eitaa logo
『مـهموم』
155 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام علي عليه السلام:نيكى كن تا به بند كشى 📚غرر الحكم، ح 2227 امروز دوشنبه ۲۴ مهر ماه ۳۰ ربیع‌الاول ۱۴۴۵ ۱۶ اکتبر ۲۰۲۳ @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ رفیق‌شہید‌ : هوا‌خیلی‌سرد‌بود ... ماهممون‌توچادرا⛺️ ۷یا۸نفرۍمیخوابیدیم واقعاوحشتناڪ‌بودسرماۍاون‌شبا ... ساعٺ‌سہ‌شب‌بودپاشدم‌رفتم‌بیرون، دیدم‌یڪےکنار‌ماشین🚐باهمون‌پتوداره نمازشب‌میخونہ!! این‌چیزاروماتوواقعیټ‌ندیدیم، توفیلمادیدیم! امامن‌درمورد ... یہ‌جوون‌عاشق...♥️🍂 ツ💔 ┈•🕊سلام 🤚روزتون منور به لبخند 🌷🌷 🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿 🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨ ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ 🌸 🍃 📖 اشک تو چشمام جمع شد روشناییه کوچه به یک تیربرق وصل بود... با بغض گفتم +: خودتی؟...! باچشمای خستش لبخند زدو گفت! -: خودمم...! بعد یکمی سکوت ادامه داد -: بیام داخل؟ آخه این چه سوالی بود معلومه که آره خونه خودشه ! برای همین از سد راهش کنار رفتم وارد محوطه حیاط شد... نگاهی به دور وبرش انداخت... رد نگاه هاشو دنبال کردم کل حیاط نصب شده بود از پارچه های سیاه برگشت و خواست ازم چیزی بپرسه که با قیافه شرمنده ام حرفشو خورد... نگاهم به زنعمو کشیده شد یا گریه به سمت سپهر میدویید محکم بغلش کرد و دویید طرف خونه و گفت +: علی! علی پسرم امده ! سپهرم امده پاشو علی پاشو!!!!!!! و بلافاصله برگشت سمت حیاط که سپهر گفت +: دلم براتون تنگ شده بود ! عمو که غرورش اجازه هق هق کردن نمیداد بی صدا اشک میریخت انگار همه غم ها فراموش شده بود... دلم میخواست من جای زنعمو بودم! اما من گوشه ای با فاصله فقط شاهد محبت مادر پسریشونون بودم... هنوز هم از شوک دیدارش مبهوت بودم!!! وارد اتاقش شد کلید برق رو زد همه دستام شروع کردن به لرزیدن اگه میفهمید لباس ها و قاب عکساش که روی تخت چیده شده بود کار منه ! پاک از خجالت آب میشدم! به دنبالش رفتیم نشست روی تختش زنعمو مدام قربون صدقش میرفت! یه نگاه به قاب عکسش انداخت و پرسید +: این پیرهن ها اینجا چیکار میکنه؟ کسی چیزی نگفت! نفس عمیقی کشیدم خدایا شکرت! عمو گفت +: میخوام کمکش کنم ببرمش حموم! درو به رومون بست با زنعمو برگشتیم تو آشپز خونه زنعمو هزار بار میگفت +: دیدی آوا جان! دیدی دختر عزیزم! دیدی پسرم برگشت! الهی دورش بگردم!!! خندیدمو گفتم -: خوش به حال آقا پسر شما!! چشمتونم روشن حاج خانم! خیلی وقت بود خنده روی لبهامون نقش نبسته بود! ‎‎‌‌ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 رو بهم گفت +: تو هم عزیز دل منی ! امروز خیلی اذیت شدی میدونم! قول میدم سپهر همه این اشک هات رو رو جبران کنه... به یه لبخند بسنده کردم... چه جبرانی همینکه برگشته بود انگار کل دنیاروربهم داده بودن اون لحظه لبخند خدارو حس میکردم!... چیزی تا نماز صبح نمونده بود... زنعمو با یه سینی از غذایی که از ظهر مونده بود ارفت طرف اتاقش به دنبالش رفتم پیرهن نباتی رنگی که براش عطر زده بودم رو تنش کرده بود! موهاشو با حوله خشک میکرد ! زنعمو کنارش نشست و گفت +: الهی قربونت بره مادر! بیا پسرم بیا این غذا رو گرم کردم بخور ! با لبخند گفت -: خدا نکنه شما عزیز دل منی! دست شما درد نکنه! تو دلم میگفتم خوش به حال زنعمو ! با صدای اذان که. از مسجد سر خیابون به خونه میرسید مهرو جانمازشو پهن کرد رفت که دست به وضو شه وقتی برگشت زنعمو ازش پرسید +: تو که زنده بودی چرا بهمون گفتن شهید شدی؟؟؟! دستی به صورتش کشید و گفت -: اونا فقط میخواستن روحیه شما رو خراب کنن! نمیدونم چی شد چه اتفاقی افتاده که همه زندانی هارو به زور بیرون میکردن!این چند روز اخیر خیلیا زنده بیرون نمیومدن! عمو علی که مشغول روشن کردن بخاری تو اتاق سپهر بود گفت -: خدا لعنتشون کنه! انشالله رژیم شاه زود ترسرنگون میشه! زنعمو الهی آمینی گفت و با عمو از اتاقش بیرون زدیم زنعمو رفت تو آشپز خونه یه قرص ا تو جعبه ای که تو یخچال بود در اورد یه لیوان آب پر کرد و گذاشت تو یه نلبکی به سمتم گرفت و گفت +: تبش خیلی بالاست بی زحمت اینو میبری براش!؟... شاید میدونست سکوت اذیتم میکنه! و چقدر دلم میخواست باهاش حرف بزنم برای همین قرص رو بهونه کزد و داد دستم ... به سمت اتاقش قدم برداشتم آروم در زدم در باز بود ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 مشغول خوندن نماز بود نشستم روی تختش و منتظر موندم تا نمازش تموم شه هنوز غذاشو نخورده بود چیز قشنگی یادم داده بود اول نماز بعداً غذا... چقدر خوب بود حضورش تو خانواده! آرامش خاصی بهمون منتقل میکرد دیگه تموم شده بود اون کابوس های لعنتی! دیگه دلم نمیخواست از دستش بدم! وقتی نمازش تموم شد به سمتش رفتم رو به روش نشستم نگاهش اولش شروع کرد ذکر گفتن بعدم دستی به صورتش کشید و نگاهش روی چادرم چرخید چادر زنعمو بود! یه چادر سفید با بته جقه های بنفش و یاسی! لیوان آب رو به سمتش گرفتمو گفتم +: قبول باشه ...زنعمو گفت تب داری! حالت خوبه.؟ با یه لبخند گفت -: قبول حق... خوبم! میدونستم خوب نیست! داشت به ظاهر حالش رو خوب جلوه میداد ! تموم تنش دست هاش و چند جای صورتش زخم بود! قرص رو کف دستش گذاشتم که گذاشت تو دهنش و آب رو یه نفس سر کشید! زیرلب چیزی گفت که باز متوجه نشدم نمیدونم چرا هر وقت آب میخورد آروم یه چیزی میگفت ! لیوان رو سرجاش تو نلبکی گذاشت و گفت +: میدونی اونروز اون بطری آبی که بهم دادی سه روز بود که تشنه بودم! با این حرفش اشک تو چشمام جمع شد سه روز تشنگی؟ الهی من بمیرم! ادامه داد +: اون موقع با تمام وجود روز عاشورا رو درک میکردم! عاشورا؟ یه چیزایی راجع بهش شنیده بودم ... وقتی اشک تو چشمامو دید بحث رو عوض کرد +: ای بابا تو ام چقدر زودی گریه ات میگیره!! بگذریم ... میگم این لباس من چقدر بوی عطر میده انگار عطرش تازه هست! ای بابا مثل اینکه ول کن قضیه نبود! حواسمو دادم به ناخن هام و باهاشون بازی میکردم گفتم -: نمیدونم! سوالی گفت +: نمیدونی؟ لو رفته بودم دیگه فهمیده بود! سرخ و سفید شدم هرطور بود باید ماست مالیش میکردم که گفت ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 +: راستی تولدت مبارک ...! با این حرفش قند تو دلم آب شد! تولد منو یادش بود شاید از بچه گی که مامان و بابا برام تولد میگرفتن و کل فامیلو دعوت میکردن یادش مونده بود! ذوق زده شدم ! به زحمت از جاش پا شد میدونستم خیلی اذیت میشه که گفتم +: میخوای کمکت کنم! بلافاصله گفت -: نه ! نه ...ممنون! رفت به سمت قفسه کتاباش یه قفسه بزرگ با کلی کتاب ! یه کتاب با قطر زخیم ازش در اورد و. نشست روی تختش همونطور که به نوطته های کتاب نگاه میکرد جانمازشو تا کردم و گذاشتم روی تاقچه نشستم کنارش کتابو به سمتم گرفت و گفت +: این تنها کتابیه که دوستش دارم! اینو به عنوان کادوی تولدت از من قبول کن البته خیلی عذرمیخوام که کادو پیچ نیست! کتابو از دستش گرفتم روش نوشته بود (واقعه عاشورا) سبز رنگ بود ! چقدر دلم میخواست بخونمش ! با ذوق گفتم +: ممنونم! حتما میخونمش! خیلی خوشحالم کردی ولی همین که صحیح و سالم برگشتی بهترین کادوی تولدی بود که بهم دادی! نمیدونم چرا اون حرفو زدم وقتی چیزی نگفت از حرفی که زدم خجالت کشیدم ! با صدای زنعمو که اسمموصدا میزد رو بهم گفت +: پاشو برو مامانم داره عروس گلشو صدا میزنه ! اصلا مخم هنگ کرد عروس گلش؟ این حرفشو تجذیه و تحلیل کردم یعنی من عروس گل مامانشم؟ یعنی الان داره میگه تو خانم منی؟ از خجالت آب شدم هر طور بود رفتم سمت پذیرایی که زنعمو رو دیدم چادرشو سرش میکرد و گفت +: آوا جان مادر منصور زنگ زد گفت سهیلا تو جاده ساوه دردش گرفت بردش بیمارستان منو علی میریم! با ذوق گفتم -: جدی میگین؟ منم میام! همونطور با عجله جواب داد +: نه دخترم شما بمونید خونه ! با صدای سپهر پشت سرم که پرسید -: چی شده مامان؟ عمو علی گفت +: سهیلا تو جاده ساوه ‎‎‌‌ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 جاده ساوه دردش گرفته منو مادرت میریم شما بمونید تا برگردیم! سپهر با گیجی گفت -: یعنی چی الان سهیلا دردش گرفته مگه وقتشه؟ برگشتم و رو بهش گفتم +: منظور زنعمو اینه که داری دایی میشی! زیر لب گفتم +: چقدر خنگی تو! جواب داد -: آهای آوا خانم شنیدم چی گفتیاا! آه بیا گوشاشم که تیزه ! با خوشحالی گفت -: خدایا شکرت دارم دایی میشم!.. بعد رفتن زنعمو نشسیتم تو آشپز خونه سپهر هنوز تو اتاقش بود! عجیب خوابم میومد اما چشمم افتاد به پرتقال های روی اپن @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۴۰۱🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام علی عليه السلام: همواره دشمن [سرسختِ] ظالم و يار و مددكار مظلوم باشيد 📚نهج البلاغه، از نامه 47 امروز سه شنبه ۲۵ مهر ماه ۱ ربیع‌الثانی ۱۴۴۵ ۱۷ اکتبر ۲۰۲۳ @MAHMOUM01