eitaa logo
『مـهموم』
157 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیروی هوایی رژیم صهیونیستی در حال توزیع اعلامیه هشدار تخلیه در محله‌های غزه است. مضمون اعلامیه: همین الان این شهر را ترک کنید، چون فردا شهری وجود نخواهد داشت. احتمالا توضیحات سید حسن نصرالله درباره توصیه مرحوم آیت‌الله بهجت به ایشان برای پیروزی حزب الله در جنگ ۳۳ روزه با اسرائیل در بحبوحه آن جنگ را شنیده‌اید. حالا لطفا توصیه آیت الله جاودان به ما برای رهایی مردم غزه را در این ویدئو بنگرید. به آنهایی که گمان می‌کنند سرنوشت جنگ را فقط امکانات و تدابیر نظامی تعیین می‌کند کاری ندارم. ولی از آنهایی که علاوه بر مسائل مادی، به مسائل فرامادی و معنوی هم اعتقاد دارند استدعا دارم به محض رویت این ویدئو، توصیه ایشان را که نهایتا ۱ دقیقه از ما وقت می‌گیرد، با حضور قلب به جا بیاورند. @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 نوشته های بالای محل امضاء گذاشته بود... با اطمینان گفتم -: من چیزی رو امضاء نمیکنم! اسرار کرد که باید امضاء کنم که جواب داد -: تا دستت رو برنداری امضاء نمیکنم! میخوام برگردم یه سلولم.!! بلاخره ناچار شد دستش رو از روی نوشته برداره نوشته شده بود (با عفو ملوکانه) با اخم گفتم -: به هیچ وجه این عفو رو امضاء نمیکنم و حاضرم تو همین زندان بمونم! شروع کرد به دادو بیداد کردن +: برید گمشید دیگه همه امضاء کردن تو هم امضاء کن برو آزاد شو دیگه چی میخوای؟؟ مشکوک میزدن که با زور سرباز از زندان انداختنم بیرون با فرمی که تو تنم بود از سرما یخ میزدم کیسه وسیله هامو از تو کمد فلزی در اوردو دادن دستم پالتومو بلافاصله تن کردم با بوی عطرم که هنوز تو پالتوم مونده بود نفس عمیقی کشیدم! هنوز هم باورم نمیشد! یعنی من آزاد شده بودم؟ ‎‎‌ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 آوا...& نمیدونم چقدر گذشته بود که از شدت گریه پیرهنشو بغل کرده بودم و خوابم برده بود! با صدای چند ضربه به در توجهم به صدای مامان جلب شد که گفت +: آوا؟ مامان درو باز کن! حالت خوبه!؟ با صدای ضعیفی که از ته چاه در میومد گفتم -: میخوام تنها باشم...! صدای بابا از پشت در امدو گفت +: داری خودتو نابود میکنی دختر!... با گریه گفتم -: شما میتونستید براش کاری کنین و نکردید!!!!برید تنهام بزارید خسته ام... کمی گذشت دیگه کسی حرف نمیرد... بی خیال به قاب عکس خیره شدم نفس غمگینی کشیدم... که صدای زنعمو تو گوشم پیچید +: آوا جان؟ دخترم درو باز کن پدر مادرت رفتن من ازشون خواهش کردم تو پیش من و علی بمونی! اشکامو با پشت دست پاک کردم و قفل درو باز کردم زنعمو با دیدن حال خرابم بغلم کرد و تو گوشم گفت +: ما همه شریک یه غمیم صبور باش دختر!... بغضمو قورت دادم نشستم روی زمین و به پشتی تکیه دادم زنعمو با یه لیوان آب به سمتم امد و گفت +: بیا عزیزم بیا اینو بخور آروم بشی‌.. با خجالت گفتم -: تورو خدا ببخشید زنعمو شما خودتون حالتون بده بعد واسه من آب قند اوردید!! چیزی نگفت و رفت تو آشپز خونه! نگاهم به عمو افتاد چقدر شکسته تر از قبل شده بود یه گوشه نشسته بود با عینکش روی چشماش مشغول خوندن قرآن بود! زانوهامو بغل گرفتم هیچ کدوم اون شب شام نخوردیم! عمو همونطور که قرآن مییخوند خوابش برده بودو زنعمو تشک و پتوی من روهم تو پذیرایی انداخت. و کنارم نشست ! دستای سردشو گرفتم و گفتم +: زنعمو شما حالتون خوبه؟ -: خوبم دخترم ! منتظر سهیلا نشستم! تو راهن! میترسم برای خودش و بچش! اشک هاشو با گوشه روسریش پاک کرد... حال هیچکدوممون خوب نبود... زنعمو اونقدر گریه کرده بود که از ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ 🌸 🍃 📖 از حال رفته بود. چراغ هارو خاموش کردم پتو رو تا گردن روی زنعمو انداختم و نشستم روی تشک... خوابم نمیبرد موهامو باز کردمو سرمو گذاشتم روی بالشت نمیدونم چقدر از فکر کردن بهش گذشت که زنگ در به صدا در امد عمو خوابش سنگین بود برای همین زنعمو خواست از جاش بلند شه که ممانعت کردم و گفتم +: شما بخوابین حتما سهیلا و منصورن! من میرم درو باز کنم! چادرو انداختم روی سرم کفش دمپایی های زنعمو رو پا کردم و دوییدم طرف در درو باز کردم با دیدن قامتش تو چهار چوب در با ترس آب دهنمو قورت دادم نمیدونستم دارم خواب میبینم یا نه !!! با شنیدن کلمه سلام از روی زبونش! شوکه شدم! هنوز هم باورم نمیشد تموم تصوراتم به هم ریخته بود... زخمی و پریشون تر از قبل شده بود... برای اینکه باور کنم خواب نیست دستی به یقه پیرهنش کشیدم! واقعی بود! خود سپهر بود مغزم قفل کرده بود... نمیدونستم باید گریه کنم یا بخندم... @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۴۰۰🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام علي عليه السلام:نيكى كن تا به بند كشى 📚غرر الحكم، ح 2227 امروز دوشنبه ۲۴ مهر ماه ۳۰ ربیع‌الاول ۱۴۴۵ ۱۶ اکتبر ۲۰۲۳ @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ رفیق‌شہید‌ : هوا‌خیلی‌سرد‌بود ... ماهممون‌توچادرا⛺️ ۷یا۸نفرۍمیخوابیدیم واقعاوحشتناڪ‌بودسرماۍاون‌شبا ... ساعٺ‌سہ‌شب‌بودپاشدم‌رفتم‌بیرون، دیدم‌یڪےکنار‌ماشین🚐باهمون‌پتوداره نمازشب‌میخونہ!! این‌چیزاروماتوواقعیټ‌ندیدیم، توفیلمادیدیم! امامن‌درمورد ... یہ‌جوون‌عاشق...♥️🍂 ツ💔 ┈•🕊سلام 🤚روزتون منور به لبخند 🌷🌷 🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿 🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨ ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ 🌸 🍃 📖 اشک تو چشمام جمع شد روشناییه کوچه به یک تیربرق وصل بود... با بغض گفتم +: خودتی؟...! باچشمای خستش لبخند زدو گفت! -: خودمم...! بعد یکمی سکوت ادامه داد -: بیام داخل؟ آخه این چه سوالی بود معلومه که آره خونه خودشه ! برای همین از سد راهش کنار رفتم وارد محوطه حیاط شد... نگاهی به دور وبرش انداخت... رد نگاه هاشو دنبال کردم کل حیاط نصب شده بود از پارچه های سیاه برگشت و خواست ازم چیزی بپرسه که با قیافه شرمنده ام حرفشو خورد... نگاهم به زنعمو کشیده شد یا گریه به سمت سپهر میدویید محکم بغلش کرد و دویید طرف خونه و گفت +: علی! علی پسرم امده ! سپهرم امده پاشو علی پاشو!!!!!!! و بلافاصله برگشت سمت حیاط که سپهر گفت +: دلم براتون تنگ شده بود ! عمو که غرورش اجازه هق هق کردن نمیداد بی صدا اشک میریخت انگار همه غم ها فراموش شده بود... دلم میخواست من جای زنعمو بودم! اما من گوشه ای با فاصله فقط شاهد محبت مادر پسریشونون بودم... هنوز هم از شوک دیدارش مبهوت بودم!!! وارد اتاقش شد کلید برق رو زد همه دستام شروع کردن به لرزیدن اگه میفهمید لباس ها و قاب عکساش که روی تخت چیده شده بود کار منه ! پاک از خجالت آب میشدم! به دنبالش رفتیم نشست روی تختش زنعمو مدام قربون صدقش میرفت! یه نگاه به قاب عکسش انداخت و پرسید +: این پیرهن ها اینجا چیکار میکنه؟ کسی چیزی نگفت! نفس عمیقی کشیدم خدایا شکرت! عمو گفت +: میخوام کمکش کنم ببرمش حموم! درو به رومون بست با زنعمو برگشتیم تو آشپز خونه زنعمو هزار بار میگفت +: دیدی آوا جان! دیدی دختر عزیزم! دیدی پسرم برگشت! الهی دورش بگردم!!! خندیدمو گفتم -: خوش به حال آقا پسر شما!! چشمتونم روشن حاج خانم! خیلی وقت بود خنده روی لبهامون نقش نبسته بود! ‎‎‌‌ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 رو بهم گفت +: تو هم عزیز دل منی ! امروز خیلی اذیت شدی میدونم! قول میدم سپهر همه این اشک هات رو رو جبران کنه... به یه لبخند بسنده کردم... چه جبرانی همینکه برگشته بود انگار کل دنیاروربهم داده بودن اون لحظه لبخند خدارو حس میکردم!... چیزی تا نماز صبح نمونده بود... زنعمو با یه سینی از غذایی که از ظهر مونده بود ارفت طرف اتاقش به دنبالش رفتم پیرهن نباتی رنگی که براش عطر زده بودم رو تنش کرده بود! موهاشو با حوله خشک میکرد ! زنعمو کنارش نشست و گفت +: الهی قربونت بره مادر! بیا پسرم بیا این غذا رو گرم کردم بخور ! با لبخند گفت -: خدا نکنه شما عزیز دل منی! دست شما درد نکنه! تو دلم میگفتم خوش به حال زنعمو ! با صدای اذان که. از مسجد سر خیابون به خونه میرسید مهرو جانمازشو پهن کرد رفت که دست به وضو شه وقتی برگشت زنعمو ازش پرسید +: تو که زنده بودی چرا بهمون گفتن شهید شدی؟؟؟! دستی به صورتش کشید و گفت -: اونا فقط میخواستن روحیه شما رو خراب کنن! نمیدونم چی شد چه اتفاقی افتاده که همه زندانی هارو به زور بیرون میکردن!این چند روز اخیر خیلیا زنده بیرون نمیومدن! عمو علی که مشغول روشن کردن بخاری تو اتاق سپهر بود گفت -: خدا لعنتشون کنه! انشالله رژیم شاه زود ترسرنگون میشه! زنعمو الهی آمینی گفت و با عمو از اتاقش بیرون زدیم زنعمو رفت تو آشپز خونه یه قرص ا تو جعبه ای که تو یخچال بود در اورد یه لیوان آب پر کرد و گذاشت تو یه نلبکی به سمتم گرفت و گفت +: تبش خیلی بالاست بی زحمت اینو میبری براش!؟... شاید میدونست سکوت اذیتم میکنه! و چقدر دلم میخواست باهاش حرف بزنم برای همین قرص رو بهونه کزد و داد دستم ... به سمت اتاقش قدم برداشتم آروم در زدم در باز بود ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 مشغول خوندن نماز بود نشستم روی تختش و منتظر موندم تا نمازش تموم شه هنوز غذاشو نخورده بود چیز قشنگی یادم داده بود اول نماز بعداً غذا... چقدر خوب بود حضورش تو خانواده! آرامش خاصی بهمون منتقل میکرد دیگه تموم شده بود اون کابوس های لعنتی! دیگه دلم نمیخواست از دستش بدم! وقتی نمازش تموم شد به سمتش رفتم رو به روش نشستم نگاهش اولش شروع کرد ذکر گفتن بعدم دستی به صورتش کشید و نگاهش روی چادرم چرخید چادر زنعمو بود! یه چادر سفید با بته جقه های بنفش و یاسی! لیوان آب رو به سمتش گرفتمو گفتم +: قبول باشه ...زنعمو گفت تب داری! حالت خوبه.؟ با یه لبخند گفت -: قبول حق... خوبم! میدونستم خوب نیست! داشت به ظاهر حالش رو خوب جلوه میداد ! تموم تنش دست هاش و چند جای صورتش زخم بود! قرص رو کف دستش گذاشتم که گذاشت تو دهنش و آب رو یه نفس سر کشید! زیرلب چیزی گفت که باز متوجه نشدم نمیدونم چرا هر وقت آب میخورد آروم یه چیزی میگفت ! لیوان رو سرجاش تو نلبکی گذاشت و گفت +: میدونی اونروز اون بطری آبی که بهم دادی سه روز بود که تشنه بودم! با این حرفش اشک تو چشمام جمع شد سه روز تشنگی؟ الهی من بمیرم! ادامه داد +: اون موقع با تمام وجود روز عاشورا رو درک میکردم! عاشورا؟ یه چیزایی راجع بهش شنیده بودم ... وقتی اشک تو چشمامو دید بحث رو عوض کرد +: ای بابا تو ام چقدر زودی گریه ات میگیره!! بگذریم ... میگم این لباس من چقدر بوی عطر میده انگار عطرش تازه هست! ای بابا مثل اینکه ول کن قضیه نبود! حواسمو دادم به ناخن هام و باهاشون بازی میکردم گفتم -: نمیدونم! سوالی گفت +: نمیدونی؟ لو رفته بودم دیگه فهمیده بود! سرخ و سفید شدم هرطور بود باید ماست مالیش میکردم که گفت ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 +: راستی تولدت مبارک ...! با این حرفش قند تو دلم آب شد! تولد منو یادش بود شاید از بچه گی که مامان و بابا برام تولد میگرفتن و کل فامیلو دعوت میکردن یادش مونده بود! ذوق زده شدم ! به زحمت از جاش پا شد میدونستم خیلی اذیت میشه که گفتم +: میخوای کمکت کنم! بلافاصله گفت -: نه ! نه ...ممنون! رفت به سمت قفسه کتاباش یه قفسه بزرگ با کلی کتاب ! یه کتاب با قطر زخیم ازش در اورد و. نشست روی تختش همونطور که به نوطته های کتاب نگاه میکرد جانمازشو تا کردم و گذاشتم روی تاقچه نشستم کنارش کتابو به سمتم گرفت و گفت +: این تنها کتابیه که دوستش دارم! اینو به عنوان کادوی تولدت از من قبول کن البته خیلی عذرمیخوام که کادو پیچ نیست! کتابو از دستش گرفتم روش نوشته بود (واقعه عاشورا) سبز رنگ بود ! چقدر دلم میخواست بخونمش ! با ذوق گفتم +: ممنونم! حتما میخونمش! خیلی خوشحالم کردی ولی همین که صحیح و سالم برگشتی بهترین کادوی تولدی بود که بهم دادی! نمیدونم چرا اون حرفو زدم وقتی چیزی نگفت از حرفی که زدم خجالت کشیدم ! با صدای زنعمو که اسمموصدا میزد رو بهم گفت +: پاشو برو مامانم داره عروس گلشو صدا میزنه ! اصلا مخم هنگ کرد عروس گلش؟ این حرفشو تجذیه و تحلیل کردم یعنی من عروس گل مامانشم؟ یعنی الان داره میگه تو خانم منی؟ از خجالت آب شدم هر طور بود رفتم سمت پذیرایی که زنعمو رو دیدم چادرشو سرش میکرد و گفت +: آوا جان مادر منصور زنگ زد گفت سهیلا تو جاده ساوه دردش گرفت بردش بیمارستان منو علی میریم! با ذوق گفتم -: جدی میگین؟ منم میام! همونطور با عجله جواب داد +: نه دخترم شما بمونید خونه ! با صدای سپهر پشت سرم که پرسید -: چی شده مامان؟ عمو علی گفت +: سهیلا تو جاده ساوه ‎‎‌‌ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 جاده ساوه دردش گرفته منو مادرت میریم شما بمونید تا برگردیم! سپهر با گیجی گفت -: یعنی چی الان سهیلا دردش گرفته مگه وقتشه؟ برگشتم و رو بهش گفتم +: منظور زنعمو اینه که داری دایی میشی! زیر لب گفتم +: چقدر خنگی تو! جواب داد -: آهای آوا خانم شنیدم چی گفتیاا! آه بیا گوشاشم که تیزه ! با خوشحالی گفت -: خدایا شکرت دارم دایی میشم!.. بعد رفتن زنعمو نشسیتم تو آشپز خونه سپهر هنوز تو اتاقش بود! عجیب خوابم میومد اما چشمم افتاد به پرتقال های روی اپن @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۴۰۱🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام علی عليه السلام: همواره دشمن [سرسختِ] ظالم و يار و مددكار مظلوم باشيد 📚نهج البلاغه، از نامه 47 امروز سه شنبه ۲۵ مهر ماه ۱ ربیع‌الثانی ۱۴۴۵ ۱۷ اکتبر ۲۰۲۳ @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ ✊او ایستاد پای امام زمان خویش ... 💐 ۲۰ مهر ماه سالروز شهادت شهید مدافع حرم "" گرامی باد. 🥀🕊ای شهید ؛ گـذر زمــان ، همه چیز را با خود می‌برد جز ردّ نگاه تــو را ..... 🌹 💔الهی ،حق امام وشهداء به خصوص شهدای مدافع حرم برماحلال بگردان 🌸 شادی ارواح طیبه شهدا، خصوصا مدافعان حرم صلوات. ✊🏻🇮🇷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ التماس دعای فرج وتفکر وشهادت💔 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نمـیدونـم‌این‌ڪانال‌چـی‌بودھ، وچنـدتاعضـوداشتہ؛ ادمیـنش‌ڪی‌بوده... ولـی‌دم‌اعضاش‌گرم‌تالحظه‌‌آخر موندن‌ولفت‌ندادن:) @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 دستگاه آب میوه گیری و برداشتم و شروع کردم دونه دونه آب پرتقالارو گرفتن هم واسه سپهرو هم واسه سهیلا که بر میگشت خونه یه پارچ گذاشتم ! به این فکر میکردم چقدر بد میشد اگه اگه سپهر واقعی برای همیشه میرفت! این همه غصه خوردیم و آخرشم خبر مرگشو برامون بیارن! چقدر سخت گذشت اون روز ! بی هوا اشکام راه خودشونو پیدا کردن! ایمان اورده بودم به امام زاده صالح ! خودش برام معجزه کرد ! از خدا خواستم منو ببخشه ! وقتی خبر مرگ سپهرو بهم دادن خیلی گله کردم ! کاش هیچوقت ازم دور نشه دیگه دلم نمیخواست حتی یه لحظه ام اذیت بشه! به اندازه کافی شکنجه شده بود دلم نمیخواست از اون روزای نحس چیزی ازش بپرسم! یاد شعری افتادم که تو دقتر خاطراتم نوشته بودم...! ترسم که تو هم یار وفادار نباشی... من از غم تو هر روز دو صد بار بمیرم.. تو از دل من هیچ خبر دار نباشی... نمیدونم چقدر گذشت با صداش که تو گوشم پیچید اشک هامو با آستین لباسم پاک کردم +: خسته نباشی خانم شما مگه نخوابیدی؟ -: نه! +: چی کار میکنی؟ صدامو صاف کردمو گفتم -: ساعت ۵صبح دارم واسه جناب عالی و خواهر گرامیتون آب پرتقال میگیرم! پرتقال رو از دستم گرفت و گفت ‎‎‌‌ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰ 🌸 🍃 📖 +: نه خانم شما دستات ظریفه اذیت میشی بده به من این کار خودمه! ظرف غذاشو که خورده بود رو روی میز گذاشت و پرتقال رو از تو دستم گرفت سرمو انداختم پایین نمیخواستم متوجه صورت اشک آلودم بشه ! اما خیلی باهوش تر از این حرفا بود... سپهر...& سرشو انداخت پایین دست هاش رو شست خواست از آشپزخونه بزنه بیرون که گفتم +: آوا...! قدم از قدم برنداشت منتظر بود ادامه حرفمو بزنم که پرسیدم +: تو گریه میکنی؟آخه چرا ؟ چیزی شده به من نمیگی؟ سکوتش آزار دهنده بود ! اشاره کردم روی. صندلی بشینه! کنارش نشستم! مامان گفته بود این مدت چقدر حالش بد بوده! با ملایمت بهش گفتم +: چرا انقدر شکسته شدی!.؟ چیزی نگفت فقط بی صدا اشک میریخت +: سرت چی شده ؟ باز هم چیزی نگفت! دیگه کم کم داشتم نگران میشدم که بلاخره به حرف امد -: کاش هیچ وقت نری! تو نمیدونی این چند ماه به من چی گذشت! من تو رو نذر امام زاده صالح کردم اون تورو بهم برگردوند! به هق هق. افتاده بود! و من فقط شنونده حرفاش بودم خودم هم بغضم گفت! هیچ وقت حتی فکرش هم نمیکردم یه نفر انقدربهم وابسته باشه! با گوشه روسریش اشک هاشو پاک کردم ! روحیه لطیفی داشت با لحن آرومی بهش گفتم +: نگران چیزی نباش ! خدا باهامونه! از چی میترسی؟ منم که کنارتم! دیگه حرفی نزد آب پرتقال رو گرفتم و یه لیوان براش ریختم و گذاشتم روی میز غذا خوری بقیشم گذاشتم تو یخچال و رفتم سمت اتاقمو درو بستم اونقدر خسته بودم که دلم میخواست ۷۲ساعت بگیرم بخوابم! سرمو که گذاشتم روی بالشت نفهمیدم کی خوابم برد! آوا...& با حرفاش آرومم کرده بود ! دیگه دلم به بودنش قرص شده بود ! تموم نگرانیم اون آرش عوضی بود ! اما خیالم راحت بود به مرد محکم تری تکیه کرده بودم ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ 🌸 🍃 📖 هوا روشن شده بود اما زنعمو و عمو هنوز برنگشته بودن میز صبحانه رو چیدم آخر سر هم مربا و عسل رو توی ظرف جدا ریختم و گذاشتم وسط چای رو هم دم کردم ... @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به سمت اتاقش قدم برداشتم خواستم بیدارش کنم که نگاهم خورد به چشمای معصومش انقدر آروم و شیرین خوابیده بود مه از کارم منصرف شدم پتو رو تاروی شونه هاش کشیدم و از اتاقش زدم بیرون! از ضعفی که داشتم دو لقمه خوردم و میز صبحانه رو جمع کردم ! تلویزیون و روشن و صداشو کم کردم حواسم پیش درسهام بود امتحانای ترم اول بودو من هیچی نخونده بودم! حوصله ام سر رفته بود این سپهرم که همش خواب بود! ساعت همینطور میگذشت پشت میز غذا خوری نشستم کتابی که بهم هدیه داده بود رو باز کردم چند صفحه اولشو خوندم شجره نامه بود داستان واقعه عاشورار و نوشته بود همینطور میخوندم که با صدای ( سلام صبح به خیرش) نگاهمو از نوشته های کتاب گرفتمو به قامتش دوختم! با لبخند جواب دادم -: سلام! صبح شما هم بخر! همونطور که با حوله صورتش رو خشک میکرد به سمت سماور رفت خواست چای دم کنه که گفتم -: چای آمادست شما بشین تا من برات میریزم! ابرویی بالا انداخت و گفت +: نه بابا ! دستت درد نکنه!شما چرا زحمت کشیدی؟ با خنده ادامه داد +: دیگه خانم شدیااا! با تعجب پرسیدم -: وا! پس قبلا چی بودم مگه؟ خندیدو گفت +: یه آوا کوچولوی درس نخون که مدیر مدرسش میگفت واسه معلما شعر میسازه میندازه روی زبون بچه های دیگه! حالا بگو ببینم چیا میساختی؟ از خجالت آب شدم! واقعا منو اینطور میشناخت!؟ خاک تو اون سرت آوا! با خجالت گفتم -: نمیگم!بعدشم درس نخوندن من همش تقصیر توئه! +: به قول شما خانمها وااا مگه من گفتم درس نخون! کلمه وااا رو همچین کش دار گفت که از خنده جلوی دهنمو ‎‎‌‌ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌ @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا