🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_بیستم
بوی همون امام زاده لبخند زدم و نشستم روی تختش و با گریه گفتم
+: امروز تولدمه! میدونستی؟ چرا نیستی که بهم تبریک بگی؟
بیا تا برات عطر بزنم ! میدونستی چقدر این عطرو دوست دارم بوی امامزاده میده ولی نمیدونم اسمش چیه !
شروع کردم روی پیراهنش عطر زدن!
قاب عکساشو بالای پیرهنش چیدم و
خنده و گریه ام قاطی شد به هم ! از جای سوزن سرمم خون میومد با یه دستمال خونشو بند اوردم!
+: گفته بودم منتظرت میمونم ولی نگفته بودم منتظر جنازتم!!!
منتظر خودت بودم که بیای!...
ببین چقدر دوستت دارم....!
همینطور با خودم میگفتم و اشک میریختم ....
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت
بر سینه می فشارمت اما ندارمت
ای آسمان من که سراسر ستاره ای
تا صبح میشمارمت اما ندارمت
درعالم خیال خودم چون چراغ اشک
بر دیده میگذارمت اما ندارمت
میخواهم ای دخت بهشتی.
در دل بکارمت اما ندارمت
میخواهم ای شکوفه ترین مثل چتر گل بر سر نگه دارمت اما ندارمت
#رمان '
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_بیست_و_یکم
سپهر...&
با لرزی که تو وجودم رفت تو حیاط بودم از سرما یخ کرده بودم!
باز هم سوال مداومشونو میپرسیدن
+: اعتراف کن. وخودتو راحت کن!
اما باز هم دندون روی جگر گذاشتم و دهنم رو بستم!
چشمامو باز کردن
اجبارم میکردن با پا های برهنه دور حیاط تو اون سرما و برف کف حیاط بدو ام!
از سرما حس میکردم خون تو بدنم منجمد شده!
اما باز هم تحمل کردم و آخ نگفتم
همه درد هامو تو خودم میریختم!
اما اونا فکر میکردن خیلی پوست کلفت تر ازین حرفام و چون صدایی ازم در نمیومد انگار دردی احساس نمیکردم!
این هزارمین باری بود که ازم میخواستن به امام توهین کنم!
اما هیچوقت موفق نمیشدن این اهانت هارو از روی زبونم بشنون!
ظرفیت اونجا ۲۰۰نفر بود اما اونقدر تعداد زندانی ها زیاد شده بود که به ۸۰۰نفر هم رسیده بود
مامورای ساواک خیلی هم بدشون نمیومد چون هر چی تعداد کسایی که دستگیر میشدن بیشتر میشد از طرف شاه مورد تحسین بیشتری قرار میگرفتن!
دیگه خسته شده بودم ! فقط میخواستم زود تر بمیرم!
دیگه تحمل اون همه شکنچرو نداشتم!
وارد مکانی شدم با صدای منوچهری فهمیدم تو اتاقشم
چشمامو باز کردن اما این آرش بود که رو به روم ایستاده بود اون همیشه توی دستش یه کابل برق بود که انتهای اون باز بودو سیم های بیرون امده ازش افشان بود وقتی شلاق میرد نوک سیم های فلزی به کناره های پا اصابت میکردو زخم های عمیقی به جا میزاشت اما وقتی پودر پنی سیلین میپاشیدن روی زخم ها در و سوزشو ده ها برابر میشد!
اون برعکس روابط خانوادگی تو اون زندان همیشه مست بودو از شکنجه کردن دیگران لذت میبرد!
منوچهری با کفش هایی که روی موزاییک کف اتاق قدم بر میداشت
با قهقهه رو به آرش گفت
+: این پسر عموت همیشه انقدر ساکته؟
آرش پوزخندی زد و گفت
-: نه قربان خودش
#رمان '
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
میدونه که باید اعتراف کنه!واگر نه مجبورم گاز انبرم رو به کار بگیرم!
منظورش این بود که ناخن هام رو بکشن
با غضب نگاهی بهش انداختم و گفتم
+: هر کاری میخوای بکن! شما بی وجدان ها که هر بلایی خواستین سر من اوردین! شماها که میدونین من دهنم باز نمیشه! چرا خلاصم نمیکنید؟
با شکنجه چیو میخواید از زبون من بکشید بیرون؟
باز هم صدای قهقهه لعنتیش تو کل اتاق پیچید!
به صندلیه کنارم اشاره کرد نگاهم به سمت مردی چرخید که بیهوش روی صندلی افتاده بود
چند بار پلک زدم تا بتونم درست ببینمش
تموم ناخن های دستش روکشیده بودن
قطره های خون روی زمین میچکید...
با دیدنش صورتم جمع شد بدنم مور مور شد! حالم داشت بد میشد!
که گفت
+: دیشب بهترین شب زندگیم بود! میدونی چرا؟چون رفته بودیم خونه عمو محمد که بله رو بگیریم! همین روزاست که با آوا زندگیه عاشقانمون رو زیر یه سقف شروع کنیم!
با این حرفش حالم از همیشه بد تر شد
اما خودم رو محکم گرفتم!
شاید تو دلم گریه میکردم اما بغضم رو پشت یه پوزخندی که زدم پنهان کردم!
تو حال خودش نبود مدام از رابطه عاشقانش با آوا میگفت و میدونستم داره هزیون میگه!
نجاستی رو همچین با ولع مینوشید که بوی گندش حالم رو به هم میزد
دعا دعا میکردم زود تر ازون اتاق لعنتی بزنم بیرون ...
۲۲آذر بود همهمه های عجیبی تو سالن میپیچید که صداش تا انفرادی ها هم میومد
سرباز درو با شتاب باز کرد سرباز بودو با وحشت دستمو گرفتو برد به سمت اتاق رئیس برام عجیب بود چرا اینبار چشمامو نبستن!
تعداد زندانی ها خیلی کم شده بود
وارد اتاق رئیس زندان شدم داشت وسیله هاشو جمع میکرد یه برگه گذاشت جلوم و گفت
+: امضا کن!
نمیدونستم دقیقا چیو باید امضاع میکردم
دستش رو روی نوشته های
#رمان '
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
≪🕊🌼≫
- دوستای گلم
از تاخیر در زمان پارت گذاری رمان طلب بخشش دارم🙏🏼
امیدوارم این حقیر رو حلال کنید🌸
#سخنِ_ادمینツ
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام علی علیهالسلام:خداشناسترين مردم، پردرخواستترين آنان از خداست.
📚 غررالحكم، ح۳۲۶۰
امروز یکشنبه
۲۳ مهر ماه
۲۹ ربیعالاول ۱۴۴۵
۱۵ اکتبر ۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 ۲۰ مهر ماه سالروز شهادت شهید مدافع حرم "#مسلمخیزاب "
💠بر روی سنگ قبرم بنویسید:
تشنه نابودی صهیونیست بوده و هستم و بهترین روزم ، روز نابودی صهیونیست است ...
🥀#پاسدار_مدافع_حــرم
#شهید_مسلم_خیزاب
#هستیم✌️
#تا_آخرین_قطره_خون👊
#مدیون_شهدا ✋
#اللهمصلعلیمحمـــدوآلمحمدوعجلفرجهم
#اللهم_ارزقنا_شهادت_فی_سبیلک
@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیروی هوایی رژیم صهیونیستی در حال توزیع اعلامیه هشدار تخلیه در محلههای غزه است. مضمون اعلامیه: همین الان این شهر را ترک کنید، چون فردا شهری وجود نخواهد داشت.
احتمالا توضیحات سید حسن نصرالله درباره توصیه مرحوم آیتالله بهجت به ایشان برای پیروزی حزب الله در جنگ ۳۳ روزه با اسرائیل در بحبوحه آن جنگ را شنیدهاید. حالا لطفا توصیه آیت الله جاودان به ما برای رهایی مردم غزه را در این ویدئو بنگرید. به آنهایی که گمان میکنند سرنوشت جنگ را فقط امکانات و تدابیر نظامی تعیین میکند کاری ندارم. ولی از آنهایی که علاوه بر مسائل مادی، به مسائل فرامادی و معنوی هم اعتقاد دارند استدعا دارم به محض رویت این ویدئو، توصیه ایشان را که نهایتا ۱ دقیقه از ما وقت میگیرد، با حضور قلب به جا بیاورند.
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_بیست_و_سوم
نوشته های بالای محل امضاء گذاشته بود...
با اطمینان گفتم
-: من چیزی رو امضاء نمیکنم!
اسرار کرد که باید امضاء کنم که جواب داد
-: تا دستت رو برنداری امضاء نمیکنم!
میخوام برگردم یه سلولم.!!
بلاخره ناچار شد دستش رو از روی نوشته برداره
نوشته شده بود
(با عفو ملوکانه)
با اخم گفتم
-: به هیچ وجه این عفو رو امضاء نمیکنم و حاضرم تو همین زندان بمونم!
شروع کرد به دادو بیداد کردن
+: برید گمشید دیگه همه امضاء کردن تو هم امضاء کن برو آزاد شو دیگه چی میخوای؟؟
مشکوک میزدن
که با زور سرباز از زندان انداختنم بیرون با فرمی که تو تنم بود از سرما یخ میزدم کیسه وسیله هامو از تو کمد فلزی در اوردو دادن دستم پالتومو بلافاصله تن کردم با بوی عطرم که هنوز تو پالتوم مونده بود نفس عمیقی کشیدم!
هنوز هم باورم نمیشد! یعنی من آزاد شده بودم؟
#رمان '
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
آوا...&
نمیدونم چقدر گذشته بود که از شدت گریه پیرهنشو بغل کرده بودم و خوابم برده بود!
با صدای چند ضربه به در توجهم به صدای مامان جلب شد که گفت
+: آوا؟ مامان درو باز کن! حالت خوبه!؟
با صدای ضعیفی که از ته چاه در میومد گفتم
-: میخوام تنها باشم...!
صدای بابا از پشت در امدو گفت
+: داری خودتو نابود میکنی دختر!...
با گریه گفتم
-: شما میتونستید براش کاری کنین و نکردید!!!!برید تنهام بزارید خسته ام...
کمی گذشت دیگه کسی حرف نمیرد...
بی خیال به قاب عکس خیره شدم نفس غمگینی کشیدم...
که صدای زنعمو تو گوشم پیچید
+: آوا جان؟ دخترم درو باز کن پدر مادرت رفتن من ازشون خواهش کردم تو پیش من و علی بمونی!
اشکامو با پشت دست پاک کردم و قفل درو باز کردم
زنعمو با دیدن حال خرابم بغلم کرد و تو گوشم گفت
+: ما همه شریک یه غمیم صبور باش دختر!...
بغضمو قورت دادم نشستم روی زمین و به پشتی تکیه دادم
زنعمو با یه لیوان آب به سمتم امد و گفت
+: بیا عزیزم بیا اینو بخور آروم بشی..
با خجالت گفتم
-: تورو خدا ببخشید زنعمو شما خودتون حالتون بده بعد واسه من آب قند اوردید!!
چیزی نگفت و رفت تو آشپز خونه!
نگاهم به عمو افتاد چقدر شکسته تر از قبل شده بود یه گوشه نشسته بود با عینکش روی چشماش مشغول خوندن قرآن بود!
زانوهامو بغل گرفتم هیچ کدوم اون شب شام نخوردیم!
عمو همونطور که قرآن مییخوند خوابش برده بودو زنعمو تشک و پتوی من روهم تو پذیرایی انداخت. و کنارم نشست !
دستای سردشو گرفتم
و گفتم
+: زنعمو شما حالتون خوبه؟
-: خوبم دخترم ! منتظر سهیلا نشستم! تو راهن! میترسم برای خودش و بچش!
اشک هاشو با گوشه روسریش پاک کرد...
حال هیچکدوممون خوب نبود...
زنعمو اونقدر گریه کرده بود که از
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
از حال رفته بود.
چراغ هارو خاموش کردم پتو رو تا گردن روی زنعمو انداختم و نشستم روی تشک...
خوابم نمیبرد موهامو باز کردمو سرمو گذاشتم روی بالشت نمیدونم چقدر از فکر کردن بهش گذشت
که زنگ در به صدا در امد عمو خوابش سنگین بود برای همین زنعمو خواست از جاش بلند شه که ممانعت کردم و گفتم
+: شما بخوابین حتما سهیلا و منصورن! من میرم درو باز کنم!
چادرو انداختم روی سرم کفش دمپایی های زنعمو رو پا کردم و دوییدم طرف در
درو باز کردم با دیدن قامتش تو چهار چوب در با ترس آب دهنمو قورت دادم
نمیدونستم دارم خواب میبینم یا نه !!!
با شنیدن کلمه سلام از روی زبونش!
شوکه شدم!
هنوز هم باورم نمیشد تموم تصوراتم به هم ریخته بود...
زخمی و پریشون تر از قبل شده بود...
برای اینکه باور کنم خواب نیست دستی به یقه پیرهنش کشیدم!
واقعی بود! خود سپهر بود
مغزم قفل کرده بود... نمیدونستم باید گریه کنم یا بخندم...
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام علي عليه السلام:نيكى كن تا به بند كشى
📚غرر الحكم، ح 2227
امروز دوشنبه
۲۴ مهر ماه
۳۰ ربیعالاول ۱۴۴۵
۱۶ اکتبر ۲۰۲۳
@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
رفیقشہید :
هواخیلیسردبود ...
ماهممونتوچادرا⛺️ ۷یا۸نفرۍمیخوابیدیم
واقعاوحشتناڪبودسرماۍاونشبا ...
ساعٺسہشببودپاشدمرفتمبیرون،
دیدمیڪےکنارماشین🚐باهمونپتوداره
نمازشبمیخونہ!!
اینچیزاروماتوواقعیټندیدیم،
توفیلمادیدیم!
امامندرمورد #بابڪدیدم...
یہجوونعاشق...♥️🍂
#بابڪداشتتواونسرماباخداشحرفمیزدツ💔
┈•🕊سلام 🤚روزتون منور به لبخند #شهیدان🌷🌷
🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿
🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان '💚✨
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
اشک تو چشمام جمع شد روشناییه کوچه به یک تیربرق وصل بود...
با بغض گفتم
+: خودتی؟...!
باچشمای خستش لبخند زدو گفت!
-: خودمم...!
بعد یکمی سکوت ادامه داد
-: بیام داخل؟
آخه این چه سوالی بود معلومه که آره خونه خودشه ! برای همین از سد راهش کنار رفتم
وارد محوطه حیاط شد...
نگاهی به دور وبرش انداخت... رد نگاه هاشو دنبال کردم
کل حیاط نصب شده بود از پارچه های سیاه
برگشت و خواست ازم چیزی بپرسه که با قیافه شرمنده ام حرفشو خورد...
نگاهم به زنعمو کشیده شد
یا گریه به سمت سپهر میدویید محکم بغلش کرد و دویید طرف خونه و گفت
+: علی! علی پسرم امده ! سپهرم امده پاشو علی پاشو!!!!!!!
و بلافاصله برگشت سمت حیاط که سپهر گفت
+: دلم براتون تنگ شده بود !
عمو که غرورش اجازه هق هق کردن نمیداد بی صدا اشک میریخت انگار همه غم ها فراموش شده بود...
دلم میخواست من جای زنعمو بودم!
اما من گوشه ای با فاصله فقط شاهد محبت مادر پسریشونون بودم...
هنوز هم از شوک دیدارش مبهوت بودم!!!
وارد اتاقش شد کلید برق رو زد
همه دستام شروع کردن به لرزیدن اگه میفهمید لباس ها و قاب عکساش که روی تخت چیده شده بود کار منه ! پاک از خجالت آب میشدم!
به دنبالش رفتیم نشست روی تختش زنعمو مدام قربون صدقش میرفت!
یه نگاه به قاب عکسش انداخت و پرسید
+: این پیرهن ها اینجا چیکار میکنه؟
کسی چیزی نگفت!
نفس عمیقی کشیدم خدایا شکرت!
عمو گفت
+: میخوام کمکش کنم ببرمش حموم!
درو به رومون بست با زنعمو برگشتیم تو آشپز خونه
زنعمو هزار بار میگفت
+: دیدی آوا جان! دیدی دختر عزیزم! دیدی پسرم برگشت! الهی دورش بگردم!!!
خندیدمو گفتم
-: خوش به حال آقا پسر شما!! چشمتونم روشن حاج خانم!
خیلی وقت بود خنده روی لبهامون نقش نبسته بود!
#رمان '
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
رو بهم گفت
+: تو هم عزیز دل منی ! امروز خیلی اذیت شدی میدونم! قول میدم سپهر همه این اشک هات رو رو جبران کنه...
به یه لبخند بسنده کردم...
چه جبرانی همینکه برگشته بود انگار کل دنیاروربهم داده بودن اون لحظه لبخند خدارو حس میکردم!...
چیزی تا نماز صبح نمونده بود...
زنعمو با یه سینی از غذایی که از ظهر مونده بود ارفت طرف اتاقش به دنبالش رفتم پیرهن نباتی رنگی که براش عطر زده بودم رو تنش کرده بود! موهاشو با حوله خشک میکرد !
زنعمو کنارش نشست و گفت
+: الهی قربونت بره مادر! بیا پسرم بیا این غذا رو گرم کردم بخور !
با لبخند گفت
-: خدا نکنه شما عزیز دل منی! دست شما درد نکنه!
تو دلم میگفتم خوش به حال زنعمو !
با صدای اذان که. از مسجد سر خیابون به خونه میرسید
مهرو جانمازشو پهن کرد رفت که دست به وضو شه
وقتی برگشت زنعمو ازش پرسید
+: تو که زنده بودی چرا بهمون گفتن شهید شدی؟؟؟!
دستی به صورتش کشید و گفت
-: اونا فقط میخواستن روحیه شما رو خراب کنن!
نمیدونم چی شد چه اتفاقی افتاده که همه زندانی هارو به زور بیرون میکردن!این چند روز اخیر خیلیا زنده بیرون نمیومدن!
عمو علی که مشغول روشن کردن بخاری تو اتاق سپهر بود گفت
-: خدا لعنتشون کنه! انشالله رژیم شاه زود ترسرنگون میشه!
زنعمو الهی آمینی گفت و با عمو از اتاقش بیرون زدیم
زنعمو رفت تو آشپز خونه یه قرص ا تو جعبه ای که تو یخچال بود در اورد
یه لیوان آب پر کرد و گذاشت تو یه نلبکی به سمتم گرفت و گفت
+: تبش خیلی بالاست بی زحمت اینو میبری براش!؟...
شاید میدونست سکوت اذیتم میکنه! و چقدر دلم میخواست باهاش حرف بزنم برای همین قرص رو بهونه کزد و داد دستم ...
به سمت اتاقش قدم برداشتم آروم در زدم در باز بود
#رمان '
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم
مشغول خوندن نماز بود نشستم روی تختش و منتظر موندم تا نمازش تموم شه هنوز غذاشو نخورده بود
چیز قشنگی یادم داده بود اول نماز
بعداً غذا...
چقدر خوب بود حضورش تو خانواده! آرامش خاصی بهمون منتقل میکرد دیگه تموم شده بود اون کابوس های لعنتی!
دیگه دلم نمیخواست از دستش بدم!
وقتی نمازش تموم شد به سمتش رفتم رو به روش نشستم نگاهش اولش شروع کرد ذکر گفتن بعدم دستی به صورتش کشید و نگاهش روی چادرم چرخید چادر زنعمو بود! یه چادر سفید با بته جقه های بنفش و یاسی!
لیوان آب رو به سمتش گرفتمو گفتم
+: قبول باشه ...زنعمو گفت تب داری! حالت خوبه.؟
با یه لبخند گفت
-: قبول حق... خوبم!
میدونستم خوب نیست! داشت به ظاهر حالش رو خوب جلوه میداد !
تموم تنش دست هاش و چند جای صورتش زخم بود!
قرص رو کف دستش گذاشتم که گذاشت تو دهنش و آب رو یه نفس سر کشید!
زیرلب چیزی گفت که باز متوجه نشدم نمیدونم چرا هر وقت آب میخورد آروم یه چیزی میگفت !
لیوان رو سرجاش تو نلبکی گذاشت و گفت
+: میدونی اونروز اون بطری آبی که بهم دادی سه روز بود که تشنه بودم!
با این حرفش اشک تو چشمام جمع شد
سه روز تشنگی؟ الهی من بمیرم!
ادامه داد
+: اون موقع با تمام وجود روز عاشورا رو درک میکردم!
عاشورا؟ یه چیزایی راجع بهش شنیده بودم ...
وقتی اشک تو چشمامو دید بحث رو عوض کرد
+: ای بابا تو ام چقدر زودی گریه ات میگیره!! بگذریم ... میگم این لباس من چقدر بوی عطر میده انگار عطرش تازه هست!
ای بابا مثل اینکه ول کن قضیه نبود!
حواسمو دادم به ناخن هام و باهاشون بازی میکردم گفتم
-: نمیدونم!
سوالی گفت
+: نمیدونی؟
لو رفته بودم دیگه فهمیده بود! سرخ و سفید شدم
هرطور بود باید ماست مالیش میکردم که گفت
#رمان '
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_بیست_و_نهم
+: راستی تولدت مبارک ...!
با این حرفش قند تو دلم آب شد!
تولد منو یادش بود شاید از بچه گی که مامان و بابا برام تولد میگرفتن و کل فامیلو دعوت میکردن یادش مونده بود!
ذوق زده شدم !
به زحمت از جاش پا شد میدونستم خیلی اذیت میشه که گفتم
+: میخوای کمکت کنم!
بلافاصله گفت
-: نه ! نه ...ممنون!
رفت به سمت قفسه کتاباش
یه قفسه بزرگ با کلی کتاب !
یه کتاب با قطر زخیم ازش در اورد و. نشست روی تختش همونطور که به نوطته های کتاب نگاه میکرد جانمازشو تا کردم و گذاشتم روی تاقچه نشستم کنارش
کتابو به سمتم گرفت و گفت
+: این تنها کتابیه که دوستش دارم! اینو به عنوان کادوی تولدت از من قبول کن البته خیلی عذرمیخوام که کادو پیچ نیست!
کتابو از دستش گرفتم روش نوشته بود
(واقعه عاشورا)
سبز رنگ بود !
چقدر دلم میخواست بخونمش ! با ذوق گفتم
+: ممنونم! حتما میخونمش! خیلی خوشحالم کردی ولی همین که صحیح و سالم برگشتی بهترین کادوی تولدی بود که بهم دادی!
نمیدونم چرا اون حرفو زدم وقتی چیزی نگفت
از حرفی که زدم خجالت کشیدم !
با صدای زنعمو که اسمموصدا میزد رو بهم گفت
+: پاشو برو مامانم داره عروس گلشو صدا میزنه !
اصلا مخم هنگ کرد
عروس گلش؟
این حرفشو تجذیه و تحلیل کردم
یعنی من عروس گل مامانشم؟ یعنی الان داره میگه تو خانم منی؟
از خجالت آب شدم هر طور بود رفتم سمت پذیرایی که زنعمو رو دیدم چادرشو سرش میکرد و گفت
+: آوا جان مادر منصور زنگ زد گفت سهیلا تو جاده ساوه دردش گرفت بردش بیمارستان منو علی میریم!
با ذوق گفتم
-: جدی میگین؟ منم میام!
همونطور با عجله جواب داد
+: نه دخترم شما بمونید خونه !
با صدای سپهر پشت سرم که پرسید
-: چی شده مامان؟
عمو علی گفت
+: سهیلا تو جاده ساوه
#رمان '
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_سی_ام
جاده ساوه دردش گرفته
منو مادرت میریم شما بمونید تا برگردیم!
سپهر با گیجی گفت
-: یعنی چی الان سهیلا دردش گرفته مگه وقتشه؟
برگشتم و رو بهش گفتم
+: منظور زنعمو اینه که داری دایی میشی!
زیر لب گفتم
+: چقدر خنگی تو!
جواب داد
-: آهای آوا خانم شنیدم چی گفتیاا!
آه بیا گوشاشم که تیزه !
با خوشحالی گفت
-: خدایا شکرت دارم دایی میشم!..
بعد رفتن زنعمو نشسیتم تو آشپز خونه سپهر هنوز تو اتاقش بود!
عجیب خوابم میومد
اما چشمم افتاد به پرتقال های روی اپن
@MAHMOUM01