🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم
مشغول خوندن نماز بود نشستم روی تختش و منتظر موندم تا نمازش تموم شه هنوز غذاشو نخورده بود
چیز قشنگی یادم داده بود اول نماز
بعداً غذا...
چقدر خوب بود حضورش تو خانواده! آرامش خاصی بهمون منتقل میکرد دیگه تموم شده بود اون کابوس های لعنتی!
دیگه دلم نمیخواست از دستش بدم!
وقتی نمازش تموم شد به سمتش رفتم رو به روش نشستم نگاهش اولش شروع کرد ذکر گفتن بعدم دستی به صورتش کشید و نگاهش روی چادرم چرخید چادر زنعمو بود! یه چادر سفید با بته جقه های بنفش و یاسی!
لیوان آب رو به سمتش گرفتمو گفتم
+: قبول باشه ...زنعمو گفت تب داری! حالت خوبه.؟
با یه لبخند گفت
-: قبول حق... خوبم!
میدونستم خوب نیست! داشت به ظاهر حالش رو خوب جلوه میداد !
تموم تنش دست هاش و چند جای صورتش زخم بود!
قرص رو کف دستش گذاشتم که گذاشت تو دهنش و آب رو یه نفس سر کشید!
زیرلب چیزی گفت که باز متوجه نشدم نمیدونم چرا هر وقت آب میخورد آروم یه چیزی میگفت !
لیوان رو سرجاش تو نلبکی گذاشت و گفت
+: میدونی اونروز اون بطری آبی که بهم دادی سه روز بود که تشنه بودم!
با این حرفش اشک تو چشمام جمع شد
سه روز تشنگی؟ الهی من بمیرم!
ادامه داد
+: اون موقع با تمام وجود روز عاشورا رو درک میکردم!
عاشورا؟ یه چیزایی راجع بهش شنیده بودم ...
وقتی اشک تو چشمامو دید بحث رو عوض کرد
+: ای بابا تو ام چقدر زودی گریه ات میگیره!! بگذریم ... میگم این لباس من چقدر بوی عطر میده انگار عطرش تازه هست!
ای بابا مثل اینکه ول کن قضیه نبود!
حواسمو دادم به ناخن هام و باهاشون بازی میکردم گفتم
-: نمیدونم!
سوالی گفت
+: نمیدونی؟
لو رفته بودم دیگه فهمیده بود! سرخ و سفید شدم
هرطور بود باید ماست مالیش میکردم که گفت
#رمان '
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_بیست_و_نهم
+: راستی تولدت مبارک ...!
با این حرفش قند تو دلم آب شد!
تولد منو یادش بود شاید از بچه گی که مامان و بابا برام تولد میگرفتن و کل فامیلو دعوت میکردن یادش مونده بود!
ذوق زده شدم !
به زحمت از جاش پا شد میدونستم خیلی اذیت میشه که گفتم
+: میخوای کمکت کنم!
بلافاصله گفت
-: نه ! نه ...ممنون!
رفت به سمت قفسه کتاباش
یه قفسه بزرگ با کلی کتاب !
یه کتاب با قطر زخیم ازش در اورد و. نشست روی تختش همونطور که به نوطته های کتاب نگاه میکرد جانمازشو تا کردم و گذاشتم روی تاقچه نشستم کنارش
کتابو به سمتم گرفت و گفت
+: این تنها کتابیه که دوستش دارم! اینو به عنوان کادوی تولدت از من قبول کن البته خیلی عذرمیخوام که کادو پیچ نیست!
کتابو از دستش گرفتم روش نوشته بود
(واقعه عاشورا)
سبز رنگ بود !
چقدر دلم میخواست بخونمش ! با ذوق گفتم
+: ممنونم! حتما میخونمش! خیلی خوشحالم کردی ولی همین که صحیح و سالم برگشتی بهترین کادوی تولدی بود که بهم دادی!
نمیدونم چرا اون حرفو زدم وقتی چیزی نگفت
از حرفی که زدم خجالت کشیدم !
با صدای زنعمو که اسمموصدا میزد رو بهم گفت
+: پاشو برو مامانم داره عروس گلشو صدا میزنه !
اصلا مخم هنگ کرد
عروس گلش؟
این حرفشو تجذیه و تحلیل کردم
یعنی من عروس گل مامانشم؟ یعنی الان داره میگه تو خانم منی؟
از خجالت آب شدم هر طور بود رفتم سمت پذیرایی که زنعمو رو دیدم چادرشو سرش میکرد و گفت
+: آوا جان مادر منصور زنگ زد گفت سهیلا تو جاده ساوه دردش گرفت بردش بیمارستان منو علی میریم!
با ذوق گفتم
-: جدی میگین؟ منم میام!
همونطور با عجله جواب داد
+: نه دخترم شما بمونید خونه !
با صدای سپهر پشت سرم که پرسید
-: چی شده مامان؟
عمو علی گفت
+: سهیلا تو جاده ساوه
#رمان '
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_سی_ام
جاده ساوه دردش گرفته
منو مادرت میریم شما بمونید تا برگردیم!
سپهر با گیجی گفت
-: یعنی چی الان سهیلا دردش گرفته مگه وقتشه؟
برگشتم و رو بهش گفتم
+: منظور زنعمو اینه که داری دایی میشی!
زیر لب گفتم
+: چقدر خنگی تو!
جواب داد
-: آهای آوا خانم شنیدم چی گفتیاا!
آه بیا گوشاشم که تیزه !
با خوشحالی گفت
-: خدایا شکرت دارم دایی میشم!..
بعد رفتن زنعمو نشسیتم تو آشپز خونه سپهر هنوز تو اتاقش بود!
عجیب خوابم میومد
اما چشمم افتاد به پرتقال های روی اپن
@MAHMOUM01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام علی عليه السلام: همواره دشمن [سرسختِ] ظالم و يار و مددكار مظلوم باشيد
📚نهج البلاغه، از نامه 47
امروز سه شنبه
۲۵ مهر ماه
۱ ربیعالثانی ۱۴۴۵
۱۷ اکتبر ۲۰۲۳
@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 ۲۰ مهر ماه سالروز شهادت شهید مدافع حرم "#محمودسالاری" گرامی باد.
🥀🕊ای شهید ؛
گـذر زمــان ،
همه چیز را با خود میبرد
جز ردّ نگاه تــو را .....
🌹#شهید_محمود_سالاری
💔الهی ،حق امام وشهداء به خصوص شهدای مدافع حرم برماحلال بگردان
🌸 شادی ارواح طیبه شهدا، خصوصا مدافعان حرم صلوات.
✊🏻🇮🇷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
التماس دعای فرج وتفکر وشهادت💔
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
دستگاه آب میوه گیری و برداشتم و شروع کردم دونه دونه آب پرتقالارو گرفتن هم واسه سپهرو هم واسه سهیلا که بر میگشت خونه یه پارچ گذاشتم !
به این فکر میکردم چقدر بد میشد اگه اگه سپهر واقعی برای همیشه میرفت!
این همه غصه خوردیم و آخرشم خبر مرگشو برامون بیارن! چقدر سخت گذشت اون روز !
بی هوا اشکام راه خودشونو پیدا کردن!
ایمان اورده بودم به امام زاده صالح ! خودش برام معجزه کرد ! از خدا خواستم منو ببخشه ! وقتی خبر مرگ سپهرو بهم دادن خیلی گله کردم !
کاش هیچوقت ازم دور نشه دیگه دلم نمیخواست حتی یه لحظه ام اذیت بشه! به اندازه کافی شکنجه شده بود
دلم نمیخواست از اون روزای نحس چیزی ازش بپرسم!
یاد شعری افتادم که تو دقتر خاطراتم نوشته بودم...!
ترسم که تو هم یار وفادار نباشی...
من از غم تو هر روز دو صد بار بمیرم..
تو از دل من هیچ خبر دار نباشی...
نمیدونم چقدر گذشت با صداش که تو گوشم پیچید اشک هامو با آستین لباسم پاک کردم
+: خسته نباشی خانم شما مگه نخوابیدی؟
-: نه!
+: چی کار میکنی؟
صدامو صاف کردمو گفتم
-: ساعت ۵صبح دارم واسه جناب عالی و خواهر گرامیتون آب پرتقال میگیرم!
پرتقال رو از دستم گرفت و گفت
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_سی_و_یکم
+: نه خانم شما دستات ظریفه اذیت میشی بده به من این کار خودمه!
ظرف غذاشو که خورده بود رو روی میز گذاشت و
پرتقال رو از تو دستم گرفت سرمو انداختم پایین نمیخواستم متوجه صورت اشک آلودم بشه !
اما خیلی باهوش تر از این حرفا بود...
سپهر...&
سرشو انداخت پایین دست هاش رو شست خواست از آشپزخونه بزنه بیرون
که گفتم
+: آوا...!
قدم از قدم برنداشت منتظر بود ادامه حرفمو بزنم که پرسیدم
+: تو گریه میکنی؟آخه چرا ؟ چیزی شده به من نمیگی؟
سکوتش آزار دهنده بود !
اشاره کردم روی. صندلی بشینه!
کنارش نشستم!
مامان گفته بود این مدت چقدر حالش بد بوده!
با ملایمت بهش گفتم
+: چرا انقدر شکسته شدی!.؟
چیزی نگفت فقط بی صدا اشک میریخت
+: سرت چی شده ؟
باز هم چیزی نگفت!
دیگه کم کم داشتم نگران میشدم که بلاخره به حرف امد
-: کاش هیچ وقت نری! تو نمیدونی این چند ماه به من چی گذشت!
من تو رو نذر امام زاده صالح کردم اون تورو بهم برگردوند!
به هق هق. افتاده بود!
و من فقط شنونده حرفاش بودم خودم هم بغضم گفت!
هیچ وقت حتی فکرش هم نمیکردم یه نفر انقدربهم وابسته باشه!
با گوشه روسریش اشک هاشو پاک کردم !
روحیه لطیفی داشت با لحن آرومی بهش گفتم
+: نگران چیزی نباش ! خدا باهامونه!
از چی میترسی؟ منم که کنارتم!
دیگه حرفی نزد آب پرتقال رو گرفتم و یه لیوان براش ریختم و گذاشتم روی میز غذا خوری بقیشم گذاشتم تو یخچال و رفتم سمت اتاقمو درو بستم اونقدر خسته بودم که دلم میخواست ۷۲ساعت بگیرم بخوابم!
سرمو که گذاشتم روی بالشت نفهمیدم کی خوابم برد!
آوا...&
با حرفاش آرومم کرده بود !
دیگه دلم به بودنش قرص شده بود ! تموم نگرانیم اون آرش عوضی بود !
اما خیالم راحت بود به مرد محکم تری تکیه کرده بودم
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_سی_و_دوم
هوا روشن شده بود اما زنعمو و عمو هنوز برنگشته بودن
میز صبحانه رو چیدم آخر سر هم مربا و عسل رو توی ظرف جدا ریختم و گذاشتم وسط چای رو هم دم کردم ...
@MAHMOUM01
به سمت اتاقش قدم برداشتم
خواستم بیدارش کنم که نگاهم خورد به چشمای معصومش انقدر آروم و شیرین خوابیده بود مه از کارم منصرف شدم پتو رو تاروی
شونه هاش کشیدم و از اتاقش زدم بیرون!
از ضعفی که داشتم دو لقمه خوردم و میز صبحانه رو جمع کردم !
تلویزیون و روشن و صداشو کم کردم حواسم پیش درسهام بود امتحانای ترم اول بودو من هیچی نخونده بودم!
حوصله ام سر رفته بود این سپهرم که همش خواب بود!
ساعت همینطور میگذشت
پشت میز غذا خوری نشستم کتابی که بهم هدیه داده بود رو باز کردم
چند صفحه اولشو خوندم شجره نامه بود
داستان واقعه عاشورار و نوشته بود همینطور میخوندم که با صدای
( سلام صبح به خیرش)
نگاهمو از نوشته های کتاب گرفتمو به قامتش دوختم!
با لبخند جواب دادم
-: سلام! صبح شما هم بخر!
همونطور که با حوله صورتش رو خشک میکرد به سمت سماور رفت
خواست چای دم کنه که گفتم
-: چای آمادست شما بشین تا من برات میریزم!
ابرویی بالا انداخت و گفت
+: نه بابا ! دستت درد نکنه!شما چرا زحمت کشیدی؟
با خنده ادامه داد
+: دیگه خانم شدیااا!
با تعجب پرسیدم
-: وا! پس قبلا چی بودم مگه؟
خندیدو گفت
+: یه آوا کوچولوی درس نخون که مدیر مدرسش میگفت واسه معلما شعر میسازه میندازه روی زبون بچه های دیگه! حالا بگو ببینم چیا میساختی؟
از خجالت آب شدم!
واقعا منو اینطور میشناخت!؟
خاک تو اون سرت آوا!
با خجالت گفتم
-: نمیگم!بعدشم درس نخوندن من همش تقصیر توئه!
+: به قول شما خانمها وااا مگه من گفتم درس نخون!
کلمه وااا رو همچین کش دار گفت که از خنده جلوی دهنمو
#رمان '
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
💔دلی را نشڪن
شاید خانه خدا باشد
ڪسی را تحقیر نڪن
شایدمحبوب خدا باشد
از هیچ غمی ناله نڪن
شاید امتحانی ازسوی"خدا"باشد❤️
@mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 #عزای_عمومی | اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ
🥀 دیگر آه کشیدن هم سخت است ...
☑️ @mahmoum01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام:هيچ عملى نزد خداوند، محبوبتر از نماز نيست، پس هيچ كار دنيايى شما را در وقت نماز به خود مشغول ندارد.
📚 خصال، ص۶۲۱، ح۱۰
امروز چهار شنبه
۲۶ مهر ماه
۲ ربیعالثانی ۱۴۴۵
۱۸ اکتبر ۲۰۲۳
@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 امروز ۲۰ مهر ماه سالروز شهادت شهید مدافع حرم "#فرشادحسونیزاده "
شهید مدافع حرم شهید فرشاد حسونی زاده متولد 1344 سوسنگرد شهادت 1394/7/20 قنیطریه سوریه از سن 16 سالگی در جبهه های ایران حضور داشت
در عملیات های مختلف شرکت داشت چندین بار مجروح و دچار عارضه شیمیایی شد در 1366 ازداوج نمود و دارای 3 فرزند شد و عاقبت روح بلندش در سوریه با همسنگرانش آمیخت
بچه ها به گوشید...؟؟؟
یادتونکه نرفته پنج شنبه ها...😊
بهشتزهرا...قطعهشهدا..منتظریم..✋
اگه مزار شهدا رفتید ؛ التماس دعا داریم .
@MAHMOUM01
✍️
🌺🌺🌺🌺
📣 قرائت میلیونی سوره مبارکه «نصر» برای پیروزی رزمندگان غزه
✅ میخواهیم برای نصرت رزمندگان غزه و ان شاالله نابودی غده سرطانی «اسراییل» و شریک بودن در ثواب جهاد رزمندگان اسلام پویش میلیونی ختم سوره مبارکه «نصر» را آغاز کنیم.
🌷 خواهشا سه مرتبه صلوات بفرستید و سوره مبارکه را قرائت فرمایید و سپس این پویش را در تمام گروهها نشر دهید.
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ ﴿١﴾ وَرَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْوَاجًا ﴿٢﴾ فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ کَانَ تَوَّابًا ﴿٣﴾
🙏قبل از ارسال حتما قرائت فرمایید.
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
@MAHMOUM01