14.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙 تا حالا روضه خوانی این شکلی👆
دیده بودید؟
🏴 مرحوم آیه الله احمد سیبویه ۲۰سال امام جماعت حرم حضرت ابالفضل(ع)بود.
حالات وخصائص عجیبی داشت
در ۱۰۰ سالگی مثل یک نوجوان روضه میخوند وگریه میکرد
موقع روضه می آمد لابلای جمعیت میگشت گریه کن ها رو شکارمیکرد یعنی میرفت زانو به زانوش براش روضه میخوند
بدون میکروفن صدای رسائی داشت.
یه روز توی قم بود اومد توی محراب زانو به زانوی آیه الله بهجت شد.
وسط روضه یاد جوانی کرد گفت شیخ محمدتقی یادته جوانی شبهای محرم بین الحرمین تا صبح دوتائی میخوندیم وسینه میزدیم؟
این عارف فرزانه میگفت
شیخ حسین سامرائی بمن گفت:
شبی در سرداب سامرا تنهائی گرم اشک و روضه زینب کبری(س) بودم ناگهان متوجه شدم آقائی پشت سرم نشسته که از هیبتش توان برگشتن ندارم او با زمزمه های من سخت گریه میکرد مقداری بعد از روضه که گذشت فرمود:
شیخ حسین به شیعیانم بگوئید خدا را به عمه جانم زینب قسم بدهند و برای فرجم دعا کنند
سپس من توانی در خود احساس کردم برگشتم ولی دیگرکسی راندیدم.
روحش شاد
کانال معرفتی
@mahmoum01
مزد کسی که رکوع و سجود را طول دهد📿
🔸️امام پنجم علیه السلام فرمودند:
هرکس رکوعش را تمام کند(صحیح و طولانی بخواند)، وحشتی در قبر(عالم برزخ) او را نگیرد.
🔸️امام ششم علیه السلام فرمودند:
چون انسان سجودش را طول دهد، جایی که کسی او را نمی بیند، شیطان گوید: واویلا. آنان بندگی کردند و من گناه کردم، آنان سجده کردند و من نکردم، سپس فرمودند: نزدیک ترین حالت به سوی خدا سجده است و فرمودند: هر مؤمنی که بعد از نماز سجده شکر کند، خدا برایش ده حسنه نویسد و ده سیئه محو نماید و برایش ده درجه در بهشت بالا برد.
🔺️اگر کسی مدتی با نیت خالص و برای رضای خدا سجده های طولانی داشته باشد، انرژی و نیروهای های منفی از او دور می شود. غم ها و ناراحتی ها از او دور می شود.
🌸 کانال معرفتی
@mahmoum01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم
راه نمیدین؟؟
فردین اون وسط گفت
+: آخه... آخه همش غر میزنه !
اونقدر بامزه حرف میزدن که خندم گرفته بود بلاخره هرطور بود راضیشون کردم تهمینه و هم راه بدن به بازی!
برگشتم سمت پذیرایی ماهور خانم میز شام و چیده بود!
نشستم پشت میز و شروع کردیم به خوردن غذا!
همه اهم حرف میزدن تنها کسی که وسط غذا حرف نمیزد سپهر بود همیشه اینطور بود هیچوقت سر غذا با کسی صحبت نمیکرد!
نیم ساعتی میشد شامو خورده بودیمو ظرفارو جابه جا کردیمو شستیم ! دلم نمیومد بزارم ماهور خانم تنهایی همه این کار هارو کنه منو زنِ عمو علی به کمکش رفتیم و بقیه مشغول خوردن آجیل شده بودن!!!
جرأت نگاه کردن به سپهرو نداشتم!
وقتی عمو بهمن کاپشنش رو تن کرد پشت بندش بقیه هم از جاشون بلند شدن و قصد رفتن داشتن!
مامان عیدی هاشونو داد و باز همون دلشوره همیشگی امد سراغم!
عادی رفتار میکرد یه خداحافظی سر سری کردو سوار ماشینش شد...
به سمت پذیرایی برگشتم
ظرف آجیل ها و ... از روی میز عسلی جمع کردمو گذاشتم سر سینک ظرف شویی رفتم سمت اتاقم وقتی خواستم چادرمو از سرم در بیارم یادم افتاد نماز نخوندم!!!
چادر ماهور خانم رو تا کردم و بهش پس دادم وضو گرفتم و چادر رنگی معمولیم و سرم کردم ! جانماز و رپی زمین گذاستم تای اولو باز کردم متوجه کاغذی شدم که لای جا نماز بود تا حالا فکر میکردم برگه رو با خودش برده تای برگه رو باز کردم برگه و پشت و رو کردم که پشتش نوشته شده بود
+:از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت!
هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد🦋💙 دوستت دارم جانانم...!)
با خوندن این جمله یه قطره اشک روی برگه از روی چشمام چکید...
خندم گرفت ...
نفس عمیقی کشیدم و برگه رو تا کردم و گذاشتم لای دفتر خاطراتم...
#رمان '💚✨'
᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم
سپهر...&
سه روزی از تحویل سال میگذشت
مامان و بابا به همراه سهیلا و منصور به عیدی فامیل میرفتن !
من مونده بودم و سوالایی که واسه امتحان بعد تعطیلات نوروز باید مینوشتم!
با صدای زنگ دست از کارم کشیدم و رفتم سمت در حیاط با دیدن عمه کتایون و خانوادش با خوشرویی سلام کردم وقتی وارد خونه شدن ازشون پذیرایی کردم تا مامان اینا برسن!...
عمه مدام قربون صدقم میرفت!
چیزی نگذشت که مامان اینا هم رسیدن ...
بعد اینکه عمه و شوهرش و بچه هاش رفتن کمی استرس داشتم نمیدونستم باید چطور قضیه آوا رو بهشون بگم!
مشغول خوردن غذا بودیم با خودم گفتم الان که همه دور هم نشستیم بهترین موقع هست !
+: من تصمیم خودم و گرفتم!...
نگاه ها سوالی برگشت طرفم!
سرمو انداختم پایین روم نمیشد تو چشماشون نگاه کنم و بگم
+: میخوام ازدواج کنم!...
با صدای مامان سرمو اوردم بالا
-: ازدواج کنی؟
لبخند از سرو صورت سهیلا و مامان میبارید!
سهیلا با ذوق پرسید
+: قربونت برم داداش ! حالا این عروس خانم کی هست چی کاره هست همکارته؟ نکنه خانم دکتری چیزیه؟
نمیدونم چرا این سوالو پرسید اما در جوابش گفتم
-: آوا!...
با تعجب زل زدن بهم
-: چیه چرا اینطوری نگاهم میکنید؟
بابا گفت
+: چطور روت میشه این حرف وبزنی! اون جای دانش آموز توئه!!!
حرفش خیلی بهم بر خورد!
خودمو مشغول غذا خوردن کردم که سهیلا گفت
-: آرش که ۲۲سالشه بهش جواب رد دادن تو که دیگه جای خود داری!
مامان بعد حرف سهیلا گفت
+: عموت عمرا قبول کنه! آوا هنوز بچه هست! چطوری میخوای بری زیر یه سقف باهاش زندگی کنی! ؟
این وسط منصور بود که هیچ چیز نمیگفت!
با حرفاشون خیلی ناراحت شدم! قاشق چنگال و روی بشقاب گذاشتم و با یه با اجازه رفتم تو اتاقم!
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم
دراز کشیدم روی تخت ساعد دستم و گذاشتم روی پیشونیم و چشمامو بستم !
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای سه تقه به در گفتم
+: بیا تو!
منصور بود تسبیح به دست ذکر میگفت
به احترامش نشستم
نشست پشت میز مطالعم و گفت
+: آقا سیّد میبینم که میخوای دینتو کامل کنی بلاخره!
با یه لبخند تلخ جواب دادم
-: دیدی که همه مخالفن!
+: نه اخوی ! بلاخره خانواده ان صلاح بچشونو میخوان!
-: یعنی ازدواج من با آوا به صلاح نیست!؟
+: تو کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. اما اگه تو بخوای میتونم برات استخاره بگیرم!
موافقت کردم قرآن رو از روی تاقچه براش اوردم بازش کرد و یه سوره رو زیر لب خوند و رو بهم گفت
+: انشالله که صلاحه!
با این حرفش لبخند نشست روی لبهام!
-: حاجی خدایی صلاحه!؟
+: اره برادر صلاحه!
با منصور از اتاق زدیم بیرون
نشستم پای تلویزیون سیاه سفید ...
مامان ظرف میوه رو گذاشت جلومون که سهیلا گفت
+: هیچ فکر کردی چون دختر عمو پسر عموییت ممکنه تو جواب آزمایشتون مشکلی پیش بیاد؟....
حواسمو از تلویزیون گرفتم و نگاهم به سمت سهیلا چرخید ! با بی محلی روش و کرد اونطرف!
مامان رو سهیلا گفت
-:بسه دیگه! این یه تصمیمیه که خودش گرفته باید به پاشم بمونه!
و برگشتم سمتمو ادامه داد
-: هروقت که تو بگی من میام برات خاستگاری!
بابا پشت بندش گفت
+: اصلا امدیمو آوا نخواستت و مثل آرش بهت جواب منفی داد! اونوقت میخوای منو پیش داداشم شرمنده کنی!!!؟
پوستخندی زدم و گفتم
-: آرش؟ آوا به خاطر من به آرش جواب منفی داد!...
با این حرفم ابرویی بالا انداختن و شوکه شدن!
منصور واسه اینکه سکوت جمع رو بشکنه با خنده گفت
+: بابا این سیّد. ما کارش درسته بعد عمری میخواد بره خواستگاری دیگه شما هم نه نیارید!.
#رمان '💚✨'
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼