🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: صدقه، بر روزى و دارايىِ صدقه دهنده مى افزايد. پس ـ خدايتان رحمت كند! ـ صدقه بدهيد
📚 بحارالأنوار جلد18 صفحه418
امروز سه شنبه
۹ آبان ماه
۱۵ ربیعالثانی ۱۴۴۵
۳۱ اکتبر۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
🔺شهیدهادیشجاع🍃🌼
نــام :هادی
نـام خـانوادگـی :شجاع
نـام پـدر :ناصر
تـاریخ تـولـد :۱۳۶۸/۰۸/۲۳
مـحل تـولـد :تهران
سـن :۲۶ سـال
دیـن و مـذهب :اسلام شیعه
وضـعیت تاهل :متاهل
شـغل :پاسدار
مـلّیـت :ایرانی
تـاریخ شـهادت :۱۳۹۴/۰۷/۲۸
کـشور شـهادت :سوریه
مـحل شـهادت :سوریه
نـحوه شـهادت :توسط تروریست های تکفیری
#خاطرهکوتاهازشهید👇🍃
نوعروس شهید مدافع حرم که ده روز پس از جشن ازدواج فقط چهار روزش را با هم زندگی کردند و عازم سوریه شدند ،از خوابش می گوید؛
چندبار خواب ایشان را دیدم..
یک بار از ایشان پرسیدم شفاعتم را می کنید؟
مهربانانه نگاهم کردند و گفتند:
« بله، حتماً شفاعت شما را می کنم.»
یک بار دیگر هم در عالم خواب پرسیدم:
هنوز هم مرا دوست دارید؟
گفتند: « بله، هنوزم دوستتان دارم و دلتنگ تان می شوم.
ختم صلوات را نیابت تعجیل درامر ظهور یوسف زهرا
#سلامتی رهبر عزیزمان سیدعلی خامنه ای🥀
#بهنیابتازشهیدهادیشجاع🍃🍃
#اندازه ارادتت به شهدا گل صلوات هدیه کنید
🌷شهید هادی شجاع🌷
ولادت: ۱۳۶۸/۰۸/۲۳ ،تهران
شهادت: ۱۳۹۴/۰۷/۲۸ ،سوریه.🕊🌷
@MAHMOUM01
🔸 فواید گوش كردن به اذان
شنیدن اذان انسان را از اهل آسمان قرار میدهد . پیامبر اكرم (ص) میفرماید : همانا اهل آسمان از اهل زمین چیزى نمیشنوند مگر اذان
شنیدنِ اذان اخلاق را نیكو میکند . امام على (ع)
میفرماید : كسى كه اخلاقش بد است در گوش او اذان بگویید
شنیدن اذان انسان را سعادتمند میكند . پیامبر
اكرم (ص) میفرماید : كسى كه صداى اذان را
بشنود و به آن روى آورد ، نزد خداوند از
سعادتمندان است.
شنیدن اذان سبب دورى شیطان میشود . رسول
اكرم (ص) میفرماید : شیطان وقتى نداى اذان را میشنود فرار میکند
امام باقر (ع) فرمود : رسول خدا (ص) هنگامي
که اذان موذّن را ميشنيد ، آنچه را موذّن ميگفت
تکرار ميکرد
📚میزانالحكمهج۱،ص۸۲،وج۱ص۸۴
▪️کانال معرفتی
@mahmoum01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_شصت
تو کار خیر حاجت هیچ استخاره ای نیست الان یه استخاره گرفتم خوب در امد انشالله خدا کمکشون میکنه!
مامان گفت
+: چی بگم والا!...
آوا....&
سیزده روز مثل برق. و باد گذشت صبح بعد نماز صبح وسیله هامو جمع کردم
یه دست لباس و کلاه. و توپ برداشتم
هوا روشن شده بود صبحانمون رو خوردیم و نشستیم تو ماشین بابا وسیله ها رو تو صندوق عقب گذاشت و رفتیم به سمت طبیعت ! امسال عمو شاهرخ اینا با عمه کتایون و گیتی رفته بودن سیزده به در و ما و عمو علی. و عمو بهمن هم باهم بودیم
از اینکه قیافه نحس آرش و نمیخواستم ببینم خوشحال بودم!
به خاطرش روسری که واسم خریده بود رو پوشیدم !
وقتی رسیدیم عمو بهمن اینا فقط بودن زنعمو گفت
+: سلام! سیزده تون مبارک!
-: سلام زنعمو ممنون! سیزده به در شما هم مبارک!
با تهمینه و مهرانه و شهرزاد توپ بازی میکردیم میدونستم الاناست که برسن و چادرم ودر نیاوردم
با دیدن ماشین سپهر که از ته جاده اندازه یه نقطه لو دو لحظه به لحظه نزدیکتر میشد روسری و چادرمو مرتب کردم! پایین چادرم که خاکی شده بود و تکوندم و نشستم پیش زنعمو و کمکشون سالاد خورد کردم...
با دیدن سهیلا و دوتا فسقلی هاش دستامو با بطری آب شستم و با گوشه چادرم خشک کردم مهدی و از بغل زنعمو گرفتم و کلی بوسیدمش که متوجه چشم غره های مامان شدم که گفت
+: انقدر بچه رو نبوس مامان پوستش لطیفه!
چشمی گفتم و مهدی و دادم بغل عموعلی و نرگس و از بغل زنعمو گرفتم
+: سلام سلام دلم تنگ شده بود براتون توت فرنگی های خاله!...
با انگشت اشارم زدم رو بینی و چونه نرگس که شروع کرد به خندیدن اما بی صدا!
اونقدر غرق دوقلو ها شده بودم که سپهر و یادم رفته بود وقتی به عمو بهمن و بابا دست میداد متوجه همون
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_شصت_و_یکم
متوجه همون انگشتر تو دستش شدم...
قند تو دلم آب شد از اینکه این انگشتر رو انقدری دوست داشت که حاضر نبود درش بیاره و همیشه تو دستش بود!...
یه پیراهن لیمویی رنگ انگشتر و شلوار مشکی و همون پالتو مشکیش پوشیده بود!
ساعتشم که همیشه تو دست چپش بود!
عمو علی و بابا منقل رو راه انداختن خانم ها هم که غرق صحبت شده بودن! بچه ها هم که رفته بودن سمت رود خونه سهیلا و منصور غیبشون زده بود گفتن میرن سمت رود خونه اما هنوز برنگشته بودن بچه هارو هم گذاشته بودن پیش زنعمو
مهدی و بغل گرفتم و گفتم که میبرمش پیش سهیلا با صدای خنده و جیغ بچه ها رفتم سمت صدا !
رسیدم به رود خونه هوا آفتابی بود اما خنک...
سهیلا با دیدنم دویید سمتم و مهدی و از بغلم گفت و گفت
+: الهی مامان فدات شه... آوا گلی نرگسم گریه نمیکنه پیش مامان؟
خندیدمو گفتم
+: نه ببخشید جَو دونفرتونو به هم زدم؟
با خجالت خندیدو خواست چیزی بگه که نگاهش افتاد به پشت سرم و صدای گریه نرگس
تو بغل سپهر بود و که گفت
-: بابا بیا اینو بگیر!!! بچتونو ول کردید به امون خدا امدید اینجا صفا سیتی! انقدر گریه کرد فکر کنم جاشو خراب کرده!
منصور با خنده رو بهم گفت
+: ببینین تورو خدا؟ عجب پدر نمونه ای بشه این آقا سیّد !
و رو به سپهر ادامه داد
-: بده ببینم بچمو یه بچه هم بلد نیستی نگه داری! ...
بعد رو به سهیلا یه اشاره ای کرد که سهیلا با خنده یه نگاه به من کردو یه نگاه به سپهر و رفتن !
از خجالت نمیدوستم باید چی بگم!
نشست کنار رودخونه روی چمن ها
نشستم کنارش اما با فاصله
+: ببخشید که دارم میچینمت گل قشنگم!
رد نگاهشو گرفتم رسیدم به یک گل خیلی کوچولویی که بین اون همه چمن روییده بود...
از ساقه جداش کرد و گرفت به سمتم !
#رمان '
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
السَلامُعلیٰساکِنِارواحناوقلوبَنا ..🤍.
@MAHMOUM01
🍂🌿🍂
💥شما نمازهایتان را در اول وقت و
حتی المقدور با جماعت بخوانید ،
مطمئن باشید بھ مقامات عالی معنوی
میرسید . دنبال ورد و ذکر خاصی
نباشید ! نماز ، انسان را بھ بهترین
درجات معنویت میرساند . . .🌱
- آیتاللھسیدعلیقاضی
#تلنگـــر_و_تفڪــر
#درس_اخلاق💥
@mahmoum01 🌾