eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
میانبر به پارت های رمان آنلاین و زیبای ✨♥️ به قلم زیبا و روان 🌱 👇🏻👇🏻👇🏻 پارت اول : https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 پارت بیستم : https://eitaa.com/mahruyan123456/7662 پارت چهلم : https://eitaa.com/mahruyan123456/8584 پارت شصتم : https://eitaa.com/mahruyan123456/9640 ⭕️❌ این رمان تنها مختص به کانال مه رویان است و هر گونه فوروارد و کپی از آن حرام و پیگرد قانونی به دنبال دارد ❌⭕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : هر دو با شتاب به کنار پنجره رفتیم و پرده را کنار زده و از پشت پرده به داخل کوچه نگاه انداختیم. سیاوش بود وای خدای من !! با سعید بهم گلاویز شده بودن . صدای فریاد های گنگ سیاوش را می شنیدم که فحش و ناسزا می گفت . با ناراحتی به سارا نگاه کردم و گفتم: من میدونم این دیوونه است آخه چرا سعید رو آوردی !؟ ابروهای نازک و کوتاهش را به هم گره زد و با چهره ای دَرهم و لب و لوچه ی آویزان گفت : خودت گفتی دو روزه که نیستش! کف دستم رو که بو نکرده بودم بدونم یهو سر میرسه و اینجا سبز میشه . داداش بیچاره ام رو کُشت این شوهر دیوانه ات ... تو چطور با این زندگی میکنی بخدا که روانیه ... بیا بریم پایین میانجی گری کنیم بلکه کوتاه بیاد و بفهمه که سوتفاهم شده و سعید فقط منو رسونده . حال ایستادن نداشتم همان جا کنار دیوار سُر خوردم و گفتم : نه بهتره که ما نریم‌ . اون منو ببینه جری تر میشه. با اعتراض داد زد و گفت: پس می گی چیکار کنم همین طوری وایسم تا ببینم داداشم رو چطور کتک میزنه . زل زدم به صورت نگرانش و خنده ای کردم و گفتم : داداش توام‌ نی قلیون‌ که نیست واسه خودش یَلی‌ هست ! اونم از پس خودش بر میاد. اصلا سارا گاهی وقتا یه کارایی می کنی ! یه سنگ میندازی تو چاه صد تا عاقل نمی تونن دَرِش بیارن . بهت گفتم نیا اینجا . روبروم نشست و با دلخوری گفت : اِاِاِاِ بِشکنه این دست که نمک نداره . دختر تو چقدر‌ نمک نشناسی ! من بخت برگشته‌ دلم به حالت سوخت جای خواهر نداشته ی منی گفتم یه سوپ واست بیارم تا بلکه تو قوت بگیری ‌ اومدم ثواب کنم کباب شدم ... دستش را به گرمی فشردم و تبسمی کرده و گفتم: ناراحت نشو از من ؛ خودت می دونی که چقدر دوست دارم . من حرفام رو به مادرم نمی گم اما به تو میگم تو نزدیک ترین کسی هستی که من دارم . اگه حرفی زدم معذرت میخوام اما خب من سیاوش رو می شناسم اون گناه نکرده منو کتک میزنه دیگه دلم نمی خواد بهانه دستش بدم. --خب اینم از نفهم بودن خودته ! دختر تهران باشی اونم جنوب شهری بین این جماعت گرگ صفت و هفت خط بزرگ شده باشی ! اونوقت انقدر ساده باشی ! منو و تو توی محله ای زندگی کردیم که اگه روزی هفت هشت تا آدم معتاد و قالتاق رو نمی دیدیم و از سر رد نمی کردیم روزمون‌ شب نمیشد . تعجب میکنم چرا تو این وسط انقد مظلوم و بی سر و زبون از آب در اومدی. اما باید خودت رو تغییر بدی دیگه کسی که نتونه گلیم خودش رو از آب بکشه بیرون کسی تره هم واسش خورد نمی کنه . --میگی چیکار کنم سارا ! --هیچی فقط یکم عُرضه به خرج بده . تا شوهرت فک نکنه از پشت کوه اومدی . با لگدی که به درب ورودی خورد و با شدت باز شد هر دو از جا پریدیم . با قیافه ی غضبناک سیاوش روبرو شدیم . با ترس و لرز خودم را پشت سارا پنهان می کردم . خون جلوی چشماش رو گرفته بود و رگ گردنش باد کرده بود ... حسابی عصبانی بود و هر کاری ازش بر می اومد . با مشت به در کوبید و داد زد و خطاب به سارا گفت : پس تویی که نمی‌گذاری زن من زندگی شو کنه ! تو داری زیر گوشش میخونی ... پدرت رو در میارم دختره ی.... سارا سینه سپر کرده و جلوتر رفت و بدون هیچ ترس و باکی گفت : صدات رو واسه من نَبر‌ بالا مَردک ! من مثل این زن ساده ات تو سری خور نیستم و اجازه نمیدم کسی بهم اهانت کنه . چه برسه به اینکه دست روم بلند کنه . توام از ساکتی طهورا سو استفاده کردی و وحشی شدی ! داشت با حرفاش بیشتر عصبیش‌ می کرد . و می ترسیدم که به سارا حمله کنه . هیچ کاری ازش بعید نبود . موقع عصبانیت دیگه هیچ کس و هیچ چیز رو نمی شناخت . خم شد و گلدون شیشه ای رو از روی عسلی برداشت ... دستش رو بالا برد تا به طرف سارا پرتش کنه . بی مهابا خودم رو انداختم جلوی سارا و با التماس و لحنی پر سوز بهش گفتم: نزن ترو خدا سیاوش از این بدبخت ترمون‌ نکن . بگذار سارا بره‌ بعد هر چی خواستی به من بگو. بخدا اون تقصیری نداره... فقط اومد واسه من غذا آورد. دندون هاش رو روی هم فشار داد و با خشم غرید : تو خیلی غلط کردی که اینو خبر کردی که واست غذا بیاره . مگه چیزی تو این خونه ی لامصب پیدا نمیشه آخه!! بعد حتما بهش هم پیغام دادی که با شازده داداشش بیاد تا دلی هم از عزا در بیاری . سارا با دهان باز داشت به سیاوش نگاه می کرد و دستش رو از جلوی دهانش گرفت و گفت: وای خدا چی داری میگی آخه! چطور انقدر راحت دهنت‌ رو باز میکنی و به زنت‌ که از گل پاک تره تهمت میزنی ! دستم رو گرفت و به طرف خودش کشید و ادامه داد : دیگه یه لحظه ام نمی گذارم اینجا بمونه ‌ تو لیاقت این جواهر رو نداری . لنگه ی همون برادر عوضی تر از خودت هستی ! ناراحتیش رو روی گلدون خالی کرد با شدت به طرفی پرتش کرد 👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه و به هزار تکه تقسیم شد و روی سرامیک های سفید کف پذیرایی پخش شد . جلوتر اومد و با شتاب بازوم رو کشید و تقلا می کرد که دستم رو از دست سارا‌ خارج کنه . و همون طور که تلاش می کرد سارا هم کم نمی آورد شده بودم چوب دو سر طلا ! فریاد کشید و گفت : تو بیجا میکنی که واسه ی من تعیین تکلیف میکنی . نگذار یک کتک مفصل مثل همون که داداشت نوش جان کرد به توام بزنم ها . طهورا بهش بگو گورش رو از اینجا گم کُنه . هر دو دستم درد گرفته بود و حس می کردم داره از جا کنده میشه با درماندگی به سارا نگاه کردم و گفتم: ترو خدا برو ! زندگیم به حد کافی جهنم هست از این بدترش نکن . --خاک توی سرت آخه تو به این خراب شده و این یالقوز که روبروت وایساده دل خوش کردی بیا بریم بگذار داغت رو به دلش بگذارم. --بیا برو التماس میکنم برو سارا .برو !!! من و سیاوش زن و شوهریم بالاخره کوتاه می آییم... نگاه تحقیر آمیز بهم انداخت و دستم رو رها کرد و گفت: باشه میرم اما واست متاسفم ... دیگه ام هیچ وقت اسم منو نیار . سارا با ناراحتی روانه شد و سیاوش پشت سرش در رو بست و نفسی از سر آسودگی کشید و گفت : شرت کم دختره ی ولگرد ... ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : بی توجه بهش راهی اتاق شدم ... پایم به اتاق نرسیده بود که شانه ام از پشت به شدت کشیده شد و به دیوار چسباندم... و با دستش محکم چانه ام فشار می داد و فَکم داشت‌ از زور درد منقبض میشد . و حس می کردم دندان هایم در حال فرو ریزی است ... خیره شد به چشمام و با عصبانیت گفت : گفته بودم دلم نمیخواد بدون اجازه ی من کاری کنی ؟! گفته بودم بدون اجازه ی من حق‌ نداری هیچ غلطی کنی... چرا زنگ زدی‌ به این دختره ! هاااان‌ ! با خودت گفتی سیاوش که خونه نیست منم می تونم هر کاری دلم خواست بکنم . فشار دستش رو بیشتر کرد و گفت : جواب بده چرا لال مونی گرفتی تا الان که اون دوستت بود خوب زبون داشتی ! --دستت رو بیار پایین تا بگم . چانه ام را ول کرد و با خشم بهم زل زد و گفت : خیلی خب می شنوم بی کم و کاست . --من فقط به سارا گفتم که حال ندارم اونم گفت باشه من واسه یه چیزی درست می کنم تا بخوری. این شد که اومد تو این دعوا رو راه انداختی . پوزخندی زد و گفت : منم که احمق!! خودش می خواست بیاد خیلی غلط کرد که اون داداش لَندهورش‌ رو با خودش آورد . در و همسایه چه فکری می کنن من اینجا آبرو دارم ! نمیگن یه پسر جوون دم خونه این چیکار میکنه خب هر کی باشه میدونه واسه خاطر تو وایساده... --چرا چرت و پرت میگی بخدا من روحمم‌ خبر نداشت که میخواد با سعید بیاد ... سری تکون داد و زهر خندی زد و گفت : ها خوشم باشه دیگه نه پسوندی نه پیشوندی چه زود هم شد سعید ! ببینم جلوی اون چیکار کردی که ول کن نیست . چه جور لوندی کردی ! بلد نیستی واسه من عشوه گری کنی اونوقت... طهورا دلم می خواد با همین دستام خفه ات کنم اما نه! با مُردن‌ راحت میشی باید ذره ذره بمیری ... تو خونه باشی و اون نیومده باشه خونه !! نه باور کردنی نیست ... دستام رو حصار صورتم کرده و به گریه افتادم و گفتم : آخه چرا الکی قضاوت میکنی به خدا به پیر به پیغمبر من اونو ندیدم از وقتی اومده همون پایین وایساده ... چرا انقدر راحت تهمت میزنی ! مگه تو وجدان نداری ! یک طرف صورتم از شدت ضربه ای که زد سوخت و مثل پر کاهی بلندم کرد و پرتم‌ کرد روی زمین! هر چی عجز و ناله می کردم و به پاهاش افتادم تا کتکم‌ نزنه اما حرف حالیش نبود. و به ضربات پی‌ در پی اش ادامه می داد . و دستام رو روی شکمم گرفته بودم تا از بچه ام از اون لخته ی خون که بد جور به وجودش عادت کرده بودم محافظت کنم . مادر شدن رو با تک تک سلول های بدنم داشتم درک می کردم. مادر که باشی با چنگ‌ و دندان هم که شده دوست داری بچه ات را حفظ کنی و کوچک ترین صدمه ای‌ به او وارد نشود . آروم باش عزیزکم ! آروم باش... من نمی گذارم بلایی سرت بیاد . تو فقط محکم باش ... تو قراره امید من باشی دلبندم ... نکنه که منو رها کنی ... اما دست من حصار محکمی نبود در برابر حمله ی وحشیانه و بی رحمانه ی سیاوش ... لگد های محکمی به دل و کمرم میزد و من بی صدا اشک می ریختم . کاش همون لحظه عمرم تموم میشد دیگه توان تحمل این شکنجه رو نداشتم. با آخرین توان و حرصی که داشت کتکم‌ میزد و من همانند مرده ای روی زمین افتاده بودم . مرده ای که در حال احتضار بود . و با خودم می گفتم هر آن است که دیگر روح از بدنم جدا شود ... با لگد آخری که به شکم و قفسه ی سینه ام زد دیگه نتونستم طاقت بیارم و چشمام بسته شد و جز سیاهی چیزی ندیدم !!! ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456 🍃
بیا عزیز جان بیا... نگار مهربان بیا... آرام و ناگهان بیا... صبحتون مهدوی🌹 @mahruyan123456 🍃
‌••• 🌱 🕊 ای‌پناهِ‌منِ‌کوچڪ زمانــی‌کہ‌ همھ چیز مرا درمانده می‌کُند ..! [پناهِ‌من..:)مآ..] @mahruyan123456 🍃
صبح کنار یار؛ چه هوایی دارد یک عاشقِ جاندار؛ چه هوایی دارد شاد باشیم و خرم؛ در کنارت هرروز این دسته از تکرار؛ چه هوایی دارد❤️ 🍁 @mahruyan123456 🍃
بغل‌گرفتہ‌ام‌عکس‌تورا؛🌅 و مۍافتد بہ‌‌روۍ‌صورت‌تو💔 اشک دانه دانه من (: @mahruyan123456
برای چه کنم؟🌼 هرچه کردم نشدم😞 آنچه شما می خواستی ای که عالم به کف توست خودت کاری کن💚 @Mahruyan123456
|♥️♥️| 💫اللَّهُمَّ أَنْجِزْ بِهِ مَوَاعِيدَنَا ✨پروردگارا! وعده هاى ما را به او تحقق بخش @Mahruyan123456