『 🎈 』
ـ نشاط جوانی ز پيران مجوی
ـ كه آب روان باز نايد به جوی🌬
ـ دريغا كه فصل جوانی برفت
ـ به لهو و لعب زندگانی برفت🍃
@mahruyan123456
نـھــ∞ـــایت خوشبختی♥️
داشتن خداییھ 📿
کـــھ از رگ گـࢪدڹ
به ما نزدیڪــــــ ترھ
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهشتاد:
شور و شوقی وصف ناپذیر در عمارت بر پا شده بود .
با به دنیا آمدن نوه ی ارشد اتابک خان!
او که دیگر سر از پا نمی شناخت و دست و دلباز شده بود و به همه نوکر و کلفت هایش انعام میداد ...
چشم روشنی نوه اش !
حمید مجد ...
بالاخره به آرزویش رسید این ارباب خود رای و متکبر .
دورادور نظاره گر بودم دوست نداشتم خودم را بهشان بچسبانم.
قصد داشتم با دوری از آنها از جمله کمال الدین را به زندگی برگردانم و فکرش به زن و بچه اش باشد .
هر چیزی که بوده تمام شده بود .
حالا مهم زندگی مشترک نوپایش بود که ممکن بود با پس لرزه هایی از جانب این و آن تکان بخورد و ویران شود .
پدر و مادرم بیشتر اوقاتشان را صرف خدمت به خان و خانواده اش می کردند .
من هم در لاک تنهایی خودم فرو رفته بودم و این تنهایی و آرامشی را بیشتر از هر چیزی دوست داشتم .
مدتی بود که بیشتر از قبل با خدا مانوس شده بودم و هر روز صفحه ای از قرآن را می خواندم و بیش از پیش به حکمتش پی میبردم .
و چه کسی برای بنده اش بهتر از خدا !
چند روزی از به دنیا آمدنش می گذشت که یک روز با صدای جیغ و فریادی که به گوشم می رسید از خواب پریدم .
آفتاب هنوز نزده بود و هوا گرگ و میش بود ...
تاریک و روشن چیزی به خوبی معلوم نبود .
مادرم را صدا زدم جوابی نداد حتم داشتم او قبل از من متوجه شده و رفته .
و سراسیمه و با سر و وضعی آشفته از خانه بیرون زدم و هول هولکی دمپایی های جلو بسته ام را پوشیدم و با حالت دو از پله ها بالا رفتم .
اولش فکر کردم که اشتباه میکنم اما با دیدن افسانه ای گوشه ی اتاقش افتاده بود و زمین را چنگ میزد و همه دورش جمع شده بودند باورم شد که جیغ و فریاد های او بوده ...
جرات پا گذاشتن به اتاق را نداشتم از همان لای شیشه که پرده اش کنار رفته بود نگاه کردم .
سرم را به پنجره چسباندم تا بهتر بتوانم بفهمم چه می گویند .
صداهایشان مبهم و گنگ بود فقط افسانه بود که ناله می کرد از اینکه نمی تواند از جایش تکان بخورد .
و با التماس به کمال الدین می گفت کمکم کن بلند بشم .
او که رفته بود زیر بازویش را گرفته بود تا از زمین بلندش کند اما گویی که کمرش قفل شده باشد و هیچ گونه حرکتی نمی توانست کند .
دلم برایش ریش شد .
نیم رخ صورتش از شدت درد سرخ شده بود و گریه و فغان سر میداد و کسی نمی توانست کمکش کند .
تحمل ادامه دیدن این وضع اسف بار را نداشتم و ترجیح دادم به خانه بروم .
با خودم می گفتم حتما مال بچه آوردنش هست و کم کم خوب میشه اما ای کاش که همین طور بود که من می گفتم .
کار از این حرفا گذشته بود و جوانی اش نابود شد ...مثل یک آب خوردن دختری در سن هجده سالگی دگر نتوانست روی پاهایش بایستد و هزاران حسرت بر دلش به جا ماند .
مادری که هیچ وقت نتوانست بچه اش را بغل کند ...
و چه چیز برای یک مادر درد ناک تر از این !!!
و من دلم نمی خواست این حالش را ببینم .
درست بود که او کمال الدین را از آن خودش کرده بود اما او هرگز تقصیری نداشت ...
مقصر اصلی اتابک بود که همه را گرفتار خواسته ها و منافعش کرد .
تصویری که در ذهنم از افسانه ساخته بودم یک زن مغرور و محکم بود.
اما حالا واقعا طاقت دیدن ضعف و نابودی اش را نداشتم .
و چه شب ها که تا صبح برای شفایش دعا می خواندم .
اما روزگار طور دیگری رقم خورد و هیچ گاه آنطور که انتظارش را داشتم پیش نرفت .
هر روز شاهد رفت و آمد دکتر های حاذق و زبر دستی بودم که به عمارت می آمدند برای معالجه اش .
اوایل گفته بودند که تا چند روز دیگه سر پا میشه اما اینگونه نشد و او برای همیشه فلج شد .
و مثل یک تکه گوشت کنج خانه افتاده بود .
و هیچ کس نفهمید علتش را ...
دو ماهی می گذشت و همچنان غم و ماتم حکم فرما شده بود و همه ناراحت بودند به خاطر بیماری زن خان .
دلم گرفته بود از این سرنوشت از بازی های روزگار ...
کمال الدین را که می دیدم که حال خوشی نداشت و افسرده تر از قبل شده بود قلبم مچاله میشد او دیگر تعلقی به من نداشت اما مهرش از دلم پاک نشده بود ...
"تو آه منی اشتباه منی ...
چگونه هنوز از تو می گویم ...
تو همسفر نیمه راه منی ...
چگونه هنوز از تو می گویم
آه منی تکیه گاه منی ...
که زمزمه ات مانده در گوشم
پناه منی بی گناه منی ...
که بار غمت مانده بر دوشم
بهانه ی من بغض خانه ی من
گرفته دلم گریه میخواهم
خیال خوش عاشقانه ی من
همیشه تویی آخرین راهم ..."
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
Alireza Ghorbani - Khiale Khosh (128).mp3
3.74M
خیال خوش 💔🥀
آهنگ ویژه پارت امشب طهورا🌹
زبان حال کتایون
با صدای علی رضا قربانی
@mahruyan123456🍃
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍❤️
✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا
#رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور💫🌿👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
#رمان کاملا واقعی پاک تر از گل 🌺🍃👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2216
#رمان اجتماعی مذهبی طهورا 🌹🌱👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
❌کپی از رمان ها حرام است❌
#سلام_امام_زمانم
تــو...
آفتاب ترین
آفتـابِ زمین و زمانی!
به تو ڪه
فڪر میڪنم:
آنقدر گرم مے شوم؛
ڪه ڪوه غصه هایم آب میشود!
صبـحے ڪه
با تـو شروع مے شود،
خورشید نمیخواهد... یوسف!
#اللهــم_عجــل_لولیـک_الفــرج💚
@mahruyan123456
صُبح ها باید
دَم نوشِ یادِ #تُ را
در کافه یِ عشق
نوشید ...
تا واژه هایِ زندگی
دلبرانه
مثنویِ زیبایِ بودن را
سَر دهند ...
@mahruyan123456🍃
#صبحشد 💝
بازهم آهنگ خدا می آید🎶
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید✨
@mahruyan123456
『 •🕊• 』
ما ڪه از ڪسی گله نداریم...
ما فقط دلمون تنگِ صحنِ انقلابته
آقایِ امام رضــــــ🌱ــــا
@mahruyan123456