#پارت235
تصور کردم برای دادن یکی از کلید ها میاید اما بدون توجه به من هردورا در کیف دستیش
گذاشت و آن را در کمد پرت کرد و برگشت.
همین که به درگاه رسید؛لرزش گوشیم روی پاتختی بوضوح مشخص شد.خشکش زد و
برگشت.رنگم پرید.نگاهش به گوشی افتاد وتا آمد برش دارد خودم برش داشتم.چشمانش را بست
و با فکّی قفل شده دستش را بطرفم دراز کرد و انگشتانش را به معنی "بده" تکان داد.
با دستی مرتعش گوشی را کف دست بزرگش گذاشتم و او چشم باز کرد.توقع داشتم بگوید "کُد"
گوشی را بزنم؛ اما دیدم خودش یکی یکی ارقام را زد و گوشی باز شد! این هم از اثرات زندگی با
یک نظامی.مطمئن بودم شاهین است.نور گوشی در صورتش افتاده بود و مژگان بلندش تند و تند
حرکت میکرد .
قلبم بوضوح تیرکشید.دستم را روی سینه ام گذاشتم و در حالی که در آستانه ی گریه بودم؛
گفتم:
-امیر....
اما گوشی را در بغلم انداخت و بدون عکس العملی خارج شد.به سرعت برش داشتم و
نام نسیم به قلبم جان داد:
"خوشگل خاله چطور مطوراس ؟؟ کی بیام دکتر باهات ؟ راستی فرید کار تدریس پیدا کرده! بخدا
قول داده هرچی در اورد فعلا بذاریم کنار واسه احسان...قربونش برم! خخخخ!
وآیکون بوسه برای
احسان فرستاده بود!!
این بار به خیر گذشته بود،البته من همه چیز را به او گفته بودم.حتی گفته بودم که در حال حاضر
هم به من پیام میدهد.اما خب روبه روشدن با عمل فرق داشت..دوباره به اتاق برگشت و بازهم
همان عمل را تکرار کرد.دستش را دراز کرد تا گوشی را بدهم.
وقتی انگشتش را روی شاسی خاموش شدن فشار داد؛تقریباً فهمیدم میخواهد چه کار کند.
گوشی
اهدایی خودش که کلی با مارک و مدلش حس غرور به من میداد را در جیبش گذاشت و روبه
دیوار گفت:
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
@mahruyan123456
#پارت236
کار داشتی فقط با تلفن خونه.رابطت رو با فامیلا؛ دقت کن "فامیلا" یعنی خانواده ی جفتمون نه
فقط "خودت" کم میکنی تا جایی که به صفر برسه.دیگه تو لیاقت حضور تو جمعارو نداری.تو یه
آشغالی فهمیدی؟ آشغالی که یه دختر بی گناه پاک رو به تجاوز و کشتن داده و باکش نبوده!!
واینکه اعتمادی بهت نیست.شایدم هنوز جاسوسی! و من دراصل وظیفمه که این ماجرارو گزارش
کنم چون تو الان یه جاسوس حساب میشی اما...
بازهم بغض داشت.پشتش را به من کرد و
گفت...نرگس نمیذاره..فهمیدی؟ بچم پیشته از بخت بدم..انگشت اشاره اش را بالا آورد
این در بازه،اما کلید نداری و این یعنی پاتو از خونه بیرون نمیذاری.قفلش بازه چون پائین سرباز
گذاشتم ونگهبان هست فکر نکنی اعتماد دارم به وجود کثیفت.آبرومو بردی یادت نره...به بقّال و
چقّال سپردم دیدنت به من زنگ بزنن! آدمن شعور دارن میفهمن فقط از دزدیدنت نمیترسم.چون
گفتم حتی اگه با خواهرش بود به من بگید.حتی اگه با پدرش بود به من بگید.
از اتاق خارج شد و
در را محکم کوبید
اما ناراحت نشدم.با تمام وجودم میپرستیدمش.بهتر که اعصابش را با پرخاش آرام میکرد وگرنه
دق میکرد.دیگر برایم فرقی نمیکرد چه میشود.
من همه چیز را از دست داده بودم.زندگی با امیراحسان با ارزش ترین دارایی بود که به باد رفت.
آبرو پیش خانواده دیگر ارزشی نداشت.
پر غصه دراز کشیدم.هنوز مانتو و شلواری که از بیمارستان آمدم تنم بود.حوصله ی نفس کشیدن
نداشتم چه رسد به تعویض لباس..
لباس های اداره را میپوشید و من تکیه برتاج تخت نگاهش میکردم.دلم میخواست بگویم بعدش
چه میشود اما میداستم خفه ام میکند.
حتی یک ذره هم دلش نمیسوخت حتی یک ذره هم توجه نمیکرد.اصلا نه به من ، میتوانست حال
نرگس را بپرسد.به زبان آمده وگفتم:
-اگه جوابشو ندم؛وحشی میشه.
لال شدم تا چیز بیشتری از دوست پسر سابقم نگویم! .بی
حرکت ماند و حالا تجهیزاتش را یکی یکی برمیداشت.
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
@mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشنهاد میکنم حتما گوش بدید 👌👌 بسیار عالی و شنیدنی
@mahruyan123456 🍃
خدا
به کسی نه نمی گوید
خدا فقط سه پاسخ دارد :
--چشم
--یه کم صبر کن
-- پیشنهاد بهتری برایت دارم
با خدا باشید و پادشاهی کنید ❤️
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
#عشقی_از_جنس_نور #پارت_اول: : با صدای پارو که روی موزاییک های حیاط کشیده میشدبیدارشدم .نگاهی ب
ریپلای به
#پارت_اول رمان عشقی از جنس نور♥️💫
❌کپی ممنوع❌
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
#پارت1 چه مدلی براتون بزنم؟ زن نگاه دودلی به کاتالوگ انداخت وآرام گفت -نمیدونم من از این چیزا سر
ریپلای به
#پارت1
رمان عاشقانه و پلیسی کانال😉😍
@mahruyan123456
1_252133269.mp3
7.48M
نمایـشنامہ #یآدتباشد🌱🌸
بر اسـاسزندگۍشهید مدافعحـرمحمید سیاهکالیمرادۍبهروایـتهمـسر🦋
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی💛
#پیشنهاددانلود✨
#قسمـت21🙃
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_چهل_و_دوم
قیافه ی ریزه میزه اش را زیر پوشش چادر مشکی پنهان کرده بود .
ابروهای هایش کمی مرتب تر شده بود .
این مدت اصلا فرصتش پیش نیامده بود تا برایم از شوهرش بگوید.
اصلا چطور تحمل می کند ازدواج اجباری را ...
تابی به گردنش داد و گفت : میگم مهتاب خیلی به خیر گذشت ها ، خدا خیلی دوست داشته .
از اینجا پاتو گذاشتی بیرون باید بری کمیته تا حسابش رو برسن ...
واقعا خطرناکه باید خیلی مواظب باشی !!
-- میدونم رعنا ؛ اما باور کن دلم نمیخواد یه نگرانی دیگه به نگرانی های بابام اضافه کنم .
اصلا دلم نمی خواست کسی بفهمه اما خب آقا مسلم شما زود خبرا رو رسوند...
پشت چشمی نازک کرد و گفت : پس چی ! آقا مسلم نمونه نداره بس که ماهه !!
چشمانم را گشاد کرده با تعجب پرسیدم :
چی میگی !! رعنا واقعا حالت خوبه ؟!
سرت به جایی نخورده !!
تو که تا دیروز می گفتی بابام میخواد به زور شوهرم بده ؟! اصلا راضی نبودی
چطور یهو صد و هشتاد درجه تغییر کردی !؟
تو گوشت ورد خوند !!
چینی به پیشانی اش انداخت و گفت :
آره اولش راضی نبودم اما رفته رفته عاشق شخصیت مسلم شدم .
شاید آرزوی هر دختری باشه که همسری مثل مسلم نصیبش بشه !
من به عشق بعد ازدواج خیلی معتقد ترم تا عشق های آبکی و زود گذر قبل از ازدواج و اصلا به عشق در یک نگاه اعتقادی ندارم .
اینا فقط توهم ذهنیه وگرنه مگه میشه توی یه نگاه عاشق بشی ؟!
رعنا عاشق نشده بود و حرف عشق برایش ثقیل بود .
دنیای عاشقی با دنیای دوست داشتن خیلی فرق داشت ....
فاصله اش زمین تا آسمان بود .
--میدونی مهتاب باید ببینی چقدر دکتر شریعتی راجبش توضیح داده ...
یاد حرف های دکتر علی شریعتی افتادم آنجا که تفاوت عشق و دوست داشتن را به رخ می کشید .
"عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی ، اما دوست داشتن
پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال است ."
اما عشق من از سر نابینایی نبود اگر بارها و بارها زمان را به عقب باز می گرداندم باز هم انتخاب من ،
او بود و بس ...
شرمم شد از مهدی احوال علی را بپرسم .
هر چه بود رفیقش بود شاید غیرت مردانه اش جریحه دار میشد !!
بایستی از رعنا بپرسم او بهتر از هر کسی با خبر است !!
-- رعنا از علی خبر داری ؟!
خنده ی موزیانه ای زد و گفت :
"در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب "
--این شعر بیشتر شرح حال خودته !! خجالت میکشی به من ربطش میدی!
خندید و گفت: نه دیگه اومدی نسازی ها !!
من و مسلم که زن و شوهریم و هر موقع اراده کنم و دلم تنگ شه میاد پیشم ...
این تویی که از دوری و فراق یار
رنج میبری ؟!
نه مثل این که خیال تمام کردن این بحث ها را نداشت بایستی کوتاه می آمدم ...
دست آزادم را بالا برده و گفتم : خیلی خب بابا تسلیم !!!
فقط بگو کجاست حالش خوبه ؟!
--خیلی خوب کم آوردی آفرین
چند تا اتاق اون ور فاصله ی دوری ندارید با هم ...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃