دانه دانه ذکر تسبیحم فقط شد حسین
شان ذکرت کمتر از یا نور و یا قدوس نیست ...🌹
#سلامبرحسین
@mahruyan123456 🍃
شوقِ دیدار تو سر رفت ز پیمانهٔ ما
ڪی قدم مینهی اے شاه به ویرانهٔ ما
ما هنوز ای نفست گرم، پر از تاب و تبیم
سر و سامان بده بر این دلِ دیوانهٔ ما
#مولانا
🍂🍂🍂
@mahruyan123456 🍃
هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
میانبر به قسمت اول رمان طهورا❤️👇🏻
نویسنده #دلآرا
خوش آمد میگم به اعضای جدید🌹
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
معشوقه و عشق عاشقان یک نفس است
رو هم نفسی جو ، که جهان یک نفس است
با هم نفسی گر نفسی بنشینی
مجموع حیات عمر آن یک نفس است
حرف دل سیاوش به معشوقه اش
امان از عاشقی...
به قلم ✍دل آرا
@mahruyan123456 🍃
4_5938346857192227162.mp3
541.2K
🔰روز یـکشنبـــه روز زیارتی
🌸حضرت علـــــے علیه السلام
🌸حضـرت زهــرا سلام الله علیها
🎤استاد فرهمند
#التماس_دعا🤲🏻
@mahruyan123456
✨♥️
اربعین کرب و بلایی نشدم اما کاش
آخر ماه صفر زائر مشهد باشم
@mahruyan123456
❤🍃
کاش می شد کاش های زندگی
تا شود در پشت قاب بندگی
کاش میشد کاش ها مهمان شوند
درمیان غصه ها پنهان شوند
کاش می شد آسمان غمگین نبود
رد پای کینه ها رنگین نبود .
🖊#نیما_یوشج
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسمت_93 تلفن رو که قطع کردم دیدم کارن اومده بیرون و محدثه هم گیج تو بغلشه. خ
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسمت_94
"اباالفضل"
برگشتن به مشهد همانا و گرفتن دل من همانا.
خیلی خیلی دلتنگ صحن و سرای آقا بودم و همش تو فکر این بودم که بریم مشهد زندگی کنیم.
اما کار و زندگیم اینجا بود. کاش میشد...
خلاصه شروع کردم به کار و خیلی مصرانه و هدف دار کار میکردم تا زندگی خوبی رو برای همسر و دخترم درست کنم.
نمیخواستم کمبودی رو حس کنن از زندگی با من.
از هر لحاظی کمبوداشون رو برطرف میکردم.
هم مالی هم عاطفی..
اسم تازه و زندگی تازه داشتم و خوشحال هم بودم.
خداروشکر میکردم اینهمه دوسم داشته و بهم نگاه کرده که شدم یک بنده مسلمون و شیعه خودش.
زهرا هم روز به روز خانم تر و مهربون تر میشد.
محدثه یک سالش شده بود و فرداشب تولدش بود.
زهرا گفت همه رو دعوت کنم میخواد جشن بگیره منم اطاعت کردم.
رفتیم کیک و بادکنک و تم صورتی خریدیم براش با کلاه رنگی.
برای هدیه جشن تولدش هم پلاک ون یکاد قشنگی گرفتیم و رفتیم خونه.
مهمون هامون رو دعوت کردیم و صبح زود زهرا شروع کرد به تزئینات خونه.
منم تا عصر رفتم سرکار و با عصر با خریدایی که خانمم سفارش داده بود برگشتم خونه.
مهمونا کم کم اومدن و زهرا چون به همه محرم بود دیگه چادر نپوشید و به جاش لباس صورتی خیلی قشنگی تنش کرد که مثل فرشته ها کرده بودش.
تن محدثه هم مثل لباس خودش کرده بود و شدن نقل مجلس.
مامانم هنوز با محدثه سرسنگین بود و من خیلی از این بابت ناراحت بودم.
همه مهمونا که اومدن جشن رو شروع کردیم.
محدثه کلی ذوق میکرد و دستاش رو بهم میزد. زهرا بعد از فوت کردن شمع ها ایستاد و گفت: این جشن هم یک دورهمی ساده است هم تولد محدثه جان هم اگه خدا بخواد آشتی کنونه.
بعد رفت سمت مامانم و گفت:عمه جون من نمیدونم شما چرا با من سرسنگینین و محل نمیدین. من بدی به شما نکردم اگرم کردم عذر میخوام ازتون.
من و اباالفضل میخوایم یک عمر با هم زندگی کنیم پس میخوام با من خوب باشین و مثل دختر خودتون بدونین منو.
نشست کنارش و دستشو گرفت بوسید.
مامانم تعجب کرد و من از ته دلم به همسرم افتخار کردم.
_شما هم مثل مامان خودم. هیچ فرقی ندارین برام.
@mahruyan123456
قسمت پایانی این رمان زیبا شب تقدیم نگاهتون میشه 😍🙃
https://eitaa.com/mahruyan123456/6272
لینک پارت اول این رمان برای دوستانی که تازه به جمع ما اضافه شدند👆🏻🍃
🌺🍃
✨خوشا دردی که درمانش تو باشی
✨خوشا راهی که پایانش تو باشی
✨خوشا آن دل که دلدارش تو گردی
✨خوشا جانی که جانانش تو باشی
#عراقی 🌿
@mahruyan123456
خوش آمد میگم به اعضای جدید
ریپلای به قسمت اول رمان زیبای طهورا
به قلم #دلآرا
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
👆🌹