امام صادق علیه السلام :
خداوند هیچ دری را بر روی مومن نمی بندد ، مگر اینکه بهتر از آن به روی او باز کند .
خدای مهربانم دل خوشم و ایمان دارم به وعده ی راستین حق !
مگر نه اینکه هوای بندگانت راداری !
من به غیر تو هیچم ...
دستم را بگیر و مرا از تاریکی های نا امیدی و جهل برهان .🙏
من منتظر طلوع روزهای خوبی هستم که برایم کنار گذاشته ای .
#خدایادوستدارم
#انمعالعسریسرا
@mahruyan123456🍃
دلٺنگےیعنے
جاذبهبرعڪسشود
وزنزمین
روےدلٺسنگینےڪند !
#دلتنگی
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتهشتم امینه گفت: –این مامان ما هم همش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتنهم
صدف نگاه متعجبی به مشتری انداخت و گفت:
–کارتون تموم شده خانم.
بعد زیر گوش من گفت:
–اونا افسانس، الکیه بابا
بعد از این که آن خانم مشتری رفت.
آقای صارمی بالای سرمان ظاهر شد و گفت:
–میشه حرفهای جذابتون رو بزارید برای بعد؟ اینجا فقط در مورد کار حرف بزنید. اونقدر بلند حرف میزنید که واسه همه جذابیت ایجاد میکنید.
هر دو سکوت کردیم.
بعد از رفتن آقای صارمی آرام گفتم:
–یعنی من فقط ازدواج کنما، یک لحظهام اینجا نمیمونم، به خاطر تحمل کردن این صارمی شغلمون جزوه مشاغل سخت حساب میشه.
صدف با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و گفت:
–تو امروز چت شده؟ ازدواج چه ربطی به کار داره؟ شاید پسره وضع مالیش خوب نباشه، زندگیتون نمیچرخه که...
شانهایی بالا انداختم.
–نباشه، برام مهم نیست. بالاخره اونقدری داره که از گشنگی نمیریم. هر چی باشه بهتر از خر حمالی کردنه.
بهتر از تحمل کردنه این شمره که...
صدف لبی به دندان گرفت.
–الان میشنوه خودش میاد اخراجت میکنهها. حالا تو شوهر بکن بعد زبونت رو دراز کن.
–اخراج کنه. به جای این که نوکری اینو بکنم خب به شوهرم میرسم، حداقل اون شوهرمه جای دوری هم نمیره، زندگیمم بهتر میشه.
صدف پقی زیر خنده زد.
–توهم زدیا، کدوم شوهر؟ حالا که فعلا خبری نیست. به نظر من که اگه این یکی سر گرفت. تا عقدتون به کسی نگو که نه، توش نیاد. به خاطر خودت میگما.
–من که طاقت نمیارم، دیشب واسه معصومه پیامکی گفتم.
صدف سری تکان داد و نگاهی به صارمی انداخت.
–فکر کن شوهرتم اینجوری بد اخلاق و اخمو باشه میخوای چیکار کنی؟ از چاله در میای میوفتی تو چاه.
شانهایی بالا انداختم.
–زبونت رو گاز بگیر. نفوس بد نزن. حالا اگرم اینجوری باشه چارهایی نیست که دیگه باهاش میسازم.
صدف لبهایش را بیرون داد و زیر لب گفت:
–دیونه شدی؟
آن روز چند بار با خانه تماس گرفتم تا پرس و جو کنم. هر دفعه امینه گفت مادر پسره هنوز زنگ نزده است.
دیگر کمکم نا امید میشدم که امینه زنگ زد و خبر داد که مادر پسره زنگ زده و برای فردا قرار گذاشته که با پسرش، فعلا برای آشنایی بیایند.
آنقدر ذوق زده شدم که جیغ کوتاهی کشیدم. با سقلمهایی از طرف صدف که به پهلویم اثابت کرد در جا ساکت شدم.
تا رسیدن ساعتی که گفته بودند لحظه شماری میکردم و سر از پا نمیشناختم.
روی ابرها سیر میکردم. تکلیف من که روشن بود. مدام دعا میکردم که جواب آنها هم مثبت باشد و مرا بپسندند.
با وسواس بلوز و دامن توسی سفیدم را از کمد بیرون کشیدم و اتو کردم.
جلوی آینه ایستادم و روسریام را مرتب کردم. موهایم را زیر روسریام دادم و یک طرف روسریام را روی شانهام انداختم.
صورتم را با دقت از نظر گذراندم.
مژههای بلندم را کمی ریمل زدم.
با صدای زنگ آپارتمانمان پاپوشهای رو فرشیام را پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
پدر و برادرم نبودند. پدر گفته بود در این جلسه نیازی به حضورش نیست. امروز آریا نقش مرد خانه را داشت. یک تیشرت و شلوار توسی سفید هم تنش کرده بود که رنگ لباسش با من حسابی همخوانی داشت. با این که سیزده سالش بود ولی حس مردانگیاش کاملا مشهود بود.
با استرس کنار نعیمه جلوی در منتظرایستادم و چشم به در آسانسور دوختم.
با باز شدن در آسانسور و بیرون آمدن مهمانها از اتاقک آهنی، برای دیدن آقا داماد سرکی کشیدم.
با دیدنش در جا خشکم زد و نتوانستم چشم از او بردارم. وقتی نگاهش به من افتاد، او هم مکثی کرد.
احتمالا او هم مرا به یاد آورده.
همان پسری بود که چند ماه پیش جلوی پارکینگ ساختمان ما پارک کرده بود. البته دو سه بار هم بعد از آن ماجرا در محل دیده بودمش، ولی او متوجهی من نشده بود.
آن روز که جلوی پارکینگ ما پارک کرده بود، به چشمم اینقدر جذاب نیامد.
پسری خوش تیپ با موهایی خرمایی و چشمهای سیاه. به نظر چهرهی جدی داشت.
"خدایا ممنونم، این همه سال این رو کجا برام نگه داشته بودی، شنیده بودم آدمارو سورپرایز میکنی ولی اصلا فکرشم نمیکردم اینجوری غافلگیر بشم."
کمی که جلوتر آمد احساس کردم سنش از من کمتر است.
از ناراحتی تمام ذوق و شوقم در جا از بین رفت. پسرهی گیج دسته گل را سمت خواهرم گرفت. شاید حق داشت امینه چند سال از من کوچکتر بود و کلی هم به خودش رسیده بود. نمیدانم او چرا اینقدر ترگل ور گل کرده بود، مثلا خواستگاری من بود.
امینه نگاهی به داماد انداخت و به طرف من اشاره کرد.
–ایشون هستن.
با عذر خواهی به طرفم آمد و دسته گل را مقابلم گرفت.
احساساتم کور شد، صدایی مدام در ذهنم میگفت این ازدواج سر نخواهد گرفت.
اعتماد به نفسم را از دست داده بودم.
تشکر کردم و دسته گل را که چند جور گل داشت از دستش گرفتم و به طرف آشپزخانه رفتم. به سقف نگاه کردم.
"خدایا دستت درد نکنه، لبخند رو لبم خشک شد. سورپرایزای قدیمت حداقل یه روز طول میکشید بعد ضد حال میزدی."
@mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتدهم
امینه چایی را ریخت و سینی را به طرفم گرفت.
–خودت ببر امینه. مگه مجلس خواستگاریه؟
–عه، یعنی چی که من ببرم. یه جوری غمباد گرفتی انگار چی شده. چرا اینطوری میکنی؟
آهی کشیدم.
– هم سنش از من کمتره هم انگار از دماغ فیل...
حرفم را برید.
–خودت رو باختیا. این چه حرفیه؟ مگه تو چی کم داری؟ تو تحصیلکردهایی. خانمی، خوش اخلاقی، بعد صورتش را مچاله کرد و ادامه داد:
–البته گاهی وقتها که عصبی میشی نمیشه طرفت امد. سنش هم که فکر کنم هم سن باشید. انشاالله که حله. البته به نظر من که خودت رو بدبخت نکن شوهر واقعا به چه درد میخوره؟ دخترای مردم سنشون بیشتر از توئه دارن عشق دنیا رو میکنن. اصلا تو فکر شوهر و این چیزا نیستن. سی و پنج سال که سنی نیست. دوباره سقف را نگاه کردم و آه جگر سوزی کشیدم.
–امینه من نمیخوام گناه کنم.
با شنیدن حرفم نگاهش را روی صورتم چرخاند و مهربانتر گفت:
–باور کن پشیمون میشی. ببین من رو، الان چهار روزه اینجام، شوهرم اصلا سراغی از من نگرفته. بعد سینی چایی را روی سینهام هل داد.
سینی را گرفتم و گفتم:
– من این پشیمونی رو دوست دارم.
شوهر توام اگه سراغت رو نگرفته از خوش اخلاقی زیاد خودته.
پوزخندی زد.
–خوشاخلاقیهای تو رو هم با شوهرت میبینیم. به خصوص اگه این پسرِ شوهرت بشه با اون جذبش که هر روز قهر اینجایی. بعد به طرف سالن رفت.
وارد سالن شدم و سینی چایی را به مهمانها تعارف کردم. نوبت خواستگار که رسید بدون این که نگاهم کند چایی را برداشت و تشکر کرد.
از سه تیغ کردن صورتش و تیپش معلوم بود که به خاطر مذهبی بودنش سرش پایین نیست. پس چرا مثل خواستگارهای قبلیام حرکتی از خودش نشان نداد؟
لبخندی، نگاهی، لرزش دستی، استرسی...رفتارش برایم غیر عادی بود.
از جلو که نگاهش کردم به نظرم سنش از من بیشتر بود.
رگههایی از امید در دلم به وجود آمد. کنار مادرم روبروی مهمانها نشستم. دوباره به سقف نگاه کردم.
"خدا جون توام شل کن سِف کن درآوردیا"
بعد از حرفهای تکراری و غیر ضروری مادرم پرسید:
–ببخشید حاج خانم پسرتون شغلشون چیه؟
مادر خواستگار بادی به غبغبش انداخت.
–راستین یه شرکت کوچیک داره که البته با دوستش شریکن.
دختره شما هم شاغلن؟
–بله تو یه فروشگاه صندوق دارن. البته مدت کوتاهی حسابدار یه شرکت بود که خودش از اونجا امد بیرون.
مادر خواستگار پرسید:
–چرا؟ حسابداری که خیلی خوبه.
مادر نگاه سوالیاش را به من انداخت و گفت:
–اُسوه گفتی چی داشتن؟
سربه زیر گفتم:
–فساد مالی داشتن.
آقای خواستگار که حالا فهمیدم اسمش راستین است سرش را بالا آورد و نگاه موشکافانهایی به من انداخت.
"چه عجب! آقا نگاهش رو بالا داد. " کمکم رفتارش نگرانم میکرد. بعد از این که مادرها کمی با هم صحبت کردند، مادر راستین خان رو به مادرم گفت:
–اگه اجازه بدید این دوتا جوون خودشون با هم صحبت کنن. انشاالله که به نتیجه برسن.
ما بین این سوالها و جوابها حرفی از سن من یا او زده نشد. این موضوع حسابی فکرم را مشغول کرده بود.
مادر رو به من گفت:
–پاشید برید صحبت کنید.
"مادر من یه عزیزمی، دخترمی، حداقل جلوی اینا ما رو تحویل بگیر."
با بلند شدن من او هم بلند شد و دنبالم آمد.
وارد اتاقم که شدیم. دیدم آریا روی تخت من نشسته و با گوشی مادرش بازی میکند.
با دیدن ما از جایش بلند شد.
–آریا خاله، میری اون یکی اتاق؟
نگاهی به آریا انداخت.
–بزارید بشینه. ما که حرف خاصی نمیخواهیم بزنیم.
"وا این دیگه کیه"
آریا بی توجه به حرف راستین خان بیرون رفت.
او فوری روی صندلی آینه کنسولم نشست.
–چهرهی شما خیلی برام آشناست.
من قضیهی پارکینگ را برایش تعریف کردم و گفتم:
–البته قضیه ما چندین ماه پیشه، شما اون روز مثل اینکه کسی رو تعقیب میکردید.
با حرفم اخم هایش در هم رفت.
–بله یادم امد. بابت اون روز یه عذر خواهی بهتون بدهکارم. "عه! کوه غرور عذر خواهی هم بلده."
لبخند زدم.
–نه، اصلا مهم نیست تو عالم همسایگی.
نگاهم کرد.
–اون موقع میدونستید همسایهایم؟
–اون موقع نه، ولی بعد از اون ماجرا چند بار تو محل دیدمتون، فهمیدم همسایهایم.
– چه جالب. ولی من شما رو ندیدم. سکوت کردم.
سرش را چرخاند و اتاق را از نظر گذراند. انگار رنگ و مدل تخت و کمدم که رنگ سفید و صورتی بود برایش جالب بود. چون دقیق نگاه کرد.
–رنگ سرویس خوابتون اصلا به سنتون نمیخوره.
حرفش پتکی شد روی سرم. مگر او سن مرا میدانست.
خودم را که روی تخت نشسته بودم کمی جابجا کردم.
–احساسات آدما تغییر نمیکنه ربطی هم به سن نداره.
خیلی متکبرانه گفت:
–به نظر من اینطور نیست. سن و احساسات خیلی به هم ربط دارن. در ضمن احساسات آدمها مدام در حال تغییر هستن.
دیگر طاقت نداشتم باید میپرسیدم.
–ببخشید شما چند سالتونه؟
نگاه گذرایی به چشمهایم انداخت.
–سی و هفت سال.
@mahruyan123456
میگفت:
کسے کہ دوست نداشتہ باشہ بیاد
#ڪربلا
مؤمن نیست!
علامتـ مؤمن اینہ کہ
هرچند وقت یکبار دلش تنگ میشہ...
برای #بینالحرمین دلش تنگ میشہ✨
میگه؛
نمیدونمـ برای چے!
ولے دلم میخواد برمـ ڪَربلا...
:: #استادپناهـیان
:: #ڪربلا...
@mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
درد دلهـای دختــر شهیــد بلبـاسی
ڪه اشڪ همگان رو جاری ڪرد😔😔😭
#فوقالعاده_دیدنی📺
@mahruyan123456🍃
🖤🖤🖤
وَ وَصْلُكَ مُنَي نَفْسِي
وَ إلَيْكَ شَوْقِي ...
-مناجاتالمریدین
+همهۍ داستان همین است
"تــو" آرزوی منی ... :)
#امامرضاۍدلم💚
@mahruyan123456
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#فصلدوم
#عاشقانهپاکترازگل
#قسمت4
تمام روز ها و شب هایم را با این فکر که چرا اینطور شد سر می کردم !
دنبال جواب بودم برای همه ی سوالات بی جوابی که در ذهنم جولان میداد...
دلم فقط یه خلوت می خواست یه جایی که فقط خودم باشم و خدا !
هیچ کس دردی از روی شونه هام نمی تونست برداره .
گاهی اونقدر غرق مشکلات میشدم که نمی فهمیدم زمان در حال گذره .
دلم می گرفت و بغض گلویم را چنگ میزد .
دلم می خواست به زمین و زمان فحش و ناسزا بگم .
دیگه اعصابی واسم نمونده بود .
چی فکر می کردم و چی شد ...
به خدا می گفتم خدایا یه بنده ی خوب انتخاب میکردی.
یکی که توی مشکلاتت کمر خم نکنه و ایمانش قوی باشه .
نه من بی اراده و ضعیف که تا تقی به توقی میخورد میزدم زیر گریه .
به خدا که توانش رو نداشتم .
دلم برای مادرم می سوخت که مجبور بود حالم خراب مرا تحمل کند و دم نزند
فقط تحمل کند
می خندیدم اما چه خنده هایی !
" چه زیبا گفت خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است "
گاهی فقط دلم میخواست برم بیرون و زیر آسمون این شهر قدم بزنم .
راه برم و بیندیشم به تصمیمی که گرفته بودم .
درست بود یا غلط!
پا گذاشتن روی دلم یا راه رفتن پی اش!
نه من آدمی نبودم که برای خاطر رضای قلبم دیگران رو زیر پا له کنم .
همیشه دیگران واسم تقدم داشتن .
کاش میشد کمی از گذشتی که نسبت به آدمها داشتم کم میکردم .
میگن عشق آدم ها رو خود خواه میکنه .
اما این عشق نبود ...
یه دوست داشتن بود یه وابستگی که منو از خودم غافل کرد .
باید می گذشتم از این سراب .
اینجا جای ماندن نبود .
از کوچه ی پر خاطره مان که رد میشدم چشمم به خونشون که می افتاد تمام خاطرات جلوی چشمم زنده میشدند .
شهرام رو می دیدم که همون جا وایساده و منو بدرقه می کنه ...
می دیدم که هنوزم لبخند به لب منو نظاره میکنه ...
آخ که قلبم مچاله میشد و کاری نمی تونستم بکنم .
چیزی نمی تونست خوشحالم کنه ...
هر کاری میکردم از درون داغون بودم .
فقط حفظ ظاهر میکردم و دلم نمی خواست کسی پی به احوال درونم ببره .
دیوانه ام کردی و رفتی !
بی وفا آخر کجا رفتی !
سر می نهم به بیابان آخر از عشقت به کجا روم ...
خودت نیستی اما مهرت را بر دلم جا گذاشتی .
به هر جا سو کنم ردی از تو بر روی آن نقاشی شده !
کس نمیداند که چه در دلم می گذرد .
بخدا که توهم نیست ...
وقتی با تمام وجود عاشق باشی و دلتنگ !
هر جا بری، هر کجا باشی دلت هوایی میشه و میاد جلوی چشمت .
قصه ی عشقمون واسم یه رویای نا تموم موند .
قرار بود از عشق بگی .
تو باشی و من، زیر آشیانه ای که داشتیم
سر بزارم روی شونه هات !
تو که رفتی دیگه آرامش از وجودم پر کشید همچون کبوتری که از قفس پرواز می کند .
آرامش هم با من غریبه شده بود .
دلش نمی خواست با من باشد .
من خیلی از آدمها که کنارم بودند اما غریبه بودند
خجالت می کشم از حرف دلم بگویم .
از دل بستن به برادرت !
همان برادری که خیلی دوستش داشتی و تا لحظه ی آخر بالای سرت تیمارت میکرد .
همان کسی که دست در دست او جان دادی و رفتی !
حالا او شده حاکم قلب شکسته ام .
میدانی که از چه می گویم از عشق می گویم .
از همان چیزی که واژه واژه اش را از خودت یاد گرفتم .
تو برایم مثل یک راهنما و معلم دلسوز بودی .
به من نشون دادی زندگی رو ...
راه و رسمش رو
این حرفت همیشه توی ذهنم اکو میشه !
یادته بهم گفتی که محیا انقد با من غریبه نباش ؛ دلم میخواد باهام راحت باشی .
تو نزدیک ترین کَسم تو این دنیا هستی !
منو و تو که نباید از هم خجالت بکشیم .
سر به زیر انداختم و گفتم : بهم فرصت بده شهرام باهات راحت میشم اونقدر که خودت هم باورت نشه .
فقط واسم سخته که علاقه ام رو بهت نشون بدم .
آهی سوزناک کشیدی و لبخند تلخی زدی و گفتی : فرصت ما آدمها اونقدر نیست که همه چیز رو موکول کنیم به آینده !
شاید دیگه فردایی نباشه .
فردایی باشه و ما نباشیم .
شاید نباشم ...
آدمکها از یک ثانیه ی خودشون خبر ندارن .
بدم میاد از این دوست داشتن .
ما متاسفانه یاد گرفتیم هر کسی که می میره اونوقت دیگه عزیز میشه و میریم سر قبرش زار می زنیم .
یاد نگرفتیم که قدر لحظه ها رو باید دونست !
آخ که چه بگویم ! حرف حق جواب ندارد.
امروز همان روز است که می گفتی تو خیلی وقت است که پر کشیده ای و رفتی !
جز افسوس و دلتنگی چیزی برای گفتن ندارم .
فقط می گویم دلم به اندازه ی همه دنیا گرفته است و ترو فریاد میزنه !
شهرااااااام برگرد پیشم منو تنها نزار ...
ادامه دارد ...
#براساسواقعیت
#محیا
❌کپی حرام است❌
@mahruyan123456🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#فصلدوم
#عاشقانهپاکترازگل
#قسمت5
با تو بودن برام نعمت بود .
نعمتی که از دستم رفت ...
چند روزی بود دلم بد جور هوایی پدر شوهرم را کرده بود .
دلتنگش بودم .
سخته گفتن این حرف ها!
اما یه روزی عضوی از اون خانواده بودم .
هنوزم محبت شون رو می خواستم .
نگاه مهربانش آتش به دلم می زد .
چادرم رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم تا برم مغازه
ماشینشون رو دیدم که از کنار رد شد و بوقی برایم زد .
اولش خیال کردم که مهران ِ!
اما بعدش گفتم نه امکان نداره این فقط یه نفره که اینطور منو یاد میکنه .
رفت جلوتر و ایستاد .
خودم رو به ماشین رسوندم و پدر شوهرم از ماشین پیاده شده بود .
لبخند مهربونی زد و شوق رو توی قعر چشماش می دیدم .
بغض گلوم رو گرفته بود اما مجبور بودم باز هم قورتش بدم .
حالا وقت گریه نبود .
بهش سلام دادم و گفتم: خوبی بابا حالت خوبه؟
--الحمد الله عزیزم ، خودت خوبی خانواده خوبن !
--ممنونم زنده باشید سلام دارن خدمتتون .
اشک توی چشماش حلقه زده بود .
رنگ به رخ نداشت این پیر مرد مهربون و دل شکسته .
کمرش خم شده بود از داغ عزیزش
--خدا شاهده محیا جونم ، چند روزه میام تو کوچه و مثل دیوونه ها میام یه نگاهی می ندازم و میرم .
تا بلکه ترو ببینم اما نمی بینمت .
نیومدم در خونتون گفتم مزاحم تون نباشم .
--دل من هم برای شما همین طوره بابا !
اونجا خونه خودتونه هر وقت اومدین قدمتون روی چشم .
--زنده باشی دخترم اگه جایی میری برسونمت.
--نه ممنونم دست تون درد نکنه سلام برسونید به مامان .
--توام سلام برسون عزیزم موفق باشی
خداحافظی کردم اما دلم خون بود .
دلم بیشتر از قبل برای شهرام می تپید .
برای سر نوشت بدی که واسم رقم خورده بود.
روزگار برایم با خط مشکی همه چیز را رقم زد .
سهم من فقط جدایی و دلتنگی بود .
چه میشد کرد !
کاری از دستم بر نمی اومد .
نمی تونستم بی تفاوت باشم به اون مرد ...
که روزی پدر شوهرم بود و من بابا صداش میزدم .
هر چقدر با خودم کلنجار می رفتم که دیگه بابا صداش نزنم نمی تونستم .
سخت بود خیلی !!
دل اونم برای من تنگ میشد !
من یادگار عزیزش بودم .
عزیز زیر خاک خفته اش ...
اما چه کنم که مجبور بودم .
من دیگه جایی نداشتم بین اونا .
همه چیز تموم شده بود .
زیر لب زمزمه می کردم :
با لبخندی ساده بشین روبه روم
تا من مثل آیینه تماشا ت کنم !
بزار آرزوهای گم کردمو تو چشمای مست تو پیدا کنم !
به جز تو چی میخوام از این زندگی !
دل من ترو آرزو می کنه
کنارم بمون رو نگردون ازم .
تو باشی به من بخت رو میکنه ...
دلم گریه میخواد کجاست شونه هات !
کجا رفتی ای حس آرامشم .
میخوام این شبایی که بارونی ام با آرامش دستات آروم بشم ....
ادامه دارد ...
#براساسواقعیت
#محیا
❌کپی حرام است❌
@mahruyan123456🍃