🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#فصلدوم
#عاشقانهپاکترازگل
#قسمت4
تمام روز ها و شب هایم را با این فکر که چرا اینطور شد سر می کردم !
دنبال جواب بودم برای همه ی سوالات بی جوابی که در ذهنم جولان میداد...
دلم فقط یه خلوت می خواست یه جایی که فقط خودم باشم و خدا !
هیچ کس دردی از روی شونه هام نمی تونست برداره .
گاهی اونقدر غرق مشکلات میشدم که نمی فهمیدم زمان در حال گذره .
دلم می گرفت و بغض گلویم را چنگ میزد .
دلم می خواست به زمین و زمان فحش و ناسزا بگم .
دیگه اعصابی واسم نمونده بود .
چی فکر می کردم و چی شد ...
به خدا می گفتم خدایا یه بنده ی خوب انتخاب میکردی.
یکی که توی مشکلاتت کمر خم نکنه و ایمانش قوی باشه .
نه من بی اراده و ضعیف که تا تقی به توقی میخورد میزدم زیر گریه .
به خدا که توانش رو نداشتم .
دلم برای مادرم می سوخت که مجبور بود حالم خراب مرا تحمل کند و دم نزند
فقط تحمل کند
می خندیدم اما چه خنده هایی !
" چه زیبا گفت خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است "
گاهی فقط دلم میخواست برم بیرون و زیر آسمون این شهر قدم بزنم .
راه برم و بیندیشم به تصمیمی که گرفته بودم .
درست بود یا غلط!
پا گذاشتن روی دلم یا راه رفتن پی اش!
نه من آدمی نبودم که برای خاطر رضای قلبم دیگران رو زیر پا له کنم .
همیشه دیگران واسم تقدم داشتن .
کاش میشد کمی از گذشتی که نسبت به آدمها داشتم کم میکردم .
میگن عشق آدم ها رو خود خواه میکنه .
اما این عشق نبود ...
یه دوست داشتن بود یه وابستگی که منو از خودم غافل کرد .
باید می گذشتم از این سراب .
اینجا جای ماندن نبود .
از کوچه ی پر خاطره مان که رد میشدم چشمم به خونشون که می افتاد تمام خاطرات جلوی چشمم زنده میشدند .
شهرام رو می دیدم که همون جا وایساده و منو بدرقه می کنه ...
می دیدم که هنوزم لبخند به لب منو نظاره میکنه ...
آخ که قلبم مچاله میشد و کاری نمی تونستم بکنم .
چیزی نمی تونست خوشحالم کنه ...
هر کاری میکردم از درون داغون بودم .
فقط حفظ ظاهر میکردم و دلم نمی خواست کسی پی به احوال درونم ببره .
دیوانه ام کردی و رفتی !
بی وفا آخر کجا رفتی !
سر می نهم به بیابان آخر از عشقت به کجا روم ...
خودت نیستی اما مهرت را بر دلم جا گذاشتی .
به هر جا سو کنم ردی از تو بر روی آن نقاشی شده !
کس نمیداند که چه در دلم می گذرد .
بخدا که توهم نیست ...
وقتی با تمام وجود عاشق باشی و دلتنگ !
هر جا بری، هر کجا باشی دلت هوایی میشه و میاد جلوی چشمت .
قصه ی عشقمون واسم یه رویای نا تموم موند .
قرار بود از عشق بگی .
تو باشی و من، زیر آشیانه ای که داشتیم
سر بزارم روی شونه هات !
تو که رفتی دیگه آرامش از وجودم پر کشید همچون کبوتری که از قفس پرواز می کند .
آرامش هم با من غریبه شده بود .
دلش نمی خواست با من باشد .
من خیلی از آدمها که کنارم بودند اما غریبه بودند
خجالت می کشم از حرف دلم بگویم .
از دل بستن به برادرت !
همان برادری که خیلی دوستش داشتی و تا لحظه ی آخر بالای سرت تیمارت میکرد .
همان کسی که دست در دست او جان دادی و رفتی !
حالا او شده حاکم قلب شکسته ام .
میدانی که از چه می گویم از عشق می گویم .
از همان چیزی که واژه واژه اش را از خودت یاد گرفتم .
تو برایم مثل یک راهنما و معلم دلسوز بودی .
به من نشون دادی زندگی رو ...
راه و رسمش رو
این حرفت همیشه توی ذهنم اکو میشه !
یادته بهم گفتی که محیا انقد با من غریبه نباش ؛ دلم میخواد باهام راحت باشی .
تو نزدیک ترین کَسم تو این دنیا هستی !
منو و تو که نباید از هم خجالت بکشیم .
سر به زیر انداختم و گفتم : بهم فرصت بده شهرام باهات راحت میشم اونقدر که خودت هم باورت نشه .
فقط واسم سخته که علاقه ام رو بهت نشون بدم .
آهی سوزناک کشیدی و لبخند تلخی زدی و گفتی : فرصت ما آدمها اونقدر نیست که همه چیز رو موکول کنیم به آینده !
شاید دیگه فردایی نباشه .
فردایی باشه و ما نباشیم .
شاید نباشم ...
آدمکها از یک ثانیه ی خودشون خبر ندارن .
بدم میاد از این دوست داشتن .
ما متاسفانه یاد گرفتیم هر کسی که می میره اونوقت دیگه عزیز میشه و میریم سر قبرش زار می زنیم .
یاد نگرفتیم که قدر لحظه ها رو باید دونست !
آخ که چه بگویم ! حرف حق جواب ندارد.
امروز همان روز است که می گفتی تو خیلی وقت است که پر کشیده ای و رفتی !
جز افسوس و دلتنگی چیزی برای گفتن ندارم .
فقط می گویم دلم به اندازه ی همه دنیا گرفته است و ترو فریاد میزنه !
شهرااااااام برگرد پیشم منو تنها نزار ...
ادامه دارد ...
#براساسواقعیت
#محیا
❌کپی حرام است❌
@mahruyan123456🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#فصلدوم
#عاشقانهپاکترازگل
#قسمت5
با تو بودن برام نعمت بود .
نعمتی که از دستم رفت ...
چند روزی بود دلم بد جور هوایی پدر شوهرم را کرده بود .
دلتنگش بودم .
سخته گفتن این حرف ها!
اما یه روزی عضوی از اون خانواده بودم .
هنوزم محبت شون رو می خواستم .
نگاه مهربانش آتش به دلم می زد .
چادرم رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم تا برم مغازه
ماشینشون رو دیدم که از کنار رد شد و بوقی برایم زد .
اولش خیال کردم که مهران ِ!
اما بعدش گفتم نه امکان نداره این فقط یه نفره که اینطور منو یاد میکنه .
رفت جلوتر و ایستاد .
خودم رو به ماشین رسوندم و پدر شوهرم از ماشین پیاده شده بود .
لبخند مهربونی زد و شوق رو توی قعر چشماش می دیدم .
بغض گلوم رو گرفته بود اما مجبور بودم باز هم قورتش بدم .
حالا وقت گریه نبود .
بهش سلام دادم و گفتم: خوبی بابا حالت خوبه؟
--الحمد الله عزیزم ، خودت خوبی خانواده خوبن !
--ممنونم زنده باشید سلام دارن خدمتتون .
اشک توی چشماش حلقه زده بود .
رنگ به رخ نداشت این پیر مرد مهربون و دل شکسته .
کمرش خم شده بود از داغ عزیزش
--خدا شاهده محیا جونم ، چند روزه میام تو کوچه و مثل دیوونه ها میام یه نگاهی می ندازم و میرم .
تا بلکه ترو ببینم اما نمی بینمت .
نیومدم در خونتون گفتم مزاحم تون نباشم .
--دل من هم برای شما همین طوره بابا !
اونجا خونه خودتونه هر وقت اومدین قدمتون روی چشم .
--زنده باشی دخترم اگه جایی میری برسونمت.
--نه ممنونم دست تون درد نکنه سلام برسونید به مامان .
--توام سلام برسون عزیزم موفق باشی
خداحافظی کردم اما دلم خون بود .
دلم بیشتر از قبل برای شهرام می تپید .
برای سر نوشت بدی که واسم رقم خورده بود.
روزگار برایم با خط مشکی همه چیز را رقم زد .
سهم من فقط جدایی و دلتنگی بود .
چه میشد کرد !
کاری از دستم بر نمی اومد .
نمی تونستم بی تفاوت باشم به اون مرد ...
که روزی پدر شوهرم بود و من بابا صداش میزدم .
هر چقدر با خودم کلنجار می رفتم که دیگه بابا صداش نزنم نمی تونستم .
سخت بود خیلی !!
دل اونم برای من تنگ میشد !
من یادگار عزیزش بودم .
عزیز زیر خاک خفته اش ...
اما چه کنم که مجبور بودم .
من دیگه جایی نداشتم بین اونا .
همه چیز تموم شده بود .
زیر لب زمزمه می کردم :
با لبخندی ساده بشین روبه روم
تا من مثل آیینه تماشا ت کنم !
بزار آرزوهای گم کردمو تو چشمای مست تو پیدا کنم !
به جز تو چی میخوام از این زندگی !
دل من ترو آرزو می کنه
کنارم بمون رو نگردون ازم .
تو باشی به من بخت رو میکنه ...
دلم گریه میخواد کجاست شونه هات !
کجا رفتی ای حس آرامشم .
میخوام این شبایی که بارونی ام با آرامش دستات آروم بشم ....
ادامه دارد ...
#براساسواقعیت
#محیا
❌کپی حرام است❌
@mahruyan123456🍃