eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : عقلم به جایی قد نمیداد که ممکن است کجا رفته باشد ... عقلم هم مانند جسمم تحلیل رفته بود . استارت ماشین را زده و راه افتادم . باید هر طور پیدایش میکردم . جایی را برای رفتن نداشت . بی پناه تر از من بود . جایی برای رفتن پیش مادرش هم نداشت . یک آن فکرم پر کشید پیش دوستش ! همان دوست عفریته و شیادش ... همانی که دو دستی داشت زندگی نوپای ام را نابود میکرد و کمر به قتل بچه ام بسته بود . پشتم لرزید از فکراینکه مبادا نزد او برود و دوباره به او اعتماد کند و او هم دوباره سواستفاده کند . هوا رو به تاریکی میرفت و اینکه الان طهورا در این شهر بی در و پیکر میان این همه گرگ تنها و بی کس مانده است خونم به جوش می آورد و به خودم لعن میفرستادم که چرا زودتر از آن محضر کوفتی بیرون نزدم . آنقدر حواسم پی اش بود که اهمیتی به عروس مجلس که تنها خواهرم بود ندادم . نگاهی به صفحه ی گوشی ام انداختم و به تعداد تماس های بی جواب الهام ... ببخش خواهرم ، دیدی که دست من نبود . چقدر ارزوی چنین روزی را میکرد . میدانستم از همان وقتی که خوب و بد را تشخیص دادم خوب به یاد دارم که الهام خاطرخواه رسول بود و با آوردن اسمش گل از گلش میشکفت و اما حیا مانع ابراز عشقش میشد و صورت سفیدش، سرخ و و سفید میشد . بارها شاهد رنگ به رنگ شدنش و متلاطم شدنش هنگام برخورد با رسول شده بودم . چقدر برایش خوشحال بودم و از ته دل برایش آرزوی خوشبختی کردم . رسول لیاقتش را داشت حالا دیگر آرامش و عشق سهم الهام بود بعد از آن همه سختی طلاق و اذیت های پیمان ! قفل صفحه اش را باز کرده و پیامی برایش نوشتم :" برات آرزوی خوشبختی میکنم خواهرگلم ببخش که اینطور شد هر وقت حالم خوب شد باهات تماس میگیرم " شماره ی طهورا رو گرفتم و گذاشتمش روی بلند گو... صدای گوشخراش زنی که میگفت دستگاه مورد نظر خاموش میباشد مثل مته روی مخم بود . اونقدر ناراحت و دل شکسته بود که گوشیش رو خاموش کرده بود . حق داشت من هم اگر جای او بودم همین کار را میکردم . تصویر چشمای اشکبارش از جلوی چشمام کنار نمیرفت . و نمیدونم چرا دیگه دلم نمی خواست کسی ناراحتش کنه و اشک به چشماش بیاره ! دلم میخواست فقط لبخندروی صورتش ببینم و صدای خنده اش سر مستم کنه . داشتم تو ذهنم آنالیز میکردم که ممکنه کجا رفته باشه یقینا خونه ی مادرش نمیرفت ... شماره ی خونه روگرفتم و بوق میخورد ... وکسی جواب نمیداد ... یک لحظه ذهنم جرقه زد و تنها جایی که یقین میدونستم میره !!!! ادامه دارد ... به قلم✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃