🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوهجده:
عقلم به جایی قد نمیداد که ممکن است کجا رفته باشد ...
عقلم هم مانند جسمم تحلیل رفته بود .
استارت ماشین را زده و راه افتادم .
باید هر طور پیدایش میکردم .
جایی را برای رفتن نداشت .
بی پناه تر از من بود .
جایی برای رفتن پیش مادرش هم نداشت .
یک آن فکرم پر کشید پیش دوستش !
همان دوست عفریته و شیادش ...
همانی که دو دستی داشت زندگی نوپای ام را نابود میکرد و کمر به قتل بچه ام بسته بود .
پشتم لرزید از فکراینکه مبادا نزد او برود و دوباره به او اعتماد کند و او هم دوباره سواستفاده کند .
هوا رو به تاریکی میرفت و اینکه الان طهورا در این شهر بی در و پیکر میان این همه گرگ تنها و بی کس مانده است خونم به جوش می آورد و به خودم لعن میفرستادم که چرا زودتر از آن محضر کوفتی بیرون نزدم .
آنقدر حواسم پی اش بود که اهمیتی به عروس مجلس که تنها خواهرم بود ندادم .
نگاهی به صفحه ی گوشی ام انداختم و به تعداد تماس های بی جواب الهام ...
ببخش خواهرم ، دیدی که دست من نبود .
چقدر ارزوی چنین روزی را میکرد .
میدانستم از همان وقتی که خوب و بد را تشخیص دادم خوب به یاد دارم که الهام خاطرخواه رسول بود و با آوردن اسمش گل از گلش میشکفت و اما حیا مانع ابراز عشقش میشد و صورت سفیدش، سرخ و و سفید میشد .
بارها شاهد رنگ به رنگ شدنش و متلاطم شدنش هنگام برخورد با رسول شده بودم .
چقدر برایش خوشحال بودم و از ته دل برایش آرزوی خوشبختی کردم .
رسول لیاقتش را داشت
حالا دیگر آرامش و عشق سهم الهام بود بعد از آن همه سختی طلاق و اذیت های پیمان !
قفل صفحه اش را باز کرده و پیامی برایش نوشتم :" برات آرزوی خوشبختی میکنم خواهرگلم
ببخش که اینطور شد
هر وقت حالم خوب شد باهات تماس میگیرم "
شماره ی طهورا رو گرفتم و گذاشتمش روی بلند گو...
صدای گوشخراش زنی که میگفت دستگاه مورد نظر خاموش میباشد مثل مته روی مخم بود .
اونقدر ناراحت و دل شکسته بود که گوشیش رو خاموش کرده بود .
حق داشت
من هم اگر جای او بودم همین کار را میکردم .
تصویر چشمای اشکبارش از جلوی چشمام کنار نمیرفت .
و نمیدونم چرا دیگه دلم نمی خواست کسی ناراحتش کنه و اشک به چشماش بیاره !
دلم میخواست فقط لبخندروی صورتش ببینم
و صدای خنده اش سر مستم کنه .
داشتم تو ذهنم آنالیز میکردم که ممکنه کجا رفته باشه
یقینا خونه ی مادرش نمیرفت ...
شماره ی خونه روگرفتم و بوق میخورد ...
وکسی جواب نمیداد ...
یک لحظه ذهنم جرقه زد و تنها جایی که یقین میدونستم میره !!!!
ادامه دارد ...
به قلم✍🏻 دل آرا
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیاجتماعی
#طهورا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃