🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتشصتوشش:
صداش رو بالا برد و فریاد گونه گفت : چی شده داری جون به لبم میکنی طهورا ؟!
پس اون شوهر عوضی و نامردت کجاست نکنه اون دست روت بلند کرده !
--باور کن نمی دونم کجاست ! نه فقط دو روز پیش یه دعوای لفظی داشتیم با هم اونم عصبی شد و یه مشت زد تو دهنم .
لبم یکم پاره شده و حالت تهوع دارم نمی تونم لب بزنم به غذا!
جون ندارم اصلا!
--خدا بُکشه منو از دست تو دختر ! خب پاشو بیا خونه ی ما .
اصلا تمومش کن همه چیز رو .
تا کی میخوای وسط اون جهنم زندگی کنی ؟!
--نمیتونم بیام اونجا می شناسیش که اگه جایی برم انگار مو رو آتیش بزنی حاضر میشه و باز روز از نو روزی از نو .
دو روز دیگه مهلت صیغه تموم میشه!
--من الان یه سوپ مرغ واست آماده می کنم تا یک ساعت دیگه میام .
فعلا کاری نداری !
اعتراض کرده و گفتم : نه ترو خدا سارا بیخیال شو مگه نمی شناسیش بیاد قشرق به راه میندازه .
--غلط میکنه من و تو مثل خواهریم دیگه ام حرف نباشه برو یه آبی، چایی، چیزی کوفت کن تا بیام .
آهان راستی به سیاوش گفتی حامله ای !؟
--نه نگفتم یعنی تا اومد جنگ و دعوا شروع شد نشد که بگم .
ولی تو اولین فرصت بهش می گم .
--حماقت نکن دوباره میام اونجا بهت میگم که چیکار کنی.
فعلا ....
***********
با صدای زنگ در که اومد به زور تکانی به خودم دادم و دستم رو از دسته مبل گرفته و سنگینی ام را روی دسته انداختم با زور بلند شدم .
و پاهای بی جانم را پشت سرم روی زمین می کشیدم .راه رفتن برایم سخت شده بود.
گویی وزن بدنم دوبرابر شده بود اما در ظاهر اینگونه نبود !
درب را باز کردم و روی مبل نشستم تا بیاید .
قیافه ی شاد و بشاش سارا در قاب در ظاهر شد .
ظاهرش بر خلاف همیشه که اسپرت و دخترانه بود خانمانه شده بود .
مانتوی بلند مشکی با شلوار راسته ی مشکی پوشیده بود و روسری بزرگ سورمه ای رنگ سرش کرده بود .
لبخند زنان به طرفم اومد و ظرف غذا رو روی عسلی گذاشت و بی هوا در آغوشم گرفت و بوسه ای خواهرانه و پُر مهر روی گونه ام کاشت .
صدایش در این خانه ی خلوت و سوت و کور طنین انداز شد .
دستش را گوشه ی لبم گذاشت و آرام نوازش کرد و گفت : الهی بمیرم الهی دستش بشکنه ببین چکار کرده ...
داغون کرده صورتت رو ! همیشه آرزوی لب های قیطانی ترو داشتم ...
زهر خندی زده و چیزی در جوابش نگفتم .
تا اینکه دوباره خودش گفت :
--خوبی خواهری ! چه به روز خودت آوردی؟
چرا انقد شکسته شدی .
کجاست اون دختر زیبا و دلبر ...
--تو که پیشم هستی خوبم .
دیگه هیچ چیز حالم رو خوب نمی کنه .
بازم من هستم که در برابر این همه مشکل هنوزم کمر خم نکردم.
والا که خیلی پوست کلفتم مگه نه !؟؟
چینی به بینی اش انداخت و گفت : بسه بابا ، مگه تو چند سالته آخه! باید انقد به خودت برسی تا چشم سیاوش در بیاد .
اشاره ای به ظاهر متفاوتش کرده و گفتم : خبریه ؟ شیطون ! دیگه از اون لباس های اَجق وَجَقت نپوشیدی .
--نه بابا کی میاد ما رو بگیره ما که مثل تو بخت و اقبال بلند نداریم.
پسر عموی خر پول و عاشق سینه چاک که نداریم .
سعید بهم گیر میده میگه باید درست لباس بپوشی .
امروزم دیگه واسه خاطر اینکه کارم رو راه بندازه و منو برسونه این لباس ها رو پوشیدم .
با شنیدن اسم سعید پشتم لرزید و ترس تمام بدنم را گرفت .
چنگی به صورتم زده و گفتم : وای خدا مگه با سعید اومدی ؟ نکنه الان اون پایین وایساده !
خنده ای کرد و گفت: چرا انقد ترسیدی سعید که هیولا نیست داداشمه .
اره پایین وایساده بهش گفتم منتظر بمونه تا بیام .
--مگه تو نمی دونی سیاوش بدش میاد اگه بفهمه که دیگه جنازه ام رو تحویلت میده .
--خیلی بیخود میکنه اون که اصلا نیومده بالا.
نگاهی به شکمم انداخت و گفت: دست دست نکن طهورا !
بِجُنب تا شکمت بالا نیومده...
این سیاوشی که من میشناسم یهو دیدی زد زیر همه چیز و اون وقت میخوای چه غلطی کنی با یه بچه و شناسنامه ی سفید !
تو این روزگار که هزار جور حرف و حدیث پشت سر آدم میزنن .
تو که نمی تونی در دهن مردم رو ببندی .
دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم : باورت میشه سارا! با اینکه اولش از وجودش ناراحت بودم و اما حالا یه جور به وجودش عادت کردم .
شاید خنده دار باشه اما همین بچه داره منو به زندگی امید وار می کنه .
چطور دلم میاد بچه ی خودم رو بُکشم !
یه چیزی میگی آخه...
تو هنوز مادر نشدی بفهمی وقتی یه موجود کوچولو داره توی بطن وجودت شکل می گیره و از وجودت رشد می کنه چه حس ناب و قشنگیه.
--جمع کن بابا توام شعر میگی واسم فیلم هندی که نیست دیوانه .
تو مجبوری که اینکار رو کنی .
واسه خاطر حفظ آبروی خودت و خانواده ات...
هیچ به عکس العمل خانواده ات فکر کردی ؟! 👇🏻👇🏻👇🏻