👆👆👆👆👆👆👆
#میانبر
#رمان_آنلاین_طهورا
#بهقلمدلآرا
🌹🌹🌹
#پارت_صد_و_سی
https://eitaa.com/mahruyan123456/13424
#پارت_صد_و_سی_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/13510
#پارت_صد_و_چهل
https://eitaa.com/mahruyan123456/13706
#پارت_صد_و_چهل_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/14123
#پارت_صد_و_پنجاه
https://eitaa.com/mahruyan123456/14279
#پارت_صد_و_پنجاه_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/14467
اینجا من ،
بستگی دارم به تو..
به حرفهایت ،🌹
آرامشت، به بودنت...
اینجا اگر تو باشی ،
فدایِ سرِ هرکسي که می خواهد نباشد...
@mahruyan123456🍃
#حدیث_عشق| •°•🌈•°• |
امام جواد الائمہ فرمودند :
در زندگے، صبر را تكيہگاه خود ، فقر و
تنگ دستے را همنشين خود قرار بده و
با هواهاے نفسانے مخالفٺ كن.
و بدان كھ هيچگاھ از ديدگاه خداوند..
پنھان و مخفے ''نخواهے ماند''
پس مواظب باش كھ در چہ حالتے..
+ خواهى بود [🧭🧨]
[ بحارالانوار،ج۷۵،ص۳۵۸ ]♥️|•
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_دویست_بیست_چھار آشفته ام و نیکی منبع آرامش! :+خب این نشونه ي خاکساري ب
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_دویست_بیست_پنج
+:حرفه اي؟
باز هم،با تکان دادن سرم،تأییدش میکنم.
+:مربی شما،هر بار یه حرکات مشخص رو به شما میده تا انجامش
بدین.. اگه اون حرکات رو با خواسته ي خودتون تغییر بدید،نه تنها
ورزش نکردین،حتیممکنه به خودتون آسیب هم برسونین.. نماز هم
همینطوره،باید با همون روش بخونیم که مربی ها گفتن
استدلال هاي این دختر کم سن و سال، منطقی است و به دلم
مینشیند.
_:منطقیه
لبخندي از روي رضایت میزند
+:اگه منطقی نبود ،من قبولش نمیکردم...
یک لحظه تاریکی همه جا را برمیدارد.
:_نیکی نترس.. فقط برق رفته
:+نمیترسم پسرعمو... شما که هستین نمیترسم...
به وضوح جانم میلرزد..
صداي قدم هایی در سالن میآید،نیکی با نگرانی بلند میشود و نگاهم
میکند
بلند میشوم و به طرف در میروم،صداي قدم ها نزدیک میشود..
نزدیک و نزدیک تر...
نیکی دقیقا پشت سرم پناه میگیرد...
فاصله ي کم بینمان،اعتماد نیکی را به رخم میکشد..
او به من مطمئن است..
کوبش دیوانه وار قلبم،آواي تند زنش هاي جان نیکی و صداي قدم
هایی که هر لحظه نزدیک تر میشود....
بلند میشوم و به طرف در میروم،صداي قدم ها نزدیک میشود و
پشت در متوقف.
صداي مانی را میشناسم
:_مسیح..نیکی هنوز اونجایین؟؟
یاد اتفاقات صبح و مکالمه ي سردم با مانی،مزه ي دهانم را گس میکند...
با عصبانیت میگویم
:+معلومه که اینجاییم...کدوم گو...
حرفم را میخورم،نیکی جلو میآید و آرام میگوید : تقصیر آقامانی که
نبود.. آروم باشین
باورکردنی نیست اما لرزش و تلالو بی نظیر مردمک هایش در
تاریکروشن اتاق،فاصله ي کوتاه چند سانتی مان و همین جمله ي
ساده ي امري،آرامم میکند.
انگار خدا وقتی تو را میآفرید،آرامشم را به دستان تو سپرد..
نگاهم را از صورت آرامش میگیرم،دستانم را مشت میکنم و آب
دهانم را قورت میدهم.
من به خودم قول داده ام.
نمیتوانم،نباید فرماندهی جانم را به قلبم بسپارم..
آرامشی که نیکی با آواي خوش کلامش در طَبَق اخلاص،تقدیمم
میکند،با خشونت پس میزنم.
دلم را مجاب میکنم براي نیکی سریع تر ندود
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_دویست_بیست_شش
سوارـمرکب شیطان میشوم و تند میگویم:درو وا کن مانی مانی میگوید:مسیح عصبانی نشو..بذا یه چیزي بگم
میگویم:اول درو وا کن،بعد بگو...
مانی میگوید:نه اول تو قول بده که عصبانینمیشی.
نفسم را بیرون میدهم .
نیکی میگوید:نه آقامانی..پسرعمو عصبانی نیست..
با تعجب نگاهش میکنم.
عصبانی ام....
چرا من پسرعمو هستم و او،آقامانی!! ؟؟؟
عصبانی ام....
چرا مخاطب حرف هاي نیکی هنوز برایم مهم است؟
عصبانی ام....
چرا از اینکه پسرعمو،خطابم میکند ناراحتم؟؟
در واقع از نیکی عصبانی ام...
شاید هم از خودِ بی جنبه ام...
مانی میگوید:مسیح من کلی زحمت کشیدم،تا مامان راضی شد
بیخیال من بشه و با ماشین بره دنبال کاراش.. اما...
نیکی میپرسد:اما چی آقامانی؟مشکل چیه؟
نگران مانی شده!
لعنت به من.....
من باید به برادر خودم حسودي کنم؟
صداي مانی میآید:نه زنداداش.. راستش کلید اتاق تو جیب کتم بود..
کت هم موند تو ماشین..
عصبانی ام.. نمیدانم از نیکی یا مانی..
ولی عصبانی ام..
مشتم را محکم روي در میکوبم.
نیکی،آستین پیراهنم را میکشد...
نکن...
دخترجان،دل من طاقت این کارها را ندارد...
ضعیف تر از آن هستم که به نظر میآیم.
:+پسرعمو چیزي نشده....آقامانی هم که مقصر نیست...
مانی میگوید:مسیح چند ساعت تحمل کن... میرم سریع کلید رو
مٻآرم.
براتون غذا و آبجوش آوردم.. میرم پشت بوم،با یه طناب میفرستم تو
بالکن.. مسیح بگیرش..شرمنده داداش.. ببخش منو..
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوپنجاهوهشت:
«دوست داشتنت
همه چیز را زیباتر کرده است
همه چیز را...
باور کن
من هم زیباتر شده ام
از وقتی که به تو فکر می کنم...
زندگی برایم رنگ و بویی تازه گرفته بود.
در اوج نا امیدی کورسوی امید در دلم روشن شده بود .
و این باز هم یک تلنگر بود !
یک اشاره از سوی خدا .
می خواست بگوید حواسم به تو هست بنده ی من!
ما تو را تنها نمی گذاریم .
«لا تحزن ان الله معنا »
اندوه به خود راه مده خدا با ماست .
صدای صوت روحانی پدر وقتی که قرآن می خواند در گوشم نواخته شد .
چشمانم را بستم و پر کشیدم به سالهای کودکی و نوجوانی ام ...
سر روی پایش می گذاشتم و او آیات روح بخش الهی را تلاوت می کرد .
هیچ گاه ندیدم پدر از مشکلات گله ای کند یا اخم به ابرو بیاورد ...
همیشه لبخند میزد و به آسمان نگاه می کرد و می گفت : اوستا کریم خودش همه چیز رو درست می کنه .
چقدر دلم برایش تنگ شده بود .
لحظه شماری می کردم تا هر چه زودتر به تهران برسم و صورتش را بوسه باران کنم .
طنین صدایش در اوج غم و غصه ها تسکینی بود برای دل بی قرارم .
چادر را دستم داد و با لبخند گفت : بپوش چادرت رو تا بریم .
-امیر حسین باور کن سختمه .
نمی تونم جمع و جورش کنم من که لباس هام بلنده .
اخمی چاشنی صورتش کرد و گفت : دیگه نشنوم ها ...
من که نباید بهت بگم .
من دوست دارم زنم چادر بپوشه.
سرش را پایین انداخت و با من و من گفت : حد...حداقل تا وقت..وقتی من شوهرتم.
چادر که میپوشی خیالم راحته .
که چشم کسی به ناموسم نمی افته .
این یک تیکه پارچه نیست طهورا!
این یادگار حضرت زهراست .
مطمئن باش تنها عنایت خودشه که داره بهت نگاه میکنه تا امانتش رو روی سرت نگه داری و حفظ کنی .
سر خوردم ...
سقوط کردم و باز هم به اول خط رسیدم .
به همان جایی که ازش هراس داشتم .
واقعیتی که دلم می خواست از زیرش شانه خالی کنم و طفره روم ...
اما هیچ گریزی نبود !
هر مدتی یکبار باید به من گوشزد می کرد .
باید می گفت که دلت رو خوش نکن .
ما فقط چند ماه کنار همیم .
سرم گیج خورد و چشمام سیاهی رفت .
به پیراهنش چنگ زده تا بتوانم تعادلم را حفظ کنم .
دیگه چیزی نفهمیدم تنها سیاهی بود...
با خنکی قطره های آب که روی صورتم ریخته شد چشم گشودم .
با جفت چشمانی بی قرار رو به رو شدم .
نگرانی در قعر چشمانش فریاد میزد .
کدام را باور می کردم !
بد مخمصه ای گیر افتاده بودم .
با خودم می گفتم نکند که شب گذشته در خوابی شیرین به سر میبردم و تمامش خیال خوش بود ...
اما وجود امیر حسین و نگرانی اش کمی امید وارم می کرد .
دست خیسش را روی صورت تب دارم کشید و گفت : چی شدی تو !!
طهورا بهتر شدی !
سرم را به طرف دیوار برگردانده و قطره ی اشکی با سماجت از گوشه چشمم سر خورد .
با صدایی گرفته جوابش را دادم : الان خوبم .
بیخود دلواپس من نباش .
با صدایی که از ته چاه در می آمد گفت : جون به لب شدم بی انصاف بعد میگی دلواپس نباش .
سرم را برگردانده طرفش و بغضم را قورت داده ...
دل به دریا زده و ازش پرسیدم : امیرحسین !
بی معطلی تند و صریح گفت : جانم ...
-تو اصلا منو دوست داری ؟ راستش رو بهم بگو
راست و حسینی تو که خدا و پیغمبر سرت میشه
پس انتظار دارم دروغ نگی .
حست به من چیه !!
-این چه سوالی هست که میپرسی !
طهورا بلند شو ساعت پنج باید فرودگاه باشیم ها ...
-سوالم رو جواب بده .بیخود بهانه نیار .
-آخه این ...
-آخه بی آخه لطفاً جوابم رو بده .
زل زد در مردمک های نم زده و لرزانم ...
با صراحت و رک و پوست کنده گفت : دلم نمی خواد الکی بگم .
و ترو دل خوش کنم .
قبلاً هم گفتم کسی نمیتونه جای فتانه رو بگیره واسم .
من حسی بهت ندارم .
یه جور حالت خنثی !
جوری هست که بود و نبودت واسم تفاوتی نداره .
دوباره مرا تحقیر کرد ...
شخصیتم را زیر سوال برد و علنا گفت که من حتی سر سوزنی براش ارزش ندارم .
نیم خیز شده و مقابلش ایستادم و صدام رو بالا برده و عصبانیتم را خالی کرده و گفتم : پس بیخود کردی که به من نزدیک شدی .
چطور به خودت اجازه دادی به زنی که هیچ حسی بهش نداری عشق بورزی ....
بغلش کنی....
تو وقاحت رو دیگه تا سر حد ممکن به سر بردی .
چشمام رو ریز که و با نفرت ادامه دادم : حالم ازت می خوره ....
تو فقط ادعای آدم حسابی بودن داری .
در حالی که هیچی نیستی !
تنها یک طبل تو خالی !!
تو تقصیری نداری !
مقصر منم ...
توام احمق تر از من سراغ نداشتی .
میدونی امیر حسین خیلی برای فتانه خوشحالم که فوت کرد و از دست آدم بی صفتی مثل تو خلاص شد .
رگ پیشانی اش ازشدت خشم بیرون زده بود .
اما دیگه واسم مهم نبود...
به جایی رسیده بودم که دیگه می گفتم به جهنم بذار هر چی قراره پیش بیاد همون بشه .
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
محبت رو نمیشه گدایی کرد .
نمیشه به زور قلب آدم ها رو تسخیر کرد .
دست گرمش را روی دست یخ کرده ام گذاشت و گفت : هر چی بگی حق داری .
من شرمنده ام ...
دستش را پس زده و گفتم : توبه ی گرگ مرگه ...
بار چندمی هست که معذرت خواهی می کنی و دوباره شروع می کنی .
اما ایندفعه دیگه فرق می کنه .
خوب گوشات رو باز کن !
حق نداری از یک متری من هم رد بشی .
مواظب حد و حدود خودت باش .
که به والله اگر اینطور نباشه هر چی بشه پای خودت هست .
چقدر ساده ام و نفهم هستم که مقابل هوا و هوس تو تسلیم شدم و تن به خواسته ی نفسانی تو دادم .
مشتش را محکم به دیوار کوبید و فریاد زد : تمومش کن دیگه .
هر چی هیچی نمیگم .
شورش رو در آوردی .
خیلی کار شاقی نکردی .
وظیفه ات رو انجام دادی .
اگر نمی دونی وظایف همسریت چیه تا رساله بدم خدمتت و آگاهت کنم !
-هه ،هه ببین کی داره دم از وظیفه میزنه ...
واقعا متاسفم واست ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃