🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوپنجاهوسه:
«زیبا تر از آنی که به تشبیه بگنجی
نظم تن تو ریخت به هم قافیه ام را...»
کمال بیش تر از قبل کنارم بود .
حواسش بهم بود .
و مثل تازه داماد ها چپ میرفت، راست می آمد و قربان صدقه ام می رفت .
گرچه حمید دیگر دلش با من نبود و مرا دلگیر کرده بود .
اما محبت های بی حد و حصر پدرش درمان همه ی دلشکستگی هایم بود .
سر سجاده بودم و مشغول ذکر ...
دانه های قرمز تسبیح یک به یک پشت سر هم با تکان لب های من ردیف می شدند .
کنارم نشست و با عشق بهم زل زد و آهسته لب زد : قبول باشه بانو .
-قبول حق از شما قبول باشه رفتی مسجد ؟!
-آره ، مدتی بود آنقدر گرفتار کار و اوضاع بودم که وقت مسجد رفتن نداشتم .
چشماش برق خاصی زد و دستش را روی صورتم کشید و گفت : شبیه فرشته ها شدی .
کاش خدا یک دختر بهمون بده شبیه تو باشه همین طور زیبا .
خندیدم و گفتم : خدا که میده شما دوست نداری .
شما دلت نمی خواد بچه ای هم از من داشته باشی .
جا خورد از لحنم .
در اوج خنده با شوخی حرف دلم را گفته بودم .
خسته شده بودم .
من هم مثل همه آرزوی مادر شدن داشتم .
اگر چه تا به حال به بهانه حمید در مقابل این خواسته ام مقاومت کرده بودم اما حالا همه چیز فرق کرده بود .
روی چهار زانو ، روبروم نشست و با جدیت و تحکم گفت : ببینم منظورت چی بود ؟! از این حرفا .
چرا تو لفافه حرف میزنی .
تو که اهل نیش و کنایه زدن نبودی کتایون !
-نه نیش زدم نه طعنه .
تنها برای اولین بار طی این چهار سال و خورده ای حرف دلم رو زدم .
اشتباه کردم !!
منم دلم بچه می خواد .
تو که همیشه نیستی .
دلم می خواد تنهایی هام رو با اون پر کنم .
من کی رو دارم تو این دنیا جزاون پدر مادر پیر و تو ...
چرا درکم نمی کنی !
شرمگین سرش را پایین انداخت و گفت : حق با توئه ؛ من این سالها در حق تو جفا کردم .
تو حمید رو بزرگ کردی درست مثل بچه ی خودت .
و من با خودم می گفتم خب شاید توام مثل من فعلا تنها دغدغه ات بزرگ کردنش باشه ...
-هنوزم حمید برام خیلی عزیزه .
هنوز هم پسرمه .
حتی اگر اون دیگه منو نخواد اما من دوستش دارم .
بیشتر از هر چیزی این مدت طعنه ها و حرف هایی که بهم میزدن راجب بچه نیاوردن اذیتم می کرد .
بغض کرده و ادامه دادم :این مدت من محکوم به نازایی و ناقص بودن شدم .
بی اینکه تو حتی بدونی من چه دردی رو دارم تحمل می کنم .
-بگو چیکار کنم واست !
بگو چه کنم تا جبران این سالهای از دست رفته بشه .
تا دیگه نبینم کتایونم با آه و حسرت حرف میزنه .
تمام تلاش من برای این زندگی به خدا برای این بود که تو احساس آرامش کنی و ذره ای کمبود احساس نکنی .
هر چند می دونم که به حدی چشم و دل سیر هستی که پشیزی مال و اموال من برات ارزشی نداره .
اما حالا تنها یک گوشه چشم و یک اشاره ی تو برای من کافیه تا دنیا رو به پات بریزم .
تا هر چی که می خوای فراهم بشه .
اصلا بیا از این عمارت بریم .
بریم یک جای خوش آب و هوا .
دور از این آدم ها .
خودمون باشیم و خدای بالا سر .
و تا وقتی که جون دارم نوکریت رو می کنم .
-لازم نیست آقا ، من که چیزی از شما نخواستم .
همین که سایه ات بالای سرمه برای من کافیه .
ما هیچ جا نمی ریم .
من پدر و مادر رو نمی تونم تنها بذارم ...
و تو تمام تعلقات و وابستگی هات اینجاست .
تو به این شهر ، به این عمارت تعلق داری .
اینجا اگه تو یک روز نباشی هیچ چیز سر جای خودش نیست .
تو نباشی خون این رعیت های بیچاره و بچه های یتیم بیشتر از قبل پایمال میشه .
من تنها دوست دارم تو پدر بچه ام باشی و در کنار هم شاهد قد کشیدن بچه مون باشیم .
یکی که کسی نتونه از من بگیرش .
و بعد چند سال تو روی من باایسته و بگه تو مادر من نیستی !
-میفهمم عزیزم به والله می دونم چی میگی .
من از طرف حمید هزاران بار ازت عذر خواهی می کنم .
بابت گستاخی و نمک نشناس بودنش .
اما تو چه انتظاری از یک بچه ی پنج ساله داری .
باور کن اون تحت تاثیر حرف های افسانه قرار گرفته .
-بهتره این بحث رو تموم کنیم کمال الدین .
من کینه ای از هیچ کس به دل ندارم .
دلم هم نمی خواد با قضاوت بقیه گناه بقیه رو بشورم .
این قضیه رو همین جا ختمش کنیم .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوپنجاهوچهار:
هفت ماه بعد ...
راه رفتن و خم و راست شدن دیگر برایم سخت شده بود .
و بیشتر اوقات در استراحت به سر میبردم .
دست و پایم ورم کرده بود .
لب و دهانم پف کرده و رنگ سرخی اش به کبودی ،میزد .
خبری از ظرافت و زیبایی ام نبود .
هر آن که خود را در آیینه نگاه می کردم از خودم نا امید می شدم .
و مثل بچه ها گریه سر می دادم و پا بر زمین می کوبیدم .
بهانه تراشی می کردم .
زود رنج و حساس شده بودم...
خبری از کتایون صبور و مقاوم نبود .
اما مادر می گفت همه ی اینها موقتی هست و همش به خاطر اون فسقلی هست که توی شکمت جا خوش کرده .
و من از حس مادر شدن ناراحتی ها را به دست باد می سپردم و با جنین شش ماهه ام خلوت می کردم .
دستم را دایره وار روی شکمم می کشیدم و آرام آرام باهاش حرف میزدم .
خوشحالی های من یک طرف ....
دیوانه بازی های کمال هم یک طرف .
انگار نه انگار او برای دومین بار است که پدر می شود .
مثل یک پروانه مدام دورم می چرخید .
اجازه نمی داد دست به سیاه و سفید بزنم .
کنارم می نشست و قرآن بدست می گرفت و سرش را نزدیک شکمم می آورد و قرآن می خواند .
عقیده اش این بود که بچه وقتی توی شکم مادرشه تمام چیزهایی که در دوران بارداری می گذرد روی بچه تاثیر می گذارد.
اعم از خوراکی ها و ...
حلال یا حرام ...
و...
دوست داشت بچه اش مانند خودش سر به مهر باشد و به شنیدن صدای قرآن عادت کند .
متوجه باز و بسته شدن در نشده بودم .
همان طور که طاق باز دراز کشیده بودم ....
به خیال اینکه کسی جز کمال به خانه نمی آید .
با لباس بلند حریر سبزی که از وسط کش می خورد و پایینش چین داشت .
سلیقه ی کمال بود ...
از ذوق بچه برایم خریده بود .و دوست داشت دائم همین لباس را بپوشم .
موهای بلندم روی بالش پخش شده بود .
با فراغ بال داشتم به آینده ای شیرین دست در دست کودکم می اندیشیدم که حضور نحسش مرا باز هم تا مرداب ها کشاند .
از ترس در حال قبض روح شدن بودم ...
با آن سر برهنه جلوی او دلم می خواست سر بگذارم زمین و بمیرم .
تا به حال هیچ مردی جز کمال موهایم را ندیده بود .
بالش را روی سرم گرفته تا پوششی باشد برایم ....
اما و با تته پته و لکنت گفتم : تو ...
تو ای...اینجا ...چ...چه غل...طی میکنی !؟
نزدیکم اومد و کنار نشست .
نگاهش عذابم می داد .
بی هیچ مانعی داشت مرا با نگاهش قورت می داد .
رد نگاهش را که دنبال کردم آه از نهادم برخاست .
یقه ی لباسم باز بود !!!
دستام رو دستپاچه روی سینه ام گذاشتم و گفتم : مگه اینجا طویله است که سرت رو مثل گاو انداختی پایین و اومدی؟؟
گورت رو گم کن .
بی حیا من ناموس توام چقدر بی وجدانی!
انگشت اشاره اش را روی لبش گذاشت و گفت : هیس! هیچی نگو کتایون .
کاری نکن که همین جا خودم و خودت رو خفه کنم .
میدونی فرق من با کمال چیه ؟
اون همیشه چیزهایی که من می خوام رو از چنگم در میاره .
بعدشم هم اسمش به پسر خلف در رفته .
اما من اینطور نیستم .
من دنبال سهم خودم هستم .
تو سهم منی ...
عشق منی کتایون .
شده تا هر وقت که باشه ترو مال خودم می کنم .
با نفرت بهش زل زدم و گفتم : تو هیچ غلطی نمی تونی کنی .
این آرزو رو به دلت می ذارم .
چشماش ترسناک شد ...
خنده ی مرموزی کرده و دستش را جلو آورد .
فکر پلیدش را تا ته خوانده و قبل اینکه دست کثیفش به شکمم برسد پایم را کشیده و محکم به پهلویش زدم .
از درد صورتش مچاله شد و به خودش می پیچید .
نمی دونم چه فکری کرد که به زور از زمین بلند شد و به طرف در رفت .
همان طور که می رفت سرش را برگرداند و گفت : این ضربه ای که زدی بی جواب نمی مونه .
حواست باشه خانوم کوچولو .
هم به خودت و بچه ات هم اون شوهر عوضیت!
مثل روز برام روشنه که تو مال منی .
داد کشیدم و گفتم : گورت رو گم کن .
شرت رو کم کن از سر زندگیم ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوپنجاهوپنج:
خودم را سر زنش می کردم .
و می گفتم : ای کاش لال میشدم و به کمال الدین نمی گفتم هوس آلبالو کردم .
آخ کمال باز هم من شرمنده ی تو شدم .
باز هم باعث خدشه دار شدن غرور و مردانگی ات شدم .
سر به زانو گذاشته و در خودم مچاله شده و گریه می کردم .
حتی صدای آواز سر خوش کمال هم که هر روز سر ذوقم می آورد نتوانست مرا از آن حال اسف بار بیرون بکشد .
«جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را ...»
سرخوش و شاد با کاسه ی سفالی فیروزه ای، پر شده ازآلبالو های سرخ و خوش رنگ طرفم آمد .
و گفت : اینم واسه خانوم خانوما!
تو حیاط، هم زیر شیر آب، دادم به شیرین تمیز شستش .
با نگاه به قیافه ی دمغ و افسرده ی من.
خنده از روی صورتش پر کشید و جلوم زانو زد و گفت : چی شده ! چرا رنگ به رو نداری؟ حالت خوب نیست .
لب هام رو روی هم فشار داده و به سختی با گلوی از ترس خشک شده گفتم : چیزی نیست .
نگران نباش .
-به من دروغ نگو .داره قیافه ات زار میزنه که یک چیزی شده تو همین نیم ساعتی که من رفتم و اومدم .
بهم بگو چی شده؟!
کسی اومد اینجا .
تا به حال بهش دروغ نگفته بودم .
چون عقیده داشتم دروغ زندگی ام را نابود می کند و پایه هایش را ویران .
تنها یک کلمه از دهانم خارج شد .
بیشتر از این نشد.
زبان در دهانم نمی چرخید تا همه وقایع و حرف های برادرش را باز گو کنم .
-جمال ....!!!
چشماش از حدقه بیرون زد و رگ گردنش متورم شده بود .
با خشم گفت : اون نامرد اینجا چکاری داشت !
کتایون ...
-نمی دونم .
یهو وارد خونه شد .
بخدا من بی تقصیرم .
دندان هایش را بهم کلید کرده و زیر لب غرید : باید آدمش کنم .
این بی شرف دیگه بیش از حد پاش رو از گلیمش دراز تر کرده .
خودش را روی زمین کشاند و تکیه اش را به دیوار داد و با بیچارگی دستش را به پیشانی اش زد و گفت : من چرا ترو تنها گذاشتم .
وای خدا !
اون زنم رو با این سر و وضع دیده .
لعنت به من !
تف به غیرتم.
چه گلی به سرم بگیرم .
اونقدر پست فطرته که هر جا بنشینه پیش رفقای عیاش و ولگرد تر از خودش زیبایی های زن من نقل زبونشه .
حال خوبی نداشتم .
اما سعی کردم او را دلداری دهم :
تقصیر تو چیه !
آخه ؟
خودت رو سرزنش نکن .
مقصر من بودم که بهت گفتم ...
حرفم را قطع کرد و با عصبانیت براق شد توی صورتم و گفت : آره مقصر خود تو هستی .
وقتی بهت میگم بیا گورمون رو گم کنیم بریم یک جایی دیگه مخالفت می کنی.
من یک چیزی بهتر از تو می دونم که میگم .
من برادر بی غیرت خودم رو می شناسم اون به خودش هم رحم نمی کنه چه برسه به زن برادرش !
که چشمش هم دنبالشه .
تو نمی فهمی من الان چه حالی دارم .
هیچی برای یک مرد سخت تر از این نیست که چشمای حرومی زنش رو دیده باشه و هر آن منتظر یک فرصت باشه تا بره سر وقتش ...
داد زد و گفت : می فهمی یعنی چی!
یعنی هر چی این سالها با آبرو زندگی کردم حالا چوب حراج میزنه به حیثیت و آبروی من ...
ایناش به جهنم !
اینکه پی تو هست بیشتر از هر چیزی داره عذابم میده .
دائم باید کنارت باشم تا مبادا اون الدنگ بیاد و خطری ترو تهدید کنه .
لب ورچیده و با گریه گفتم : ببخشید که من باعث بدبختی هات هستم .
منو ببخش که دارم با غیرت تو بازی می کنم .
کلافه و آشفته بود و دیدن این حال من او را بدتر می کرد .
لب زد و با لحنی آرام تر از قبل گفت : لعنتی گریه نکن .
آتیش به قلب من نزن .
مگه نمی دونی طاقت دیدن اشک هاتو ندارم .
حیف نیست این مروارید ها خیس بشه ...
همه چیز رو حل می کنم .
تا وقتی ترو دارم و خدا هست.
فقط پشتم باش و مثل همیشه کنارم .
وجود آرامش بخشت باعث دلگرمی میشه و منو برای تصمیم گرفتن مصمم می کنه .
به وقتش حساب اونم می ذارم کف دستش .
تو فقط غصه نخور ...
اون بچه نمی تونه ناراحتی مادرش رو تحمل کنه ....
ادامه دارد ...
به قلم ✍🏻 دل آرا
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c
نقد و نظر طهورا 👆🏻
منتظر حرف های شما عزیزان هستیم
ورود آقایان ممنوع است ❌❌
بار فراقت ، چه سنگین است
و دردِ ندیدنت چه طاقت فرساست...
این چشم ها در حسرت دیدارت ،
آسمانی بارانی اند و این دلها در نبودنت ،
تکه سنگ هایی تپتده اند...🖇
بیا و زنده مان کن ،
حیاتمان بخش ، امیدمان ده...🌱
#سلامحضرتزندگیمهدےجان🌸
@mahruyan123456 🍃
| اَللَّهُمَّ امْلاَءْ قَلْبی حُبّاً لَکَ...♥️|
#خدايا قلبم را
از "محبّتِ"خودت پُرکن :)
@mahruyan123456 🍃
سلام بہ همہ همراهان ڪانالـ😍
بنابر دلایلی اعم از ڪپی و... خاطره پاكترازگل تصمیم بر این شد که این رمان واقعی و زیبا پاڪ بشھـ😕
ولی براے ڪسانی که تازه به جمع ما پیوستند و مشتاق خوندن این رمان کاملا واقعی هستند توضیحی داریمـ😍👇🏻
این رمان زندگی واقعی نویسنده عزیز کانال خانم دلآرا هست😉 یه رمان پر از نڪات زندگۍ که هر بانو و جوانی باید بخونه👌🏻(دوستان به یک شب نکشیده تمومش کردند🤭😍)
تصمیم جدید ما این هست که هرکس مایل به خوندن هست از طریق ایدی زیر پیگیری کنہ (پیام بدید که میخواید خاطره رو دریافت کنید)⇩
@rmrtajiii
عجله ڪنید که پاسخگویی و ظرفیت به شدت محدود هست🏃🏻♀️🏃🏻♀️
❌❌و فقط به این صورت میتونید رمان رو دریافت ڪنید جای دیگه ای نشر نشده❌❌
۞ #یڪـآیهقـرآن ۞
و چون به شما درود گـفته شد
شما به صورتى بهتر از آن درود گوييد♥️
يا همان را در پاســـخ برگردانيد كه
خدا همواره به هر چيزى حسابرس اســت.✨
📙سوره مبارکه النساء آیه 86
@mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے✨
خدا
دوست دارد شنیدن درد و دل هاے تو را♥️
با خدا حرف بزن💌
@mahruyan123456 🍃