eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : «زیبا تر از آنی که به تشبیه بگنجی نظم تن تو ریخت به هم قافیه ام را...» کمال بیش تر از قبل کنارم بود . حواسش بهم بود . و مثل تازه داماد ها چپ می‌رفت، راست می آمد و قربان صدقه ام می رفت . گرچه حمید دیگر دلش با من نبود و مرا دلگیر کرده بود . اما محبت های بی حد و حصر پدرش درمان همه ی دلشکستگی هایم بود . سر سجاده بودم و مشغول ذکر ... دانه های قرمز تسبیح یک به یک پشت سر هم با تکان لب های من ردیف می شدند . کنارم نشست و با عشق بهم زل زد و آهسته لب زد : قبول باشه بانو . -قبول حق از شما قبول باشه رفتی مسجد ؟! -آره ، مدتی بود آنقدر گرفتار کار و اوضاع بودم که وقت مسجد رفتن نداشتم . چشماش برق خاصی زد و دستش را روی صورتم کشید و گفت : شبیه فرشته ها شدی . کاش خدا یک دختر بهمون بده شبیه تو باشه همین طور زیبا . خندیدم و گفتم : خدا که میده شما دوست نداری . شما دلت نمی خواد بچه ای هم از من داشته باشی . جا خورد از لحنم . در اوج خنده با شوخی حرف دلم را گفته بودم . خسته شده بودم . من هم مثل همه آرزوی مادر شدن داشتم . اگر چه تا به حال به بهانه حمید در مقابل این خواسته ام مقاومت کرده بودم اما حالا همه چیز فرق کرده بود . روی چهار زانو ، روبروم نشست و با جدیت و تحکم گفت : ببینم منظورت چی بود ؟! از این حرفا . چرا تو لفافه حرف میزنی . تو که اهل نیش و کنایه زدن نبودی کتایون ! -نه نیش زدم نه طعنه . تنها برای اولین بار طی این چهار سال و خورده ای حرف دلم رو زدم . اشتباه کردم !! منم دلم بچه می خواد . تو که همیشه نیستی . دلم می خواد تنهایی هام رو با اون پر کنم . من کی رو دارم تو این دنیا جزاون پدر مادر پیر و تو .‌.. چرا درکم نمی کنی ! شرمگین سرش را پایین انداخت و گفت : حق با توئه ؛ من این سالها در حق تو جفا کردم . تو حمید رو بزرگ کردی درست مثل بچه ی خودت . و من با خودم می گفتم خب شاید توام مثل من فعلا تنها دغدغه ات بزرگ کردنش باشه ... -هنوزم حمید برام خیلی عزیزه . هنوز هم پسرمه . حتی اگر اون دیگه منو نخواد اما من دوستش دارم . بیشتر از هر چیزی این مدت طعنه ها و حرف هایی که بهم میزدن راجب بچه نیاوردن اذیتم می کرد . بغض کرده و ادامه دادم :‌این مدت من محکوم به نازایی و ناقص بودن شدم . بی اینکه تو حتی بدونی من چه دردی رو دارم تحمل می کنم . -بگو چیکار کنم واست ! بگو چه کنم تا جبران این سالهای از دست رفته بشه . تا دیگه نبینم کتایونم با آه و حسرت حرف میزنه . تمام تلاش من برای این زندگی به خدا برای این بود که تو احساس آرامش کنی و ذره ای کمبود احساس نکنی . هر چند می دونم که به حدی چشم و دل سیر هستی که پشیزی مال و اموال من برات ارزشی نداره . اما حالا تنها یک گوشه چشم و یک اشاره ی تو برای من کافیه تا دنیا رو به پات بریزم . تا هر چی که می خوای فراهم بشه . اصلا بیا از این عمارت بریم . بریم یک جای خوش آب و هوا . دور از این آدم ها . خودمون باشیم و خدای بالا سر . و تا وقتی که جون دارم نوکریت رو می کنم . -لازم نیست آقا ، من که چیزی از شما نخواستم . همین که سایه ات بالای سرمه برای من کافیه . ما هیچ جا نمی ریم . من پدر و مادر رو نمی تونم تنها بذارم ... و تو تمام تعلقات و وابستگی هات اینجاست . تو به این شهر ، به این عمارت تعلق داری . اینجا اگه تو یک روز نباشی هیچ چیز سر جای خودش نیست . تو نباشی خون این رعیت های بیچاره و بچه های یتیم بیشتر از قبل پایمال میشه . من تنها دوست دارم تو پدر بچه ام باشی و در کنار هم شاهد قد کشیدن بچه مون باشیم . یکی که کسی نتونه از من بگیرش . و بعد چند سال تو روی من باایسته و بگه تو مادر من نیستی ! -میفهمم عزیزم به والله می دونم چی میگی . من از طرف حمید هزاران بار ازت عذر خواهی می کنم . بابت گستاخی و نمک نشناس بودنش . اما تو چه انتظاری از یک بچه ی پنج ساله داری . باور کن اون تحت تاثیر حرف های افسانه قرار گرفته . -بهتره این بحث رو تموم کنیم کمال الدین . من کینه ای از هیچ کس به دل ندارم . دلم هم نمی خواد با قضاوت بقیه گناه بقیه رو بشورم . این قضیه رو همین جا ختمش کنیم . ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل‌آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : هفت ماه بعد ... راه رفتن و خم و راست شدن دیگر برایم سخت شده بود . و بیشتر اوقات در استراحت به سر میبردم . دست و پایم ورم کرده بود . لب و دهانم پف کرده و رنگ سرخی اش به کبودی ،میزد . خبری از ظرافت و زیبایی ام نبود . هر آن که خود را در آیینه نگاه می کردم از خودم نا امید می شدم . و مثل بچه ها گریه سر می دادم و پا بر زمین می کوبیدم . بهانه تراشی می کردم . زود رنج و حساس شده بودم... خبری از کتایون صبور و مقاوم نبود . اما مادر می گفت همه ی اینها موقتی هست و همش به خاطر اون فسقلی هست که توی شکمت جا خوش کرده . و من از حس مادر شدن ناراحتی ها را به دست باد می سپردم و با جنین شش ماهه ام خلوت می کردم . دستم را دایره وار روی شکمم می کشیدم و آرام آرام باهاش حرف میزدم . خوشحالی های من یک طرف ‌‌.... دیوانه بازی های کمال هم یک طرف . انگار نه انگار او برای دومین بار است که پدر می شود . مثل یک پروانه مدام دورم می چرخید . اجازه نمی داد دست به سیاه و سفید بزنم . کنارم می نشست و قرآن بدست می گرفت و سرش را نزدیک شکمم می آورد و قرآن می خواند . عقیده اش این بود که بچه وقتی توی شکم مادرشه تمام چیزهایی که در دوران بارداری می گذرد روی بچه تاثیر می گذارد. اعم از خوراکی ها و ... حلال یا حرام ... و... دوست داشت بچه اش مانند خودش سر به مهر باشد و به شنیدن صدای قرآن عادت کند . متوجه باز و بسته شدن در نشده بودم . همان طور که طاق باز دراز کشیده بودم .... به خیال اینکه کسی جز کمال به خانه نمی آید . با لباس بلند حریر سبزی که از وسط کش می خورد و پایینش چین داشت . سلیقه ی کمال بود ... از ذوق بچه برایم خریده بود .و دوست داشت دائم همین لباس را بپوشم . موهای بلندم روی بالش پخش شده بود . با فراغ بال داشتم به آینده ای شیرین دست در دست کودکم می اندیشیدم که حضور نحسش مرا باز هم تا مرداب ها کشاند . از ترس در حال قبض روح شدن بودم ... با آن سر برهنه جلوی او دلم می خواست سر بگذارم زمین و بمیرم . تا به حال هیچ مردی جز کمال موهایم را ندیده بود . بالش را روی سرم گرفته تا پوششی باشد برایم .... اما و با تته پته و لکنت گفتم : تو ... تو ای...اینجا ...چ‌‌...چه غل...طی میکنی !؟ نزدیکم اومد و کنار نشست . نگاهش عذابم می داد . بی هیچ مانعی داشت مرا با نگاهش قورت می داد . رد نگاهش را که دنبال کردم آه از نهادم برخاست . یقه ی لباسم باز بود !!! دستام رو دستپاچه روی سینه ام گذاشتم و گفتم : مگه اینجا طویله است که سرت رو مثل گاو انداختی پایین و اومدی؟؟ گورت رو گم کن . بی حیا من ناموس توام چقدر بی وجدانی! انگشت اشاره اش را روی لبش گذاشت و گفت : هیس! هیچی نگو کتایون . کاری نکن که همین جا خودم و خودت رو خفه کنم . میدونی فرق من با کمال چیه ؟ اون همیشه چیزهایی که من می خوام رو از چنگم در میاره . بعدشم هم اسمش به پسر خلف در رفته . اما من اینطور نیستم . من دنبال سهم خودم هستم . تو سهم منی ... عشق منی کتایون . شده تا هر وقت که باشه ترو مال خودم می کنم . با نفرت بهش زل زدم و گفتم : تو هیچ غلطی نمی تونی کنی . این آرزو رو به دلت می ذارم . چشماش ترسناک شد ... خنده ی مرموزی کرده و دستش را جلو آورد . فکر پلیدش را تا ته خوانده و قبل اینکه دست کثیفش به شکمم برسد پایم را کشیده و محکم به پهلویش زدم . از درد صورتش مچاله شد و به خودش می پیچید . نمی دونم چه فکری کرد که به زور از زمین بلند شد و به طرف در رفت . همان طور که می رفت سرش را برگرداند و گفت : این ضربه ای که زدی بی جواب نمی مونه . حواست باشه خانوم کوچولو . هم به خودت و بچه ات هم اون شوهر عوضیت! مثل روز برام روشنه که تو مال منی . داد کشیدم و گفتم : گورت رو گم کن . شرت رو کم کن از سر زندگیم ... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : خودم را سر زنش می کردم . و می گفتم : ای کاش لال میشدم و به کمال الدین نمی گفتم هوس آلبالو کردم . آخ کمال باز هم من شرمنده ی تو شدم . باز هم باعث خدشه دار شدن غرور و مردانگی ات شدم . سر به زانو گذاشته و در خودم مچاله شده و گریه می کردم . حتی صدای آواز سر خوش کمال هم که هر روز سر ذوقم می آورد نتوانست مرا از آن حال اسف بار بیرون بکشد . «جز نقش تو در نظر نیامد ما را جز کوی تو رهگذر نیامد ما را ...» سرخوش و شاد با کاسه ی سفالی فیروزه ای، پر شده ازآلبالو های سرخ و خوش رنگ طرفم آمد . و گفت : اینم واسه خانوم خانوما! تو حیاط، هم زیر شیر آب، دادم به شیرین تمیز شستش . با نگاه به قیافه ی دمغ و افسرده ی من. خنده از روی صورتش پر کشید و جلوم زانو زد و گفت : چی شده ! چرا رنگ به رو نداری؟ حالت خوب نیست . لب هام رو روی هم فشار داده و به سختی با گلوی از ترس خشک شده گفتم : چیزی نیست . نگران نباش . -به من دروغ نگو .داره قیافه ات زار میزنه که یک چیزی شده تو همین نیم ساعتی که من رفتم و اومدم . بهم بگو چی شده؟! کسی اومد اینجا . تا به حال بهش دروغ نگفته بودم . چون عقیده داشتم دروغ زندگی ام را نابود می کند و پایه هایش را ویران . تنها یک کلمه از دهانم خارج شد . بیشتر از این نشد. زبان در دهانم نمی چرخید تا همه وقایع و حرف های برادرش را باز گو کنم . -جمال ....!!! چشماش از حدقه بیرون زد و رگ گردنش متورم شده بود . با خشم گفت : اون نامرد اینجا چکاری داشت ! کتایون ... -نمی دونم . یهو وارد خونه شد . بخدا من بی تقصیرم . دندان هایش را بهم کلید کرده و زیر لب غرید : باید آدمش کنم . این بی شرف دیگه بیش از حد پاش رو از گلیمش دراز تر کرده . خودش را روی زمین کشاند و تکیه اش را به دیوار داد و با بیچارگی دستش را به پیشانی اش زد و گفت : من چرا ترو تنها گذاشتم . وای خدا ! اون زنم رو با این سر و وضع دیده . لعنت به من ! تف به غیرتم. چه گلی به سرم بگیرم . اونقدر پست فطرته که هر جا بنشینه پیش رفقای عیاش و ولگرد تر از خودش زیبایی های زن من نقل زبونشه . حال خوبی نداشتم . اما سعی کردم او را دلداری دهم : تقصیر تو چیه ! آخه ؟ خودت رو سرزنش نکن . مقصر من بودم که بهت گفتم ... حرفم را قطع کرد و با عصبانیت براق شد توی صورتم و گفت : آره مقصر خود تو هستی . وقتی بهت میگم بیا گورمون رو گم کنیم بریم یک جایی دیگه مخالفت می کنی. من یک چیزی بهتر از تو می دونم که میگم . من برادر بی غیرت خودم رو می شناسم اون به خودش هم رحم نمی کنه چه برسه به زن برادرش ! که چشمش هم دنبالشه . تو نمی فهمی من الان چه حالی دارم . هیچی برای یک مرد سخت تر از این نیست که چشمای حرومی زنش رو دیده باشه و هر آن منتظر یک فرصت باشه تا بره سر وقتش ... داد زد و گفت : می فهمی یعنی چی! یعنی هر چی این سالها با آبرو زندگی کردم حالا چوب حراج میزنه به حیثیت و آبروی من ... ایناش به جهنم ! اینکه پی تو هست بیشتر از هر چیزی داره عذابم میده . دائم باید کنارت باشم تا مبادا اون الدنگ بیاد و خطری ترو تهدید کنه . لب ورچیده و با گریه گفتم : ببخشید که من باعث بدبختی هات هستم . منو ببخش که دارم با غیرت تو بازی می کنم . کلافه و آشفته بود و دیدن این حال من او را بدتر می کرد . لب زد و با لحنی آرام تر از قبل گفت : لعنتی گریه نکن . آتیش به قلب من نزن . مگه نمی دونی طاقت دیدن اشک هاتو ندارم . حیف نیست این مروارید ها خیس بشه ... همه چیز رو حل می کنم . تا وقتی ترو دارم و خدا هست. فقط پشتم باش و مثل همیشه کنارم . وجود آرامش بخشت باعث دلگرمی میشه و منو برای تصمیم گرفتن مصمم می کنه . به وقتش حساب اونم می ذارم کف دستش . تو فقط غصه نخور ... اون بچه نمی تونه ناراحتی مادرش رو تحمل کنه .... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c نقد و نظر طهورا 👆🏻 منتظر حرف های شما عزیزان هستیم ورود آقایان ممنوع است ❌❌
بار فراقت ، چه سنگین است  و دردِ ندیدنت چه طاقت فرساست... این چشم ها در حسرت دیدارت ،  آسمانی بارانی اند و این دلها در نبودنت ،  تکه سنگ هایی تپتده اند...🖇 بیا و زنده مان کن ، حیاتمان بخش ، امیدمان ده...🌱 🌸 @mahruyan123456 🍃
| اَللَّهُمَّ امْلاَءْ قَلْبی حُبّاً لَکَ...♥️| قلبم را از "محبّتِ"خودت پُرکن :) @mahruyan123456 🍃
سلام بہ همہ همراهان ڪانالـ😍 بنابر دلایلی اعم از ڪپی و... خاطره پاك‌ترازگل تصمیم بر این شد که این رمان واقعی و زیبا پاڪ بشھـ😕 ولی براے ڪسانی که تازه به جمع ما پیوستند و مشتاق خوندن این رمان کاملا واقعی هستند توضیحی داریمـ😍👇🏻 این رمان زندگی واقعی نویسنده عزیز کانال خانم دل‌آرا هست😉 یه رمان پر از نڪات زندگۍ که هر بانو و جوانی باید بخونه👌🏻(دوستان به یک شب نکشیده تمومش کردند🤭😍) تصمیم جدید ما این هست که هرکس مایل به خوندن هست از طریق ایدی زیر پیگیری کنہ (پیام بدید که میخواید خاطره رو دریافت کنید)⇩ @rmrtajiii عجله ڪنید که پاسخگویی و ظرفیت به شدت محدود هست🏃🏻‍♀️🏃🏻‍♀️ ❌❌و فقط به این صورت میتونید رمان رو دریافت ڪنید جای دیگه ای نشر نشده❌❌
۞ ۞ و چون به شما درود گـفته شد شما به صورتى بهتر از آن درود گوييد♥️ يا همان را در پاســـخ برگردانيد كه خدا همواره به هر چيزى حسابرس اســت.✨ 📙سوره مبارکه النساء آیه 86  @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا