eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
817 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
💗| ✨| مہوش بہ طرف نیڪے مےرود : بریم اونجا بشینیم... تو بشین منم الان میام.. نیڪے و مہوش بہ طرف سالن مےروند. فنجان چایم را برمی دارم. نیکی که نیست باید با بازےهاے موبایل مانے مشغول باشم ڪہ آرش صدایم مےزند. :_مسیح... یہ سرے آدم هستن ڪہ زیر ظاهر پاڪ و مریم مقدسےشون لجنڪاریاشون، رو مےڪنن... مےدونے یہ ضرب المثل هست راجع چادر، میگہ:هرچی آدم فلان کاره هست.... بقیہ ے ڪلامش را نمےشنوم. از تصور تہمتے ڪہ بہ نیڪے مےزند... نفسم بند مےآید.خون بہ مغزم نمےرسد اما جلوے چشمانم را مےگیرد. توهین بہ پاڪبودن نیڪے را تاب ندارم. یڪ لحظہ تمام بدنم گر مےگیرد.هرچہ قدرت دارم،در مشتم مےریزم و فنجان را بین دستانم خرد مےڪنم. *نیڪے* چادر رنگے ام را مرتب روے پاهایم مےاندازم ڪہ مہوش با ظرف شیرینے بہ طرفم مےآید. با تعجب نگاهش مےڪنم. یڪ روسرے ڪوچڪ،ناشیانہ روے سرش انداختہ ڪہ از جلو و عقب،موهاے رنگشدهاش بیرون ریختہ. با خنده مےگویم:پس این چیہ رو سرت؟ تا حالا ڪہ نداشتے... لبخند مےزند و ڪنارم مےنشیند:والا چے بگم... آرش صدام زده میگہ ببین مسیح چہ زرنگہ،خانمش رو فقط برا خودش مےخواد.. توام یہ ڪم رعایت ڪن... لبخند مےزنم. واقعا یڪے از فواید حجاب این است..ڪہ من و زیبایےهایم،تماما براے همسرم،عشقم،و هم مسیر بہشتم هستیم. مہوش مےگوید:حالا ماه عسل ڪجا رفتین؟ مےخواهم جوابش را بدهم ڪہ صداے شڪستن چیزے از پذیرایے و پشتبندش صداے نالہ مےآید. نگران از سلامت مسیح،از جا بلند مےشوم و بہ طرف سالن مےدوم. از صحنہ اے ڪہ مےبینم مےترسم. روے زمین پر از تڪہهاے خرد شده ے فنجان است و قطرات خون ڪہ پشتسر هم روے زمین... از دست راست مسیح،خون مےچڪد و یقہے آرش را بین انگشتان دست چپش،مچالہ ڪرده و آرش را روے مبل میخڪوب...زیر چشم راست آرش کبود شده.. با اضطرار صدا مےزنم:مسیــــح.... بہ طرفم برمےگردد. نگاهش بہ صورت ترسیده ام ڪہ مےافتد دستش را از گردن آرش برمی دارد و مےگوید:بریم نیڪے... مہوش مےگوید:اینجا چہ خبره؟آرش چے شده؟ مسیح با دست سالمش،ڪیف و چادر مشڪےام را از روے دستہے مبل چنگ مےزند و جلو مےآید:بریم نیڪے... رگہهاے خون درون چشمانش،دست زخمےاش و صداے پر از بغض و خشمگینش آنقدر ترسناڪ است ڪہ جرئت نمےڪنم چیزے بگویم. فقط بہ دنبالش ڪشیده مےشوم. صداے تق تق ڪفشهاے پاشنہدارم روے سرامیڪها بر نگرانے و دلآشوبم مےافزاید. نگرانم.نگران دس ِت مسیح... از خانہ بیرون مےزنیم.درون آسانسور،وسایلم را از مسیح مےگیرم و چادر مشڪےام را سر مےڪنم. مسیح،دست راستش را بین دست چپش مےگیرد. از دانہ هاے درشت عرق روے پیشانےاش مشخص است ڪہ چقدر درد دارد. هیچ نمےگویم. نمےدانم بین او و آرش چہ گذشتہ. هرچہ ڪہ بوده مسیح را ناآرام و عصبے ڪرده و من،نشنیده حق را بہ مسیح مےدهم. بے هیچ حرفے از ساختمان بیرون مےرویم.هواے سرد اسفند،ریہهایم را مےسوزاند. مسیح بےتوجہ بہ ماشین،مشغول پیادروے مےشود. صد مترے همقدم راه مےرویم. ناگهان مسیح می ایستد و فریاد می زند:لعنتی... لعنتی.... لعنتی... دیگر قلبم تحمل ندارد.مےایستم و نگاهش مےڪنم. آشفتہ دست سالمش را بین موهایش مےبرد و نگاه از من می دزدد. طاقت نمےآورم :مسیح... نویسنده: @mahruyan123456
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️ ✍🏻به قلم بانو عاشقانه دفاع مقدس عشقی‌از‌جنس‌نور🌺💫👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/458 کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2224 اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_نود_پنج مہوش بہ طرف نیڪے مےرود : بریم اونجا بشینیم... تو بشین منم ا
💗| ✨| برمےگردد. چند قدم بینمان را پر مےڪنم. صور ِت مسیح،مچالہ شده. غرو ِر شڪستہ. پر از بغ ِض مردانہ است..پر از نگاهش را از من مےدزدد. رگِ برجستہے گلویش نگرانترم مےڪند. آرام،هردو دستم را جلو مےبرم. مسیح متوجہم مےشود. مثل یڪ شئ قیمتے و ناب،با هردو دست،آستین ڪت مسیح را مےگیرم و دس ِت زخمےاش را بالا مےآورم. صداے خشدار و پر از بغض مسیح بند دلم را پاره مےڪند. آرام و با محبت مےگوید:نیڪے... سرم را بالا مےگیرم. مسیح،نگاهم مےڪند. برق چشمهایش مثل همان دیدار نخست، گیجم ڪرده. نو ِر بےتفاوت نیستند.چیزے درون برق چشمانش،خاص و بےهمتاست. اما دیگر دو چیزے ڪہ تا بہ حال ندیده بودم. اینبار با اختیار،اما نہ بہ دستور عقل،بلڪہ با فرمان دل،از عمق قلب مےگویم:جانم؟ آسمان،سخاوتمندانہ،برف روے سرمان مےریزد. مثل نقل و نبات ڪہ بر سر عروس و داماد مےریزند. بدون ترس در چشمهاے مسیح خیره مےشوم. در آخرین روزهاے زمستان،زیر بارش آرام و سنگین دانہهاے برف،احساس مےڪنم داغ شدهام. هجوم خون،زیر پوست صورتم و نفسهاے تند مسیح قلبم را وادار بہ ڪوفتن مےڪند. سرم را پایین مےآورم. دس ِت مسیح،خونین و پر از زخم،بین دستهایم است... شیشہے نازڪ بغض،تحمل نمےڪند و مےشڪند. بین دانہهاے برف،قطرات اشڪ روے صورتم مےنشیند و نالہ مےڪنم:چہ بلایے سر خودت آوردے؟ ڪف دستش پر از خطوط سرخ خون شده... نمےدانم قرار است با این دو خنجر درون چشمانت بر سر دلم بیاورے... اما این بےتابےام نشان مےدهد،قلبم تصمیم خودش را گرفتہ. دوستداشتنت،گناه باشد یا اشتباه؛ فرقے نمےڪند... گناه مےڪنم تو را،حتے بہ اشتباه... * ڪف دستش پر از خطوط سرخ خون شده. زخم وسط دستش از همہ عمیقتر است و این نگرانم مےڪند. نگاهے بہ اطراف مےاندازم. خیابان خلوت است. باید فڪرے بہ حال دست زخمےاش ڪرد،وگرنہ آنقدر خون از دست مےدهد ڪہ.... همین حالا هم،رنگ بہ رو ندارد. آستین دست زخمےاش همچنان بین دستانم است. بہ دنبال خودم مےڪشانمش و روے جدول دستور نشستن مےدهم. مسیح مطیعانہ مےنشیند. شبیہ پسربچہایے است ڪہ بغض دارد و منتظر بہانہ است تا در آغوش مادرش سرباز ڪند. چادر رنگےام را بیرون مےآورم و پارهاش مےڪنم. مسیح مےخواهد اعتراض ڪند. ڪنارش مےنشینم و مےگویم:هیس...معلوم نیست چہ بلایے سر دستت آوردے.. با پش ِت دست،اشڪهایم را پاڪ مےڪنم. ڪیفم را روے پایم مےگذارم و بعد دوباره آستین مسیح را مےگیرم و دستش را بااحتیاط،مثل یڪ شئ گرانقیمت روے ڪیف مےگذارم. دیوار،سفید شده،و اطراف هر خطه زخم،از سرما،بنفش ڪبود... نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| ِ وسط دستش،خون بیرون مےزند. خون روے زخمهاے ڪوچڪ و سطحے لختہ بستہ،اما هنوز از زخِم عمیق دستما پارچہاے تمیزے ڪہ همراهم دارم،روے زخم مےگذارم و بعد آرام،با نوار چادر رنگےام شروع بہ بستن ِل دستش مےڪنم. نوار را سفت دور دستش مےپیچانم. مسیح،اصلا واڪنش نشان نمےدهد. عجیب است،زخمش بہ نظر دردناڪ مےآید. باید روے زخم را سفت ببندم،تا خونریزے قطع شود. قبلا این ڪار را بارها ڪردهام.خیلے پیش مےآمد ڪہ منیرخانم،دست یا پایش را با شیشہ ببرد. مثل یڪ معلم،مےپرسم:چے شد دستت رو بریدے؟ مسیح با صداے خشدارے مےگوید :_فنجون تو دستم شڪست... :+چے شد ڪہ فنجون رو.. :_نپرس... چنان محڪم و قاطعانہ مےگوید" نپرس" ڪہ جا مےخورم. نگاهے بہ صورتش مےاندازم. چشمانش را بستہ،مشت چپش را جمع ڪرده و رگِ گردنش،برآمده. چہ چیزے تو را اینقدر ناراحت ڪرده پسرعمو؟؟ ڪار باندپیچے ڪردن دستش ڪہ تمام مےشود،بلند مےشوم :+باید بریم بیمارستان... :_لازم نیست... :+چرا لازمہ،شاید عصب دستت رو بریده باشے.. اصلا شاید بہ شریان اصلے آسیب رسونده باشے... مسیح هیچ نمےگوید،فقط در چشمهایم خیره مےشود.آرام،بدون اینڪہ نگاه از من بگیرد،بلند مےشود. :_نیازے بہ بیمارستان نیست...بریم و روے موزاییڪهاے نارنجے وسط پیادهرو شروع بہ راهرفتن مےڪند. چند ثانیہ،مات و مبہوت نگاهش مےڪنم. بہ خودم مےآیم.پاتند مےڪنم و ڪنارش مےرسم. :+ولے اگہ خونریزے... مےایستد،من هم. بہ طرفم برمےگردد.رگہهاے سرخ خون،سفیدے چشمانش را شبیہ منظرهے غروب ڪرده. :_هیچے نگو نیڪے لطفا.. در شبِ چشمانش غرق مےشوم. مردمڪهایش تلوتلو مےخورند و مےلرزند.غصہ ے عمیقے درونشان نشستہ. دلیلش را نمےدانم.مسیح نگاهش را از صورتم مےگیرد. آهے مےڪشد و حرڪت مےڪند. شانہ بہ شانہاش راه مےافتم. بہ نظرم بہ سڪوت احتیاج دارد.سڪوت و هواے آزاد... یڪ لحظہ،یاد صحنہاے ڪہ دیدم مےافتم. مسیح،محڪم آرش را بہ مبل چسبانده بود و هر لحظہ ممڪن بود،با فشار دستش،او را خفہ ڪند. آرش دست و پا مےزد و سعے مےڪرد از زیر دست مسیح فرار ڪند. ڪنجڪاوے مثل پرندهاے در قفس،خودش را بہ در و دیوار مغزم مےڪوبد و سعے دارد در قالب سوالے،از دهنم بیرون بجہد. اما حالا نباید چیزے بگویم.باید صبر ڪنم تا مسیح خودش لب بگشاید. بین او و آرش هرچہ ڪہ گذشتہ،من حق را بہ مسیح مےدهم. سوز سرمای اسفند بہ عمق استخوانم مےنشیند.دستهایم را جلوے دهانم حلقہ مےڪنم و نف ِس گرمم را درونشان بازدم مےڪنم. بعد با دستهایم خودم را بغل مےگیرم. مسیح آرام مےایستد. تا مےخواهم برگردم و ببینم چرا ایستاده،ڪتش روے شانہهایم مےنشیند. بےهیچ حرف و ڪلامے... دوباره راه مےافتد. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
یکی بود و یکی هرگز نبود، این که نشد قصه! تو هم مانندِ من در حسرتِ "ما" مانده ای اینجا...💔 @mahruyan123456 🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_نود_هفت ِ وسط دستش،خون بیرون مےزند. خون روے زخمهاے ڪوچڪ و سطحے لخت
💗| ✨| من،همچنان سر جایم ایستادهام. نگاهے بہ ڪت و نگاهے بہ مسیح مےاندازم. پاتند مےڪنم و ڪنارش مےرسم. همقدم با او حرڪت مےڪنم. مےخواهم چیزے بگویم،اما قبل از من، صداے خشدار مسیح بلند مےشود. :_سردم نیست نیڪے... این یعنے هیچ نگویم. بہ آرامش نیاز دارد. بہ سڪوت.. دیگر هیچ نمےگویم. با دست،دو طرف ڪت را مےگیرم و بہ خودم نزدیڪتر مےڪنم. بوے عطر مسیح،در بینےام مےپیچد. تلخ،اما مالیم... حتے عطرش هم با تمام عطرهاے دنیا فرق دارد. نفس عمیقے مےڪشم و بوے او را با تمام وجود وارد ریہهایم مےڪنم. چشمهایم را مےبندم و غرق آرام ِش و امنی ِت ڪنار او بودن مےشوم... هوا سرد است و مسیح فقط یڪ پیراهن در تن دارد. مےایستم،ڪت را از روے شانہام برمےدارم و مسیح را صدا مےزنم. :+مسیح؟ مسیح یڪطرفے بہ سمتم برمےگردد. دستم را دراز مےڪنم تا ڪت را بگیرد. نگاهے بہ من و نگاهے بہ ڪت مےاندازد.سر تڪان مےدهد :_نیڪے،سردم نیست... و دوباره پشت بہ من مےڪند. آشفتگے و عصبانیت از تمام حرڪاتش پیداست. و بدتر اینڪہ من دلیل هیچڪدام را نمےدانم. بازهم بہ طرفم برمےگردد. :_منتظر چے هستے؟ نگاهش مےڪنم. بہ خودم مےآیم. ڪت را روے شانہهایم مےاندازم.چند قدم،فاصلہے بینمان را پر مےڪنم و دوباره ڪنارش مےایستم. مسیح راه مےافتد،من هم همشانہ اش. آنقدر اخم بین ابروانش عمیق است ڪہ جرئت نمےڪنم چیزے بگویم. مےدانم مےخواهد قدم بزند تا عصبانیتش فروڪش ڪند. تا بہ خانہ برسیم چیز دیگرے نمےگویم. ★ صداے بوق ممتد از خیابان مےآید. از خواب مےپرم. ڪمے طول مےڪشد تا بہ یاد بیاورم،ڪجا هستم. همہجا تاریڪ است. بلند مےشوم و از پنجره،نگاهے بہ بیرون مےاندازم. خیابان خلوت است. گوشے را از روے پاتختے چنگ مےزنم. یازده و چہل و سہ دقیقہے بامداد. فقط ده دقیقہ خوابیدهام... ِ دیشب،ڪہ خستہ و ڪوفتہ بعد از پیادروی نیمساعتہ بہ خانہ برگشتیم،مسیح براے فرار از سوال و جواب من، "شب بخیر" گفت و بہ اتاقش پناه برد. من هم ناچار،بہ اتاقم آمدم و آنقدر این پہلو و آن پہلو ڪردم تا خوابم برد. هیچوقت خانہ را اینقدر خفقانآور حس نڪرده بودم احساس مےڪنم گلویم خشڪ شده. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
🚗پارت ها تو راهه 😍🚗 یه سورپرایز ویژه از طرف نویسنده برای مخاطب های عزیز و دوست داشتنی به مناسبت ماه مبارک واعیاد شعبانیه ❤️کمی منتظر بمونید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : جلوی کافی شاپ ماشین درب و داغانش را پارک کرد و با همان ژشت خاص و لاتی اش از ماشین پیاده شد . سارا بدجور به برجکش زده بود و زیادی مثل همیشه سر کیف نبود . من هم دل و دماغی نداشتم . تنها به اجبار آنجا حضور داشتم . از وقتی دیده بودمش دلم زیر و رو شد . من عاشقش بودم . بی نهایت ... آنقدر ها که کر و کور شده بودم و بدی هایش را به چشم نمی دیدم . حاضر بودم سال های سال منتظرش بنشینم . تا بلکه دلش با من همراه شود . این علاقه ی یک طرفه ضجرم می داد . دستم را به تندی کشید و با اخم و توپ و تشر گفت : بیا دیگه . باز رفتی تو هپروت . جوابش را ندادم . اصلا حوصله کل کل کردن با سارا را نداشتم . کافی شاپ خلوتی بود . موزیک آرامی که پخش میشد آرامش و سکوتش را دلنشین تر می کرد . پشت یکی از میزها که گوشه بود و کنار پنجره هر سه جای گرفتیم . من کنار سارا و سعید هم روبرویمان . خون ،خونم را می خورد و مدام خودم را سرزنش می کردم . که چرا من با وجود شوهر باز هم یاد کارهای دوران مجردی ام افتاده ام و با برادر مجرد دوستم برای خوش گذرانی بیرون زده ام . حس عذاب وجدان رهایم نمی کرد . مرد جوانی که پیش خدمت بود کنار میزمان آمد و دفتری روی میز گذاشت و گفت : سلام خوش آمدید . لطفا سفارشتون رو بگید تا براتون بیارم . میلم به هیچ چیز نمی آمد ... سارا نگاه سرسری به دفتری که زیر دستش بود انداخت و روبه او گفت : برای همه کیک و قهوه ی تلخ . دستش را روی سینه اش گذاشت و به نشانه احترام خم شد : بله چشم . سرم را در یقه ام فرو برده بودم و داشتم با دکمه ی مانتویم ور می رفتم که سارا از کنارم بلند شد و گفت : من میرم دستام رو بشورم تا وقتی که میاد . نگاهی با تعجب به کیفی که دستش بود انداختم و گفتم : کیفت رو کجا می‌بری ؟ صبر کن منم همراهت بیام . خنده ای کرد و گفت : ای بابا خب حتما کیفم رو لازم دارم . دندان قروچه ای کرد : نمیشه که همه چیز رو واست توضیح بدم . توام بمون همین جا بچه بازی در نیار ... زود میام . سری تکان داده و با نگاهم همراهش کردم . نمی دانم چرا ته دلم قرص نبود . حس شک و بد بینی نسبت به سارا سراسر وجودم را پر کرده بود . و اما بازهم با حماقت خودم را گول میزدم و می گفتم : نه سارا همون دوست خوب همیشگی منه . هرگز منو تنها نمی گذاره . سعید نفسش را باآه و پر از درد بیرون داد به بیرون خیره شد و گفت : طهورا خانم ، شما اگه جای من بودی چیکار می کردی !! با تعجب بهش خیره شدم و گفتم : ببخشید آقا سعید متوجه منظورتون نمیشم میشه واضح تر بگید . نگاهش را روی صورتم سر داد و با آرامشی که کم پیش می آمد داشته باشد گفت : من عاشق ناهیدم ... نمی‌دونم میدونید یا نه ! اما باید بگم که دیگه به آخر خط رسیدم . نمی فهمم آخرش چی میشه . من نمی تونم ازش دست بکشم . دلم نمی خواد یکبار دیگه از دستش بدم . سرم را پایین انداختم . دوست نداشتم خیره خیره نگاهش کنم . هر چند که او بی پروا و گستاخانه نگاه می کرد . و با این که می دانستم نگاه هایش از سر قصد و غرض نیست و بدون هیچ سو نیتی است. جوابش را دادم : سارا کم و بیش یه چیزایی برام گفته . واقعا نمی دونم چی بگم ... عشق شما به ناهید با وضعیتی که داره واقعا تحسین برانگیزه . کم گیر میاد همچین عشق هایی تو این دوره و زمونه . -درسته که وضعیت نرمالی نداره و مثل آدم های عادی نمی تونه سرپای خودش باایسته . اما عشق و علاقه که این چیزا حالیش نمیشه . من از بچگی خاطر خواهش بودم . اما اون هیچ وقت منو ندید ... و خیلی راحت به هوا و هوس اون کیارش بی صفت دل بست و هم خودش رو بدبخت کرد هم منو ... تازه داشت همه چیز خوب پیش می رفت و دلش نرم میشد که باز هم سر و کله این یارو پیدا شد . فلجش کرده و ولش کرده رفته ! حالا باز اومده دنبالش . ناهید هنوز هم به اون بی همه چیز تمایل داره . هر چقدر خودم رو به آب و آتیش میزنم به در و دیوار! تا بلکه بفهمه که دوستش دارم . اما ذره ای حاضر نیست درک کنه . حالا هم که با گورش رو گم کرده رفته ترکیه و به این قول داده که میاد و با خودش میبرش! اما من می دونم که نامرد تر ازاین حرف هاست . قلبش مریضه . از ضجر دادن و سر کار گذاشتن بقیه لذت می‌بره.درست مثل برادرش ... کم بلا سر شما نیاورد . می‌خوام در حق من خواهری کنید . و منت سر من بگذارید و برید باهاش صحبت کنید . سارا هرگز قدمی برای من برنمیداره و نمی تونه حال منو بفهمه . اما شما می فهمی ! شمایی که با وجود این همه درد هنوز هم عاشق امیر حسین هستی . سرم داشت سوت می کشید ... باورم نمیشد آنقدر دهن لق باشد که همه چیز را برای برادرش گفته باشد . من او را محرم دانسته بودم👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : ادامه 👆🏻👆🏻 باورم نمیشد که راز های من را بر ملا کند . حرف هایی خصوصی ... وای خدای من ... اینطور که این داشت می گفت یعنی از ریز و درشتی ماجرا خبر داشت . سکوتم را که دید دوباره مصرانه گفت : طهورا خانم چرا چیزی نمیگی !؟ می‌دونم سخته اما خواهش می کنم روی منو‌ زمین ننداز . نمی دانم چه شد که دلم نرم شد. دلم به حالش سوخت . او حق یک زندگی خوب را داشت . -باشه قبوله ؛ دریغ نمی کنم از هیچ کاری . امید وارم که بتونم مسبب خیر این وصلت بشم . خنده ای کرد و با دلخوشی و چشم هایی امید وار ! گفت : خیلی ممنونم ... کاش بتونم جبران کنم . نگاهی به سمت روبه رو انداخت و دستپاچه گفت : سارا داره میاد . فقط خواهش می کنم که چیزی از این قضیه نفهمه ... فردا صبح به یک بهانه ای برید بیرون از خونه . باید هر چه زودتر برید . اصلا نباید خبر دار بشه که من این حرف ها رو به شما گفتم . چشمام رو روی هم گذاشتم و گفتم : خیالتون راحت باشه . نگران نباشید . با آمدن سارا صحبت های ما هم به پایان رسید . نگاه مشکوک و زیرکانه ای بین ما رد و بدل کرد و در حالی که صندلی اش را عقب می کشید گفت : انگار بد موقع اومدم . خوب داشتید با هم صحبت می کردید . -چیز خاصی نبود ... چقدر دیر اومدی ؟! یک دست شستن انقد طول نمیکشه ! -ای بابا دلت خوشه ها طهورا ! از بس از این غذاهای مونده ی مامان خوردم معده واسم نمونده . حالت تهوع داشتم . گلاب به روت چند بار استفراغ کردم ! گفتم حالم بهتر بشه بیام . این مردک هم که هنوز سفارشات رو نیاورده . سرحال و قبراق به نظر می رسید ‌. بهش نمی آمد که بد حال باشد ! همان لحظه هم مرد جوان رسید و سفارشات را روی میز گذاشت سارا بهش گفت : آقا رفتی بسازی !؟ چه خبره برای همه آنقدر دیر میاری؟؟ از لحن رک و صریح سارا جا خورد با حالتی آکنده از پشیمانی گفت : شرمنده ام خانم . امروز خودم دست تنها هستم برای همین یکم طول کشید . واقعا ببخشید . دستش را تکان داد و متکبرانه گفت : میتونی بری ... کیک را جلوی خودش کشید و با چاقو تکه اش کرد و با ولع شروع به خوردن کرد و هراز گاهی قهوه اش را سر می کشید . سعید هم مشخص بود میلش نمی آید برخاست و گفت : من میل ندارم ‌.میرم بیرون یه هوایی بخورم شما هم بیاین . با همان دهان پر گفت : نمی‌خوری چرا از اول نمیگی ؟ پول حروم می‌کنی ..پول که علف خرس نیست برادر من . دستش را داخلش جیبش برد که سارا گفت : بذار جیبت باد نبره اون دسته چک هات رو . معلوم بود که از حرف های سارا ناراحت شده و حسابی غرورش لگد مال شده خیلی خودش را جمع کرد تا جوابش را ندهد . با همان عصبانیت از کنارمان رد شد و رفت ... سارا دختر سر و زبان و بذله گویی بود اما نه اینقدر گستاخ و بی ادب ... لحنش همچون پولدار های از خدا بی خبری شده بود که از زمین و زمان گله داشتند و دم به ساعت به دارایی باد آورده شان می بالیدند . لب به گله گشوده و گفتم : تو چت شده ! از کی تا حالا اینطور بی ادب شدی . اصلا هم واست مهم نیست که با بقیه چطور صحبت می کنی . اون از لحنت با اون پسره ... اینم که با برادر بزرگترت . درست نیست همه چیز رو زیر پا بذاری . قهوه اش را سر کشید و دور دهانش را با دستمال پاک کرد و گفت : خوبه خوبه ؛ دیگه حوصله ی تو یکی رو ندارم که بری رو منبر . همینه که هست . باید گرگ باشی تا نتونن تیکه پارت کنن . این روزها آدم بی سر و زبون کلاهش پس معرکه است . آدم که پول داشته باشه می تونه هر کاری کنه . با پول میشه همه رو خرید . بدون استثنا ! جرقه های در ذهنم زده شد . این حرف ها آشنا بود . دوباره صدایش در سرم اکو شد . تنها او بود که اینگونه فخر فروشانه حرف میزد . سرم داشت سوت می کشید . یعنی خط و ربطی با هم داشتند! من به کاهدان زده بودم . وای بر من . دستش را جلوی چشمانم تکان داد و گفت :هوی ! دوباره چی شد . غرق نشی . یک ذره کیک بخور دوروزه که مثل آدم غذا هم نمی خوری . یه تیکه از کیک را در دهانم گذاشتم. مزه ی خوشمزه ی کاکائو زیر زبانم مزه کرد و مرا وادار کرد تا آخرش را بخورم . خیلی دلم می خواست تا بگویم تو به چه حقی زندگی منو برای برادرت ریختی روی دایره ! برادری که نامحرم منه ... اما عقل حکم می کرد تا سکوت کنم . و طبق قولی که به سعید داده بودم نباید می فهمید که با هم صحبت کردیم . روبروی پیشخوان کنارش ایستاده بودم . پول کافی نداشتم تا حساب کنم . کیف پولش را در آورد و در مقابل چشم های گرد شده ی من چهار تراول پنجاهی روی پیشخوان گذاشت و مرد جوان وقتی نگاهی به تراول ها انداخت گفت : خانم این زیاده ... یکی از شون رو بردارید .👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : ادامه 👆🏻👆🏻 پشت چشمی نازک کرد و کیفش را با افاده روی شانه اش انداخت و مغرورانه گفت : اونم انعام شما . بذار تو جیبت . دفعه ی بعد سر موقع به مشتری هات برس . چشم هایش از خوشحالی برق زد و حسابی تشکر کرد . من ماندم و باز هم با دنیایی از سوالات ... سارا وضع مالی خوبی نداشت . آن از مادر بیچاره و زحمت کشش که روز تا شب باید قالی می بافت تا بلکه بتواند خرج زندگی را در بیاورد و دستش جلوی کسی دراز نباشد . و برادرش هم که حقوق بخور نمیری داشت و گاهی اوقات با ماشینش مسافر کشی هم می کرد . این پول های نو و تانخورده آن هم در کیف سارا حسابی شک برانگیز بود. باید می فهمیدم که این پول ها را از کجا می آورد .جالب این بود که دستش هم به کاری بند نبود ... هر دو از کافی شاپ خارج شده و به طرف ماشین قدم برداشتیم ... ************ سارا طبق معمول تا لنگ ظهر می خوابید و این بهترین فرصت بود تا از خانه بیرون بروم . لباس هایم را با عجله پوشیده و کیفم را از روی چوب لباسی قاپیدم و پاورچین پاورچین ، از اتاق خارج شدم . عزمم را جزم کرده بودم تا کمک سعید کنم . می شد بفهمی که آنقدر ها عاشق است که حاضر باشد برای ناهید هر کاری کند و دوباره فرهادی از دل حوادث پدید آید و بیستون را بشکافد . فاصله ی زیادی تا خانه شأن نبود . دلم ضعف می رفت . و از گرسنگی نای راه رفتن نداشتم . روبروی سوپری که در همان نزدیکی ها بود ایستادم و بیسکویتی خریدم . با اشتها می خوردم . گویی می خواستم جبران این چند روز نخوردن را کنم . دستی به صورت و لب و دهانم کشیدم تا ذره های بیسکویت را پاک کنم . دستم را روی زنگ فشار داده و صدای زنگ بلبلی اش در گوشم نواخته شد . دقایقی بعد خانم میانسالی در را باز کرد . دقت کردم و دقیق نگاهش کردم . وای خدای من ! مادر ناهید بود . چه زود پیر شده بود . زنی چهل ساله که حالا بیشتر از شصت سال میزد . فرق موهای سپیدش از زیر روسری و چین و چروک های گوشه ی چشم و صورتش همه حاکی از یک دل پر درد را داشت . با تعجب نگاهم می کرد معلوم نبود نشناخته . چند سالی میشد که یکدیگر را ندیده بودیم . -بفرمایید دخترم ! کاری داشتید ... -سلام شهناز خانم خوبین !؟ نشناختین منو ... منم طهورا دوست سارا و همچنین ناهید . لبخند گشادی تحویلم داد و با ذوق استقبالم کرد : سلام خانوم خیلی خوش آمدی . ترو خدا ببخش نشناختم . خیلی عوض شدی با چند ساله پیش که دیدمت . خوبی مادر جان !؟ -قربون شما زنده باشید . اشکالی نداره من قیافه ام یه خورده تغییر کرده . نگاهش روی روسری مشکی ام ثابت ماند و در حالی که سعی داشت تعجبش را پشت ناراحتی اش پنهان کند گفت : خدا مرگم بده چی شده !؟ نبینم سیاه بپوشی . اشک توی چشمام جمع شد و آهسته گفتم : پدرم از دنیا رفته . دیگه خیلی تنها شدم . دست انداخت دور گردنم و با محبت برایم دلسوزی کرد و همدردی . کمی آرام شدم ... با گریه سبک تر میشدم و این غده ی سمی که زیر گلویم جا خوش می کرد سر باز می کرد . با دعوتش به خانه پا گذاشتم . نگاهی به خانه ی کوچک و فقیرانه شان انداختم . خیلی بی بضاعت تر و تهی دست تر از ما بودند . یک خانه ی شصت متری با کلی لوازم واسباب که از زور تنگی جا همه را تا سقف چیده بودند . ناهید روی ویلچر نشسته بود و با دیدن من چشم های بی روحش درخشیدند و دستهایش را برایم باز کرد و گفت : خوش آمدی رفیق قدیمی . یاد دوران خوش دبیرستان و نوجوانی برایم زنده شد و دوباره همه چیز مثل یک فیلم نمایش داده شد . چه روزهای خوش و بی دغدغه ای داشتیم . تنها فکری که گاهی ناراحتمان می کرد همین بی پولی بود و ولاغیر ... با شوخی و خنده روزها را سپری می کردیم و غافل از اینکه سالهای بعد مشکلاتی به اندازه یک کوه عظیم ،گریبان گیرمان می شود . موهای طلایی اش هنوز هم همانطور زیبا بود . چشم های رنگی و درشتش! و بینی کوتاه و سربالایش . همه و همه دلیل محکمی برای دلدادگی سعید بود . یادش بخیر سرش به سرش می گذاشتیم و به او لقب دختر اروپایی را داده بودیم . و او هم از همان وقت ها سودای خارج رفتن در سرش افتاد و با همین وعده های پوشالی کیارش ازش سو استفاده کرد . -چه عجب یاد از من کردی ؟! خودت خوبی ؟! -باور کن که خودم خیلی گرفتار بودم . ببخش کوتاهی منو . مادرش با سینی چای به جمع مان پیوست و خطاب به دخترش برای اینکه آگاهش کند گفت : ناهید جان ,متاسفانه طهورا پدرش رو تازه از دست داده . نگاهش رنگ غم گرفت و به زور لب هایش را تکان داد : الهی بمیرم واست . سارا نگفته بودم بهم . خدا رحمتش کنه . درد بی پدری رو من کشیدم من می دونم چیه ! 👇🏻👇🏻👇🏻