🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_نود_دو این ترفند را زنعمو یادم داده.گفت ڪہ مسیح طاقت دلخورے و قہر ر
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_نود_سه
ڪہ باعث شده،از او و خانواده اش همیشہ دورے ڪنم.
★
نیڪے،جلوے آیفون مےرود:ماییم مہوش جان...من و مسیح.
مہوش،همسر آرش "بفرمایید" مےگوید و در با صداے تیڪے باز مےشود.
جعبہے شیرینے ڪہ بہ اصرار نیڪے خریده ام روے دست جابہجا مےڪنم.
لبخندے مےزنم و میگویم
:_خبرگزارے مامانشراره دیشب همہ ے اطلاعات رو راجع آرش و خانمش داده،آره؟
نیڪے مےخندد
:+نہ،وقت نشد...
در را فشار مےدهم و بہ نیڪے اشاره مےڪنم.
سوار اسانسور مےشویم.
نیڪے برمےگردد و در آینہ؛ دستے بہ چادر و روسرےاش مےڪشد.
خم مےشوم و نزدیڪ گوشش مےگویم
:_خوبے خانم... مثل همیشہ!
نیڪے،خجول مےخندد و سرش را پایین مےاندازد.
آسانسور مےایستد.
جلوے در واحدشان ڪہ مےرسیم،با اضطراب مےگویم
:_ببین ممڪنہ آرش یا مہوش چیزے بگن...
نیڪے با آرامش لبخندے بہ صورتم مےپاشد
+:ناراحت نمےشم آقامسیح...هرکس هرچیزے گفت من ناراحت نمےشم..خیالت راحت...
لبخندے از سر آسودگے مےزنم.
نیڪے،چادرش را سفت مےڪند و ڪوبہ ے روے در را مےزند.
بعد سریع انگار یاد چیزے افتاده مےگوید:بده من..جعبہ شیرینے رو بده من.
جعبہ را بہ دستش مےدهم.
آرش در را باز مےڪند:به به آقامسیح،چشممون بہ جمال شما روشن..
سلام خانم..
سرد و خشڪ جواب سلامش را مےدهم.
نگاهش بہ نیڪے و چادرش را اصلا نمےپسندمـ.
نیڪے اما گرم و صمیمے تعارف مےڪند
:+سلام آقاآرش...خوب هستین؟ ببخشید اسباب زحمت شدیم...
آرش دستش را برابرم دراز مےڪند.
جدے و رسمے دستش را مےگیرم و سریع رها مےڪنم.
آرش اینبار وقیحانہ دستش را برابر نیڪے دراز مےڪند.
نیڪے لبخنِد صمیمانہاے مےزند و جعبہ ے شیرینے را بہ طرف آرش مےگیرد :زحمت دادیم،ناقابلہ
آرش با پوزخند مےگوید:اختیار دارین..مگہ اینڪہ خانم،شما سبب خیر بشید و این
آقامسیح ستاره ے سہیل رو رؤیت ِکنیم
ِمعلومه هم ڪہ شما ڪلا دستت تو ڪار خیره...
...
و بعد،خودش بہ متلڪش مےخندد.
عصبانےام.اصلا نباید اینجا مےآمدم.
نگاهے بہ نیڪے مےاندازم.مظلومانہ،سرش را پایین انداختہ و بہ ڪفشهایش خیره شده.
احساس میکنم خون در مغزم میجوشد.
مہوش در چہارچوب در ظاهر مےشود.
موهاے شرابے اش را روے شانہهایش ریختہ و پیراهنه قرمز ڪوتاهے پوشیده.
ناخودآگاه نگاهم را از چہرهے آرایش شده اش مےگیرم.
نمیخواهم به پاڪے چشمان نیڪے خیانت ڪنم.
مہوش لبخند پہنے مےزند :آرش جان این چہ رسم مہموننوازیہ عزیزم؟
سلام نیڪےجان،سلام مسیح جان...
و دستش را برابر نیڪے دراز مےڪند:خیلے خوش اومدے عروس خانم..
نیڪے بہ گرمے لبخند مےزند و دست مہوش را مےفشارد.
دلم غنج مےرود براے خندهاش...
مہوش دستش را برابرم مےگیرد.
نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_نود_چهار
نگاهم بہ پوزخند روے لبِ آرش خشڪ مےشود.
اولین بارم نیست...قبلا بارها با امثال مہوش دست دادهام.
نیڪے بےهیچ احساسے نگاهم مےڪند.
انگار برایش مہم نیست ڪہ دست بدهم،یا ندهم.دوست ندارم در ذهنش،مسیح را بےبند و بار ببیند...
نگاهم بہ صورت منتظر مہوش مےافتد.
سر تڪان مےدهم و نگاهم را از چہرهاش مےدزدم.
چند لحظہ ڪہ مےگذرد،آرش با خنده دست مہوش را مےگیرد و مےگوید:اوف بر تو... انتظار ندارے ڪہ این دوتا با
ماها دست بدن..
مہوش مےخندد و مےگوید:از دست تو آرش..عیب نداره،اذیتشون نڪن...بفرمایید تو...
نیڪے وارد خانہ مےشود.
پشتسرش مےروم.
چادر رنگےاش را سر مےڪند و با راهنمایے مہوش روے یڪ مبل استیل دونفره مےنشیند.
ڪنارش مےنشینم.
لبخندے بہ صورتش مےپاشم.
چشمانش را مےبندد و باز مےڪند.مےخواهد خیالم راحت باشد،ڪہ از حرفها و رفتار آرش ناراحت نشده.
آرش کنارم روی مبل تڪنفره مےنشیند و پاے چپش را روے پاے راست مےاندازد : خب چہ خبر پسرخالہ؟
نگاهم را از صورت آرام نیڪے مےگیرم.
بہ پشتے مبل تڪیہ مےدهم و با غرور بہ آرش نگاه مےڪنم.
برابر آرش،باید همان مسیح مغرور و خودخواه بشوم.باید جواب متلڪها و ڪنایہهایش با خونسردے دیوانہڪنندهام و
پوزخنِد همیشگےام بدهم.دست چپم را پشت نیڪے روے پشتے مبل دراز مےڪنم و مےگویم:خبر خاصے نیست...
همون درگیریےهاے ڪارے....
مہوش با سینے چایے وارد مےشود.اول برابر نیڪے خم مےشود و بعد،جلوے من.
مےگوید : نگفتے مسیح...چے شد یہو تصمیم گرفتے ازدواج ڪنے ؟
با تحسین نگاهے بہ نیڪے مےاندازم و لبخند مےزنم.
مہوش سینے خالے را روے میز مےگذارد و ڪنار نیڪے مےنشیند.
ِر بعد رو بہ آرش مےگوید:میبینے آرش؟
ڪار دلہ..
نیڪے با خجالت سرش را پایین مےاندازد.
مہوش از نیڪے مےپرسد:حالا چرا مجلس عروسے نبودین؟؟
ما با هزار آرزو اومدیم ڪہ عروسِ خالہ شراره رو ببینیم،دیدیم هیچڪس نیست...
ولی البتہ جاتون خالے... خیلے بہ همہ خوش گذشت...
نیڪے و مہوش مشغول صحبتهاے خودشان مےشوند.
آرش خودش را بہ سمتم مےڪشد.
آرام زیر گوشم مےگوید:مردم زرنگ شدن ها،نہ؟
متوجہ منظورش نمےشوم.
با ابروهایش بہ نیڪے اشاره مےڪند: فڪر نمےکردم سلیقہات اینجورے باشہ..بستہبندے ڪردے زنت رو....
عصبانیت مثل خون،هجوم مےآورد زیر شقیقہهایم.
دو طرف سرم نبض مےگیرد.
دوست دارم دست بیاندازم و یقہے مرتب پیراهنش را پاره ڪنم.دوست دارم مشتم را حوالہ ے صور ِت صاف و سہتیغ
شدهاش را بڪنم.
اما چارهے صحبت با این جماعت،فقط زبان خودشان است.
سعے مےڪنم حتے شده مصنوعے،پوزخند بزنمـ: بہتر از اینہ ڪہ چو ِب حراج بزنم بہ زنم...
آرش سرخ مےشود و لبهایش ڪش مےآیند.
نیڪے و مہوش با خنده از جا بلند مےشوند.
آرش،مےپرسد:مہوش یہ لحظہ بیا..
و چیزے در گوشش مےگوید.
نگاهے بہ نیڪے مےاندازم و لبخند مےزنم.
ِ نیڪے،سخاوتمندانہ لبخنِد قشنگش را
چاشنی صورت مہتابےاش مےڪند.
ح ِس خوبے دارم.از اینڪہ محفوظ است...
ِن از اینڪہ خودش را بالاتر از این مےبیند ڪہ در برابر آرش و
چشما هیزش دلبرے ڪند.
از اینڪہ همیشہ و هرجا مےتوانم بہ او مطمئن باشم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوهشتادودو:
تو مرا جان و جهانی
چه کنم جان و جهان را
تو مَـــرا گنج روانی
چه کنم سود و زیان را
زانوی غم بغل کرده بودم و دو روز بود که لب به غذا نزده بودم .
اشتهایم به هیچ چیز نمی آمد .
دلم خون بود .
شاید اگر که تماس سارا نبود آن لحظه معلوم نبود که به کجا میرم .
چقدر دوست داشتم برای مدتی دور از این همه هیاهو و تشویش ها باشم و به خانه ی یادگاری خانجون بروم .
اما از تنهایی هراس داشتم ...
در آن خانه قدیمی و سوت و کور .
چهره ی بی رنگ و رویم را که در آیینه می دیدم حالم از خودم بهم می خورد .
چه برسد به این بندگان خدا که هر روز مجبور بودند قیافه ی ماتم زده ی مرا نظاره کنند .
آنقدر ها در افکار و مشکلاتم غوطه ور میشدم که حتی دیگر سارا هم نمی توانست با شوخی و خنده هایش مرا سر حال بیاورد .
به حالش غبطه می خوردم .
نه حرصی میخورد و نه غم و غصه ای .
برای خودش پادشاهی می کرد .
آزاد و رها !
اگر چه بعضی از رفتار هایش را اصلا نمی پسندیدم .
بیشتر اوقاتش را گوشی ور می رفت و کمتر از قبل حرف میزد .
تمام حرف ها و تهمت هایی که سیاوش به او زده بود را در ذهنم کنار هم می گذاشتم و با هم قیاس می کردم .
یک چیزی در این میان سر جای خودش نبود .
یا که سیاوش دروغ می گفت و یا اینکه سارا واقعا ...
اصلا دلم نمی خواست که فکر ناجوری راجب صمیمی ترین دوستم در ذهنم ریشه کند .
همان طور که نگاهش می کردم سرش را از داخل گوشی اش درآورد و خندید و گفت : بابا بیا بیرون دختر !
آنقدر فکر کردی من خسته شدم .
یا به من زل میزنی یا که فقط غرق فکر میشی .
بابا دنیا انقد ارزش نداره ها !!
بیا بعد از ظهر بریم یکم دور دور ...
تا توام کمی حال و احوالت عوض بشه .
بلکه بیای بیرون از این حصاری محکمی که دور خودت ساختی .
-اصلا حوصله ندارم سارا .
دلم نمی خواد جایی برم .
فقط موندم که بعد این چند روز کجا برم .
خیلی سخته تنهایی .
بی کس و بی یاور ...
لبخندش را جمع کرد و اخمی کرد و جدی شد : بسه دیگه توام .
چقدر لوس شدی .
ما که این حرف ها رو با هم نداشتیم .
دو تا دوست بودیم اما عین دو تا خواهر .
کی انقد باهام غریبه شدی .
اینجا خونه ی خودته .
و قدم تو روی چشم همه ی ماست .
-هنوز هم همون خواهر دوست داشتنی و عزیزم هستی .
که اگر نبودی من اینجا نبودم .
اما نمیخوام باعث زحمت بشم .
من جای شماها هم تنگ کردم .
آقا سعید بنده ی خدا شب ها تو این سرما تو ماشین می خوابه برای اینکه من معذب نباشم .
پایش را روی پایش انداخت و تکیه اش را به دیوار داد و گفت : ازش کم که نشده .
حالا بخوابه .
بعضی ها هستن همون جا رو هم ندارن بخوابن .
امروز به سعید زنگ میزنم تا زودتر بیاد و ببرمون بیرون . بدجور هوس کیک و قهوه اونم توی یک کافی شاپ دنج و خلوت کردم .
سختم بود که همراهشان بروم .
اگر چه سعید دلش پاک بود و همه کارهایش از روی سادگی اما من معذب بودم .
نچی کرده و لحنی محکم و قاطع گفتم: نه خواهش می کنم اگر میخوای بری برو .
بیخیال من شو .
من میرم کمک مادرت .
من نمی تونم بیام .
بالشی که زیر دستش بود را به سمتم پرت کرد و غرغر کنان گفت : مگه دست خودته که نیای .
به زور می برمت .
لب و دهانش را جمع کرده و ادایم را با حالت خنده داری در می آورد .
و من از خنده غش کرده بودم .
-خب حالا نمیری ؛ که بهت احتیاج دارم .
توام مثل دختر های خوب بعد از ظهر یک تیپ خوشگل و مامانی میزنی و همراه دوست عزیزت هم قدم میشی .
نه اینکه مثل پیرزن ها همش یک گوشه بشینی و به سقف زل بزنی و بغ کنی .
و منتظر یک معجزه از آسمون باشی .
همه ی این ملت طلاق می گیرن و عین خیالشون هم نیست اونوقت تو میخوای خودت رو بکشی .
جمع کن بابا اینا رو .
اون شوهر هیچی ندار و عوضیت اصلا حالیش هم نیست که یک زن بدبختی هم داره .
بخدا که اگر ببینمش با همین دستام خفه اش می کنم .
مرتیکه ی نامرد بی همه چیز،بی لیاقت !
طاقت نداشتم کسی بد امیر حسین را بگوید .
هر چه که بود شوهرم بود .
-سارا لطفا به اون کاری نداشته باش .
اون کاری به من نداشته خودم زدم بیرون .
دلم نمی خواد چیز دیگه ای راجبش بشنوم .
دستش را بالا برد و به نشانه ی خاک بر سری گفت : یعنی خاک همه خرابه ها روی سرت دختره نفهم و احمق .
مردک اسکل داشت خفه ات می کرد .
اونوقت تو باز هم ازش حمایت می کنی .
ساده تر و نادان تر از تو ندیدم به عمرم .
انگشتش را جلویم تکان داد و گفت : اما من درستت می کنم .
تا طلاقت رو ازش نگیرم ول کن نیستم .
مردها همشون لنگه ی هم هستن .
اینم مثل همون سیاوش وحشی هست .
یهو افسار پاره میکنه .
شانس هم نداری .👇🏻👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوهشتادوسه:
ادامه 👆🏻👆🏻
از شوهر یک ذره شانس نیاوردی .
یکی از یکی بدتر !
دلم برات کبابه با این سر سامان گرفتنت .
چقدر بهت گفتم خودت رو بدبخت نکن .
رفتی و زن اون الدنگ بی ناموس شدی و بعد هم در عرض چند ماه به سرعت برق و باد شدی زن این دکی عقب افتاده .
اصلا حوصله ی شنیدن حرف هایش را نداشتم .
تقصیر خودم بود که از تمام زیر و بم ماجرا زندگی ام خبر داشت .
اما من جز او چه کسی را داشتم برای اینکه برایش درد و دل کنم .
مادری که حاضر نبود مرا ببیند ...
نگاهی بهش کرده و گفتم : سارا جان تو حرص نخور .
زندگی منه من خرابش کردم .
بالاخره یک طوری درستش می کنم .
خودم گند زدم تو خودت رو ناراحت نکن .
-نه دیگه مشکل همین جاست که تو جز خراب کاری و گند کاری چیزی بلد نیستی .
یکی باید حتما پیشت باشه تا مدام دسته گل آب ندی .
آخه اگه من نبودم تا حالا صد بار اون دل وامونده ات هوایی شوهرت شده بود و گوشیت رو روشن کرده بودی .
بس که بدبختی .
انگار آسمون سوراخ شده و امیر حسین ازش افتاده !
والا بخوایم حساب کنیم سیاوش از این همه چیزش بهتر بود .هم دارایی و موقعیتش!
هم یک قلب عاشق که به نامت زده بود .
این عکسی که تو بهم نشون دادی اصلا به دلم ننشست ...
فقط یک ریش گذاشته و یقه بسته !
از اون مذهبی های هفت خط و آدم نما هست .
از اونا که صد تا مثل منو و ترو تشنه میبرن لب چشمه و برمی گردونن .
اما سیاوش چی !
اون مشکلش این بود خیلی ساده بود .
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم .
معلوم نبود کدوم طرفی هست !
این همون آدمی بود که روی جدایی من و سیاوش پافشاری می کرد .
اما حالا چی !
داشت سنگ اونو به سینه میزد .
خیلی عجیب بود ...
-تو چت شده یهو ! مگه نمی گفتی عمر خودت و جوونیت رو کنار این روانی تباه نکن .
حالا شدی مدافعش! سارا !!
از طرز صحبتم جا خورد و با تته پته گفت : ه...هنوز ...هم میگم
اصل ...اصلا مردها همه سر و ته ...یک کرباسن .
به نظرم مشکوک میزد ...
قیافه اش در هم رفت و بحثش را جمع کرد و دوباره مشغول شد .
خیلی دلم می خواست بدانم که در پس این پرده پنهان چه چیزهایی نهفته ...
************
هر کاری کردم نتوانستم در مقابل اصرار و پافشاری هایش ایستادگی کنم .
و بالاخره مرا راهی کرد .
هر چقدر می خواست مانتوی کوتاه و شلوار لوله تفنگی اش را به من قالب کند نتوانست .
مانتوی بلند و شلوار کتانم را پوشیده و روسری ام را مدل دار بسته و با گیره ی طلایی به یک طرف وصلش کردم .
نگاهی از سر تمسخر بهم انداخت و گفت : جدیدا انقد امل و عقب افتاده شدی .
قدیما به روز تر بودی .
پوزخندی بر لب نشاند : هر چند که میدونم تأثیرات اون شوهر دیوانه ات هست .
ولی خوشم میاد خوب مخت رو به کار گرفته توام خوب حرف گوش و مطیع اونم بدش که نمیاد .
چقدر اون سیای بدبخت ...
با نگاهی که بهش انداختم حرفش را خورد و رنگ صورتش پرید .
کیفش را روی دستش انداخت و با عجله به طرف در رفت : من رفتم زودتر بیا .
کیفم را برداشته و پشت سرش باکمی مکث راه افتادم .
خاله مثل همیشه مشغول کارهای خانه بود .
دلم برایش می سوخت .
سارا سرسوزنی کمکش نمی کرد .
قالی می بافت و دست هایش همه پینه بسته و خشن و ضمخت شده بودند .
پشت دار قالی نشسته بود و مشغول بافتن .
سلام بلند بالایی کرده و گفتم : خدا قوت خاله جان .
سرش را به عقب برگرداند و با لبخند جوابم را داد : سلام به روی ماهت دخترم.
ممنون طهورا جان .
دلم می خواست او هم همراهمان بیاید .
شاید کمی راحت تر میشدم و حس عذاب وجدانم کمتر اذیتم می کرد .
-میگم خاله ما میخوایم بریم یه چرخی تو شهر بزنیم .
شما هم بیا بریم .
-نه عزیزم من خیلی کار دارم .
شما برید بهتون خوش بگذره .
-پس فعلا با اجازتون .
-به امان خدا ...
صندلی عقب پشت سر سارا جای گرفتم و از شیشه ی ماشین به بیرون خیره شدم .
سارا و سعید مشغول صحبت بودند و اصلا علاقه ای نداشتم تا بدانم که موضوع بحثشان راجب چه چیزی است .
صدای جیغ فریاد گونه ی سارا توجهم را جلب کرد و وقتی که تمام قد به طرفم برگشت و گفت : طهورا تو یک چیزی به این داداش زبون نفهم من بگو .
من میگم ناهید رو نبریم .
اون از جمع فراری هست اونوقت این پاش رو کرده تو یک کفش که بره بیارش .
سعید ابرو های پهنش را بهم گره زده بود و مستقیم جلو را نگاه می کرد .
نمی توانستم چیزی بگویم .
از طرفی به سعید حق می دادم و از سویی هم به قول سارا دلم نمی خواست ناهید عذاب بکشد .
لب وا کرده و جوابش را دادم : من دخالتی نمی کنم سارا جان .
هر طور که خودتون می دونید .
دستش را به پیشانی اش زد و با کلافگی گفت : ما رو بگو با کی اومدیم سیزده به در .
دلم خوشه رفیق شفیق دارم .👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه
تو به افکار ناب و قشنگت برس.
من پارازیت انداختم نتونستی خوب بری تو حس و حال .
زیر لب زهر ماری نثارش کرده و او هم دیگر حرفی نزد و سکوت برقرار شد .
دلم باز هم هوایی شده بود .
بی هوا برایش پر می کشید .
خیابان های تهران را با وجود امیر حسین دوست داشتم .
وگرنه همگی برایم حکم کوچه پس کوچه های جهنم را داشتند .
همان طور که به بیرون زل زده بودم پژوی پارس سفید رنگی را دیدم که در یکی ازباجه ی خود پرداز پارک شده بود .
چشم هایم را ریز کرده و تمام وجودم چشم شده بود تا ببینمش !
خودش بود .
با همان هیکل و ابهت مردانه اش .
پشتش به این طرف بود...
دلم برایش غنج رفت .
پر کشید ...
و بغض امانم را برید .
دستم را به شیشه چسبانده و صدایش زدم آرام و آهسته ...
با صدایی خفه که تنها خودم می شنیدم .
تازه می فهمیدم که حجم دلتنگی ام چقدر زیاد است .
کاش دست خودم بود تا بتوانم از سرعت زیاد ماشین بکاهم و پیاده شوم و خودم را در اغوشش بیندازم .
و بوی عطر تنش را به ریه های زخمی و بیمارم تزریق کنم .
کجایی آرام جانم که این روزها قلبم تنها تو را صدا میزند .
«گفتم این آغاز پایان ندارد
عشق اگر عشق است آسان ندارد
گفتی از پاییز باید سفرکرد
گرچه گل تاب طوفان ندارد
آنکه لیلا شد در چشم مجنون
هم نشینی جز باران ندارد
آن بهاران کو
آن روزگاران کو
زیر باران آن حال پریشان کو
بازا من آسینه سر بی بال و بی پر مانده
جای تنهایی در سینه ها مانده
رفته مجنون و لیلا به جا مانده
از مستی و مینا و اشکی به ساغر مانده
گفتم آین اغازپایان ندارد
عشق اگر عشق است آسان ندارد ...»
ادامه دارد ...
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
1_904944718.mp3
3.07M
عشق آسان ندارد با صدای روح نواز علیرضا قربانی ...🍃
ویژه پارت امشب طهورا و زبان حالش....
سردار سر بريده ی دنيا،
°【 سلام عشق 】°
عاليجناب حضرت دريا، سلام عشق
شمس و قمر به گنبدتان
بوسه ميزنند♡
خورشيد کربلای معلی ، سلام عشق
#صبحتوݩحســینی♥️
#ازدورسلام✋🏻
@mahruyan123456🍃
ـ دردیست درد عشـــق
ڪہ درمان پذیر نیسـت🌱'
ـ از جــان گزیــر هست و
ز جانــان گـزیر نیست...♥️
@mahruyan123456 🍃
فَاَنْتَالَّرجآءُوَاِلَيْكَالْمُلْتَجَأُ
تويي اميد دلها
و به سوے توست،
پناهگاه ما....✨
@mahruyan123456 🍃