eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
812 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_نود بہ هرحال خوبیت نداره ڪہ آدم بہ مادرشوهرش بگہ زنعمو... و پشتبند
💗| ✨| :_من فقط نمےخواستم تو خستہ بشے..نمےخوام ڪاراے آشپزخونہ،باعث بشہ تو بہ درس و دانشگاهت نرسے.. آرامش تو و آسایشت،براے من مہمترین اولویت دنیاست،مےفہمے ؟ لرزش تارهاے صوتےاش،دلم را میہمان تڪانہ هاے پیاپے مےڪند. این جملات،با این لحن و این صدا،براے تمام عمر ڪافیست ڪہ لالایےهاے عاشقانه ے هرشبم باشد. حس مےڪنم خمار شده ام. انگار پلڪهایم سنگین شدهاند و روے هم افتادهاند. روے میز خم مےشود و صورتش را جلو مےآورد. :_اگہ واقعا براے تو مشڪلے نداشته باشہ من و معده ام هردومون دلمون برا دستپختت تنگ شده. صاف مےنشیند و لبخند قشنگش را مےزند. بہ خدا قسم،اگر نقاش بودم،این چہره و این لبخند را ثبت مےڪردم. آب دهانم را قورت مےدهم و بدون اینڪہ نشان بدهم ڪہ دلم لرزیده،مےگویم :+نہ..واقعا مشڪلے ندارم... دیگر نمےتوانم چیزے بگویم.. مےترسم،با یڪ ڪلمہ حر ِف اضافے دست دلم را رو ڪنم.تا همینجا هم خیلے پیش رفتہام. سریع از جا بلند مےشوم. مےترسم. از گناهڪردن مےترسم.از نگاِه حرام مےترســم.. از وابستہشدن مےترسم...از دلبستن مےترســــــــم.... مسیح بہ پشتے صندلے تڪیہ مےدهد. :_پس بگم از فردا طلاخانم نیاد دیگہ...ڪہ زحمتمون افتاده گردن نیڪےخانم! لبخند مےزنم. مےخواهم از پشت صندلےاش بگذرم ڪہ مےگوید :_من تو شہردارے جلسہ دارم خانم،واسہ نہار نمےرسم بیام.. واسہ شام هم بریم بیرون باهم،من شیرینے پروژهے جدیدم رو بہت بدم و برمےگردد تا واڪنشم را ببیند. :+ شب ڪہ نمےشہ.. :_چرا نمےشہ؟؟ :+آخہ واسہ شام دعوتیم... مسیح بلند مےشود و برابرم مےایستد. مجبورم براے نگاهڪردنش سرم را بلند ڪنم. :_عہ،ڪجا؟ با ترس و شمرده شمرده مےگویم :+خونہے آقاآرش...پسرخالہ ےشما.. از واڪنشش مےترسم.زنعمو بہ اندازهے ڪافے مرا ترسانده. ابروهاے مسیح ڪمڪم درهم فرو مےروند. :_نیڪے،بہتر نبود قبلش بہ من مےگفتے؟ :+پسـرعــمــ....یعنے... مسیح من فڪر نمےڪنم ڪار بدے ڪرده باشم.. من نمےدونم مشڪل شما با پسرخالہ ات چیہ،ولے اونا وقتے مارو دعوت ڪردن یعنے میخوان آشتے ڪنن دیگہ.. مسیح انگار اصلا حرف مرا نمےشنود،نگاهم نمٻڪند. :_مامان من،فڪر ڪرده اگہ تو بہم بگے من قبول مےڪنم؟هہ.... بلند مےگویم :+قبول نمےڪنے؟؟ مسیح شوڪہ بہ طرفم برمےگردد. :+فقط زنعمو نہ...منم فڪر مےڪردم بہ من "نہ" نمیگے... :_نیڪے تو نمےدونے بین من و آرش.. :+مہم نیست..زنگ مےزنم بہ زنعمو میگم اشتباه فڪر مےڪردیم.. مےخواهم رد شوم ڪہ برابرم مےایستد. سرم را پایین انداختہام. :_نیڪے... هیچ نمےگویم. نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| این ترفند را زنعمو یادم داده.گفت ڪہ مسیح طاقت دلخورے و قہر را ندارد. :_نیڪےجان... آخ،قلبم! نمےدانم اسمم اینقدر قشنگ است یا تو آن را اینهمہ زیبا ادا مےڪنے. هرچہ ڪہ هست،عاشق اسمم شده ام. دلم طاقت ندارد،لحنش قشنگ و پر از خواهش است. سرم را بلند مےڪنم. :_مگہ مےشہ نیڪےخانم چیزے بخوان و من بگم نہ؟ مگہ ممڪنہ؟اصلا مگہ میشہ؟؟ و لبخند قشنگے مےزند. رندانہ مےپرسم :+یعنے میریم ؟ لبخندش را عمیقتر مےڪند :_مگہ جز این انتظار دارے؟؟ ★ :_تو پسرخالہ ندارے،نہ؟ ِ نگاهم را از منظرهے خیابان خلوت مےگیرم. :+نہ :_خوبہ ڪہ ندارے...موجوِد بےخودیہ.. ناخودآگاه تصویر محسن در ذهنم جان مےگیرد. پسرخالہ ے فاطمہ... یڪ بار فاطمہ گفت:"حیف ڪہ پسرخالہ ندارے"... ناخودآگاه لبخند مےزنم. مسیح،دو دستش را روے فرمان،در هم قفل مےڪند :_بہ چے مےخندے ؟ :+هیچے...چیز مہمے نیست.. :_نیڪے؟ :+جانم؟ ناخودآگاه مٻگویم،بہ خدایے ڪہ روزے هفده بار برابرش خاضعانہ رڪوع مےڪنم قسم... بہ همہے مقدسات عالم قسم ڪہ ناخودآگاه مٻگویم.. آنقدر طبیعے و از تہ دل،ڪہ خودم هم جا مےخورم. مسیح بہ صورتم زل زده.. من... من با دل و دینم چہ مےڪنم خدایا... *مسیح* نمےتوانم چشم از نیمرخش بگیرم. از گونہ هاے انارےاش ڪہ سرخ شدهاند و نیڪے،بےاختیار،پشت انگشتانش را رویش گذاشتہ. آنقدر قشنگ و پر از روح مےگوید"جانم" ݣہ قلبم از تپش مےافتد.. نہ! اشتباه گفتم. قلبم جان مےگیرد،مثل یڪ دونده ے مسابقہے جہانے،انگیزهے تپش مےگیرد. خون را با قدرت بہ رگهایم تزریق مےڪند. قلبِ من ڪہ هیچ..تمام قلبهاے عالم فداے یڪ "جان" گفتنت... تصمیم گرفته ام نیڪے را عاشق ڪنم،اما بہ نظر مےرسد هربار من بیشتر از قبل عاشقش مےشوم. بہ خودم مےآیم :_مےخوام اگہ آرش و زنش،چیزے گفتن.. بہ دلت نگیرے..یہ مقدار شیرین عقلان.. نیڪے با تعجب نگاهم مےڪند :+زشت نیست آدم پشت سر پسرخالہ اش اینطور حرف بزنہ؟؟ پوفے مےڪنم و بہ روبہرو خیره مےشوم. نیڪےجان تو چہ مےدانے از آرش و زبان تلخ و گزندهاش... نویسنده: @mahruyan123456
تازه میخواست دلم سرخوش مبعث گردد خبر آمد که حسین بن علی راهی شد 😔 چند روزیست خدایا کہ پسردار شده یارب ای کاش علی اصغر خود را نبرد💔 @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : روی راحتی یک نفره ای که گوشه بود نشستم و پاهایم را کنار هم جفت کرده و یک نگاه سرسری به دورتا دور خانه انداختم . عکس احمد آقا را بزرگ قاب کرده بودند . لبخند زیبایی بر لب داشت . باورم نمیشد که زیر خاک باشد . حیف بود آن مرد مهربان و آرام دیگر در این میان نباشد . گرد غم و ماتم در جای جای خانه به چشم می خورد . دیگر تمیزی و مرتب بودن همیشگی اش را نداشت . همه جا بهم ریخته و نامنظم بود . لباس های نیمه کاره و دوخته شده مادرش هر کدام به کناری افتاده بود . گوشه چادرش را به دندان گرفته بود و با سینی استیل چای به طرفم آمد . یک استکان لب طلایی با چایی خوش رنگ در کنارش کاسه ای پر شده از نقل و بشقابی حاوی از خرما ! دلم نمی آمد بردارم ... انگار که از گلویم پایین نمی رفت . تعلل مرا که دید گفت : تعارف نکن پسرم . فقیرانه است اما شما به بزرگی خودت ببخش . دستپاچه استکان را برداشته و روی عسلی گذاشتم: این چه حرفیه حاج خانم خونه تون پر برکت باشه ان شاالله . -چرا نقل و خرما برنداشتی !؟ قند بیارم واست! -نه ممنون من چای رو تلخ میخورم . بفرمایید بنشینید نیومدم که شما رو به زحمت بندازم . روبروم نشست و چادرش را جلوتر آورد . گویی تردید داشت برای پرسیدن سوالش ! منتظر بود تا من لب وا کنم . یک قلپ از چای را خورده و رو بهش گفتم : بد موقع هم مزاحم تون شدم شرمنده . -این چه حرفیه ! نگاهی به دور و برش انداخت و آه سردی کشید و گفت : شما ببخش خونه ام بهم ریخته است . اما ... بغض امانش را نداد تا ادامه ی حرفش را بگوید . چادرش را جلوی صورتش کشید و آرام و بی صدا اشک ریخت . دلم برایشان می سوخت . حالا من خوب حال محبوبه خانم را می توانستم درک کنم . او هم مانند من عزیز از دست داده بود . عشقش از کنارش پر کشیده بود . و چه فراقی از این دردناک تر ! خودم هم دلم می خواست گریه کنم اما بایستی دلداری اش میدادم . نگاهم به طاها که کنار دیوار ساکت و مظلوم ایستاده بود خشک شد . تمام چشمش به مادرش بود . -خدا رحمتش کنه احمد آقا رو ! دنیا همینه حاج خانم . چه میشه کرد . یک روز میایم و یک روز میریم . راه همگی ما همینه . ما انسان ها مهمان یکی دوزه ی این دنیا هستیم . شما هم با گریه بیشتر خودت رو داغون می کنی . الان چشم امید بچه هاتون به شماست . شما حکم ستون این خونه رو دارید اگر شما نباشید این خونه و زندگی هم دیگه سر پا نیست . چادرش را کمی کنار زد . و حالا خوب میشد چشم های اشکی اش را که مثل کاسه خون شده بود ببینم . -به خدا که دلم یک لحظه آروم نمی گیره . احمد تازه از راه رسیده بود . خستگی راه هنوز تنش بود اما به عشق طهورااومد . از اونجا برای من پول می فرستاد و دائم گوشزد می کرد که چیزی کم و کسر نذارم . الهی بمیرم !براش خیلی ذوق می کرد . احمد آقا طهورا رو خیلی دوست داشت . بیشتر از پسرهاش . من بهش گفتم که کی قراره بیاین اونم گفت می‌خوام بیام برای دیدن زائر امام رضا و برم فرودگاه . دو روز قبلش جهاز رو آماده کردم و با کمک ملیحه خانم و آقا رسول و آقا رضا وسایل رو آوردیم خونه شما چیدیم . با چه ذوقی ... با چه عشقی ! هر پدر و مادری آرزوی دیدن خوشبختی بچه اش رو داره . دیگه خیالم راحت بود که دخترم خوشحاله و کنار یک آدم مورد اطمینان داره زندگی می کنه . صبح روزی که قرار شد بیایم فرودگاه ! الهام و مادرت آمدند اینجا تا همگی با هم بریم . آماده ی رفتن بودیم که یکهو !... نفسش بند آمد و ادامه جملات برایش سخت بود . اشاره ای به طاها کرده و گفتم : یک لیوان آب بیار . با عجله به آشپز خانه رفت و تند و فرز آب را آورد و دست مادرش داد . جرعه ای از آب را نوشید و نفسی تازه کرد. -کاش اون روز هرگز درحیاط رو باز نمی کردم . الهی خیر نبینی سیاوش که خانه خرابم کردی . بعد چند سال دیدمش ! مثل همون وقت ها مغرور و گستاخ . اومد و احمد آقا ازش پذیرایی کرد و بعدش چاک دهنش رو باز کرد و هر چه که تونست گفت ! گفت ... تا رسید به جایی که هنوز هم گفتنش واسم سخته ! گفت که طهورا خودش رو به خاطر چند قرون پول به من فروخت . یک نگاه تحقیر آمیزی به عموش انداخت و گفت : فقط به خاطر اینکه تو رو نجات بده . حاضر شد تن به هر خفتی بده . اون به خاطر تو زن من شد ... بچه دار شد ... میبینی عمو ، پول که باشه خیلی چیزا حل میشه . تونستم دخترت رو به خاطر پول مال خودم کنم . اگه من نبودم تو الان هفت کفن پوسونده بودی . دیدم که سر و صورتش داره به کبودی میزنه . به زور می تونست حرف بزنه . دستش رو روی قلبش گذاشت و فقط اسم طهورا را می آورد . به دقیقه نکشیده که دیدم وسط خونه افتاد و بعد هم که بردیمش بیمارستان ! 👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه مثل یک آب خوردن شوهرم از دستم رفت . سیاوش چه تهمت هایی به دخترم زد ... هر چی ازدهنش اومد بارمون کرد . مادر بیچاره ات کپ کرده بود . منم باورم نمیشد که دخترم ؛ پاره ی تنم مسئله ی به این مهمی رو ازم پنهان کرده باشه . آخه آنقدر من غریبه بودم . خودش می دونست که ما با هم مثل کارد و پنیریم ! مویه کنان گریه می کرد و بر سر پایش می کوبید . باورم نمیشد که طهورا همچین کاری کرده باشه . وای خدای من تو چقدر دل بزرگی داشتی ... ادامه دارد ... به قلم ⁦✍🏻⁩ دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : نمی دونستم باید چی بگم . چه حرفی بزنم تا دلش آروم بگیره . هر چند که اون حالا طهورا رو مقصر مرگ همسرش می‌دونه . تنها زمان می تونست حلش کنه و واقعیت را از پس پرده نشانش دهد . من برای کاری دیگر آمده بودم . آمده بودم تا سراغ زنم را بگیرم . اما متوجه شدم که اینجا هم نیامده . پس پیش کشیدن موضوع اصلا در این اوضاع درست نبود . بلند شدم از سر جایم و گفتم : من دیگه باید برم . شما هم خودت رو ناراحت نکن . به احترامم برخاست و گفت : خوش آمدی پسرم... تو برام با طاهر فرقی نداری ... اما نمی تونم طهورا رو ببخشم . خیانت بزرگی کرد . گناهی نابخشودنی مرتکب شد . -زنده باشید لطف دارید . اما طهورا اگر هر کاری کرده برای خاطر خانواده اش بود . هر چند که من در این موضوع دخالتی نمی کنم . این یک موضوع کاملا شخصی و خانوادگی هست . با اجازتون . -به امان خدا ؛ سلام به مادرت برسون . بخدا که خیلی خانمی کرد که چیزی نگفت . منت سر ما میذارید که طهورا رو پیش خودتون نگه داشتید . از جانب من بهش بگو اگر میخواد من آرامش داشته باشم دیگه پاش رو اینجا نذاره . یادش بره که مادری هم داره . -اما این درست نیست . حق میدم که ناراحت باشید ولی به خدا طهورا خودش هم حال خوبی نداره . داغونه ! اون بچه ای این خانواده است . چطور دست بکشه از شما ! نکنید این کار رو . مصمم و جدی تر از قبل گفت : وقتی اون منو ندید گرفت و به اندازه ی سر سوزنی برای من احترام قائل نشد همینه . تو روی خودم چقدر دروغ بهم بافت و من احمق باور کردم . گفت که می‌خوام برم اصفهان برای کار ! به زور رضایت منو گرفت تا بره . اما غافل از اینکه همین جا دو ماه داشته کنار اون پسره ی بی چشم و رو زندگی می کرده و دل و قلوه می‌داده . لبخند ساختگی زده و خداحافظی سرسری کردم . دلم می خواست زودتر فرار کنم . طاقت نداشتم تا ببینم جلوی خودم اینگونه طهورا را به چوب بسته اند و هر چه که به زبانشان می آید نثارش می کنند . دستم را جلو بردم تا با طاها خداحافظی کنم که گفت : عمو مگه نیومده بودی دنبال ابجیم ؟! ابجیم اینجا هم که نبود پس کجاست ! بغ کرده و آرام لب زد : جایی رو نداره که بره .من فهمیدم شما آمدی دنبالش . اما نگفتی . اخمی کرد. و مردانگی اش را در قالب کودکانه اش به نمایش گذاشت و با عصبانیت گفت : نکنه شما بیرونش کردی! نکنه که خواهرم رو دعوا کردی ؟! قند در دلم آب میشد از این حمایت ها . اگر چه همه پشتش را خالی کرده بودند اما برادری داشت که با وجود سن کمش همچون کوه ایستاده بود . چه قدر بچه ی باهوشی بود که ذهنم را خوانده بود و از طرز رفتار و حرف هایم متوجه شده بود که من برای چه آمده ام . قبل از اینکه من جواب بدهم محبوبه خانم با چشم هایی متعجب به میانه حرفمان آمد و گفت : چی میگه طاها ! آقا امیر حسین ! مگه طهورا پیش شما نیست . از طرفی مانده بودم چه جوابش را بدهم . واز سویی هم متوجه نگرانی مادرش شدم . مگر نه اینکه همین چند لحظه پیش علیه طهورا جبهه گرفته بود اما حالا ... مادر بود دیگر ! اسمش رو خودش !! مادر یعنی خدای مهربانی آمیخته با دلواپسی . سرم را پایین انداخته و گفتم : طهورا صبح از خونه بیرون زده . با تمام وسایلش! منم اولین جایی که به ذهنم رسید اینجا بود . هر چقدر هم تماس می گیرم گوشیش خاموشه . مغموم و ناراحت تر از قبل شد . با ناراحتی پرسید : بین تون شکراب شده !؟ اون دختری نیست که بی دلیل از خونه بیرون بزنه یعنی کجا رفته خدایا . برای اینکه قضیه را ماست مالی کنم گفتم : خب به هر حال جر و بحث توی همه زندگی ها هست . در واقع نمک زندگیه . نمیشه که نباشه . این روزا زود رنج و حساس شده منم عصبی شدم صدام رو بردم بالا اونم ناراحت شد ... من میرم اگر هر خبری شد بهم اطلاع بدید . طوری نگاهم کرد که یعنی خودتی ! من این موها رو تو آسیاب سعید نکردم . با همان حال گفت : باشه شما هم خبری شد به من بگو . به سلامت . دلخوری لحنش کاملا مشهود بود . هر چند که حق داشت . او با خودش فکر کرده بود که زندگی ما خیلی گل و بلبل است و اوضاع بر وفق مراد ... اما دریغا که اینطور نبود .... ادامه دارد ... به قلم ⁦✍🏻⁩ دل آرا ❌کپی رمان حرام ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : با کرختی پشت فرمان نشسته و ماشین را روشن کردم . بی هدف در خیابان ها دور دور میکردم . به یک امید واهی ! به اینکه شاید طهورا را در یکی از همین خیابان ها و کوچه پس کوچه ها ببینم . یعنی میشود یکبار دیگر صورت ماهش را از نزدیک ببینم ! چشمه اشک هایم می جوشید و با یادآوری چهره اش ؛ وقتی که دستام زیر گلوش بود قلبم آتیش می گرفت . عزیز دلم ! حتی اون لحظه هم که داشتی زیر دستای من خاک بر سر احمق جون می‌دادی جیغ نمیزدی . کاش که انقد مظلوم و آروم نبودی . دلم بیشتر از این می سوزه که همیشه خانمی کردی . در مقابل زخم زبون های من ! بی محلی ها و حرف های درشت مادرم ... رانندگی کردن با این حال و احوال ناخوش من اصلا کار درستی نبود . هیچ بعید نبود که با این حجم از فشار و عصبانیت کسی را زیر بگیرم و حادثه ای جبران نشدنی برایم رخ دهد . گوشه ای خلوت ماشین را پارک کردم . دوباره و صد باره شماره اش را گرفتم . لعنتی خاموش بود ! از فکر اینکه کجا رفته بی نهایت در عذاب بودم . فکر اینکه نکنه پیش اون پست فطرت باشه خونم را به جوش می آورد . داغ می کردم ... دلم می خواست که این تنها یک گمان باشد ! یک فرضیه ... نکن این جور جدامون بری میگیره بارون دعا می کنم هر شب واسه ی هر دوتامون نگو دورت شلوغه که این حرفت دروغه دلم من که همیشه طرف دار تو بوده یکم دورشی می بینی که بی من نمی تونی مگه میشه نباشی مگه میشه نمونی یکم دور شی می بینی بی من نمی تونی بمیرم چشات خیسن نبین مردم چی میگن تو جات امنه عزیزم بگو می مونی با من وجود تو دلیل عاشقیمه چشای تموم دلیل زندگیمه ترو بگیرنت ازم می میرم نباشی حال و روز من وخیمه ... واسه تو کوه صبرم بری میگیره دردم نبودی تو هرشب به یادت گریه کردم یه وقتایی که سردی می بینم گریه کردی ازم دور میشی اما می‌دونم برمی‌گردی ...» (طهورا) روی تختش دراز کشیده بودم . از وقتی آمده بودم تنها اشک خوراکم بود . خیلی دلم می خواست تا بدونم الان امیر حسین چه حالی داره ! یعنی از نبود من ذوق می‌کنه ! سری تکان داده و بغضم را رها کرده و به هق هق افتادم و مشت هایم را روی تخت میزدم و می گفتم : آره لعنتی الان خوش خوشانشه! دیگه من نیستم تا روی اعصابش راه برم . بهتر می تونه به افکارش برسه و با فتانه خلوت کنه . آخ که چقدر نگاه اخر مادرش تلخ بود . همچون زهر می ماند . نگاهش پیروز مندانه بود . با خودش می گفت چه زود حرفم رو به کرسی نشوندم. دلم می خواست حداقل چند سطری نامه برایش بنویسم . اما وقتی می دانستم که ذره ای در دلش جای ندارم کاری عبث و بیهوده بود . جای همگی شان با نبود من باز شده بود . کسی ککش هم نمی گزید که من از انجا رفته ام . کاش پدر زنده بود تا باز هم بتوانم به آنجا بروم . آخ بابایی نیستی و ببینی دخترت آواره شده . وقتی که رفتی امیدم قطع شد . در خونه ات به روم بسته شد . وقتی بودی غم و غصه داشتم اما دلم به شما خوش بود . ادامه دارد ... به قلم ⁦✍🏻⁩ دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456
1_897608261.mp3
8.23M
آهنگ زیبای پارت امشب طهورا زبان حال امیر حسین 💔
الهی امروز ⛅️ بهترین ثانیه ها شیرین ترین دقایق دلچسب ترین ساعت ها✨ دوست داشتنی ترین لحظه ها را پیش رو داشته باشید🌸 @mahruyan123456 🍃
تنها چیزی که قابل پس انداز نیست سهم هر روز ما از دقایق گذران زندگی است...🌱 پس امروز را خوب زندگی کنیم و اجازه ندهیم حتی یک دقیقه اش تلف بشود⏰ @mahruyan123456 🍃
حاج آقا میگن وقتایۍ ڪه بنده میخواد یه گناه بزرگ انجام بده خدا به فرشتگان یا همون ڪرام الڪاتبین میگه فرشته ها شما ها برید... من و بندمو تنها بزارید .. ما باهم یه ڪار خصوصۍ داریم.. ڪه نڪنه مورد لعن ملائکه واقع بشیم ڪه آبرومون نره... انقدر عشق و این همه بۍ وفایۍ؟!😔💔 @mahruyan123456 🍃
لینک پارت اول رمان های کانال 👇🏻 🌸خاطره کاملا واقعی https://eitaa.com/mahruyan123456/2216 🌸رمان عشقی از جنس https://eitaa.com/mahruyan123456/458 🌸رمان پلیسی تلاقی https://eitaa.com/mahruyan123456/917 🌸رمان زیبا و عاشقانه مذهبی طهورا https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 🌸رمان عبور‌زمان‌بیدارت‌میکند https://eitaa.com/mahruyan123456/7731 🌸پی دی اف رمان تنها میان داعش https://eitaa.com/mahruyan123456/10665 🌸پی دی اف رمان اسطوره https://eitaa.com/mahruyan123456/11480 🌸رمان مسیحاےعشـق https://eitaa.com/mahruyan123456/11493 ❌ کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی دارد ❌
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_نود_دو این ترفند را زنعمو یادم داده.گفت ڪہ مسیح طاقت دلخورے و قہر ر
💗| ✨| ڪہ باعث شده،از او و خانواده اش همیشہ دورے ڪنم. ★ نیڪے،جلوے آیفون مےرود:ماییم مہوش جان...من و مسیح. مہوش،همسر آرش "بفرمایید" مےگوید و در با صداے تیڪے باز مےشود. جعبہے شیرینے ڪہ بہ اصرار نیڪے خریده ام روے دست جابہجا مےڪنم. لبخندے مےزنم و میگویم :_خبرگزارے مامانشراره دیشب همہ ے اطلاعات رو راجع آرش و خانمش داده،آره؟ نیڪے مےخندد :+نہ،وقت نشد... در را فشار مےدهم و بہ نیڪے اشاره مےڪنم. سوار اسانسور مےشویم. نیڪے برمےگردد و در آینہ؛ دستے بہ چادر و روسرےاش مےڪشد. خم مےشوم و نزدیڪ گوشش مےگویم :_خوبے خانم... مثل همیشہ! نیڪے،خجول مےخندد و سرش را پایین مےاندازد. آسانسور مےایستد. جلوے در واحدشان ڪہ مےرسیم،با اضطراب مےگویم :_ببین ممڪنہ آرش یا مہوش چیزے بگن... نیڪے با آرامش لبخندے بہ صورتم مےپاشد +:ناراحت نمےشم آقامسیح...هرکس هرچیزے گفت من ناراحت نمےشم..خیالت راحت... لبخندے از سر آسودگے مےزنم. نیڪے،چادرش را سفت مےڪند و ڪوبہ ے روے در را مےزند. بعد سریع انگار یاد چیزے افتاده مےگوید:بده من..جعبہ شیرینے رو بده من. جعبہ را بہ دستش مےدهم. آرش در را باز مےڪند:به به آقامسیح،چشممون بہ جمال شما روشن.. سلام خانم.. سرد و خشڪ جواب سلامش را مےدهم. نگاهش بہ نیڪے و چادرش را اصلا نمےپسندمـ. نیڪے اما گرم و صمیمے تعارف مےڪند :+سلام آقاآرش...خوب هستین؟ ببخشید اسباب زحمت شدیم... آرش دستش را برابرم دراز مےڪند. جدے و رسمے دستش را مےگیرم و سریع رها مےڪنم. آرش اینبار وقیحانہ دستش را برابر نیڪے دراز مےڪند. نیڪے لبخنِد صمیمانہاے مےزند و جعبہ ے شیرینے را بہ طرف آرش مےگیرد :زحمت دادیم،ناقابلہ آرش با پوزخند مےگوید:اختیار دارین..مگہ اینڪہ خانم،شما سبب خیر بشید و این آقامسیح ستاره ے سہیل رو رؤیت ِکنیم ِمعلومه هم ڪہ شما ڪلا دستت تو ڪار خیره... ... و بعد،خودش بہ متلڪش مےخندد. عصبانےام.اصلا نباید اینجا مےآمدم. نگاهے بہ نیڪے مےاندازم.مظلومانہ،سرش را پایین انداختہ و بہ ڪفشهایش خیره شده. احساس میکنم خون در مغزم می‌جوشد. مہوش در چہارچوب در ظاهر مےشود. موهاے شرابے اش را روے شانہهایش ریختہ و پیراهنه قرمز ڪوتاهے پوشیده. ناخودآگاه نگاهم را از چہرهے آرایش شده اش مےگیرم. نمی‌خواهم به پاڪے چشمان نیڪے خیانت ڪنم. مہوش لبخند پہنے مےزند :آرش جان این چہ رسم مہموننوازیہ عزیزم؟ سلام نیڪےجان،سلام مسیح جان... و دستش را برابر نیڪے دراز مےڪند:خیلے خوش اومدے عروس خانم.. نیڪے بہ گرمے لبخند مےزند و دست مہوش را مےفشارد. دلم غنج مےرود براے خندهاش... مہوش دستش را برابرم مےگیرد. نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| نگاهم بہ پوزخند روے لبِ آرش خشڪ مےشود. اولین بارم نیست...قبلا بارها با امثال مہوش دست دادهام. نیڪے بےهیچ احساسے نگاهم مےڪند. انگار برایش مہم نیست ڪہ دست بدهم،یا ندهم.دوست ندارم در ذهنش،مسیح را بےبند و بار ببیند... نگاهم بہ صورت منتظر مہوش مےافتد. سر تڪان مےدهم و نگاهم را از چہرهاش مےدزدم. چند لحظہ ڪہ مےگذرد،آرش با خنده دست مہوش را مےگیرد و مےگوید:اوف بر تو... انتظار ندارے ڪہ این دوتا با ماها دست بدن.. مہوش مےخندد و مےگوید:از دست تو آرش..عیب نداره،اذیتشون نڪن...بفرمایید تو... نیڪے وارد خانہ مےشود. پشتسرش مےروم. چادر رنگےاش را سر مےڪند و با راهنمایے مہوش روے یڪ مبل استیل دونفره مےنشیند. ڪنارش مےنشینم. لبخندے بہ صورتش مےپاشم. چشمانش را مےبندد و باز مےڪند.مےخواهد خیالم راحت باشد،ڪہ از حرفها و رفتار آرش ناراحت نشده. آرش کنارم روی مبل تڪنفره مےنشیند و پاے چپش را روے پاے راست مےاندازد : خب چہ خبر پسرخالہ؟ نگاهم را از صورت آرام نیڪے مےگیرم. بہ پشتے مبل تڪیہ مےدهم و با غرور بہ آرش نگاه مےڪنم. برابر آرش،باید همان مسیح مغرور و خودخواه بشوم.باید جواب متلڪها و ڪنایہهایش با خونسردے دیوانہڪنندهام و پوزخنِد همیشگےام بدهم.دست چپم را پشت نیڪے روے پشتے مبل دراز مےڪنم و مےگویم:خبر خاصے نیست... همون درگیریےهاے ڪارے.... مہوش با سینے چایے وارد مےشود.اول برابر نیڪے خم مےشود و بعد،جلوے من. مےگوید : نگفتے مسیح...چے شد یہو تصمیم گرفتے ازدواج ڪنے ؟ با تحسین نگاهے بہ نیڪے مےاندازم و لبخند مےزنم. مہوش سینے خالے را روے میز مےگذارد و ڪنار نیڪے مےنشیند. ِر بعد رو بہ آرش مےگوید:میبینے آرش؟ ڪار دلہ.. نیڪے با خجالت سرش را پایین مےاندازد. مہوش از نیڪے مےپرسد:حالا چرا مجلس عروسے نبودین؟؟ ما با هزار آرزو اومدیم ڪہ عروسِ خالہ شراره رو ببینیم،دیدیم هیچڪس نیست... ولی البتہ جاتون خالے... خیلے بہ همہ خوش گذشت... نیڪے و مہوش مشغول صحبتهاے خودشان مےشوند. آرش خودش را بہ سمتم مےڪشد. آرام زیر گوشم مےگوید:مردم زرنگ شدن ها،نہ؟ متوجہ منظورش نمےشوم. با ابروهایش بہ نیڪے اشاره مےڪند: فڪر نمےکردم سلیقہات اینجورے باشہ..بستہبندے ڪردے زنت رو.... عصبانیت مثل خون،هجوم مےآورد زیر شقیقہهایم. دو طرف سرم نبض مےگیرد. دوست دارم دست بیاندازم و یقہے مرتب پیراهنش را پاره ڪنم.دوست دارم مشتم را حوالہ ے صور ِت صاف و سہتیغ شدهاش را بڪنم. اما چارهے صحبت با این جماعت،فقط زبان خودشان است. سعے مےڪنم حتے شده مصنوعے،پوزخند بزنمـ: بہتر از اینہ ڪہ چو ِب حراج بزنم بہ زنم... آرش سرخ مےشود و لبهایش ڪش مےآیند. نیڪے و مہوش با خنده از جا بلند مےشوند. آرش،مےپرسد:مہوش یہ لحظہ بیا.. و چیزے در گوشش مےگوید. نگاهے بہ نیڪے مےاندازم و لبخند مےزنم. ِ نیڪے،سخاوتمندانہ لبخنِد قشنگش را چاشنی صورت مہتابےاش مےڪند. ح ِس خوبے دارم.از اینڪہ محفوظ است... ِن از اینڪہ خودش را بالاتر از این مےبیند ڪہ در برابر آرش و چشما هیزش دلبرے ڪند. از اینڪہ همیشہ و هرجا مےتوانم بہ او مطمئن باشم. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را تو مَـــرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را زانوی غم بغل کرده بودم و دو روز بود که لب به غذا نزده بودم . اشتهایم به هیچ چیز نمی آمد . دلم خون بود . شاید اگر که تماس سارا نبود آن لحظه معلوم نبود که به کجا میرم . چقدر دوست داشتم برای مدتی دور از این همه هیاهو و تشویش ها باشم و به خانه ی یادگاری خانجون بروم . اما از تنهایی هراس داشتم ... در آن خانه قدیمی و سوت و کور . چهره ی بی رنگ و رویم را که در آیینه می دیدم حالم از خودم بهم می خورد . چه برسد به این بندگان خدا که هر روز مجبور بودند قیافه ی ماتم زده ی مرا نظاره کنند . آنقدر ها در افکار و مشکلاتم غوطه ور میشدم که حتی دیگر سارا هم نمی توانست با شوخی و خنده هایش مرا سر حال بیاورد . به حالش غبطه می خوردم . نه حرصی میخورد و نه غم و غصه ای . برای خودش پادشاهی می کرد . آزاد و رها ! اگر چه بعضی از رفتار هایش را اصلا نمی پسندیدم . بیشتر اوقاتش را گوشی ور می رفت و کمتر از قبل حرف میزد . تمام حرف ها و تهمت هایی که سیاوش به او زده بود را در ذهنم کنار هم می گذاشتم و با هم قیاس می کردم . یک چیزی در این میان سر جای خودش نبود . یا که سیاوش دروغ می گفت و یا اینکه سارا واقعا ... اصلا دلم نمی خواست که فکر ناجوری راجب صمیمی ترین دوستم در ذهنم ریشه کند . همان طور که نگاهش می کردم سرش را از داخل گوشی اش درآورد و خندید و گفت : بابا بیا بیرون دختر ! آنقدر فکر کردی من خسته شدم . یا به من زل میزنی یا که فقط غرق فکر میشی . بابا دنیا انقد ارزش نداره ها !! بیا بعد از ظهر بریم یکم دور دور ... تا توام کمی حال و احوالت عوض بشه . بلکه بیای بیرون از این حصاری محکمی که دور خودت ساختی . -اصلا حوصله ندارم سارا . دلم نمی خواد جایی برم . فقط موندم که بعد این چند روز کجا برم . خیلی سخته تنهایی . بی کس و بی یاور ... لبخندش را جمع کرد و اخمی کرد و جدی شد : بسه دیگه توام . چقدر لوس شدی . ما که این حرف ها رو با هم نداشتیم . دو تا دوست بودیم اما عین دو تا خواهر . کی انقد باهام غریبه شدی . اینجا خونه ی خودته . و قدم تو روی چشم همه ی ماست . -هنوز هم همون خواهر دوست داشتنی و عزیزم هستی . که اگر نبودی من اینجا نبودم . اما نمیخوام باعث زحمت بشم . من جای شماها هم تنگ کردم . آقا سعید بنده ی خدا شب ها تو این سرما تو ماشین می خوابه برای اینکه من معذب نباشم . پایش را روی پایش انداخت و تکیه اش را به دیوار داد و گفت : ازش کم که نشده . حالا بخوابه . بعضی ها هستن همون جا رو هم ندارن بخوابن . امروز به سعید زنگ میزنم تا زودتر بیاد و ببرمون بیرون . بدجور هوس کیک و قهوه اونم توی یک کافی شاپ دنج و خلوت کردم . سختم بود که همراهشان بروم . اگر چه سعید دلش پاک بود و همه کارهایش از روی سادگی اما من معذب بودم . نچی کرده و لحنی محکم و قاطع گفتم: نه خواهش می کنم اگر میخوای بری برو . بیخیال من شو . من میرم کمک مادرت . من نمی تونم بیام . بالشی که زیر دستش بود را به سمتم پرت کرد و غرغر کنان گفت : مگه دست خودته که نیای . به زور می برمت . لب و دهانش را جمع کرده و ادایم را با حالت خنده داری در می آورد . و من از خنده غش کرده بودم . -خب حالا نمیری ؛ که بهت احتیاج دارم . توام مثل دختر های خوب بعد از ظهر یک تیپ خوشگل و مامانی میزنی و همراه دوست عزیزت هم قدم میشی . نه اینکه مثل پیرزن ها همش یک گوشه بشینی و به سقف زل بزنی و بغ کنی . و منتظر یک معجزه از آسمون باشی . همه ی این ملت طلاق می گیرن و عین خیالشون هم نیست اونوقت تو میخوای خودت رو بکشی . جمع کن بابا اینا رو . اون شوهر هیچی ندار و عوضیت اصلا حالیش هم نیست که یک زن بدبختی هم داره . بخدا که اگر ببینمش با همین دستام خفه اش می کنم . مرتیکه ی نامرد بی همه چیز،بی لیاقت ! طاقت نداشتم کسی بد امیر حسین را بگوید . هر چه که بود شوهرم بود . -سارا لطفا به اون کاری نداشته باش . اون کاری به من نداشته خودم زدم بیرون . دلم نمی خواد چیز دیگه ای راجبش بشنوم . دستش را بالا برد و به نشانه ی خاک بر سری گفت : یعنی خاک همه خرابه ها روی سرت دختره نفهم و احمق . مردک اسکل داشت خفه ات می کرد . اونوقت تو باز هم ازش حمایت می کنی . ساده تر و نادان تر از تو ندیدم به عمرم . انگشتش را جلویم تکان داد و گفت : اما من درستت می کنم . تا طلاقت رو ازش نگیرم ول کن نیستم . مردها همشون لنگه ی هم هستن . اینم مثل همون سیاوش وحشی هست . یهو افسار پاره می‌کنه . شانس هم نداری .👇🏻👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : ادامه 👆🏻👆🏻 از شوهر یک ذره شانس نیاوردی . یکی از یکی بدتر ! دلم برات کبابه با این سر سامان گرفتنت . چقدر بهت گفتم خودت رو بدبخت نکن . رفتی و زن اون الدنگ بی ناموس شدی و بعد هم در عرض چند ماه به سرعت برق و باد شدی زن این دکی عقب افتاده . اصلا حوصله ی شنیدن حرف هایش را نداشتم . تقصیر خودم بود که از تمام زیر و بم ماجرا زندگی ام خبر داشت . اما من جز او چه کسی را داشتم برای اینکه برایش درد و دل کنم . مادری که حاضر نبود مرا ببیند ... نگاهی بهش کرده و گفتم : سارا جان تو حرص نخور . زندگی منه من خرابش کردم . بالاخره یک طوری درستش می کنم . خودم گند زدم تو خودت رو ناراحت نکن . -نه دیگه مشکل همین جاست که تو جز خراب کاری و گند کاری چیزی بلد نیستی . یکی باید حتما پیشت باشه تا مدام دسته گل آب ندی . آخه اگه من نبودم تا حالا صد بار اون دل وامونده ات هوایی شوهرت شده بود و گوشیت رو روشن کرده بودی . بس که بدبختی . انگار آسمون سوراخ شده و امیر حسین ازش افتاده ! والا بخوایم حساب کنیم سیاوش از این همه چیزش بهتر بود .هم دارایی و موقعیتش! هم یک قلب عاشق که به نامت زده بود . این عکسی که تو بهم نشون دادی اصلا به دلم ننشست ... فقط یک ریش گذاشته و یقه بسته ! از اون مذهبی های هفت خط و آدم نما هست . از اونا که صد تا مثل منو و ترو تشنه میبرن لب چشمه و برمی گردونن . اما سیاوش چی ! اون مشکلش این بود خیلی ساده بود . داشتم از تعجب شاخ در می آوردم . معلوم نبود کدوم طرفی هست ! این همون آدمی بود که روی جدایی من و سیاوش پافشاری می کرد . اما حالا چی ! داشت سنگ اونو به سینه میزد . خیلی عجیب بود ... -تو چت شده یهو ! مگه نمی گفتی عمر خودت و جوونیت رو کنار این روانی تباه نکن . حالا شدی مدافعش! سارا !! از طرز صحبتم جا خورد و با تته پته گفت : ه...هنوز ...هم میگم اصل ...اصلا مردها همه سر و ته ...یک کرباسن . به نظرم مشکوک میزد ... قیافه اش در هم رفت و بحثش را جمع کرد و دوباره مشغول شد . خیلی دلم می خواست بدانم که در پس این پرده پنهان چه چیزهایی نهفته ... ************ هر کاری کردم نتوانستم در مقابل اصرار و پافشاری هایش ایستادگی کنم . و بالاخره مرا راهی کرد . هر چقدر می خواست مانتوی کوتاه و شلوار لوله تفنگی اش را به من قالب کند نتوانست . مانتوی بلند و شلوار کتانم را پوشیده و روسری ام را مدل دار بسته و با گیره ی طلایی به یک طرف وصلش کردم . نگاهی از سر تمسخر بهم انداخت و گفت : جدیدا انقد امل‌ و عقب افتاده شدی . قدیما به روز تر بودی . پوزخندی بر لب نشاند : هر چند که می‌دونم تأثیرات اون شوهر دیوانه ات هست . ولی خوشم میاد خوب مخت رو به کار گرفته توام خوب حرف گوش و مطیع اونم بدش که نمیاد . چقدر اون سیای بدبخت ... با نگاهی که بهش انداختم حرفش را خورد و رنگ صورتش پرید . کیفش را روی دستش انداخت و با عجله به طرف در رفت : من رفتم زودتر بیا . کیفم را برداشته و پشت سرش باکمی مکث راه افتادم . خاله مثل همیشه مشغول کارهای خانه بود . دلم برایش می سوخت . سارا سرسوزنی کمکش نمی کرد . قالی می بافت و دست هایش همه پینه بسته و خشن و ضمخت شده بودند . پشت دار قالی نشسته بود و مشغول بافتن . سلام بلند بالایی کرده و گفتم : خدا قوت خاله جان . سرش را به عقب برگرداند و با لبخند جوابم را داد : سلام به روی ماهت دخترم. ممنون طهورا جان . دلم می خواست او هم همراهمان بیاید . شاید کمی راحت تر میشدم و حس عذاب وجدانم کمتر اذیتم می کرد . -میگم خاله ما میخوایم بریم یه چرخی تو شهر بزنیم . شما هم بیا بریم . -نه عزیزم من خیلی کار دارم . شما برید بهتون خوش بگذره . -پس فعلا با اجازتون . -به امان خدا ... صندلی عقب پشت سر سارا جای گرفتم و از شیشه ی ماشین به بیرون خیره شدم . سارا و سعید مشغول صحبت بودند و اصلا علاقه ای نداشتم تا بدانم که موضوع بحثشان راجب چه چیزی است . صدای جیغ فریاد گونه ی سارا توجهم را جلب کرد و وقتی که تمام قد به طرفم برگشت و گفت : طهورا تو یک چیزی به این داداش زبون نفهم من بگو . من میگم ناهید رو نبریم . اون از جمع فراری هست اونوقت این پاش رو کرده تو یک کفش که بره بیارش . سعید ابرو های پهنش را بهم گره زده بود و مستقیم جلو را نگاه می کرد . نمی توانستم چیزی بگویم . از طرفی به سعید حق می دادم و از سویی هم به قول سارا دلم نمی خواست ناهید عذاب بکشد . لب وا کرده و جوابش را دادم : من دخالتی نمی کنم سارا جان . هر طور که خودتون می دونید . دستش را به پیشانی اش زد و با کلافگی گفت : ما رو بگو با کی اومدیم سیزده به در . دلم خوشه رفیق شفیق دارم .👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه تو به افکار ناب و قشنگت برس. من پارازیت انداختم نتونستی خوب بری تو حس و حال . زیر لب زهر ماری نثارش کرده و او هم دیگر حرفی نزد و سکوت برقرار شد . دلم باز هم هوایی شده بود . بی هوا برایش پر می کشید . خیابان های تهران را با وجود امیر حسین دوست داشتم . وگرنه همگی برایم حکم کوچه پس کوچه های جهنم را داشتند . همان طور که به بیرون زل زده بودم پژوی پارس سفید رنگی را دیدم که در یکی ازباجه ی خود پرداز پارک شده بود . چشم هایم را ریز کرده و تمام وجودم چشم شده بود تا ببینمش ! خودش بود . با همان هیکل و ابهت مردانه اش . پشتش به این طرف بود... دلم برایش غنج رفت . پر کشید ... و بغض امانم را برید . دستم را به شیشه چسبانده و صدایش زدم آرام و آهسته ... با صدایی خفه که تنها خودم می شنیدم . تازه می فهمیدم که حجم دلتنگی ام چقدر زیاد است . کاش دست خودم بود تا بتوانم از سرعت زیاد ماشین بکاهم و پیاده شوم و خودم را در اغوشش بیندازم . و بوی عطر تنش را به ریه های زخمی و بیمارم تزریق کنم . کجایی آرام جانم که این روزها قلبم تنها تو را صدا میزند . «گفتم این آغاز پایان ندارد عشق اگر عشق است آسان ندارد گفتی از پاییز باید سفرکرد گرچه گل تاب طوفان ندارد آنکه لیلا شد در چشم مجنون هم نشینی جز باران ندارد آن بهاران کو آن روزگاران کو زیر باران آن حال پریشان کو بازا من آسینه سر بی بال و بی پر مانده جای تنهایی در سینه ها مانده رفته مجنون و لیلا به جا مانده از مستی و مینا و اشکی به ساغر مانده گفتم آین اغازپایان ندارد عشق اگر عشق است آسان ندارد ...» ادامه دارد ... به قلم ⁦✍🏻⁩ دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
1_904944718.mp3
3.07M
عشق آسان ندارد با صدای روح نواز علیرضا قربانی ...🍃 ویژه پارت امشب طهورا و زبان حالش....
سردار سر بريده ی دنيا، °【 سلام عشق 】° عاليجناب حضرت دريا، سلام عشق شمس و قمر به گنبدتان بوسه ميزنند♡ خورشيد کربلای معلی ، سلام عشق ♥️ ✋🏻 @mahruyan123456🍃
ـ دردیست درد عشـــق ڪہ درمان پذیر نیسـت🌱' ـ از جــان گزیــر هست و ز جانــان گـزیر نیست...♥️ @mahruyan123456 🍃
فَاَنْتَ‌الَّرجآءُ‌وَ‌اِلَيْكَ‌الْمُلْتَجَأُ تويي اميد دلها و به سوے توست، پناهگاه ما....✨ @mahruyan123456 🍃
💗| ✨| مہوش بہ طرف نیڪے مےرود : بریم اونجا بشینیم... تو بشین منم الان میام.. نیڪے و مہوش بہ طرف سالن مےروند. فنجان چایم را برمی دارم. نیکی که نیست باید با بازےهاے موبایل مانے مشغول باشم ڪہ آرش صدایم مےزند. :_مسیح... یہ سرے آدم هستن ڪہ زیر ظاهر پاڪ و مریم مقدسےشون لجنڪاریاشون، رو مےڪنن... مےدونے یہ ضرب المثل هست راجع چادر، میگہ:هرچی آدم فلان کاره هست.... بقیہ ے ڪلامش را نمےشنوم. از تصور تہمتے ڪہ بہ نیڪے مےزند... نفسم بند مےآید.خون بہ مغزم نمےرسد اما جلوے چشمانم را مےگیرد. توهین بہ پاڪبودن نیڪے را تاب ندارم. یڪ لحظہ تمام بدنم گر مےگیرد.هرچہ قدرت دارم،در مشتم مےریزم و فنجان را بین دستانم خرد مےڪنم. *نیڪے* چادر رنگے ام را مرتب روے پاهایم مےاندازم ڪہ مہوش با ظرف شیرینے بہ طرفم مےآید. با تعجب نگاهش مےڪنم. یڪ روسرے ڪوچڪ،ناشیانہ روے سرش انداختہ ڪہ از جلو و عقب،موهاے رنگشدهاش بیرون ریختہ. با خنده مےگویم:پس این چیہ رو سرت؟ تا حالا ڪہ نداشتے... لبخند مےزند و ڪنارم مےنشیند:والا چے بگم... آرش صدام زده میگہ ببین مسیح چہ زرنگہ،خانمش رو فقط برا خودش مےخواد.. توام یہ ڪم رعایت ڪن... لبخند مےزنم. واقعا یڪے از فواید حجاب این است..ڪہ من و زیبایےهایم،تماما براے همسرم،عشقم،و هم مسیر بہشتم هستیم. مہوش مےگوید:حالا ماه عسل ڪجا رفتین؟ مےخواهم جوابش را بدهم ڪہ صداے شڪستن چیزے از پذیرایے و پشتبندش صداے نالہ مےآید. نگران از سلامت مسیح،از جا بلند مےشوم و بہ طرف سالن مےدوم. از صحنہ اے ڪہ مےبینم مےترسم. روے زمین پر از تڪہهاے خرد شده ے فنجان است و قطرات خون ڪہ پشتسر هم روے زمین... از دست راست مسیح،خون مےچڪد و یقہے آرش را بین انگشتان دست چپش،مچالہ ڪرده و آرش را روے مبل میخڪوب...زیر چشم راست آرش کبود شده.. با اضطرار صدا مےزنم:مسیــــح.... بہ طرفم برمےگردد. نگاهش بہ صورت ترسیده ام ڪہ مےافتد دستش را از گردن آرش برمی دارد و مےگوید:بریم نیڪے... مہوش مےگوید:اینجا چہ خبره؟آرش چے شده؟ مسیح با دست سالمش،ڪیف و چادر مشڪےام را از روے دستہے مبل چنگ مےزند و جلو مےآید:بریم نیڪے... رگہهاے خون درون چشمانش،دست زخمےاش و صداے پر از بغض و خشمگینش آنقدر ترسناڪ است ڪہ جرئت نمےڪنم چیزے بگویم. فقط بہ دنبالش ڪشیده مےشوم. صداے تق تق ڪفشهاے پاشنہدارم روے سرامیڪها بر نگرانے و دلآشوبم مےافزاید. نگرانم.نگران دس ِت مسیح... از خانہ بیرون مےزنیم.درون آسانسور،وسایلم را از مسیح مےگیرم و چادر مشڪےام را سر مےڪنم. مسیح،دست راستش را بین دست چپش مےگیرد. از دانہ هاے درشت عرق روے پیشانےاش مشخص است ڪہ چقدر درد دارد. هیچ نمےگویم. نمےدانم بین او و آرش چہ گذشتہ. هرچہ ڪہ بوده مسیح را ناآرام و عصبے ڪرده و من،نشنیده حق را بہ مسیح مےدهم. بے هیچ حرفے از ساختمان بیرون مےرویم.هواے سرد اسفند،ریہهایم را مےسوزاند. مسیح بےتوجہ بہ ماشین،مشغول پیادروے مےشود. صد مترے همقدم راه مےرویم. ناگهان مسیح می ایستد و فریاد می زند:لعنتی... لعنتی.... لعنتی... دیگر قلبم تحمل ندارد.مےایستم و نگاهش مےڪنم. آشفتہ دست سالمش را بین موهایش مےبرد و نگاه از من می دزدد. طاقت نمےآورم :مسیح... نویسنده: @mahruyan123456
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️ ✍🏻به قلم بانو عاشقانه دفاع مقدس عشقی‌از‌جنس‌نور🌺💫👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/458 کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2224 اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌