الهی امروز ⛅️
بهترین ثانیه ها
شیرین ترین دقایق
دلچسب ترین ساعت ها✨
دوست داشتنی ترین
لحظه ها را پیش رو داشته باشید🌸
@mahruyan123456 🍃
تنها چیزی که
قابل پس انداز نیست
سهم هر روز ما از
دقایق گذران زندگی است...🌱
پس امروز را خوب زندگی کنیم
و اجازه ندهیم حتی
یک دقیقه اش تلف بشود⏰
@mahruyan123456 🍃
حاج آقا #انصاریان
میگن وقتایۍ ڪه بنده میخواد
یه گناه بزرگ انجام بده خدا به
فرشتگان یا همون ڪرام الڪاتبین
میگه فرشته ها شما ها برید...
من و بندمو تنها بزارید ..
ما باهم یه ڪار خصوصۍ داریم..
ڪه نڪنه مورد لعن ملائکه واقع
بشیم ڪه آبرومون نره...
انقدر عشق و این همه بۍ وفایۍ؟!😔💔
@mahruyan123456 🍃
لینک پارت اول رمان های کانال 👇🏻
🌸خاطره کاملا واقعی #پاکترازگل
https://eitaa.com/mahruyan123456/2216
🌸رمان عشقی از جنس #نور
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
🌸رمان پلیسی تلاقی
https://eitaa.com/mahruyan123456/917
🌸رمان زیبا و عاشقانه مذهبی طهورا #آنلاین
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
🌸رمان عبورزمانبیدارتمیکند
https://eitaa.com/mahruyan123456/7731
🌸پی دی اف رمان تنها میان داعش
https://eitaa.com/mahruyan123456/10665
🌸پی دی اف رمان اسطوره
https://eitaa.com/mahruyan123456/11480
🌸رمان مسیحاےعشـق
https://eitaa.com/mahruyan123456/11493
❌ کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی دارد ❌
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_نود_دو این ترفند را زنعمو یادم داده.گفت ڪہ مسیح طاقت دلخورے و قہر ر
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_نود_سه
ڪہ باعث شده،از او و خانواده اش همیشہ دورے ڪنم.
★
نیڪے،جلوے آیفون مےرود:ماییم مہوش جان...من و مسیح.
مہوش،همسر آرش "بفرمایید" مےگوید و در با صداے تیڪے باز مےشود.
جعبہے شیرینے ڪہ بہ اصرار نیڪے خریده ام روے دست جابہجا مےڪنم.
لبخندے مےزنم و میگویم
:_خبرگزارے مامانشراره دیشب همہ ے اطلاعات رو راجع آرش و خانمش داده،آره؟
نیڪے مےخندد
:+نہ،وقت نشد...
در را فشار مےدهم و بہ نیڪے اشاره مےڪنم.
سوار اسانسور مےشویم.
نیڪے برمےگردد و در آینہ؛ دستے بہ چادر و روسرےاش مےڪشد.
خم مےشوم و نزدیڪ گوشش مےگویم
:_خوبے خانم... مثل همیشہ!
نیڪے،خجول مےخندد و سرش را پایین مےاندازد.
آسانسور مےایستد.
جلوے در واحدشان ڪہ مےرسیم،با اضطراب مےگویم
:_ببین ممڪنہ آرش یا مہوش چیزے بگن...
نیڪے با آرامش لبخندے بہ صورتم مےپاشد
+:ناراحت نمےشم آقامسیح...هرکس هرچیزے گفت من ناراحت نمےشم..خیالت راحت...
لبخندے از سر آسودگے مےزنم.
نیڪے،چادرش را سفت مےڪند و ڪوبہ ے روے در را مےزند.
بعد سریع انگار یاد چیزے افتاده مےگوید:بده من..جعبہ شیرینے رو بده من.
جعبہ را بہ دستش مےدهم.
آرش در را باز مےڪند:به به آقامسیح،چشممون بہ جمال شما روشن..
سلام خانم..
سرد و خشڪ جواب سلامش را مےدهم.
نگاهش بہ نیڪے و چادرش را اصلا نمےپسندمـ.
نیڪے اما گرم و صمیمے تعارف مےڪند
:+سلام آقاآرش...خوب هستین؟ ببخشید اسباب زحمت شدیم...
آرش دستش را برابرم دراز مےڪند.
جدے و رسمے دستش را مےگیرم و سریع رها مےڪنم.
آرش اینبار وقیحانہ دستش را برابر نیڪے دراز مےڪند.
نیڪے لبخنِد صمیمانہاے مےزند و جعبہ ے شیرینے را بہ طرف آرش مےگیرد :زحمت دادیم،ناقابلہ
آرش با پوزخند مےگوید:اختیار دارین..مگہ اینڪہ خانم،شما سبب خیر بشید و این
آقامسیح ستاره ے سہیل رو رؤیت ِکنیم
ِمعلومه هم ڪہ شما ڪلا دستت تو ڪار خیره...
...
و بعد،خودش بہ متلڪش مےخندد.
عصبانےام.اصلا نباید اینجا مےآمدم.
نگاهے بہ نیڪے مےاندازم.مظلومانہ،سرش را پایین انداختہ و بہ ڪفشهایش خیره شده.
احساس میکنم خون در مغزم میجوشد.
مہوش در چہارچوب در ظاهر مےشود.
موهاے شرابے اش را روے شانہهایش ریختہ و پیراهنه قرمز ڪوتاهے پوشیده.
ناخودآگاه نگاهم را از چہرهے آرایش شده اش مےگیرم.
نمیخواهم به پاڪے چشمان نیڪے خیانت ڪنم.
مہوش لبخند پہنے مےزند :آرش جان این چہ رسم مہموننوازیہ عزیزم؟
سلام نیڪےجان،سلام مسیح جان...
و دستش را برابر نیڪے دراز مےڪند:خیلے خوش اومدے عروس خانم..
نیڪے بہ گرمے لبخند مےزند و دست مہوش را مےفشارد.
دلم غنج مےرود براے خندهاش...
مہوش دستش را برابرم مےگیرد.
نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_نود_چهار
نگاهم بہ پوزخند روے لبِ آرش خشڪ مےشود.
اولین بارم نیست...قبلا بارها با امثال مہوش دست دادهام.
نیڪے بےهیچ احساسے نگاهم مےڪند.
انگار برایش مہم نیست ڪہ دست بدهم،یا ندهم.دوست ندارم در ذهنش،مسیح را بےبند و بار ببیند...
نگاهم بہ صورت منتظر مہوش مےافتد.
سر تڪان مےدهم و نگاهم را از چہرهاش مےدزدم.
چند لحظہ ڪہ مےگذرد،آرش با خنده دست مہوش را مےگیرد و مےگوید:اوف بر تو... انتظار ندارے ڪہ این دوتا با
ماها دست بدن..
مہوش مےخندد و مےگوید:از دست تو آرش..عیب نداره،اذیتشون نڪن...بفرمایید تو...
نیڪے وارد خانہ مےشود.
پشتسرش مےروم.
چادر رنگےاش را سر مےڪند و با راهنمایے مہوش روے یڪ مبل استیل دونفره مےنشیند.
ڪنارش مےنشینم.
لبخندے بہ صورتش مےپاشم.
چشمانش را مےبندد و باز مےڪند.مےخواهد خیالم راحت باشد،ڪہ از حرفها و رفتار آرش ناراحت نشده.
آرش کنارم روی مبل تڪنفره مےنشیند و پاے چپش را روے پاے راست مےاندازد : خب چہ خبر پسرخالہ؟
نگاهم را از صورت آرام نیڪے مےگیرم.
بہ پشتے مبل تڪیہ مےدهم و با غرور بہ آرش نگاه مےڪنم.
برابر آرش،باید همان مسیح مغرور و خودخواه بشوم.باید جواب متلڪها و ڪنایہهایش با خونسردے دیوانہڪنندهام و
پوزخنِد همیشگےام بدهم.دست چپم را پشت نیڪے روے پشتے مبل دراز مےڪنم و مےگویم:خبر خاصے نیست...
همون درگیریےهاے ڪارے....
مہوش با سینے چایے وارد مےشود.اول برابر نیڪے خم مےشود و بعد،جلوے من.
مےگوید : نگفتے مسیح...چے شد یہو تصمیم گرفتے ازدواج ڪنے ؟
با تحسین نگاهے بہ نیڪے مےاندازم و لبخند مےزنم.
مہوش سینے خالے را روے میز مےگذارد و ڪنار نیڪے مےنشیند.
ِر بعد رو بہ آرش مےگوید:میبینے آرش؟
ڪار دلہ..
نیڪے با خجالت سرش را پایین مےاندازد.
مہوش از نیڪے مےپرسد:حالا چرا مجلس عروسے نبودین؟؟
ما با هزار آرزو اومدیم ڪہ عروسِ خالہ شراره رو ببینیم،دیدیم هیچڪس نیست...
ولی البتہ جاتون خالے... خیلے بہ همہ خوش گذشت...
نیڪے و مہوش مشغول صحبتهاے خودشان مےشوند.
آرش خودش را بہ سمتم مےڪشد.
آرام زیر گوشم مےگوید:مردم زرنگ شدن ها،نہ؟
متوجہ منظورش نمےشوم.
با ابروهایش بہ نیڪے اشاره مےڪند: فڪر نمےکردم سلیقہات اینجورے باشہ..بستہبندے ڪردے زنت رو....
عصبانیت مثل خون،هجوم مےآورد زیر شقیقہهایم.
دو طرف سرم نبض مےگیرد.
دوست دارم دست بیاندازم و یقہے مرتب پیراهنش را پاره ڪنم.دوست دارم مشتم را حوالہ ے صور ِت صاف و سہتیغ
شدهاش را بڪنم.
اما چارهے صحبت با این جماعت،فقط زبان خودشان است.
سعے مےڪنم حتے شده مصنوعے،پوزخند بزنمـ: بہتر از اینہ ڪہ چو ِب حراج بزنم بہ زنم...
آرش سرخ مےشود و لبهایش ڪش مےآیند.
نیڪے و مہوش با خنده از جا بلند مےشوند.
آرش،مےپرسد:مہوش یہ لحظہ بیا..
و چیزے در گوشش مےگوید.
نگاهے بہ نیڪے مےاندازم و لبخند مےزنم.
ِ نیڪے،سخاوتمندانہ لبخنِد قشنگش را
چاشنی صورت مہتابےاش مےڪند.
ح ِس خوبے دارم.از اینڪہ محفوظ است...
ِن از اینڪہ خودش را بالاتر از این مےبیند ڪہ در برابر آرش و
چشما هیزش دلبرے ڪند.
از اینڪہ همیشہ و هرجا مےتوانم بہ او مطمئن باشم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوهشتادودو:
تو مرا جان و جهانی
چه کنم جان و جهان را
تو مَـــرا گنج روانی
چه کنم سود و زیان را
زانوی غم بغل کرده بودم و دو روز بود که لب به غذا نزده بودم .
اشتهایم به هیچ چیز نمی آمد .
دلم خون بود .
شاید اگر که تماس سارا نبود آن لحظه معلوم نبود که به کجا میرم .
چقدر دوست داشتم برای مدتی دور از این همه هیاهو و تشویش ها باشم و به خانه ی یادگاری خانجون بروم .
اما از تنهایی هراس داشتم ...
در آن خانه قدیمی و سوت و کور .
چهره ی بی رنگ و رویم را که در آیینه می دیدم حالم از خودم بهم می خورد .
چه برسد به این بندگان خدا که هر روز مجبور بودند قیافه ی ماتم زده ی مرا نظاره کنند .
آنقدر ها در افکار و مشکلاتم غوطه ور میشدم که حتی دیگر سارا هم نمی توانست با شوخی و خنده هایش مرا سر حال بیاورد .
به حالش غبطه می خوردم .
نه حرصی میخورد و نه غم و غصه ای .
برای خودش پادشاهی می کرد .
آزاد و رها !
اگر چه بعضی از رفتار هایش را اصلا نمی پسندیدم .
بیشتر اوقاتش را گوشی ور می رفت و کمتر از قبل حرف میزد .
تمام حرف ها و تهمت هایی که سیاوش به او زده بود را در ذهنم کنار هم می گذاشتم و با هم قیاس می کردم .
یک چیزی در این میان سر جای خودش نبود .
یا که سیاوش دروغ می گفت و یا اینکه سارا واقعا ...
اصلا دلم نمی خواست که فکر ناجوری راجب صمیمی ترین دوستم در ذهنم ریشه کند .
همان طور که نگاهش می کردم سرش را از داخل گوشی اش درآورد و خندید و گفت : بابا بیا بیرون دختر !
آنقدر فکر کردی من خسته شدم .
یا به من زل میزنی یا که فقط غرق فکر میشی .
بابا دنیا انقد ارزش نداره ها !!
بیا بعد از ظهر بریم یکم دور دور ...
تا توام کمی حال و احوالت عوض بشه .
بلکه بیای بیرون از این حصاری محکمی که دور خودت ساختی .
-اصلا حوصله ندارم سارا .
دلم نمی خواد جایی برم .
فقط موندم که بعد این چند روز کجا برم .
خیلی سخته تنهایی .
بی کس و بی یاور ...
لبخندش را جمع کرد و اخمی کرد و جدی شد : بسه دیگه توام .
چقدر لوس شدی .
ما که این حرف ها رو با هم نداشتیم .
دو تا دوست بودیم اما عین دو تا خواهر .
کی انقد باهام غریبه شدی .
اینجا خونه ی خودته .
و قدم تو روی چشم همه ی ماست .
-هنوز هم همون خواهر دوست داشتنی و عزیزم هستی .
که اگر نبودی من اینجا نبودم .
اما نمیخوام باعث زحمت بشم .
من جای شماها هم تنگ کردم .
آقا سعید بنده ی خدا شب ها تو این سرما تو ماشین می خوابه برای اینکه من معذب نباشم .
پایش را روی پایش انداخت و تکیه اش را به دیوار داد و گفت : ازش کم که نشده .
حالا بخوابه .
بعضی ها هستن همون جا رو هم ندارن بخوابن .
امروز به سعید زنگ میزنم تا زودتر بیاد و ببرمون بیرون . بدجور هوس کیک و قهوه اونم توی یک کافی شاپ دنج و خلوت کردم .
سختم بود که همراهشان بروم .
اگر چه سعید دلش پاک بود و همه کارهایش از روی سادگی اما من معذب بودم .
نچی کرده و لحنی محکم و قاطع گفتم: نه خواهش می کنم اگر میخوای بری برو .
بیخیال من شو .
من میرم کمک مادرت .
من نمی تونم بیام .
بالشی که زیر دستش بود را به سمتم پرت کرد و غرغر کنان گفت : مگه دست خودته که نیای .
به زور می برمت .
لب و دهانش را جمع کرده و ادایم را با حالت خنده داری در می آورد .
و من از خنده غش کرده بودم .
-خب حالا نمیری ؛ که بهت احتیاج دارم .
توام مثل دختر های خوب بعد از ظهر یک تیپ خوشگل و مامانی میزنی و همراه دوست عزیزت هم قدم میشی .
نه اینکه مثل پیرزن ها همش یک گوشه بشینی و به سقف زل بزنی و بغ کنی .
و منتظر یک معجزه از آسمون باشی .
همه ی این ملت طلاق می گیرن و عین خیالشون هم نیست اونوقت تو میخوای خودت رو بکشی .
جمع کن بابا اینا رو .
اون شوهر هیچی ندار و عوضیت اصلا حالیش هم نیست که یک زن بدبختی هم داره .
بخدا که اگر ببینمش با همین دستام خفه اش می کنم .
مرتیکه ی نامرد بی همه چیز،بی لیاقت !
طاقت نداشتم کسی بد امیر حسین را بگوید .
هر چه که بود شوهرم بود .
-سارا لطفا به اون کاری نداشته باش .
اون کاری به من نداشته خودم زدم بیرون .
دلم نمی خواد چیز دیگه ای راجبش بشنوم .
دستش را بالا برد و به نشانه ی خاک بر سری گفت : یعنی خاک همه خرابه ها روی سرت دختره نفهم و احمق .
مردک اسکل داشت خفه ات می کرد .
اونوقت تو باز هم ازش حمایت می کنی .
ساده تر و نادان تر از تو ندیدم به عمرم .
انگشتش را جلویم تکان داد و گفت : اما من درستت می کنم .
تا طلاقت رو ازش نگیرم ول کن نیستم .
مردها همشون لنگه ی هم هستن .
اینم مثل همون سیاوش وحشی هست .
یهو افسار پاره میکنه .
شانس هم نداری .👇🏻👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوهشتادوسه:
ادامه 👆🏻👆🏻
از شوهر یک ذره شانس نیاوردی .
یکی از یکی بدتر !
دلم برات کبابه با این سر سامان گرفتنت .
چقدر بهت گفتم خودت رو بدبخت نکن .
رفتی و زن اون الدنگ بی ناموس شدی و بعد هم در عرض چند ماه به سرعت برق و باد شدی زن این دکی عقب افتاده .
اصلا حوصله ی شنیدن حرف هایش را نداشتم .
تقصیر خودم بود که از تمام زیر و بم ماجرا زندگی ام خبر داشت .
اما من جز او چه کسی را داشتم برای اینکه برایش درد و دل کنم .
مادری که حاضر نبود مرا ببیند ...
نگاهی بهش کرده و گفتم : سارا جان تو حرص نخور .
زندگی منه من خرابش کردم .
بالاخره یک طوری درستش می کنم .
خودم گند زدم تو خودت رو ناراحت نکن .
-نه دیگه مشکل همین جاست که تو جز خراب کاری و گند کاری چیزی بلد نیستی .
یکی باید حتما پیشت باشه تا مدام دسته گل آب ندی .
آخه اگه من نبودم تا حالا صد بار اون دل وامونده ات هوایی شوهرت شده بود و گوشیت رو روشن کرده بودی .
بس که بدبختی .
انگار آسمون سوراخ شده و امیر حسین ازش افتاده !
والا بخوایم حساب کنیم سیاوش از این همه چیزش بهتر بود .هم دارایی و موقعیتش!
هم یک قلب عاشق که به نامت زده بود .
این عکسی که تو بهم نشون دادی اصلا به دلم ننشست ...
فقط یک ریش گذاشته و یقه بسته !
از اون مذهبی های هفت خط و آدم نما هست .
از اونا که صد تا مثل منو و ترو تشنه میبرن لب چشمه و برمی گردونن .
اما سیاوش چی !
اون مشکلش این بود خیلی ساده بود .
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم .
معلوم نبود کدوم طرفی هست !
این همون آدمی بود که روی جدایی من و سیاوش پافشاری می کرد .
اما حالا چی !
داشت سنگ اونو به سینه میزد .
خیلی عجیب بود ...
-تو چت شده یهو ! مگه نمی گفتی عمر خودت و جوونیت رو کنار این روانی تباه نکن .
حالا شدی مدافعش! سارا !!
از طرز صحبتم جا خورد و با تته پته گفت : ه...هنوز ...هم میگم
اصل ...اصلا مردها همه سر و ته ...یک کرباسن .
به نظرم مشکوک میزد ...
قیافه اش در هم رفت و بحثش را جمع کرد و دوباره مشغول شد .
خیلی دلم می خواست بدانم که در پس این پرده پنهان چه چیزهایی نهفته ...
************
هر کاری کردم نتوانستم در مقابل اصرار و پافشاری هایش ایستادگی کنم .
و بالاخره مرا راهی کرد .
هر چقدر می خواست مانتوی کوتاه و شلوار لوله تفنگی اش را به من قالب کند نتوانست .
مانتوی بلند و شلوار کتانم را پوشیده و روسری ام را مدل دار بسته و با گیره ی طلایی به یک طرف وصلش کردم .
نگاهی از سر تمسخر بهم انداخت و گفت : جدیدا انقد امل و عقب افتاده شدی .
قدیما به روز تر بودی .
پوزخندی بر لب نشاند : هر چند که میدونم تأثیرات اون شوهر دیوانه ات هست .
ولی خوشم میاد خوب مخت رو به کار گرفته توام خوب حرف گوش و مطیع اونم بدش که نمیاد .
چقدر اون سیای بدبخت ...
با نگاهی که بهش انداختم حرفش را خورد و رنگ صورتش پرید .
کیفش را روی دستش انداخت و با عجله به طرف در رفت : من رفتم زودتر بیا .
کیفم را برداشته و پشت سرش باکمی مکث راه افتادم .
خاله مثل همیشه مشغول کارهای خانه بود .
دلم برایش می سوخت .
سارا سرسوزنی کمکش نمی کرد .
قالی می بافت و دست هایش همه پینه بسته و خشن و ضمخت شده بودند .
پشت دار قالی نشسته بود و مشغول بافتن .
سلام بلند بالایی کرده و گفتم : خدا قوت خاله جان .
سرش را به عقب برگرداند و با لبخند جوابم را داد : سلام به روی ماهت دخترم.
ممنون طهورا جان .
دلم می خواست او هم همراهمان بیاید .
شاید کمی راحت تر میشدم و حس عذاب وجدانم کمتر اذیتم می کرد .
-میگم خاله ما میخوایم بریم یه چرخی تو شهر بزنیم .
شما هم بیا بریم .
-نه عزیزم من خیلی کار دارم .
شما برید بهتون خوش بگذره .
-پس فعلا با اجازتون .
-به امان خدا ...
صندلی عقب پشت سر سارا جای گرفتم و از شیشه ی ماشین به بیرون خیره شدم .
سارا و سعید مشغول صحبت بودند و اصلا علاقه ای نداشتم تا بدانم که موضوع بحثشان راجب چه چیزی است .
صدای جیغ فریاد گونه ی سارا توجهم را جلب کرد و وقتی که تمام قد به طرفم برگشت و گفت : طهورا تو یک چیزی به این داداش زبون نفهم من بگو .
من میگم ناهید رو نبریم .
اون از جمع فراری هست اونوقت این پاش رو کرده تو یک کفش که بره بیارش .
سعید ابرو های پهنش را بهم گره زده بود و مستقیم جلو را نگاه می کرد .
نمی توانستم چیزی بگویم .
از طرفی به سعید حق می دادم و از سویی هم به قول سارا دلم نمی خواست ناهید عذاب بکشد .
لب وا کرده و جوابش را دادم : من دخالتی نمی کنم سارا جان .
هر طور که خودتون می دونید .
دستش را به پیشانی اش زد و با کلافگی گفت : ما رو بگو با کی اومدیم سیزده به در .
دلم خوشه رفیق شفیق دارم .👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه
تو به افکار ناب و قشنگت برس.
من پارازیت انداختم نتونستی خوب بری تو حس و حال .
زیر لب زهر ماری نثارش کرده و او هم دیگر حرفی نزد و سکوت برقرار شد .
دلم باز هم هوایی شده بود .
بی هوا برایش پر می کشید .
خیابان های تهران را با وجود امیر حسین دوست داشتم .
وگرنه همگی برایم حکم کوچه پس کوچه های جهنم را داشتند .
همان طور که به بیرون زل زده بودم پژوی پارس سفید رنگی را دیدم که در یکی ازباجه ی خود پرداز پارک شده بود .
چشم هایم را ریز کرده و تمام وجودم چشم شده بود تا ببینمش !
خودش بود .
با همان هیکل و ابهت مردانه اش .
پشتش به این طرف بود...
دلم برایش غنج رفت .
پر کشید ...
و بغض امانم را برید .
دستم را به شیشه چسبانده و صدایش زدم آرام و آهسته ...
با صدایی خفه که تنها خودم می شنیدم .
تازه می فهمیدم که حجم دلتنگی ام چقدر زیاد است .
کاش دست خودم بود تا بتوانم از سرعت زیاد ماشین بکاهم و پیاده شوم و خودم را در اغوشش بیندازم .
و بوی عطر تنش را به ریه های زخمی و بیمارم تزریق کنم .
کجایی آرام جانم که این روزها قلبم تنها تو را صدا میزند .
«گفتم این آغاز پایان ندارد
عشق اگر عشق است آسان ندارد
گفتی از پاییز باید سفرکرد
گرچه گل تاب طوفان ندارد
آنکه لیلا شد در چشم مجنون
هم نشینی جز باران ندارد
آن بهاران کو
آن روزگاران کو
زیر باران آن حال پریشان کو
بازا من آسینه سر بی بال و بی پر مانده
جای تنهایی در سینه ها مانده
رفته مجنون و لیلا به جا مانده
از مستی و مینا و اشکی به ساغر مانده
گفتم آین اغازپایان ندارد
عشق اگر عشق است آسان ندارد ...»
ادامه دارد ...
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
1_904944718.mp3
3.07M
عشق آسان ندارد با صدای روح نواز علیرضا قربانی ...🍃
ویژه پارت امشب طهورا و زبان حالش....
سردار سر بريده ی دنيا،
°【 سلام عشق 】°
عاليجناب حضرت دريا، سلام عشق
شمس و قمر به گنبدتان
بوسه ميزنند♡
خورشيد کربلای معلی ، سلام عشق
#صبحتوݩحســینی♥️
#ازدورسلام✋🏻
@mahruyan123456🍃
ـ دردیست درد عشـــق
ڪہ درمان پذیر نیسـت🌱'
ـ از جــان گزیــر هست و
ز جانــان گـزیر نیست...♥️
@mahruyan123456 🍃
فَاَنْتَالَّرجآءُوَاِلَيْكَالْمُلْتَجَأُ
تويي اميد دلها
و به سوے توست،
پناهگاه ما....✨
@mahruyan123456 🍃
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_نود_پنج
مہوش بہ طرف نیڪے مےرود : بریم اونجا بشینیم... تو بشین منم الان میام..
نیڪے و مہوش بہ طرف سالن مےروند.
فنجان چایم را برمی دارم.
نیکی که نیست باید با بازےهاے موبایل مانے مشغول باشم ڪہ آرش صدایم مےزند.
:_مسیح... یہ سرے آدم هستن ڪہ زیر ظاهر پاڪ و مریم مقدسےشون لجنڪاریاشون، رو مےڪنن... مےدونے یہ
ضرب المثل هست راجع چادر، میگہ:هرچی آدم فلان کاره هست....
بقیہ ے ڪلامش را نمےشنوم.
از تصور تہمتے ڪہ بہ نیڪے مےزند...
نفسم بند مےآید.خون بہ مغزم نمےرسد اما جلوے چشمانم را مےگیرد.
توهین بہ پاڪبودن نیڪے را تاب ندارم.
یڪ لحظہ تمام بدنم گر مےگیرد.هرچہ قدرت دارم،در مشتم مےریزم و فنجان را بین دستانم خرد مےڪنم.
*نیڪے*
چادر رنگے ام را مرتب روے پاهایم مےاندازم ڪہ مہوش با ظرف شیرینے بہ طرفم مےآید.
با تعجب نگاهش مےڪنم.
یڪ روسرے ڪوچڪ،ناشیانہ روے سرش انداختہ ڪہ از جلو و عقب،موهاے رنگشدهاش بیرون ریختہ.
با خنده مےگویم:پس این چیہ رو سرت؟ تا حالا ڪہ نداشتے...
لبخند مےزند و ڪنارم مےنشیند:والا چے بگم...
آرش صدام زده میگہ ببین مسیح چہ زرنگہ،خانمش رو فقط برا خودش مےخواد.. توام یہ ڪم رعایت ڪن...
لبخند مےزنم.
واقعا یڪے از فواید حجاب این است..ڪہ من و زیبایےهایم،تماما براے همسرم،عشقم،و هم مسیر بہشتم هستیم.
مہوش مےگوید:حالا ماه عسل ڪجا رفتین؟
مےخواهم جوابش را بدهم ڪہ صداے شڪستن چیزے از پذیرایے و پشتبندش صداے نالہ مےآید.
نگران از سلامت مسیح،از جا بلند مےشوم و بہ طرف سالن مےدوم.
از صحنہ اے ڪہ مےبینم مےترسم.
روے زمین پر از تڪہهاے خرد شده ے فنجان است و قطرات خون ڪہ پشتسر هم روے زمین...
از دست راست مسیح،خون مےچڪد و یقہے آرش را بین انگشتان دست چپش،مچالہ ڪرده و آرش را روے مبل
میخڪوب...زیر چشم راست آرش کبود شده..
با اضطرار صدا مےزنم:مسیــــح....
بہ طرفم برمےگردد.
نگاهش بہ صورت ترسیده ام ڪہ مےافتد دستش را از گردن آرش برمی دارد و مےگوید:بریم نیڪے...
مہوش مےگوید:اینجا چہ خبره؟آرش چے شده؟
مسیح با دست سالمش،ڪیف و چادر مشڪےام را از روے دستہے مبل چنگ مےزند و جلو مےآید:بریم نیڪے...
رگہهاے خون درون چشمانش،دست زخمےاش و صداے پر از بغض و خشمگینش آنقدر ترسناڪ است ڪہ جرئت
نمےڪنم چیزے بگویم.
فقط بہ دنبالش ڪشیده مےشوم.
صداے تق تق ڪفشهاے پاشنہدارم روے سرامیڪها بر نگرانے و دلآشوبم مےافزاید.
نگرانم.نگران دس ِت مسیح...
از خانہ بیرون مےزنیم.درون آسانسور،وسایلم را از مسیح مےگیرم و چادر مشڪےام را سر مےڪنم.
مسیح،دست راستش را بین دست چپش مےگیرد.
از دانہ هاے درشت عرق روے پیشانےاش مشخص است ڪہ چقدر درد دارد.
هیچ نمےگویم.
نمےدانم بین او و آرش چہ گذشتہ.
هرچہ ڪہ بوده مسیح را ناآرام و عصبے ڪرده و من،نشنیده حق را بہ مسیح مےدهم.
بے هیچ حرفے از ساختمان بیرون مےرویم.هواے سرد اسفند،ریہهایم را مےسوزاند.
مسیح بےتوجہ بہ ماشین،مشغول پیادروے مےشود.
صد مترے همقدم راه مےرویم.
ناگهان مسیح می ایستد و فریاد می زند:لعنتی... لعنتی.... لعنتی...
دیگر قلبم تحمل ندارد.مےایستم و نگاهش مےڪنم.
آشفتہ دست سالمش را بین موهایش مےبرد و نگاه از من می دزدد.
طاقت نمےآورم :مسیح...
نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️
✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا
#رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور🌺💫👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
#رمان کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2224
#رمان_آنلاین اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_نود_پنج مہوش بہ طرف نیڪے مےرود : بریم اونجا بشینیم... تو بشین منم ا
💗| #مسیحا
✨| #پارت_دویست_نود_شش
برمےگردد.
چند قدم بینمان را پر مےڪنم.
صور ِت مسیح،مچالہ شده.
غرو ِر شڪستہ. پر از بغ ِض مردانہ است..پر از
نگاهش را از من مےدزدد.
رگِ برجستہے گلویش نگرانترم مےڪند.
آرام،هردو دستم را جلو مےبرم.
مسیح متوجہم مےشود.
مثل یڪ شئ قیمتے و ناب،با هردو دست،آستین ڪت مسیح را مےگیرم و دس ِت زخمےاش را بالا مےآورم.
صداے خشدار و پر از بغض مسیح بند دلم را پاره مےڪند.
آرام و با محبت مےگوید:نیڪے...
سرم را بالا مےگیرم.
مسیح،نگاهم مےڪند.
برق چشمهایش مثل همان دیدار نخست، گیجم ڪرده.
نو ِر بےتفاوت نیستند.چیزے درون برق چشمانش،خاص و بےهمتاست. اما دیگر دو
چیزے ڪہ تا بہ حال ندیده بودم.
اینبار با اختیار،اما نہ بہ دستور عقل،بلڪہ با فرمان دل،از عمق قلب مےگویم:جانم؟
آسمان،سخاوتمندانہ،برف روے سرمان مےریزد.
مثل نقل و نبات ڪہ بر سر عروس و داماد مےریزند.
بدون ترس در چشمهاے مسیح خیره مےشوم.
در آخرین روزهاے زمستان،زیر بارش آرام و سنگین دانہهاے برف،احساس مےڪنم داغ شدهام.
هجوم خون،زیر پوست صورتم و نفسهاے تند مسیح قلبم را وادار بہ ڪوفتن مےڪند.
سرم را پایین مےآورم.
دس ِت مسیح،خونین و پر از زخم،بین دستهایم است...
شیشہے نازڪ بغض،تحمل نمےڪند و مےشڪند.
بین دانہهاے برف،قطرات اشڪ روے صورتم مےنشیند و نالہ مےڪنم:چہ بلایے سر خودت آوردے؟
ڪف دستش پر از خطوط سرخ خون شده...
نمےدانم قرار است با این دو خنجر درون چشمانت بر سر دلم بیاورے...
اما این بےتابےام نشان مےدهد،قلبم تصمیم خودش را گرفتہ.
دوستداشتنت،گناه باشد یا اشتباه؛
فرقے نمےڪند...
گناه مےڪنم تو را،حتے بہ اشتباه...
*
ڪف دستش پر از خطوط سرخ خون شده.
زخم وسط دستش از همہ عمیقتر است و این نگرانم مےڪند.
نگاهے بہ اطراف مےاندازم.
خیابان خلوت است.
باید فڪرے بہ حال دست زخمےاش ڪرد،وگرنہ آنقدر خون از دست مےدهد ڪہ....
همین حالا هم،رنگ بہ رو ندارد.
آستین دست زخمےاش همچنان بین دستانم است.
بہ دنبال خودم مےڪشانمش و روے جدول دستور نشستن مےدهم.
مسیح مطیعانہ مےنشیند.
شبیہ پسربچہایے است ڪہ بغض دارد و منتظر بہانہ است تا در آغوش مادرش سرباز ڪند.
چادر رنگےام را بیرون مےآورم و پارهاش مےڪنم.
مسیح مےخواهد اعتراض ڪند.
ڪنارش مےنشینم و مےگویم:هیس...معلوم نیست چہ بلایے سر دستت آوردے..
با پش ِت دست،اشڪهایم را پاڪ مےڪنم.
ڪیفم را روے پایم مےگذارم و بعد دوباره آستین مسیح را مےگیرم و دستش را بااحتیاط،مثل یڪ شئ گرانقیمت
روے ڪیف مےگذارم.
دیوار،سفید شده،و اطراف هر خطه زخم،از سرما،بنفش ڪبود...
نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_نود_هفت
ِ وسط دستش،خون بیرون مےزند.
خون روے زخمهاے ڪوچڪ و سطحے لختہ بستہ،اما هنوز از زخِم عمیق
دستما پارچہاے تمیزے ڪہ همراهم دارم،روے زخم مےگذارم و بعد آرام،با نوار چادر رنگےام شروع بہ بستن ِل
دستش مےڪنم.
نوار را سفت دور دستش مےپیچانم.
مسیح،اصلا واڪنش نشان نمےدهد.
عجیب است،زخمش بہ نظر دردناڪ مےآید.
باید روے زخم را سفت ببندم،تا خونریزے قطع شود.
قبلا این ڪار را بارها ڪردهام.خیلے پیش مےآمد ڪہ منیرخانم،دست یا پایش را با شیشہ ببرد.
مثل یڪ معلم،مےپرسم:چے شد دستت رو بریدے؟
مسیح با صداے خشدارے مےگوید
:_فنجون تو دستم شڪست...
:+چے شد ڪہ فنجون رو..
:_نپرس...
چنان محڪم و قاطعانہ مےگوید" نپرس" ڪہ جا مےخورم.
نگاهے بہ صورتش مےاندازم.
چشمانش را بستہ،مشت چپش را جمع ڪرده و رگِ گردنش،برآمده.
چہ چیزے تو را اینقدر ناراحت ڪرده پسرعمو؟؟
ڪار باندپیچے ڪردن دستش ڪہ تمام مےشود،بلند مےشوم
:+باید بریم بیمارستان...
:_لازم نیست...
:+چرا لازمہ،شاید عصب دستت رو بریده باشے.. اصلا شاید بہ شریان اصلے آسیب رسونده باشے...
مسیح هیچ نمےگوید،فقط در چشمهایم خیره مےشود.آرام،بدون اینڪہ نگاه از من بگیرد،بلند مےشود.
:_نیازے بہ بیمارستان نیست...بریم
و روے موزاییڪهاے نارنجے وسط پیادهرو شروع بہ راهرفتن مےڪند.
چند ثانیہ،مات و مبہوت نگاهش مےڪنم.
بہ خودم مےآیم.پاتند مےڪنم و ڪنارش مےرسم.
:+ولے اگہ خونریزے...
مےایستد،من هم.
بہ طرفم برمےگردد.رگہهاے سرخ خون،سفیدے چشمانش را شبیہ منظرهے غروب ڪرده.
:_هیچے نگو نیڪے لطفا..
در شبِ چشمانش غرق مےشوم.
مردمڪهایش تلوتلو مےخورند و مےلرزند.غصہ ے عمیقے درونشان نشستہ.
دلیلش را نمےدانم.مسیح نگاهش را از صورتم مےگیرد.
آهے مےڪشد و حرڪت مےڪند.
شانہ بہ شانہاش راه مےافتم.
بہ نظرم بہ سڪوت احتیاج دارد.سڪوت و هواے آزاد...
یڪ لحظہ،یاد صحنہاے ڪہ دیدم مےافتم.
مسیح،محڪم آرش را بہ مبل چسبانده بود و هر لحظہ ممڪن بود،با فشار دستش،او را خفہ ڪند.
آرش دست و پا مےزد و سعے مےڪرد از زیر دست مسیح فرار ڪند.
ڪنجڪاوے مثل پرندهاے در قفس،خودش را بہ در و دیوار مغزم مےڪوبد و سعے دارد در قالب سوالے،از دهنم
بیرون بجہد.
اما حالا نباید چیزے بگویم.باید صبر ڪنم تا مسیح خودش لب بگشاید.
بین او و آرش هرچہ ڪہ گذشتہ،من حق را بہ مسیح مےدهم.
سوز سرمای اسفند بہ عمق استخوانم مےنشیند.دستهایم را جلوے دهانم حلقہ مےڪنم و نف ِس گرمم را درونشان بازدم
مےڪنم.
بعد با دستهایم خودم را بغل مےگیرم.
مسیح آرام مےایستد.
تا مےخواهم برگردم و ببینم چرا ایستاده،ڪتش روے شانہهایم مےنشیند.
بےهیچ حرف و ڪلامے...
دوباره راه مےافتد.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
یکی بود و یکی هرگز نبود،
این که نشد قصه!
تو هم مانندِ من
در حسرتِ "ما" مانده ای اینجا...💔
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_نود_هفت ِ وسط دستش،خون بیرون مےزند. خون روے زخمهاے ڪوچڪ و سطحے لخت
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_نود_هشت
من،همچنان سر جایم ایستادهام.
نگاهے بہ ڪت و نگاهے بہ مسیح مےاندازم.
پاتند مےڪنم و ڪنارش مےرسم.
همقدم با او حرڪت مےڪنم.
مےخواهم چیزے بگویم،اما قبل از من، صداے خشدار مسیح بلند مےشود.
:_سردم نیست نیڪے...
این یعنے هیچ نگویم.
بہ آرامش نیاز دارد.
بہ سڪوت..
دیگر هیچ نمےگویم.
با دست،دو طرف ڪت را مےگیرم و بہ خودم نزدیڪتر مےڪنم.
بوے عطر مسیح،در بینےام مےپیچد.
تلخ،اما مالیم...
حتے عطرش هم با تمام عطرهاے دنیا فرق دارد.
نفس عمیقے مےڪشم و بوے او را با تمام وجود وارد ریہهایم مےڪنم.
چشمهایم را مےبندم و غرق آرام ِش و امنی ِت ڪنار او بودن مےشوم...
هوا سرد است و مسیح فقط یڪ پیراهن در تن دارد.
مےایستم،ڪت را از روے شانہام برمےدارم و مسیح را صدا مےزنم.
:+مسیح؟
مسیح یڪطرفے بہ سمتم برمےگردد.
دستم را دراز مےڪنم تا ڪت را بگیرد.
نگاهے بہ من و نگاهے بہ ڪت مےاندازد.سر تڪان مےدهد
:_نیڪے،سردم نیست...
و دوباره پشت بہ من مےڪند.
آشفتگے و عصبانیت از تمام حرڪاتش پیداست.
و بدتر اینڪہ من دلیل هیچڪدام را نمےدانم.
بازهم بہ طرفم برمےگردد.
:_منتظر چے هستے؟
نگاهش مےڪنم.
بہ خودم مےآیم.
ڪت را روے شانہهایم مےاندازم.چند قدم،فاصلہے بینمان را پر مےڪنم و دوباره ڪنارش مےایستم.
مسیح راه مےافتد،من هم همشانہ اش.
آنقدر اخم بین ابروانش عمیق است ڪہ جرئت نمےڪنم چیزے بگویم.
مےدانم مےخواهد قدم بزند تا عصبانیتش فروڪش ڪند.
تا بہ خانہ برسیم چیز دیگرے نمےگویم.
★
صداے بوق ممتد از خیابان مےآید.
از خواب مےپرم.
ڪمے طول مےڪشد تا بہ یاد بیاورم،ڪجا هستم.
همہجا تاریڪ است.
بلند مےشوم و از پنجره،نگاهے بہ بیرون مےاندازم.
خیابان خلوت است.
گوشے را از روے پاتختے چنگ مےزنم.
یازده و چہل و سہ دقیقہے بامداد.
فقط ده دقیقہ خوابیدهام...
ِ دیشب،ڪہ خستہ و ڪوفتہ بعد از
پیادروی نیمساعتہ بہ خانہ برگشتیم،مسیح براے فرار از سوال و جواب من،
"شب بخیر" گفت و بہ اتاقش پناه برد.
من هم ناچار،بہ اتاقم آمدم و آنقدر این پہلو و آن پہلو ڪردم تا خوابم برد.
هیچوقت خانہ را اینقدر خفقانآور حس نڪرده بودم
احساس مےڪنم گلویم خشڪ شده.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
🚗پارت ها تو راهه 😍🚗
یه سورپرایز ویژه از طرف نویسنده برای مخاطب های عزیز و دوست داشتنی به مناسبت ماه مبارک واعیاد شعبانیه ❤️کمی منتظر بمونید
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوهشتادوچهار:
جلوی کافی شاپ ماشین درب و داغانش را پارک کرد و با همان ژشت خاص و لاتی اش از ماشین پیاده شد .
سارا بدجور به برجکش زده بود و زیادی مثل همیشه سر کیف نبود .
من هم دل و دماغی نداشتم .
تنها به اجبار آنجا حضور داشتم .
از وقتی دیده بودمش دلم زیر و رو شد .
من عاشقش بودم .
بی نهایت ...
آنقدر ها که کر و کور شده بودم و بدی هایش را به چشم نمی دیدم .
حاضر بودم سال های سال منتظرش بنشینم .
تا بلکه دلش با من همراه شود .
این علاقه ی یک طرفه ضجرم می داد .
دستم را به تندی کشید و با اخم و توپ و تشر گفت : بیا دیگه .
باز رفتی تو هپروت .
جوابش را ندادم .
اصلا حوصله کل کل کردن با سارا را نداشتم .
کافی شاپ خلوتی بود .
موزیک آرامی که پخش میشد آرامش و سکوتش را دلنشین تر می کرد .
پشت یکی از میزها که گوشه بود و کنار پنجره هر سه جای گرفتیم .
من کنار سارا و سعید هم روبرویمان .
خون ،خونم را می خورد و مدام خودم را سرزنش می کردم .
که چرا من با وجود شوهر باز هم یاد کارهای دوران مجردی ام افتاده ام و با برادر مجرد دوستم برای خوش گذرانی بیرون زده ام .
حس عذاب وجدان رهایم نمی کرد .
مرد جوانی که پیش خدمت بود کنار میزمان آمد و دفتری روی میز گذاشت و گفت : سلام خوش آمدید .
لطفا سفارشتون رو بگید تا براتون بیارم .
میلم به هیچ چیز نمی آمد ...
سارا نگاه سرسری به دفتری که زیر دستش بود انداخت و روبه او گفت : برای همه کیک و قهوه ی تلخ .
دستش را روی سینه اش گذاشت و به نشانه احترام خم شد : بله چشم .
سرم را در یقه ام فرو برده بودم و داشتم با دکمه ی مانتویم ور می رفتم که سارا از کنارم بلند شد و گفت : من میرم دستام رو بشورم تا وقتی که میاد .
نگاهی با تعجب به کیفی که دستش بود انداختم و گفتم : کیفت رو کجا میبری ؟
صبر کن منم همراهت بیام .
خنده ای کرد و گفت : ای بابا خب حتما کیفم رو لازم دارم .
دندان قروچه ای کرد : نمیشه که همه چیز رو واست توضیح بدم .
توام بمون همین جا بچه بازی در نیار ...
زود میام .
سری تکان داده و با نگاهم همراهش کردم .
نمی دانم چرا ته دلم قرص نبود .
حس شک و بد بینی نسبت به سارا سراسر وجودم را پر کرده بود .
و اما بازهم با حماقت خودم را گول میزدم و می گفتم : نه سارا همون دوست خوب همیشگی منه .
هرگز منو تنها نمی گذاره .
سعید نفسش را باآه و پر از درد بیرون داد به بیرون خیره شد و گفت : طهورا خانم ، شما اگه جای من بودی چیکار می کردی !!
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم : ببخشید آقا سعید متوجه منظورتون نمیشم میشه واضح تر بگید .
نگاهش را روی صورتم سر داد و با آرامشی که کم پیش می آمد داشته باشد گفت : من عاشق ناهیدم ...
نمیدونم میدونید یا نه !
اما باید بگم که دیگه به آخر خط رسیدم .
نمی فهمم آخرش چی میشه .
من نمی تونم ازش دست بکشم .
دلم نمی خواد یکبار دیگه از دستش بدم .
سرم را پایین انداختم .
دوست نداشتم خیره خیره نگاهش کنم .
هر چند که او بی پروا و گستاخانه نگاه می کرد .
و با این که می دانستم نگاه هایش از سر قصد و غرض نیست و بدون هیچ سو نیتی است.
جوابش را دادم : سارا کم و بیش یه چیزایی برام گفته .
واقعا نمی دونم چی بگم ...
عشق شما به ناهید با وضعیتی که داره واقعا تحسین برانگیزه .
کم گیر میاد همچین عشق هایی تو این دوره و زمونه .
-درسته که وضعیت نرمالی نداره و مثل آدم های عادی نمی تونه سرپای خودش باایسته .
اما عشق و علاقه که این چیزا حالیش نمیشه .
من از بچگی خاطر خواهش بودم .
اما اون هیچ وقت منو ندید ...
و خیلی راحت به هوا و هوس اون کیارش بی صفت دل بست و هم خودش رو بدبخت کرد هم منو ...
تازه داشت همه چیز خوب پیش می رفت و دلش نرم میشد که باز هم سر و کله این یارو پیدا شد .
فلجش کرده و ولش کرده رفته !
حالا باز اومده دنبالش .
ناهید هنوز هم به اون بی همه چیز تمایل داره .
هر چقدر خودم رو به آب و آتیش میزنم به در و دیوار!
تا بلکه بفهمه که دوستش دارم .
اما ذره ای حاضر نیست درک کنه .
حالا هم که با گورش رو گم کرده رفته ترکیه و به این قول داده که میاد و با خودش میبرش!
اما من می دونم که نامرد تر ازاین حرف هاست .
قلبش مریضه .
از ضجر دادن و سر کار گذاشتن بقیه لذت میبره.درست مثل برادرش ...
کم بلا سر شما نیاورد .
میخوام در حق من خواهری کنید .
و منت سر من بگذارید و برید باهاش صحبت کنید .
سارا هرگز قدمی برای من برنمیداره و نمی تونه حال منو بفهمه .
اما شما می فهمی !
شمایی که با وجود این همه درد هنوز هم عاشق امیر حسین هستی .
سرم داشت سوت می کشید ...
باورم نمیشد آنقدر دهن لق باشد که همه چیز را برای برادرش گفته باشد .
من او را محرم دانسته بودم👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوهشتادوپنج:
ادامه 👆🏻👆🏻
باورم نمیشد که راز های من را بر ملا کند .
حرف هایی خصوصی ...
وای خدای من ...
اینطور که این داشت می گفت یعنی از ریز و درشتی ماجرا خبر داشت .
سکوتم را که دید دوباره مصرانه گفت : طهورا خانم چرا چیزی نمیگی !؟
میدونم سخته اما خواهش می کنم روی منو زمین ننداز .
نمی دانم چه شد که دلم نرم شد.
دلم به حالش سوخت .
او حق یک زندگی خوب را داشت .
-باشه قبوله ؛ دریغ نمی کنم از هیچ کاری .
امید وارم که بتونم مسبب خیر این وصلت بشم .
خنده ای کرد و با دلخوشی و چشم هایی امید وار !
گفت : خیلی ممنونم ...
کاش بتونم جبران کنم .
نگاهی به سمت روبه رو انداخت و دستپاچه گفت : سارا داره میاد .
فقط خواهش می کنم که چیزی از این قضیه نفهمه ...
فردا صبح به یک بهانه ای برید بیرون از خونه .
باید هر چه زودتر برید .
اصلا نباید خبر دار بشه که من این حرف ها رو به شما گفتم .
چشمام رو روی هم گذاشتم و گفتم : خیالتون راحت باشه .
نگران نباشید .
با آمدن سارا صحبت های ما هم به پایان رسید .
نگاه مشکوک و زیرکانه ای بین ما رد و بدل کرد و در حالی که صندلی اش را عقب می کشید گفت : انگار بد موقع اومدم .
خوب داشتید با هم صحبت می کردید .
-چیز خاصی نبود ...
چقدر دیر اومدی ؟! یک دست شستن انقد طول نمیکشه !
-ای بابا دلت خوشه ها طهورا !
از بس از این غذاهای مونده ی مامان خوردم معده واسم نمونده .
حالت تهوع داشتم .
گلاب به روت چند بار استفراغ کردم !
گفتم حالم بهتر بشه بیام .
این مردک هم که هنوز سفارشات رو نیاورده .
سرحال و قبراق به نظر می رسید .
بهش نمی آمد که بد حال باشد !
همان لحظه هم مرد جوان رسید و سفارشات را روی میز گذاشت سارا بهش گفت : آقا رفتی بسازی !؟ چه خبره برای همه آنقدر دیر میاری؟؟
از لحن رک و صریح سارا جا خورد با حالتی آکنده از پشیمانی گفت : شرمنده ام خانم .
امروز خودم دست تنها هستم برای همین یکم طول کشید .
واقعا ببخشید .
دستش را تکان داد و متکبرانه گفت : میتونی بری ...
کیک را جلوی خودش کشید و با چاقو تکه اش کرد و با ولع شروع به خوردن کرد و هراز گاهی قهوه اش را سر می کشید .
سعید هم مشخص بود میلش نمی آید برخاست و گفت : من میل ندارم .میرم بیرون یه هوایی بخورم شما هم بیاین .
با همان دهان پر گفت : نمیخوری چرا از اول نمیگی ؟ پول حروم میکنی ..پول که علف خرس نیست برادر من .
دستش را داخلش جیبش برد که سارا گفت : بذار جیبت باد نبره اون دسته چک هات رو .
معلوم بود که از حرف های سارا ناراحت شده و حسابی غرورش لگد مال شده
خیلی خودش را جمع کرد تا جوابش را ندهد .
با همان عصبانیت از کنارمان رد شد و رفت ...
سارا دختر سر و زبان و بذله گویی بود اما نه اینقدر گستاخ و بی ادب ...
لحنش همچون پولدار های از خدا بی خبری شده بود که از زمین و زمان گله داشتند و دم به ساعت به دارایی باد آورده شان می بالیدند .
لب به گله گشوده و گفتم : تو چت شده !
از کی تا حالا اینطور بی ادب شدی .
اصلا هم واست مهم نیست که با بقیه چطور صحبت می کنی .
اون از لحنت با اون پسره ...
اینم که با برادر بزرگترت .
درست نیست همه چیز رو زیر پا بذاری .
قهوه اش را سر کشید و دور دهانش را با دستمال پاک کرد و گفت : خوبه خوبه ؛ دیگه حوصله ی تو یکی رو ندارم که بری رو منبر .
همینه که هست .
باید گرگ باشی تا نتونن تیکه پارت کنن .
این روزها آدم بی سر و زبون کلاهش پس معرکه است .
آدم که پول داشته باشه می تونه هر کاری کنه .
با پول میشه همه رو خرید .
بدون استثنا !
جرقه های در ذهنم زده شد .
این حرف ها آشنا بود .
دوباره صدایش در سرم اکو شد .
تنها او بود که اینگونه فخر فروشانه حرف میزد .
سرم داشت سوت می کشید .
یعنی خط و ربطی با هم داشتند!
من به کاهدان زده بودم .
وای بر من .
دستش را جلوی چشمانم تکان داد و گفت :هوی ! دوباره چی شد .
غرق نشی .
یک ذره کیک بخور دوروزه که مثل آدم غذا هم نمی خوری .
یه تیکه از کیک را در دهانم گذاشتم.
مزه ی خوشمزه ی کاکائو زیر زبانم مزه کرد و مرا وادار کرد تا آخرش را بخورم .
خیلی دلم می خواست تا بگویم تو به چه حقی زندگی منو برای برادرت ریختی روی دایره !
برادری که نامحرم منه ...
اما عقل حکم می کرد تا سکوت کنم .
و طبق قولی که به سعید داده بودم نباید می فهمید که با هم صحبت کردیم .
روبروی پیشخوان کنارش ایستاده بودم .
پول کافی نداشتم تا حساب کنم .
کیف پولش را در آورد و در مقابل چشم های گرد شده ی من چهار تراول پنجاهی روی پیشخوان گذاشت و مرد جوان وقتی نگاهی به تراول ها انداخت گفت : خانم این زیاده ...
یکی از شون رو بردارید .👇🏻👇🏻