#پارت120
جلوی شاهین نشاندیمش و شاهین آرش را نوازش کنان به زینب بیحال نگاه کرد:
-بازم سر حرفتی؟
-اینجا کجاست...آی سرم...بچه ها..
میگم بازم میخوای لومون بدی؟
صاف نشست و دیگر آه و ناله نکرد
با وحشت نگاهى به تک تک ماها انداخت.یونس,کریم,ناصر...
به گریه افتاد و گفت:
-نه نه من این کارو نمیکنم.بخدا نمیکنم.بذارید برم...مادرم مریضه...بخدا تنهاس ...
با چشمان
اشک آلود به شاهین نگاه کردم.
او هم تحت تأثیر قرار گرفته بود چرا که چشمانش برق داشت.
-ما که کاریت نداشتیم دختر خوب!خودت خودتو انداختی وسط..دیگه تکرار نشه.این کارو کردیم
تا ثابت بشه بهت خورده پا ترین اعضای ما تورو میشورن پهن میکنن رئیسا که دیگه هیچی...حالا
برو...
آمد برود که کریم گفت:
-بریم من ببرمت عوضی.
بوضوح مشخص بود اذیتش میکنند.
مداخله کردم و گفتم:
-لازم نکرده تو ببری.خودش میره.
زینب وحشیانه در حالی که گریه میکرد گفت:
-توهم لازم نکرده دخالت کنی.خودم بلدم. میرم ولی ایشالاه هیچکدوم از شما سه نفر خیر
نبینین.
با بهت عقب عقب رفتم و او افتان و خیران خارج شد.
چند دقیقه بعد کریم و ناصر درحالی که چشم هایشان دودو میزد قصد رفتن کردند.با التماس به
شاهین گفتم:شاهین اینا میرن اذیتش میکنن نذار
در حالی که با سرو بدن آرش ور میرفت و ییخیال بود
گفت:
-بچه ها...
برگشتند
...-
-کاریش نداشته باشید.
دود از سرم بلند شد:
-شاهین همین؟!؟
-چیکار کنم؟همینشم زیادشه.بخاطر تو کاریش نداشتم.
حوری و فرحناز بیخیال و فارغ با یونس سیگار میکشیدند.من بودم که دلشوره داشتم آخری
شاهین سرم فریاد کشید که انقدر روی اعصابش نروم.
به اصرار من با ناصر تماس گرفت و ناصر در اوج مستی گفته بود که در خانه ی شاهین هستند
رنگ چهره ى شاهین به وضوح تیره شد.تماس را قطع کرد و به خرچنگ زنگ زد:
-الو!خرچنگ برو خونه من ببین چه خبره؟! منم الان میام.
حوریه کاملا بی ربط گفت:
-وا به خرچنگ دستور میده!
همگی با استرس دورش جمع شدیم
شاهین گفت:
-یونس سوئیچ رو بردار بدو...
آرش را به بغل من داد و با سرعت به طبقه ى بالا رفت
ما به دنبال یونس دست پاچه رفتیم و من از وحشت دست شویی داشتم.
فرحناز زد زیر گریه و
گفت:
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت121
چی شده یعنی؟
وقتی زیادی میترسیدم؛جیکم در نمیامد و همه فکر میکردند بیخیال
هستم.همانطور که زود گریه میکردم بجایش خشکم میزد.اما جایش کجا بود؟ آنجا که میدانستم
فاجعه در راه است...
ما سه نفر زرد کرده عقب نشسته بودیم و جواب پرسش هایمان خفه شو های شاهین بود.
تا تهران گوله رفتیم و شاهین در ماشین را باز کرد و نبسته به سمت خانه اش رفت.یونس ماشین
را پارک نکرد و هر چهار نفر دنبال شاهین دویدیم.
آرش در آغوشم بی قراری میکرد.جلوی در روی زمین گذاشتمش.
وارد حیاط که شدم؛بوی خون از تک تک درخت ها به مشامم میخورد.بخدا قسم که آسمان هم
سرخ بود.دیگر نخواستم داخل تر بروم.همگی دویدند و من زانوانم لرزید.بوی تعفن و کثافت از
خودم و فضا حس میکردم.چه معنی داشت آسمان وسط ظهر سرخ باشد؟؟ با این وجود به سمت
عمارت کشیده میشدم.از ایوان بالا رفتم و داخل شدم. متأسف هستم اما کنترل ادرار را نداشتم.
حس میکردم گاهی خیس میشوم.نبودند.هیچکدام نبودند.عربده ى شاهین که آمد مسیر را به
سمت چپ تغییر دادم...رفتم رفتم و دیدم.رفتم و کنار دو دختر مات زده با مانتوهای سرمه ای
دبیرستان ایستادم.
هرسه شوکه بودیم.نگاهمان لحظه ای از صحنه ی مقابلمان برداشته نمیشد.آنقدر نگاه کردیم تا
باورمان بشود.صدای ضجه ی فرحناز که بلندشد؛نگاه خیره ام را به او دادم.انگار که او زودتر از ما
به خودش آمد.باصدای وحشتناک شیونش حوریه هم بغضش ترکید.اما من،نه.
دوباره برگشتم و تنها باچشمانی وق زده نگاه کردم.نمیشنیدم بین شیون و زاری اشان چه
میگویند فقط میفهمیدم چیزی شبیه به التماس است.فرحناز محکم تکانم داد و باجیغ ,کشیده
ای نثارم کرد:
-به خودت بیا بهار.بدبخت شدیم.نمیتوانم وصف کنم.همه چیز تا چه اندازه وحشتناک بود نمیتوانی درکم کنی که چه
میگویم.چشمان وحشتزده ام لحظه ای از آن صحنه نمیگریخت.حس کردم توده ی مرموزی از
معده ام درست تا خود مری ام بالا آمد.نتوانستم خودم را کنترل کنم و تمامش روی حوریه
پاشیده شد.
حوریه دختر وسواس و اتو کشیده ی تا امروز بدون کوچکترین خمی بر ابروانش تنها نالید:
-خاک برسرمون شد...خاک.
از یاد آوری صحنه ها حالم بدشد و یک دستم را روى دهانم گذاشتم وبادست چپ اشاره کردم
شاهین نگه دارد.
فوری پارک کرد و من پریدم پائین
کنار جاده بالا اوردم و برخلاف قولی که به خودم داده بودم تا گریه نکنم نتوانستم و گریه کردم و
عوق زدم.شاهین آب معدنی به دست کنارم نشست و من برایم مهم نبود استفراغم را میبیند.
-بیار دستتو
..هوع....هع...
-چرا این کارو میکنی با خودت؟! بابا تو مقصر نبودی...بخدا نبودی...
فهمیده بود یاد گذشته ها
من را به این روز انداخته
با گریه نالیدم:
-زینب...الهی بمیرم....خدا جونمو بگیر...هوع
شاهین خواست بغلم کند که تخت سینه اش کوبیدم و غریدم:
-گم شو...
با ناراحتی گفت:
-خیله خب دستت رو بیار ببینم.
به زور سروصورتم را شست و بلند شد
بیا بریم... بسه...
-برو بی وجدان..البته من توقعم بالاست ها..توی کثافتو چه به وجدان...
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت122
دلم را گرفتم و تا شیری را که در کودکیت خورده بودم بالا آوردم.
شاهین داد میکشید فحش میداد کتک میزد اما من فقط عوق میزدم.زمانی شد که شاهین آمد و
بلندم کرد.سرم را در آغوشش پنهان کرد و نگذاشت برگردم و دوبار ه نگاه کنم.تمام وجود و
هیکلم به کثافت کشیده شده بود.
شلوارم خیسه خیس بود.
شاهین بدون آنکه چندشش شود من
را محکم به خودش چسباند.
حوریه و فرحناز زوزه میکشیدند.
من اما در آغوش شاهین میلرزیدم.
دو مرد مست که نام مرد برایشان زیادى زیاد بود؛به دختری معصوم تجاوز کرده و در آخر سرش
را گرداگرد بریده و روی سینه و تن برهنه اش گذاشته بودند.هیچ به یاد ندارم چه شد.روی مبل
نشسته بودم و بهت زده به عبور مرور خرچنگ و شاهین و چندنفر دیگر نگاه میکردم.جسد زینب
را جلوی چشمانم داخل پتو گذاشتند وبردند.شاهین که همیشه خونسرد بود حالا روانی شده و
داد میزد:
-ماشینو ییارین تو حیاط حروم لقمه ها...
حوریه و فرحناز هنوز گریه میکردند
شاهین نشست و سرش را گرفت.خرچنگ خونسرد و آرام و گفت:
-آروم باش مگه کم کم دیدیم از این چیزا ؟!!شاهین صورتش را گرفت و گفت:
-اون خیلی بیگناه بود خرچنگ.آدم باش.
-اونا که مواد میسازی میدی دستشون گناه ندارن؟!
خیلی ریلکس و عادی خندید:
-پس پاشو جمع کن خودتو...مثل این جوجه ری*ق*و ها
وبه ما اشاره کردنشین اینجا زار
بزن.
شاهین فریاد زد:تو خونه ى من ؟! آخه خرچنگ درد من خیلی چیزاس!تو اتاق خواب من؟!
و در کمال نا باوری
گریه کرد!
من اشک هیچ مردی را ندیده بودم.او اولین نفری بود که جلوی من گریه کرد.
حالم بد بود. از همه اشان و از خودم متنفر بودم.بلند شدم و با تنی لرزان؛کوله ام را
برداشتم.شاهین با گریه گفت:
-بگیرید اونو الان میمیره.
برگشتم و با لکنت گفتم:
-می می میرم..ک ک کلان تری او او نجا...
ومحکم به زمین خوردم
شاهین باشتاب به سمتم آمد و زیربازویم را گرفت اما پسش زدم و جیغ کشیدم:
-م م م ما ق ق قاتل.. ایم.. م م من...
شاهین به زور بلندم کرد و دادکشید:
-آره ه ه ه برو لومون بده بیان ببرنمون.
همانجا بود که گفتم برای همیشه ازهم جدا شویم و او پذیرفت.
سه دختر شیطان صفت سوار آژانس شدیم و برای همیشه به خانه رفتیم.حتما باید فاجعه میشد تا
دست برداریم.
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت123
یک هفته ى تمام تب ولرز کردم و دردم را به هیچکس نگفتم.بعد هم که بهتر شدم بارها خواستم
به کلانتری بروم اما نه جرأتش بود نه آن دو روباه مکار و گربه ى نراجازه دادند....این شد که تمام
آرزوها و زندگیم تباه شد و تبدیل شدم به یک دختر احمق و ترسو...ضعیف و ساکت....
هیچوقت خبری نه از شاهین شد و نه از باند.آنقدر فاجعه ى پیش آمده مهم بود که شکست
عشقی در سن هفده سالگی که هر دختری را نابود میکرد؛برای من ذره ای به چشمم نیامد
****
-خسته شدم شاهین.
-میدونمدلم یه زندگی آروم میخواد..با امیراحسان تو یه جای دور...
آنقدر بغض داشتم که دلم برای
خودم میسوخت
..با دخترمون...نرگس..
شاهین نیم نگاهی انداخت و گفت:
-اسمشم انتخاب کردی ؟
-باباش انتخاب کرده.
آه کشید.هردو باخته بودیم .
یکی جرأت داشت و اعتراف میکرد؛یکی آه
میکشید و جرأت اعتراف نداشت
...-
-هر جا میرم درا به روم بستست شاهین.به خودش قسم هفت ساله دارم توبه میکنم .هفت ساله
پشیمونم اما جوابمو نمیده.
-ایده ای ندارم بهار...ببخشید فقط میتونم شنونده باشم.
-خدا نمیبینمون شاهین..من خواستم جبران کنم نشد..
-بهترین تصمیم رو گرفتی بهار.اینکه با ما همراه بشی البته اگه زیرآبی نمیری.
و بیحال خندید
-مسخرست..
تو میگی بیشتر خودمو بندازم تو لجن؟
-لجنی در کار نیست..کسیرو نمیکشی..فقط میشی دست راست من.بهار احسانو ول کن.اون اصلا
صدوهشتاد درجه با تو فرق داره.منو تو همو میفهمیم ، ببین قسم میخورم که بخاطر تنفر و
دشمنیم نمیگم.هیچ آدم با غیرتی همچین کاری با زنش نمیکنه! ولت کرد به امون خدا؟ با دو تا
آیه راضی شدی؟! پاکیش دلت رو برد؟ خدا هم که ماشالاه به قول خودت صداتو نمیشنوه.بیا و این
سرگرد وظیفه شناس رو به خاک و خون بکشیم. باشه؟
نفس عمیقی کشیدم:
-باشه.
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت124
فعلا تو هیچی نمیخواد بگی.نگاه کن یاد بگیر.
با کنجکاوی خودم را جلوتر کشیدم و به محیط
زیبا و رؤیایی هتل کنار دریا نگاه کردم.
دو مرد عرب آمدند و روبه رویمان نشستند.فرهادی مثل بلبل عربی حرف میزد.
شاهین با کلافگی گفت:
-اینگیلیسی بلد نیستن؟
هر دو همزمان گفتند:
-لا.
شاهین با خنده گفت:
-ولی ظاهرا فارسی رو خوب میفهمن
باز همزمان گفتند:
-نعم.
با بی حوصلگی سرم را روی میز گذاشتم
بعد از یک مکالمه ى طولانی؛زمانى که حس کردم ملاقات رو به پایان است؛سرم را بلند کردم .
با شاهین به داخل هتل رفتیم.بی مقدمه پرسیدم:
-علی نادرلو
نگذاشت چیزی بگویم و درحالی که به اتاقش میرفت گفت:
-بعدا توضیح میدم.هر وقت که حس کردم معتمدی.
با پررویی ابرو بالا انداختم و گفتم:
-اتاق منم از اتاقای همین هتله! فکر میکنم مجهز به تلفن و اینترنت و.... باشه نه ؟؟ خونسرد
نگاهم کرد وگفت:
-نه!
شاهین احمق از قبل یک اتاق بدون هیچ امکانات اتصال به شبکه ای را رزرو کرده بود.بعد از یک
راه دور و دراز روی این تخت نرم خوابیدن چه حالی داشت! حتی برای من..خوشا به حال کسانی
که آرام هستند..کسانی که همه غمشان لباس مهمانی و خرید و امتحان و درس است.
با اعصابی خراب چشم بر هم گذاشتمزینب در یک گلزار؛دامنی پر از گل های محمدی داشت و در همان حال شعر زیبایی میخواند.با
اینکه من را دید بی تفاوت از کنارم رد شد و دیدم که نرگس را به پشتش بسته.دنبالشان راه
افتادم و با اندوه گفتم:
-چرا دوباره گریه میکنه؟
شعر خواندن را قطع کرد و گفت:
-واسه باباش گریه میکنه.
بهت زده به صورت دخترکم نگاه کردم.از لای پلک های بسته اش اشک
میریخت.آرام و بی صدا
-واسه امیراحسان؟ چرا؟!
-باباش خیلی خستست..خیلی ناراحته..
با التماس گفتم:
-زینب ،دختر فرحناز پیشت بود چون مرده بود.دختر منم میمیره؟؟
با اخم نگاهم کرد:
-من نمیدونم.به تو بستگی داره.
یخ زدم
-به من؟ مگه اصلا من بازم امیراحسان رو میبینم؟
برگشت و دوباره شعر خواند
با حالت تهوع شدیدی بیدار شدم و به دست شویی رفتم.
نمیدانستم با خیال راحت بالا بیاورم یا از ترس خوابم فرار کنم؟!
چند مشت آب به صورتم پاشیدم و به آئینه نگاه کردم.هیچوقت نمیفهمیدم وقتی مادرم قربان
قدوبالایم میرفت و با غصه میگفت که ضعیف شده ام چه منظوری دارد؟ همیشه خودم را سلامت
میدیدم اما حالا به وضوح میدیدم که رنگ به رو ندارم.زیرچشم های کبود بود.از ترس آنکه در
آئینه کس دیگری را پشتم نبینم به سرعت از دست شویی خارج شدم.مانتو و روسری را هول
پوشیدم و قصد رفتن به اتاق شاهین را کردم.توجهی نکردم که ساعت سه است.در زدم و جواب
نداد. زنگ را زدم و بعد از مدتی خواب آلود در را گشود.
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت125
با دیدن من چشم های خمارش گشاد شد و گفت:تویی؟ چیه؟
-بیام تو؟
اینجاهم ول نمیکرد:
-شوهرت بدش نیاد یه وقت؟!
بی توجه به حرفش رفتم تو و روی تختش نشستم
-شاهین دارم میمیرم از ترس,زینب همش میاد تو خوابم.
-بیخود.چطور تو خواب ماها نمیاد؟ فردا روز بزرگیه دعاکن قبول کنن کار کنیم باهم.
-چشم
وبه مسخره دست هایم را روبه آسمان گرفتم:
خدایا یه کاری کن از جنسای ما
خوششون بیاد.
او که منتظر بود من روی خوش نشان دهم با شادی قهقهه زد و گفت:
-عزیزم....
و دوباره غمگین و نا امید نگاهم کرد
-اونجوری نگاه نکن.من واقعا تو تیمتم خیالت راحت.
-خودتو نزن به اون راه..میدونی چی میخوام.
دقیقا خودم را زدم به آن راه و گفتم:
-شاهین خیلی حالم بده.اصلا ربطی به این جریانات نداره ,دکتر یه چیزی بده بخورم.
-دکترامو نگرفتم یادته که
-تو از اونام بیشتر حالیته منتها در جهت خراب.
وتلخ خندیدم
کیفش را باز کرد و گفت:
-دارو واسه چی؟
-سرگیجه و حالت تهوع دارم.جدیدا صبحا کسلم..از خواب بیدار میشم دهنم مزه آهن میده.
به
وضوح رنگش پرید
....الان یعنی نگرانم شدی این شکلی شدی؟!کیفش را با حرص بست و عصبی هول داد
...-
-چی شد؟؟ شاهین؟!
انگشت اشاره اش را بالا آورد و تهدیدکنان تکان داد اما چیزی نگفت و بجایش مثل یک بچه بغض
کرد و روی تخت نشست.
-شاهین خل شدی؟! قرصمو بده! یه چیزی بده!
با بیشرمانه ترین لحن ممکن از تایم زنانه ترین
مسئله ى زندگیم پرسید!
با خشم و خجالت ایستادم:
-بی تربیت! بخدا خیلی بیشعوری.نباید بهت رو داد...
آمدم خارج شوم که گفت:
-عصبانی نشو.پرسیدم که بدونم چه دارویی بهت بدم.
-آره! تو که راست میگی!
عصبی ایستاد و گفت:
-پس چه دلیلی داره من تاریخ مزخرف برنامه ی تو رو چک کنم؟!
گوش هایم داغ شد و گفتم
-بخدا از خجالت دارم میمیرم کی یاد میگیری شعورت رو بالا ببری؟
اندوهگین بود،سرش را
پائین انداخت و گفت:
-عزیز تو عزیز منم هست.بده نمیخوام آسیبی بهش وارد بشه؟ میخوام بدونم که مطمئن
بشم.
گنگ نگاهش کردم که ادامه داد:
-هه! مسخرست اما گاهی حس میکنم از امیراحسان هم خوشم میاد چون تو دوستش داری!کاملا"گیج بودم.
نمیفهمیدم.
فقط بی اراده جواب سؤال شرم آورش را دادم تا شاید بهتر بفهمم
این دانشجوی انصرافی داروسازی منظورش چیست؟!
لبخند تلخی زد و پشت به من ایستاد.
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت126
-پس مبارکه.
صبرم سرآمده پر حرص گفتم:
-چی چی رو مبارکه؟ حالت بده؟! چه غلطی کردم اومدم اتاقت! شب خوش.
آمدم بروم گفت:
-همین سادگی و خریت رو دوست داشتم....داری مامان میشی بهار خانوم.
مات و مبهوت برگشتم و زیرلب گفتم:
-یا امام حسین.
-برو بهار..
-نه نه شاهین امکان نداره.
-چرا داره.
-نه نه نداره.
و یک لحظه از خجالت موضوع مورد بحثمان ساکت شدم حتی نفس هم نکشیدم
....-
-داره خانومی.برو تو اتاقت.
عقب عقب رفتم و تقریبا به حالت دو خارج شدم
حس میکردم تمام وسایل اتاق به من دهان کجی میکنند.انقدر بدبخت بودم که بجای خوشحالی
مثل هر زن دیگری, تکیه بر دادم و عزا گرفتم.
عزای مادرشدنم را.روی در سر خوردم و پاهایم را جمع کردم.با ناراحتی سرم را روی زانوانم
گذاشتم. زیرلب زمزمه میکردم:
"بدبخت شدی...خاک برسرت شد..."صبح که بیدار شدم ؛ خوشحال تر بودم.دیشب اصلا به موضوع فکر نکردم و یک راست روی تخت
افتادم و خوابیدم.اما به محض آنکه روشنایی کور کننده ى اتاق چشمم را زد و من ناچار به باز
کردن چشم هایم شدم؛دیدم که حس عالی ای دارم.مثل زمانی که یک چیز نو بخری و
بخوابی,زمانی که بیدار میشوی و یاد وسیله ات میفتی؛یک حس عالی داری.من آن حس را داشتم
و لحظاتی فارغ از افکار آزار دهنده؛دست روی شکمم گذاشتم و به امیراحسان فکرکردم.وای.....
عالی بود!!
چشمانم را بستم و بیشتر موضوع را تشریح کردم. بچه ى امیراحسان بود..! این یعنی
همه ى خوشی های دنیا.
زیرلب با یک حس سرشار گفتم
"احسان عوضی"...
زنگ را زدند و حس خوبم خراب شد.
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت127
زیرلب با یک حس سرشار گفتم
"احسان عوضی"...
زنگ را زدند و حس خوبم خراب شد.
باهمان مانتو و روسری دیشب خوابم برده بود.بی حوصله خودم را به در رساندم و بازش کردم.
یک
میز مفصل و یک خدمه ى خانم.
-صبح به خیر!
-صبح بخیر...ممنون, قرار بود بیام پائین!
-آقا گفتن بیاریم.
متعجب از کارهای شاهین دیوانه تکیه دادم تا داخل شود.
یادم آمد دیشب چرت های زیادی گفت.
صدایش آمد:
-خوردی حاضرشو بریم.
برگشتم و دیدم کارت هوشمند اتاقش را در دستش گرفته و سرش پائین
است
-مرسی شاهین.
-کاری نکردم.آماده بودی بیا اتاقم.
بسیار خوش تیپ و امروزی میگشت.
به قدوقامتش نگاه
کردم.عالی بود اما دیگر برای من جذابیتی نداشت
با بی میلی چیزی خوردم و لباس مرتبی پوشیدم.حسابی سروصورت را صفا دادم تا کودکم که
حتی جنسیت و اسم و شکلش را هم میدانستم به مادر زیبایش که باطنش زشت بود افتخار کند!
تمام فکرم پیش او بود.وقتی در لابی هتل بحث میکردند من به نرگس فکر میکردم.هربچه ای
میدیدم با هیجان به قدوبالایش نگاه میکردم و به آن صدای شیطانی وجودم که با مسخرگی
قهقهه میزد توجهی نداشتم.آن قدر سر میگرداندم و شاد بودم که شاهین چند بار تذکر داد و
چندبار گفت که منتظر شخص خاصی هستم؟!
مرد عرب دو کیف سامسونت روی میز گذاشت و
بازشان کرد.
شمش های طلایی رنگ بود با کنجکاوی گفتم:
-شمشه؟
شاهین خندید و گفت:
-ظاهرا!
-یعنی چی؟
-نمیشه که تو هتل جلو صدنفر مواد ردوبدل کنیم!
-یعنی مواده؟!
-هوم...بعدا توضیح میدم.شوهرت الان رفته شرق اینارو پیدا کنه!
وخندید
عربها تعجب کردند
که ما بهم چه میگوییم. حس کردم حالم خوش نیست و به شاهین گفتم:
-من برم زود میام.
سرتکان داد....
به سمت سرویس بهداشتی میرفتم که توجهم به دختربچه ى
بانمکی جلب شد.بالبخند نگاهش کردم وبرگشتم.
چیزی دیدم که در ذهنم نمیگنجید! محمد را
دیدم که با گوشیش حرف میزد:
-امیراحسان تو کجایی؟ آهان باشه داداش پس بیا تو منم تو لابیم.بجنب
خون به مغزم نرسید.
شوکه, وسط جمعیت زیادى که در لابی بود ایستاده بودم.باز نام امیراحسان
آمد باز دست و دلم لرزید.
با تمام وجودم میخواستمش بیشتر از هر وقت دیگری.از تصور انکه قرار
بود بیاید و من دوباره ببینمش ؛دلم ضعف رفت.
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت128
اما تمام این احساسات درعرض پنج ثانیه آمدو رفت.
فورا" پشت کردم و چند ضربه ى آرام به
گونه هایم زدم.
اگر من را میدید؟! با این وضع! شایداگر محمد غریبه بود؛صدایش در آن جمعیت ببشتر از
هرصدای دیگری به گوشم نمیامد اما حالا حس میکردم تمام هتل ساکت شده اند و محمد بلند
بلند حرف میزند:
-ای بابا! امیراحسان جان بیا خب داخل تر بیا من جلوی سرویس بهداشتیم...نه بابا میگم سعید از
محکم کاری رفته اون یکی هتل شهرم
وآرام تر حرف زد ومن تیز تر شدم:زیرنظر گرفته.
....-
-آره بیا..دیدمت دیدمت.
نماندم و مثل شصت تیر به طرف شاهین رفتم
-شاهین! ییا یه دقیقه..
دو عرب نگاه مشکوکی بهم انداختند وشاهین با عصبانیت بلند شد:
-چیه؟ آبرومونو بردی الکی بهشون گفتم تو یکی از گنده های...
کنترلم را از دست داده بودم.با
صدایی که جیغ شده بود گفتم:
-شاهین امیراحسانینا اینجان الاغ! خفه شو یه دقیقه!
رنگش پرید.باچشمان وحشت زده اطراف
را نگاه کرد و نگاهش روی نقطه ای ثابت ماند.برگشتم و رد نگاهش را گرفتم.امیراحسانم
بود.خدای من! چقدر پریشان بود!! چقدر شکسته مینمود! کف دو دستم را روی هم گذاشتم و
دستانم را روی دهانم.
مسخره بود که از دیدن تیپ سرتا پا سیاهش و حلقه ى ازدواجمان که در دستش میدرخشید؛مثل
دختر های تازه بالغ ذوق کردم.و از طرفی این قدرتشان دلم را میبرد! از اینکه انقدر زیرکانه تا
جنوب آمده بودند و نقشه هارا نقش برآب کرده بودند؛مثل دیوانه ها خندیدم و قربان صدقه اش
رفتم.
بازویم با فجیع ترین حالت ممکن توسط شاهین کشیده شد.وحشیانه میدوید و من راهم دنبالش
میکشید.دو مرد عرب که فارسی را از من هم بهتر بلد بودند داد کشیدند:ایست!!
ومن تازه فهمیدم چه رو دستی خورده بودیم!
تا آخرین نفس پابه پای شاهین دویدم و تقریبا یک کیلومتر دورشدیم!!!
من را به خیابان خلوتی برد و دریک کوچه ی فرعی و بن بست هول داد.سرظهر با آن آفتاب
هیچکس در کوچه نبود.هر دو خم شده بودیم و نفسمان در نمیامد.جگرم آتش گرفته بود .با
وحشت گفتم:
-شا...شاهین...بچه...طوریش نش..نشه؟!..آخ....
همینطور که خم بودم و از درد صورتم جمع شده
بود؛صدای چق چق اسلحه آمد!
این صدا برایم آشنا بود.امیراحسان بارها درخانه اسلحه اش را آماده کرده بود و من به خوبی با
این صدا آشنایی داشتم.کم کم بلند شدم و در کمال نا باوری دیدم که شاهین نفس زنان و با چهره
ی بیزار و خشمگینی اسلحه را روی مخم گذاشته.در حالی که در آستانه ی گریه بود با ناتوانی و
اندوه گفت:
-تو...تو خیلی کثیفی...تو...
ولب هایش را گاز گرفت
-شاهین...
-خفه شو...شریک دزد و رفیق قافله آره؟؟
-داری اشتباه میکنی..
فریاد کشید:
-خفه خون..!
و به گریه افتاد:بخدا میخوام بکشمت...بعدشم خودمو...لجن...هم میخوای مارو تو
چنگ داشته باشی هم اونارو آره؟! نه سیخ بسوزه نه کباب! تو هم بیگناه باشی تو نظرمون آره ه ه
؟بکشمت؟
-بکش.از خدامه
وزیر اسلحه اش زدم مسیرش منحرف شد و دوباره سمتم گرفت:
-فقط بگو چرا؟! اگه از من متنفری...اگه هر چیزه دیگه ای...چرا اینجوری؟! فقط بگو کی که من
نفهمیدم؟!
نترسیدم.نمیزد میدانستم.چشمانش زلال شده بود
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت129
روی سکوی جلوی خانه ای نشستم و درحالی که هنوز نفسم جا نیامده بود گفتم:
-به جون هرکسی که تو بگی قسم میخورم من خبرشون نکردم..آخه خنگ خدا ندیدی عربا
مأمور بودن!
من کی فهمیدم که بخوام همچین غلطی کنم؟ با اینکه تجربه ندارم اما فهمیدم که از
قبل واست برنامه ریخته بودن.
مثل بچه ها روی زمین نشسته بود وسرش را گرفته بود:
-خداروشکر...خداروشکر مخم کار کرد تنها اومدیم...
خدایا مرسی
متعجب بودم.
خدارا شکر میکرد برای خلافش!
-خرچنگ میگفت معامله مهمه همگی بریم...اینام فکر کردن حتما کل باند میان که همچین
کلکی به ما زدن.
غم یادش رفت و با قهقهه گفت:
-اینه که میگن دست بالا دست بسیارست!! هردو طرف زدیم و خوردیم..
اما میدانی من به چه فکر میکردم؟! به اینکه پدر بچه ام را دیده بودم.به اینکه کودکم هم پدرش
را دید.به اینکه پدر شدن فقط وفقط خاص احسان بود.به اینکه ته ریشش دیگر ته ریش
نبود.وحشی و درهم و پر،تمام صورتش را گرفته بود.
*
یک لحظه ایستاد و با استرس گفت بدو بدو...
همچین جو داد که با وحشت ایستادم ودنبالش
دویدم.
خودش را جلوی اولین تاکسی انداخت و من با وحشت جیغ کشیدم.راننده که پیرمرد آفتاب
سوخته و نحیفی بود با عصبانیت فریاد زد:
-آقا چته؟؟
شاهین در تاکسی را باز کرد و بازویم را گرفت و فرستاد داخل.خودش هم نشست و
رو به راننده گفت
آقا فقط برو...
-کجا جوون؟!
-فعلا برو بابا لامصب.
با اعتراض و خجالت بلند گفتم:
ِ-ا زشته شاهین؟
پیرمرد با سرعتی لاک پشت وار راه افتاد.شاهین در حالی که با اعصابی ضعیف
و دستی مرتعش تندتند شماره میگرفت گفت:
-قدم میزدیم بهتر بود.
با تمام فشار مغزی و بدبختیم خنده ام گرفت
شاهین به زبان انگلیسی
شروع کرد حرف زدن! با خرچنگ بود.حتما میخواست راننده متوجه نشود و البته من هم چیزی را
متوجه نشدم جز فحش های رکیکی که به انگلیسی میگفت و معلوم بود به امیراحسان و دارو
دسته اش میداد.
بعداز تمام شدن مکالمه روبه راننده گفت تا به آدرسی که خرچنگ داده بود برود.ساکت و غمزده
به هوای جهنمی خیابان نگاه میکردم که افکار بدی به ذهنم رسید.
با صدایی که از هیجان و
ناباوری جیغ شده بود برگشتم طرف شاهین که لمیده و باز نشسته بود گفتم:
-شاهین!! بدبخت شدم! الان میرن اتاقامونو میگردن! شاهین وسایل من تابلوعه! شاهین شاهین!!
پوزخند کشداری زد و با تمسخر گفت:
-وسایل چیه بدبخت؟؟ اون دوتا پلیس عرب نما دوساعت فیس تو فیست بودن!
انگار که سطل
آب یخ از سرتا پایم ریختند
دیوانه شدم.
از آن دیوانه هایی که فقط خانواده ام دیده بودند.ازآنهایی که امیراحسان هم ندیده
بود.رفتارم در جروبحث هایمان یک هزارم دیوانه شدنم هم نمیشد.دودستی یقه اش را گرفتم و
جیغ کشیدم:
-آشغال! عوضی! ازت متنفرم!
راننده گفت:
-توروخدا پیاده شید
و پارک کرد..
اما من بی توجه فقط جیغ میکشیدم و مرده و زنده ی شاهین
را جلوی چشمش آوردم.
مچ دستم را محکم گرفت و گفت:
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت130
_هیس...صحبت میکنیم عزیزم آروم...
دست هایم را کشیدم و دیوانه وار در حالی که خودم را
میزدم و موهایم را میکشیدم میگفتم
-به من دست نزن به من دست نزن...نزن...
راننده مظلوم تر گفت:
-پیاده شید.
شاهین رنگش پریده بود چراکه او هم این وضع من را ندیده بود
فقط چند مورد خانواده ام دیده بودند و آنها هم غلاف میکردند!
شاهین در طرف من را باز کرد و خم شد:
-بیا پائین عزیزم
گفت عزیزم و بنزین ریخت روی آتش
پیاده شدم و وسط خیابات سرش جیغ کشیدم:
-به من نگو عزیزم! حیوون..
گریه ام گرفت وبا بغض ترکیده ى ناجوری گفتم
تو به من قول دادی
شاهین قول دادی آبروم نره..حالا امیراحسان درموردم چه فکری میکنه؟
لب هایم را گاز گرفتم
و چشمانم را محکم فشردم و از ته دل زار زدم
با مهربانی کف دستش را روی گونه ام گذاشت و اشکم را لمس کرد.
باعصبانیت که چشم باز کردم
خودش فهمید و دستش راکشیدو بانگاهش عذر خواست
-درستش میکنم بهار نگران نباش.
با نا امیدی تمام پوزخند زدم وگفتم:
-نمیخواد درستش کنی.درست شدنی نیست.تو گفتی..
به هق هق بدی افتاده بودم.به شدت برایم
مهم بود امیراحسان رویم چه فکری میکند..گفتی زیرزیرکی باهاش بجنگم منم داشتم راضی
میشدم...دید..دیدی که لوش دادم..اما تو مثل یه نامرد عو عوضی ..
ودستم را روی دهانم
گذاشتم
با نگرانی گفت:
-بیا بیا سوئیت همینجاست.
واین بار شعور به خرج داده و آستینم را کشید
قدم تند کردیم و او در آن وخامت احوال سرخوشانه برای خنداندن من گفت:
-چه خوب پیرمرده رفت کرایه هم ندادیم..
با بدحالی گفتم
-وای دارم میمیرم.کجاست پس؟
محکم جلوی دهان پرحرفم را گرفتم که حالم بدنشود
-ایناهاش عزیزم...
🌼زکیه اکبری🌼
دوستان و همراهان گرامی کانال
ببخشید این چند روز از این رمان پارت نداشتیم🙏🏻
انشالله فردا هم ۱۰ پارت تقدیمتون میشه و از دوشنبه
هر روز ۴ پارت گذاشته میشه🌹
@mahruyan123456
کانال ما رو به دوستاتون معرفی کنید😉