✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسمت_79
"کارن"
وقتی با دست زدم تو گوش زهرا از خودم بیزار شدم. زهرا که با چشمای گریون نگاهم کرد و سرشو تکون داد، خواستم دستشو بگیرم اما رفت تو اتاق و در رو بست.
صدای هق هق گریه ای که سعی میکرد خفه اش کنه عذابم میداد.
آخه لعنتی تو که دوسش داری چرا اذیتش میکنی؟ غلط کردی اصلا دست روش دراز کردی. نمیدونی میتونه بره شکایت کنه؟ چرا دستت به حال خودت نیست؟ چرا نمیفهمی باید این شیطون لعنتی رو از وجودت بیرون کنی؟
مگه زهرا رو دوست نداشتی؟ حالا چرا داری آزارش میدی؟ حالا که به دستش آوردی و مال تو شده انقدر حماقت کردی که ازت دور شده.
دست به صورتم کشیدم و رفتم تو اتاقمون.
یک گلدون چینی رو عسلی کنار تخت بود که از سر عصبانیت پرتش کردم تو دیوار و هزار تیکه شد.
_لعنتی!!
صدای داد من و شکستن گلدون به گوش زهرا رسید اما نیومد.
چیه انتظار داشتی بیاد بگه چیشد عزیزم؟طوریت که نشد؟
چقدر دلم میخواست خودمو از همین پنجره پرت کنم پایین. یک دنیا از شرم راحت میشدن.
رفتم سمت تخت که پام سوخت. شیشه رفته بود تو پام و خونریزی کرده بود.
شیشه رو زود درآوردم و پامو با دست محکم فشار دادم. دردش وحشتناک بود اما لبمو گاز گرفتم که صدام بیرون نره.
حقته بیشتر از اینا باید سرت بیاد آقا کارن. اینکه یک درد جزئیه. نشستم رو تخت و پامو گرفتم محکم که خون نیاد.
اون شب لعنتی با درد و کلافگی گذشت و صبحش نرفتم شرکت. به همکارم زنگ زدم گفتم برام مرخصی رد کنه واقعا نمیتونستم برم.
ساعت۹بود اما زهرا هنوز بیدار نشده بود.
دور پام پارچه بسته بودم. میدونستم بخیه میخواد اما بستمش تا فقط خون ریزی نداشته باشه. واقعا میسوخت و دردش امونمو بریده بود.
رفتم دم در اتاق محدثه و در زدم.
آروم درو باز کردم و از صحنه ای که میدیدم اشک تو چشمام جمع شد.
زهرا، محدثه رو گرفته بود تو بغلش و دست دیگش رو قلبش بود.سرش رو زمین بود و بازوش شده بود بالش محدثه.
غرق خواب بودن و زهرا انقدر معصومانه تو خودش جمع شده بود که دلم یک لحظه آتیش گرفت.
لعنت به من که همچین دختریو آزار دادم.
من لیاقتتو نداشتم زهرا تو میتونستی با بهترینا باشی. اما شانس بدت من اومدم سراغت و عاشقم شدی.
رفتم بیرون و صبحونه درست کردم خودمم رفتم درمانگاه تا پامو پانسمان کنه. اول بخیه زد و بعدم پانسمان.
به خونه که رسیدم دیدم صبحونه دست نخورده است و زهرا هم نیست.
بهش زنگ زدم که پیامک داد.
"اومدم خونه مامانم تا شب میام."
ترسیدم که به دایی بگه اونوقت بدبختم.
اما با خودم گفتم:اون دختر انقدر ماه و فرشته است که این چیزا حالیش میشه. مثل تو دیوونه و مردم آزار نیست.
تا شب یا پای تلوزیون بودم یا پشت پنجره.
ناهارم نخوردم.
فکر کنم زهرا وقتی اومد که من خواب بودم رو کاناپه.
چون صبحکه بیدارشدم پتوی نازکی روم بود. خدایا این دختر فرشته اس کاش لایقش باشم.
@mahruyan123456
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسمت_79
"کارن"
وقتی با دست زدم تو گوش زهرا از خودم بیزار شدم. زهرا که با چشمای گریون نگاهم کرد و سرشو تکون داد، خواستم دستشو بگیرم اما رفت تو اتاق و در رو بست.
صدای هق هق گریه ای که سعی میکرد خفه اش کنه عذابم میداد.
آخه لعنتی تو که دوسش داری چرا اذیتش میکنی؟ غلط کردی اصلا دست روش دراز کردی. نمیدونی میتونه بره شکایت کنه؟ چرا دستت به حال خودت نیست؟ چرا نمیفهمی باید این شیطون لعنتی رو از وجودت بیرون کنی؟
مگه زهرا رو دوست نداشتی؟ حالا چرا داری آزارش میدی؟ حالا که به دستش آوردی و مال تو شده انقدر حماقت کردی که ازت دور شده.
دست به صورتم کشیدم و رفتم تو اتاقمون.
یک گلدون چینی رو عسلی کنار تخت بود که از سر عصبانیت پرتش کردم تو دیوار و هزار تیکه شد.
_لعنتی!!
صدای داد من و شکستن گلدون به گوش زهرا رسید اما نیومد.
چیه انتظار داشتی بیاد بگه چیشد عزیزم؟طوریت که نشد؟
چقدر دلم میخواست خودمو از همین پنجره پرت کنم پایین. یک دنیا از شرم راحت میشدن.
رفتم سمت تخت که پام سوخت. شیشه رفته بود تو پام و خونریزی کرده بود.
شیشه رو زود درآوردم و پامو با دست محکم فشار دادم. دردش وحشتناک بود اما لبمو گاز گرفتم که صدام بیرون نره.
حقته بیشتر از اینا باید سرت بیاد آقا کارن. اینکه یک درد جزئیه. نشستم رو تخت و پامو گرفتم محکم که خون نیاد.
اون شب لعنتی با درد و کلافگی گذشت و صبحش نرفتم شرکت. به همکارم زنگ زدم گفتم برام مرخصی رد کنه واقعا نمیتونستم برم.
ساعت۹بود اما زهرا هنوز بیدار نشده بود.
دور پام پارچه بسته بودم. میدونستم بخیه میخواد اما بستمش تا فقط خون ریزی نداشته باشه. واقعا میسوخت و دردش امونمو بریده بود.
رفتم دم در اتاق محدثه و در زدم.
آروم درو باز کردم و از صحنه ای که میدیدم اشک تو چشمام جمع شد.
زهرا، محدثه رو گرفته بود تو بغلش و دست دیگش رو قلبش بود.سرش رو زمین بود و بازوش شده بود بالش محدثه.
غرق خواب بودن و زهرا انقدر معصومانه تو خودش جمع شده بود که دلم یک لحظه آتیش گرفت.
لعنت به من که همچین دختریو آزار دادم.
من لیاقتتو نداشتم زهرا تو میتونستی با بهترینا باشی. اما شانس بدت من اومدم سراغت و عاشقم شدی.
رفتم بیرون و صبحونه درست کردم خودمم رفتم درمانگاه تا پامو پانسمان کنه. اول بخیه زد و بعدم پانسمان.
به خونه که رسیدم دیدم صبحونه دست نخورده است و زهرا هم نیست.
بهش زنگ زدم که پیامک داد.
"اومدم خونه مامانم تا شب میام."
ترسیدم که به دایی بگه اونوقت بدبختم.
اما با خودم گفتم:اون دختر انقدر ماه و فرشته است که این چیزا حالیش میشه. مثل تو دیوونه و مردم آزار نیست.
تا شب یا پای تلوزیون بودم یا پشت پنجره.
ناهارم نخوردم.
فکر کنم زهرا وقتی اومد که من خواب بودم رو کاناپه.
چون صبحکه بیدارشدم پتوی نازکی روم بود. خدایا این دختر فرشته اس کاش لایقش باشم.
@mahruyan123456
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسمت_80
صبحونه آماده بود و زهرا هم فکر کنم تو اتاق محدثه بود.
چند لقمه خوردم و راهی شرکت شدم. تو شرکت و موقع کار همش حواسم به گندی که زدم بود. خیلی حالم از خودم بهم میخورد. از طرفی دل نداشتم ناراحتی و اشک عشقمو ببینم از طرفیم چادر سر کردن و دین و ایمان مسخره اش اذیتم میکرد.
آره من مسلمون نشده بودم چون هیچی از دین اسلام نمیدونستم. نمیدونستم چه چیز خوبه و چه چیز بد.
کسی نبود که یادم بده. نه پدر، نه مادر.
به این امید با زهرا ازدواج کردم که شاید اون بهم یه چیزی یاد بده که به اسلام علاقه مند بشم اما..متاسفانه خودم خراب کردم رابطمون رو.
و چقدرم پشیمونم از این کارخرابی. ساعت کاریم که تموم شد، باخودم گفتم یک عذرخواهی ساده به یک شاخه گل نیاز داره. باید تموم کنم این قهر و سرد بودن رو.
هرچند زهرا با من قهر نمیکرد فقط من دامن میزدم به مشکلاتمون.
به خودم گفتم:آخه آدم عاقل، عشقت تو زندگیته چرا داری کار و از این بدتر میکنی؟ چی میخوای دیگه؟
تنها خواسته ام برداشتن حجابش بود که به هیچ عنوان نمیتونستم حریفش بشم.
خلاصه رفتم یک شاخه گل رز سرخ خریدم با یک آویز دوستت دارم و راهی خونه شدم.
دیدم دست خالی بده یک جعبه شیرینی تر هم گرفتم و رفتم.
ماشین رو تو پارکینگ گذاشتم و زنگ واحد رو زدم. اما کسی جواب نمیداد.
نگران شدم یعنی کجا رفته؟
کلید انداختم و رفتم تو.
جلو در خونه که رسیدم صدای گریه محدثه رو شنیدم.
نمیدونم چرا اما اولین چیزی که به زبون آوردم این بود.
"یا اباالفضل"
با کلید در رو باز کردم و رفتم تو.
دویدم سمتی که محدثه گریه میکرد.
رو تختمون دراز کشیده بود و از گریه سرخ شده بود. بغلش کردم و زهرا رو صدا زدم.
_زهرا؟؟زهرا کجایی بچه غش کرده!
دیدم صدایی از زهرا هم نمیاد.
جعبه شیرینی و گل رو گذاشتم رو تخت و رفتم بیرون که ناگهان پای زهرا رو دیدم تو آشپزخونه.
رفتم جلو تر و دیدم بیهوش افتاده رو زمین سرد آشپزخونه.
_واااای خدا.
رفتم جلو و تکونش دادم.
_زهرا؟زهرا جان پاشو عزیزم. زهراخانم، خانمم، خانمی، عزیزدلم..پاشو خانم من تحمل ندارم.
قلبش خیلی ضعیف میزد.
تنها چیزی که به ذهنم رسید اونموقع، زنگ زدن به اورژانس بود.
محدثه هم هی گریه میکرد و نمیتونستم بزارمش زمین.
تا اورژانس برسه با هر بدبختی لباس تن زهرا کردم و آوردمش رو مبل.
وقتی گذاشتنش رو برانکارد و بردنش، پشت سرشون با ماشین راه افتادم. اول محدثه رو گذاشتم خونه زن دایی و گفتم من و زهرا یک جایی کار داریم محدثه تا صبح پیشتون بمونه. زن دایی هم با بهت و حیرت قبول کرد.
رسیدم بیمارستان و فهمیدم زهرا رو بردن آی سی یو.
سرم داشت گیج میرفت. یعنی چی خدا؟ زهرای من چرا باید اینجا باشه؟ مگه چش شده یهویی؟
دکترش که اومد رفتم باهاش حرف بزنم.
گفت:بیاین اتاقم لطفا.
@mahruyan123456
🙃✨
خندھڪُݩرنگبگیرددرودیوارِدلم؛
خندھڪُنازلبٺاینحوضچہ،
ڪاشےبشود... :)🦋
#ما_ملت_امام_حسینیم
#حاج_قاسم
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهفدهم:
پرنده ام شکسته پر بی خانمان و دربدر
دلم گرفته از همه از این جهان پر شرر
خسته شدم از آسمان از ابرهای بی ثمر
شب شده زندگی من کجاست قاصد سحر
من از تو دل بریده ام دنیای پست بی خبر
بابا ، صدام بزن از این سرا من و ببر
آخ بابا جون کجایی که دلم تنگه...
بیا ببین دخترت رو داره عروس میشه ولی تو نیستی ...
مادر هست اما نمی دونه دارم چه غلطی میکنم ...
حس بچه یتیمی که هیچ کسی رو نداره و بی کس و کاره، بهم دست داده بود !
حالشون رو با تمام وجود درک می کردم...
چقد بده داشتم دو دستی خودم رو توی چاه می انداختم .
حالم از خودم و دروغ هایی که پیوسته به مادرم می گفتم بهم میخورد!
روبروی آیینه ایستادم و چشم دوختم به قاب عکس پدر که روی دیوار بود.
لبخند به لب داشت مثل همیشه!
داشت نگام میکرد .
خودش نبود اما می خواستم از عکسش اجازه بگیرم!
بغض گلویم را می فشرد...
راه نفسم را بسته بود...
دستی کشیدم روی قاب و گفتم : ببخش بابا ، دختر خطا کارت رو ببخش ! باور کن مجبورم که این کار رو کنم .
تنها آرزوم اینه بازم مثل قبل دور هم جمع بشیم ...
بشیم همون خانواده ی ساده و صمیمی که با وجود هزار جور مشکلات و فقر و نداری ! اما با وجود هم خوشحال بودن و راضی به رضای خدا...
دلم لک زده برای تک تک اون لحظه های به یاد ماندنی.
اشک صورتم رو پاک کردم و راهی شدم .
پاهایم جان رفتن نداشت.
هر قدمی که بر می داشتم پر بود از شک و تردید !
اما پا گذاشتم بر روی دودلی هایی که مانند خوره به جانم افتاده بود ...
مادر پایین پله ها ایستاده بود و با تلفن صبحت میکرد ...
از فرصت استفاده کردم و خداحافظی کوتاهی کردم و راه افتادم .
نمی تونستم در این دقایق واپسین توی چشماش نگاه کنم ...
چه گناهی کرده بود که بچه هاش اینقدر ناخلف شده بودن !!
اون از طاهر اینم از من!
اون هر چی که بود یک رو بود ! اگه معتاد ، خلاف کار و هر چیز دیگه ای بود آشکارا بود ...
اما من نه ! با پنبه سر می بریدم!
زیر آبی میرفتم ! آخ خدایا منو ببخش !
خودت میدونی اگه این پول جور نشه پدر قصاص میشه ...
نمیخوام یتیم بشم .
طاها هنوز خیلی بچه است برای اینکه سایه پدر بالای سرش نباشه...
نگاهم رو دوختم به سر کوچه! چشمام رو ریز کردم تا ببینم چی به چیه !
خدای من !!
سانتافه ی مشکی سیاوش بود که اونجا وایساده بود !
حالا چیکار کنم ...اگه یکی ما رو ببینه .
اگه طاها ببینه چی!
این مردک تا منو دق مرگ نکنه ول کن نیست .
نگاهی به دور و برم انداختم تا ببینم کسی هست یا نه !
نه مثل اینکه شانس باهام یار بود پرنده پر نمی زد اونم ! توی کوچه ای که همیشه شلوغ بود .
چند قدم مونده به ماشین پیاده شد .
عینک آفتابی به چشمش زده بود و تیپ اسپرتی زده بود بر خلاف همیشه که یا کت و شلوار بود.
آستین لباسش رو تا زده بود و با شلوار جین ، که حسابی تنش نشسته بود .
موهاشم که طبق معمول روغن زده بود ...
عطر تنش از هزار فرسخی آدمی رو مدهوش میکرد !
اونقدر محو تیپ فوق العاده اش شده بودم که حواسم نبود به موقعیت حساسی که داشتم.
لبخند نیمه ای زد و یک دستش رو روی ماشین گذاشت و گفت : مورد پسند واقع شدم سر کار خانم تابش؟؟؟
خیلی ضایع نگاش کرده بودم و اینم منتظر فرصت بود .
به سمت در ماشین رفتم و گفتم : بیا سوار شو ، انقد هم خودت رو تحویل نگیر !
چینی به دماغش انداخت و سرش رو بالا گرفت با اعتماد به نفس همیشگیش گفت : تیپم دختر کشه! ولی خب شانس بهت رو آورده .
--بس کن دیگه ؛ نمیشه به روت خندید ...
اصلا وایسا ببینم تو چرا اومدی اینجا نمی گی یکی ببینت چی میشه!
چرا یه ذره فکر نداری آخه؟؟
--انقد جوش نزن ، خودم حواسم هست ! در ضمن خلاف شرع که نکردم اومدم سر بزنم خانواده عموم!
--من که سر زبون ترو نمیتونم بگیرم خدا آخر و عاقبتم رو با تو بخیر کنه .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
#سلام_آقا_جان💓
🔅 السَّلاَمُ عَلَى شَمْسِ الظَّلاَمِ وَ بَدْرِ التَّمَامِ...
🌱سلام بر مولایی که با طلوع شمس وجودش، مجالی برای ظلم و ظلمت باقی نخواهد ماند.
🌱سلام بر او و بر لحظهای که با دیدن روی ماهش، زمین و زمان غرق سرور خواهد شد.
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس
#اللهــمعجـللـولیکالفــرج
@mahruyan123456
صبح باش! 🌤🦋
کمی بیشتر بخند امروز ,
و کمی بیشتر مهربان باش
بگذار لبخندت ,
چراغ دلی شود
و مهربانی ات
صبح کوچکی
به قدر مرز شانه های یک نفر
☀️ #صبح_بخیر
@mahruyan123456
#حدیـث🌿
🍃رسول خدا (ص):
وقت هر نماز فرا می رسد، فرشته ای در میان مردم ندا سر می دهد برخیزید، به وسیله نمازتان، آن آتش گناه را که خودتان فراهم کردید، خاموش کنید
📚•{صدوق، أمالى، ص 496}•
@mahruyan123456
4_5918057594894681424.mp3
11.12M
#لبیک_یا_مهدی🍃🌼
#استاد_شجاعی
⚜دستگاه حسیـن، دانشگاهِ انسان سازیست!
محال است، دنبالِ حسین براه اُفتی و
روح مبارزه و جهاد در تو، طلوع نکند..
@mahruyan123456