4_5938346857192227162.mp3
541.2K
🔰روز یـکشنبـــه روز زیارتی
🌸حضرت علـــــے علیه السلام
🌸حضـرت زهــرا سلام الله علیها
🎤استاد فرهمند
#التماس_دعا🤲🏻
@mahruyan123456
✨♥️
اربعین کرب و بلایی نشدم اما کاش
آخر ماه صفر زائر مشهد باشم
@mahruyan123456
❤🍃
کاش می شد کاش های زندگی
تا شود در پشت قاب بندگی
کاش میشد کاش ها مهمان شوند
درمیان غصه ها پنهان شوند
کاش می شد آسمان غمگین نبود
رد پای کینه ها رنگین نبود .
🖊#نیما_یوشج
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسمت_93 تلفن رو که قطع کردم دیدم کارن اومده بیرون و محدثه هم گیج تو بغلشه. خ
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسمت_94
"اباالفضل"
برگشتن به مشهد همانا و گرفتن دل من همانا.
خیلی خیلی دلتنگ صحن و سرای آقا بودم و همش تو فکر این بودم که بریم مشهد زندگی کنیم.
اما کار و زندگیم اینجا بود. کاش میشد...
خلاصه شروع کردم به کار و خیلی مصرانه و هدف دار کار میکردم تا زندگی خوبی رو برای همسر و دخترم درست کنم.
نمیخواستم کمبودی رو حس کنن از زندگی با من.
از هر لحاظی کمبوداشون رو برطرف میکردم.
هم مالی هم عاطفی..
اسم تازه و زندگی تازه داشتم و خوشحال هم بودم.
خداروشکر میکردم اینهمه دوسم داشته و بهم نگاه کرده که شدم یک بنده مسلمون و شیعه خودش.
زهرا هم روز به روز خانم تر و مهربون تر میشد.
محدثه یک سالش شده بود و فرداشب تولدش بود.
زهرا گفت همه رو دعوت کنم میخواد جشن بگیره منم اطاعت کردم.
رفتیم کیک و بادکنک و تم صورتی خریدیم براش با کلاه رنگی.
برای هدیه جشن تولدش هم پلاک ون یکاد قشنگی گرفتیم و رفتیم خونه.
مهمون هامون رو دعوت کردیم و صبح زود زهرا شروع کرد به تزئینات خونه.
منم تا عصر رفتم سرکار و با عصر با خریدایی که خانمم سفارش داده بود برگشتم خونه.
مهمونا کم کم اومدن و زهرا چون به همه محرم بود دیگه چادر نپوشید و به جاش لباس صورتی خیلی قشنگی تنش کرد که مثل فرشته ها کرده بودش.
تن محدثه هم مثل لباس خودش کرده بود و شدن نقل مجلس.
مامانم هنوز با محدثه سرسنگین بود و من خیلی از این بابت ناراحت بودم.
همه مهمونا که اومدن جشن رو شروع کردیم.
محدثه کلی ذوق میکرد و دستاش رو بهم میزد. زهرا بعد از فوت کردن شمع ها ایستاد و گفت: این جشن هم یک دورهمی ساده است هم تولد محدثه جان هم اگه خدا بخواد آشتی کنونه.
بعد رفت سمت مامانم و گفت:عمه جون من نمیدونم شما چرا با من سرسنگینین و محل نمیدین. من بدی به شما نکردم اگرم کردم عذر میخوام ازتون.
من و اباالفضل میخوایم یک عمر با هم زندگی کنیم پس میخوام با من خوب باشین و مثل دختر خودتون بدونین منو.
نشست کنارش و دستشو گرفت بوسید.
مامانم تعجب کرد و من از ته دلم به همسرم افتخار کردم.
_شما هم مثل مامان خودم. هیچ فرقی ندارین برام.
@mahruyan123456
قسمت پایانی این رمان زیبا شب تقدیم نگاهتون میشه 😍🙃
https://eitaa.com/mahruyan123456/6272
لینک پارت اول این رمان برای دوستانی که تازه به جمع ما اضافه شدند👆🏻🍃
🌺🍃
✨خوشا دردی که درمانش تو باشی
✨خوشا راهی که پایانش تو باشی
✨خوشا آن دل که دلدارش تو گردی
✨خوشا جانی که جانانش تو باشی
#عراقی 🌿
@mahruyan123456
خوش آمد میگم به اعضای جدید
ریپلای به قسمت اول رمان زیبای طهورا
به قلم #دلآرا
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
👆🌹
🌙مَہ رویـــٰــان
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسمت_94 "اباالفضل" برگشتن به مشهد همانا و گرفتن دل من همانا. خیلی خیلی دلتنگ
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسمت_95
_مامان؟نمیخواین چیزی بگین؟
مامانم سکوت کرده بود و از خجالت سرش رو پایین انداخته بود.
_مامان جون من شما رو مثل مامان خودم دوست دارم باور کنین.
بعد لبخندی بهش زد که خودم کیف کردم.
خوشحال بودم که همچین همسر خانوم و مهربونی دارم. به وجودش افتخار میکردم و بهش می بالیدم.
_من..من شرمندتم عروس گلم. خیلی حرفا پشت سرت زدم و مطمئنا خیلی چیزا شنیدی برای همین..پشیمونم.
زهرا دست مامان رو فشار داد و گفت:دشمنتون شرمنده مامان جون. من از شما کینه ای به دل ندارم فقط دلم میخواست تو این شب قشنگ هیچکس با کسی دعوا و خصومت نداشته باشه.
خلاصه روبوسی کردن و آشتی کردن.
همه با خوشحالی رفتن سراغ کادو ها و زهرا هم اعلام کرد کادوها رو.
بعد باز کردن تموم کادو ها، زهرا گفت:اولا ممنونم از همه شما که قدم رنجه کردین و اومدین تو جشنمون شریک باشین.
دوما خواستم بگم که من از زندگیم خیلی راضیم و افتخار میکنم به داشتن همچین خانواده خوب و صمیمی.. فقط الان، اینجا جای خواهرم..محدثه جون خالیه.
دلم خیلی براش تنگ شده و دوست داشتم اونم پیش ما بود.
یک قولیم که پیش خودم به خدا دادم این بود که از دخترش به نحو احسن مراقبت کنم و نزارم آب تو دلش تکون بخوره.
همه شروع کردند به دست زدن و من و زهرا رفتیم تو آشپزخونه برای تقسیم کیک ها.
_زهرا؟
برگشت سمتم و گفت:جانم؟
نگاهش رو به جون میخریدم. محو صورت و نگاهش بودم که گفت:جان؟؟؟
_زهرا من.. به داشتنت افتخار میکنم.
لبخندی به روم پاشید و گفت:حالا یه سوپرایزم دارم برات که بیشتر افتخار کنی بهم.
با ذوق گفتم:چی؟چی؟
سرشو پایین انداخت و گفت:تو به زودی پدر میشی..
هنگ کردم.. باورش برام سخت بود که زهرا باردار باشه.
از خوشحالی زبونم بند اومده بود و قادر به حرف زدن نبودم.
_چی؟؟ زهرا؟؟تو؟؟
_نه عزیزم ما.. ما داریم بچه دار میشیم.
از ذوق چشمام پر اشک شد و ته دلم خدا رو شکر کردم.
دستش رو گرفتم و فشار دادم.
_حالا فهمیدم دلیل اون تکرار خوابی که میدیدم چیه؟
_کدوم خواب؟
_من خواب میدیدم که تو یک باغ بزرگیم و یک خانم نورانی نوزاد کوچیکی رو بهم میده و از اون طرف مردی سوار بر اسب میاد جلوم و منم از خواب میپرم.
_خب؟
_اون خانمه حضرت زهراست و اون بچه محدثه من..اون مرد اسب سوار هم حضرت اباالفضل.
محدثه رو حضرت فاطمه بهم دادن منم اسم این بچه ای که تو راهه رو میزارم فاطمه.
حضرت اباالفضل هم که زندگیمو نجات داد از بلایی که ممکن بود سرم بیاد.
دلم آروم گرفت وقتی زهرا آروم سرشو گذاشت رو سینه ام و گفت:خیلی خوشحالم از اینکه دارمت اباالفضل.
منم بالبخند روی موهاشو بوسیدم و گفتم:منم بهت افتخار میکنم خانوم خونه ام. دوست دارم عزیزم...
دوستـت دارم را بایــد هر از گاهـــی
آرام گفـــت
تاصدای عشق شنیده شود.
💥پـایـان
@mahruyan123456
رمان بانوی پاک من هم تموم شد 🍂
انشالله بعد از این رمان ، رمان "عبور زمان بیدارت میکند" گذاشته میشه .
https://eitaa.com/mahruyan123456/6272
لینک پارت اول این رمان برای دوستانی که تازه به جمع ما اضافه شدند👆🏻🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتبیستویک:
با هزار ترس و لرز از کوچه ی تنگ و باریکمون رد شدم .
هر قدمی که بر می داشتم قلبم از جا کنده میشد!
هراس اینو داشتم که نکنه کسی ماشین سیاوش رو دیده باشه...
اونقدر غد و یک دنده بود که حتما باید تا سر کوچه می اومد .
درک نمی کردم رفتاراش رو !
ضد و نقیض بود کارها و حرکاتش....
یه بار مهربون و خوش اخلاق ! یه بار مثل برج زهر مار .
کلید رو از کیفم در آوردم که چشمم خورد به حلقه ای که توی دستم بود .
انقدر حواسم پرت بود که یادم نبود درش بیارم .
درش آوردم و انداختمش توی کیفم ..
در رو باز کردم و نگاهی به حیاط انداختم.
دور تا دور حیاط را از نظر گذراندم و چشم تو چشم شدم با مادرم که روی تخت گوشه ی حیاط ، نشسته بود .
اخم پررنگی روی صورتش خود نمایی می کرد .
سر تا پایم را نگاه کرد و از جاش بلند شد و قدمی به جلو برداشت.
کم پیش می آمد که عصبی بشود اما وای به احوالی که دیگه ناراحت میشد دیگه جرات حرف زدن نداشتیم .
دستش رو روی بازوم گذاشت و با دلخوری گفت : کجا بودی طهورا؟؟ این چه وقته خونه اومدنه؟
از ترس آب دهانم رو قورت دادم و در جوابش گفتم: سلام مامان خوبی ؟ رفته بودم دنبال کار !
چشماش پر بود از غیظ و غضب...
ابروهای هشتی و پهنش گره خورده بود و کمی صداش رو بالا برد : مامان ُ یامان!!
من نخوام تو کار کنی باید کی رو ببینم !
دلم نمیخواد دختر جوونم از صبح تا بوق سگ بره دنبال کار !!
و با هزار جور مرد و نامرد هم کلام بشه !
هنوز نمردم من میتونم خرج این زندگی رو با اون چرخ خیاطی فکستنی بدم .
توام دیگه حق نداری بری ! از فردا می مونی ور دست خودم تا یاد بگیری...
فردا پس فردا رفتی خونه شوهر واست خوبه یه هنری داشته باشی.
با اعتراض بهش گفتم : ببین مامان ، شما حق داری که نگرانم باشی ؛ اما من دیگه بزرگ شدم عقلم میرسه که چکار کنم .
من فعلا نمیخوام ازدواج کنم ! دیگه ام حرف ازدواج و خونه بخت رو پیشم نیار.
اون خیاطی شما فقط نون یه شب تا صبح رو در میاره، اینطوری میخوای بابا رو از پای چوبه دار نجات بدی !
بغض کردم و زل زدم به چشمای نگرانش ...غم و دلتنگی موج میزد اما به روی خودش نمی آورد.
تن خسته و درد کشیده اش رو در آغوش کشیدم و سرش رو روی شونه ام گذاشت و بی صدا گریه میکرد ...
شونه هاش می لرزید ! اما صداش در نمی اومد ...
سرش رو بوسیدم و گفتم : قربونت برم من ! بخدا من مواظب خودم هستم .
شما نگرانم نباش .
الان فقط باید همه ی هم و غم هامون رو روی هم بزاریم و هر طور شده اون پول رو جور کنیم ....
وگرنه بابا اعدا...
دستش رو روی دهانم گذاشت سرش رو برداشت و نگاهم کرد و گفت : دیگه ادامه نده نمیخوام بشنوم این واقعیت تلخ رو ! شده کابوس هر شبم .
هر شب خواب می بینم طناب دار گردنش انداختن و میخوان اعدامش کنن .
هراسون از خواب بیدار میشم و خدا رو شکر میکنم که خواب دیدم.
اما تو چطور میخوای این همه پول رو جور کنی؟ مگه الکیه سی صد چهارصدمیلیون!
--خدا کمک میکنه مادر من!
--میگم فردا بیا بریم خونه شون التماس شون کنیم تا بلکه کوتاه بیان
سوالی نگاهش کردم و پرسیدم: خونه ی کی ؟
--خانواده معینی دیگه !! بخدا می افتم سر دست و دامنش ...
کنیزیش رو میکنم تا از قصاص احمد بگذره.
میگم نزار بچه هام یتیم بشن .
نزار سایه ی سرم بره زیر خاک .
خواستم جوابش رو بدم که نگاهم افتاد به طاها ...
توی چهار چوب در ایستاده بود و با ناراحتی زل زده بود به ما .
و لب باز کرد و خطاب به من گفت : آبجی چرا نمیاین داخل ؟!
من گرسنمه!
--میایم عزیزم حالا بدو بیا پیشم !
لبخندی زدم و آغوشم رو براش باز کردم .
مثل اینکه فقط منتظر این بغل کردن من بود .
با عشق به طرفم می دوید و خودش رو تو بغلم انداخت...
سرش رو روی سینه ام گذاشت و دستاش رو محکم دور کمرم حلقه کرده بود ...
حلقه ی دستش رو تنگ تر میکرد !
گویی ترس ، اینو داشت که میخوام برم ...
👇👇👇ادامه