خوش آمد میگم به اعضای جدید
ریپلای به قسمت اول رمان زیبای طهورا
به قلم #دلآرا
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
👆🌹
🌙مَہ رویـــٰــان
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسمت_94 "اباالفضل" برگشتن به مشهد همانا و گرفتن دل من همانا. خیلی خیلی دلتنگ
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسمت_95
_مامان؟نمیخواین چیزی بگین؟
مامانم سکوت کرده بود و از خجالت سرش رو پایین انداخته بود.
_مامان جون من شما رو مثل مامان خودم دوست دارم باور کنین.
بعد لبخندی بهش زد که خودم کیف کردم.
خوشحال بودم که همچین همسر خانوم و مهربونی دارم. به وجودش افتخار میکردم و بهش می بالیدم.
_من..من شرمندتم عروس گلم. خیلی حرفا پشت سرت زدم و مطمئنا خیلی چیزا شنیدی برای همین..پشیمونم.
زهرا دست مامان رو فشار داد و گفت:دشمنتون شرمنده مامان جون. من از شما کینه ای به دل ندارم فقط دلم میخواست تو این شب قشنگ هیچکس با کسی دعوا و خصومت نداشته باشه.
خلاصه روبوسی کردن و آشتی کردن.
همه با خوشحالی رفتن سراغ کادو ها و زهرا هم اعلام کرد کادوها رو.
بعد باز کردن تموم کادو ها، زهرا گفت:اولا ممنونم از همه شما که قدم رنجه کردین و اومدین تو جشنمون شریک باشین.
دوما خواستم بگم که من از زندگیم خیلی راضیم و افتخار میکنم به داشتن همچین خانواده خوب و صمیمی.. فقط الان، اینجا جای خواهرم..محدثه جون خالیه.
دلم خیلی براش تنگ شده و دوست داشتم اونم پیش ما بود.
یک قولیم که پیش خودم به خدا دادم این بود که از دخترش به نحو احسن مراقبت کنم و نزارم آب تو دلش تکون بخوره.
همه شروع کردند به دست زدن و من و زهرا رفتیم تو آشپزخونه برای تقسیم کیک ها.
_زهرا؟
برگشت سمتم و گفت:جانم؟
نگاهش رو به جون میخریدم. محو صورت و نگاهش بودم که گفت:جان؟؟؟
_زهرا من.. به داشتنت افتخار میکنم.
لبخندی به روم پاشید و گفت:حالا یه سوپرایزم دارم برات که بیشتر افتخار کنی بهم.
با ذوق گفتم:چی؟چی؟
سرشو پایین انداخت و گفت:تو به زودی پدر میشی..
هنگ کردم.. باورش برام سخت بود که زهرا باردار باشه.
از خوشحالی زبونم بند اومده بود و قادر به حرف زدن نبودم.
_چی؟؟ زهرا؟؟تو؟؟
_نه عزیزم ما.. ما داریم بچه دار میشیم.
از ذوق چشمام پر اشک شد و ته دلم خدا رو شکر کردم.
دستش رو گرفتم و فشار دادم.
_حالا فهمیدم دلیل اون تکرار خوابی که میدیدم چیه؟
_کدوم خواب؟
_من خواب میدیدم که تو یک باغ بزرگیم و یک خانم نورانی نوزاد کوچیکی رو بهم میده و از اون طرف مردی سوار بر اسب میاد جلوم و منم از خواب میپرم.
_خب؟
_اون خانمه حضرت زهراست و اون بچه محدثه من..اون مرد اسب سوار هم حضرت اباالفضل.
محدثه رو حضرت فاطمه بهم دادن منم اسم این بچه ای که تو راهه رو میزارم فاطمه.
حضرت اباالفضل هم که زندگیمو نجات داد از بلایی که ممکن بود سرم بیاد.
دلم آروم گرفت وقتی زهرا آروم سرشو گذاشت رو سینه ام و گفت:خیلی خوشحالم از اینکه دارمت اباالفضل.
منم بالبخند روی موهاشو بوسیدم و گفتم:منم بهت افتخار میکنم خانوم خونه ام. دوست دارم عزیزم...
دوستـت دارم را بایــد هر از گاهـــی
آرام گفـــت
تاصدای عشق شنیده شود.
💥پـایـان
@mahruyan123456
رمان بانوی پاک من هم تموم شد 🍂
انشالله بعد از این رمان ، رمان "عبور زمان بیدارت میکند" گذاشته میشه .
https://eitaa.com/mahruyan123456/6272
لینک پارت اول این رمان برای دوستانی که تازه به جمع ما اضافه شدند👆🏻🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتبیستویک:
با هزار ترس و لرز از کوچه ی تنگ و باریکمون رد شدم .
هر قدمی که بر می داشتم قلبم از جا کنده میشد!
هراس اینو داشتم که نکنه کسی ماشین سیاوش رو دیده باشه...
اونقدر غد و یک دنده بود که حتما باید تا سر کوچه می اومد .
درک نمی کردم رفتاراش رو !
ضد و نقیض بود کارها و حرکاتش....
یه بار مهربون و خوش اخلاق ! یه بار مثل برج زهر مار .
کلید رو از کیفم در آوردم که چشمم خورد به حلقه ای که توی دستم بود .
انقدر حواسم پرت بود که یادم نبود درش بیارم .
درش آوردم و انداختمش توی کیفم ..
در رو باز کردم و نگاهی به حیاط انداختم.
دور تا دور حیاط را از نظر گذراندم و چشم تو چشم شدم با مادرم که روی تخت گوشه ی حیاط ، نشسته بود .
اخم پررنگی روی صورتش خود نمایی می کرد .
سر تا پایم را نگاه کرد و از جاش بلند شد و قدمی به جلو برداشت.
کم پیش می آمد که عصبی بشود اما وای به احوالی که دیگه ناراحت میشد دیگه جرات حرف زدن نداشتیم .
دستش رو روی بازوم گذاشت و با دلخوری گفت : کجا بودی طهورا؟؟ این چه وقته خونه اومدنه؟
از ترس آب دهانم رو قورت دادم و در جوابش گفتم: سلام مامان خوبی ؟ رفته بودم دنبال کار !
چشماش پر بود از غیظ و غضب...
ابروهای هشتی و پهنش گره خورده بود و کمی صداش رو بالا برد : مامان ُ یامان!!
من نخوام تو کار کنی باید کی رو ببینم !
دلم نمیخواد دختر جوونم از صبح تا بوق سگ بره دنبال کار !!
و با هزار جور مرد و نامرد هم کلام بشه !
هنوز نمردم من میتونم خرج این زندگی رو با اون چرخ خیاطی فکستنی بدم .
توام دیگه حق نداری بری ! از فردا می مونی ور دست خودم تا یاد بگیری...
فردا پس فردا رفتی خونه شوهر واست خوبه یه هنری داشته باشی.
با اعتراض بهش گفتم : ببین مامان ، شما حق داری که نگرانم باشی ؛ اما من دیگه بزرگ شدم عقلم میرسه که چکار کنم .
من فعلا نمیخوام ازدواج کنم ! دیگه ام حرف ازدواج و خونه بخت رو پیشم نیار.
اون خیاطی شما فقط نون یه شب تا صبح رو در میاره، اینطوری میخوای بابا رو از پای چوبه دار نجات بدی !
بغض کردم و زل زدم به چشمای نگرانش ...غم و دلتنگی موج میزد اما به روی خودش نمی آورد.
تن خسته و درد کشیده اش رو در آغوش کشیدم و سرش رو روی شونه ام گذاشت و بی صدا گریه میکرد ...
شونه هاش می لرزید ! اما صداش در نمی اومد ...
سرش رو بوسیدم و گفتم : قربونت برم من ! بخدا من مواظب خودم هستم .
شما نگرانم نباش .
الان فقط باید همه ی هم و غم هامون رو روی هم بزاریم و هر طور شده اون پول رو جور کنیم ....
وگرنه بابا اعدا...
دستش رو روی دهانم گذاشت سرش رو برداشت و نگاهم کرد و گفت : دیگه ادامه نده نمیخوام بشنوم این واقعیت تلخ رو ! شده کابوس هر شبم .
هر شب خواب می بینم طناب دار گردنش انداختن و میخوان اعدامش کنن .
هراسون از خواب بیدار میشم و خدا رو شکر میکنم که خواب دیدم.
اما تو چطور میخوای این همه پول رو جور کنی؟ مگه الکیه سی صد چهارصدمیلیون!
--خدا کمک میکنه مادر من!
--میگم فردا بیا بریم خونه شون التماس شون کنیم تا بلکه کوتاه بیان
سوالی نگاهش کردم و پرسیدم: خونه ی کی ؟
--خانواده معینی دیگه !! بخدا می افتم سر دست و دامنش ...
کنیزیش رو میکنم تا از قصاص احمد بگذره.
میگم نزار بچه هام یتیم بشن .
نزار سایه ی سرم بره زیر خاک .
خواستم جوابش رو بدم که نگاهم افتاد به طاها ...
توی چهار چوب در ایستاده بود و با ناراحتی زل زده بود به ما .
و لب باز کرد و خطاب به من گفت : آبجی چرا نمیاین داخل ؟!
من گرسنمه!
--میایم عزیزم حالا بدو بیا پیشم !
لبخندی زدم و آغوشم رو براش باز کردم .
مثل اینکه فقط منتظر این بغل کردن من بود .
با عشق به طرفم می دوید و خودش رو تو بغلم انداخت...
سرش رو روی سینه ام گذاشت و دستاش رو محکم دور کمرم حلقه کرده بود ...
حلقه ی دستش رو تنگ تر میکرد !
گویی ترس ، اینو داشت که میخوام برم ...
👇👇👇ادامه
👆👆👆
دستی به موهای فر فریش کشیدم و بهش گفتم : خوبی داداشی ؟
سرش رو بالا گرفت و گفت : خوبم !
تو که نیستی دلم واست تنگ میشه ...
--قربون دل مهربونت ! من هر جا باشم به یاد تو هستم .
رو کردم به مادر و گفتم : بیاین بریم شام بخوریم .
من خیلی خسته ام !!
--بریم مادر ! دردت به جونم که خودت به خاطر ما اذیت میکنی ؛ آسایش رو از خودت گرفتی...
--منم عضوی از این خانواده ام هر کاری کنم وظیفه است !!
با عشق بهش خیره شدم .
بلوز و دامن ، سورمه ای عجیب به هیکل پُر و قشنگش نشسته بود .
انگار نه انگار تا همین چند لحظه پیش از دستم دلخور بود !
واقعا که مادرا فرشته ان ، و هیچ وقت کینه ای از بچه های خطا کار شون به دل نمی گیرن .
کاش می تونستم قدر بودنت رو بدونم .
ای کاش که مجبور نبودم پنهان کاری کنم .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍ دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
#سلام_امام_زمانم💕
ای زیباترین فصل
فصل ظهور تـــــو🌸
پاییز هم آمد
برگها بر سرم باریدند
اما تــــــو باز نیامدی🍃🌸
ای غائب از نظر!
پاییز را با ظهور تـــــو
دوست تر می دارم🍃🌸
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸
@mahruyan123456
#حضرٺ_ارباب_حسین🌹🍃
ما عاشقیم عاشق آقاے ڪربلا
ما زنده ایم زنده بہ رویاے ڪربلا
اے ڪاش نامہے عمل ما بدل شود
با مُهر یاحسین، بہ ویزاے ڪربلا
#بطلب_ڪربلا❤️
@mahruyan123456
سلام و عرض و ادب خدمت خوانندگان و همراهان همیشگی کانال ☺️
دوستانی که رمان طهورا رو میخونن
خیلی از عزیزان راجب اینکه چطور طهورا بدون اذن پدرش عقد موقت کرد سوال پرسیدن !
باید به عرضتون برسونم که طبق تحقیق و مطالعه ای که انجام دادم فتوا ها مختلف هست و اما اینکه عقد صحیح است و موردی ندارد ولی چیزی از گناه فرد کم نمی کند .
هر چند که این کار رو نه شرع می پسنده نه عرف
ادامه ی رمان به بحث ها و مشکلاتش می پردازم لطفا رمان رو با دقت بخونید .بنده وقت ندارم یک به یک جواب سوالات شما رو بدم .
اسکرین شات زیر رو مطالعه بفرمائید لطفا
👇🏻👇🏻👇🏻