eitaa logo
مجال عیش(صفحه اي براي زندگی)
94 دنبال‌کننده
471 عکس
174 ویدیو
21 فایل
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی. حافظ غزل 454 کم شماری رفیق تو را از طریق باز ندارد. ایدی مدیر صفحه: @jebhefarhangi @majaleezendegi
مشاهده در ایتا
دانلود
⚡️برگی از کتاب انسان جاری (۱۰) 🎇از کجا شروع کنم؟ از ها و در باره آن گریزی نیست.! ▪️پس از شناخت نیازها و ضرورت طرح سؤال و با آن پیش فرض این را هم باید اضافه کنم که دیگر نباید هم چنان که جن از بسم الله می‌گریزد، از خودت و از سؤال هایت فراری باشی و غفلت کنی و بخواهی با باز کردن پیچ رادیو و تماشای تلویزیون و ویدئو یا ولگردی، خودت را از دست این سمج رها کنی یا این مهم را به تأخیر بیاندازی که اگر تو سؤال هایت را رها کنی، سؤال‌ها تو را رها نمی کنند و بالاخره در یک لحظه بحرانی، آن جا که دیگر رمق و تاب رفتنت نیست، گریبانت را می‌گیرند و خفه ات می‌کنند. ▪️هیچ دیدی سگی را به دنبال یک فراری. هر چه فرار کند، سگ هم دنبالش می‌دود و سرانجام گازش می‌گیرد. اما آن جا که بایستد، سگ هم می‌ایستد و اگر هجوم بیاورد، این بار سگ است که پا به فرار می‌گذارد. ▪️در این مرحله به نوشتن روی بیاور. یادداشت کن و همه را بنویس؛ هر سؤالی که راجع به انسان، ، خدا، تاریخ، طبقات، ضرورت مبارزه، مسئله (غزه)، جنگ، ازدواج، اسرا و... داری. ▪️ هیچ از یاد نمی برم آن روز صبح آن لحظه ای را که یکی از دوستان با حالتی که از ذلّتش حکایت داشت، می‌گفت و با التماس می‌گفت: باید با سؤالاتم چه کنم؟ و من با نیش خندی می‌گفتم: تو پای به راه در نه و هیچ مپرس، خود.... ▪️داستان از این قرار بود: یکی از برادران کارهای زیادی را در انجمن اسلامی دانشگاه به عهده گرفته بود. باشناختی که از او داشتم، می‌دانستم مایه‌های کم و پایه‌های ضعیفی دارد. به او گفتم: پایه هایت را محکم کردی؟ اگر نکردی، بیا با هم برنامه ای داشته باشیم. ▪️ نمی گویم هیچ کار نکن، می‌گویم این کار را هم بکن. گفت: جمع نمی شه. گفتم: پس از آنها کم کن و بر این بیفزا. و بعد با قاطعیت گفت: تو پای به راه در نه و هیچ مپرس، خود راه.... به او گفتم: باید اول دید و بعد رفت و گرنه راه که زبان نداره. آن روز صبح وقتی پرسیدم چی شده؟ گفت: توی این چند روز که دانشگاه تعطیل بود، رفتم به شهرمان. از آن جا طوری حرکت کردم که اول هفته سر کلاس باشم و ساعت سه نیمه شب رسیدم خوابگاه. یک راست رفتم به اتاقم. هر چه کردم خوابم ببرد، نشد. کم کم سؤالاتم شروع شد. از سر و کولم بالا می‌رفتند. سرم را زیر بالش کردم، باز هم نشد. بلند شدم، رادیو را روشن کردم تا شاید حواسم پرت شود. ▪️قسم می‌خورد که آب گلویم را نمی توانستم قورت بدهم. حتی یادم می‌آید که داد زدم: آهای، ولم کنید... چی از جونم می‌خواهید؟ اصلاً به من چه که انسان چیه و کیه؟ می‌خواهد جبر باشد یا اختیار؟ می‌خواهد جهان حقیقت داشته باشد یا نداشته باشد؟ هدف از خلقت چیه؟ چرا خدا آفریده؟ برای چه آفریده؟ برای چه اصلاً زنده باشم؟ چرا نماز بخوانم؟ چرا....؟ آی دیوانه شدم و... بالاخره پیدات کردم. اتاق خودت نبودی، ولی خیلی گشتم. ده جا سراغت را گرفتم. یالا بشین! بگو، بگو. 🎇 صفحه مجال عیش صمیمانه‌ای از جنس زیست آگاهانه را همراهی فرمایید