eitaa logo
مجله کودکان
18.2هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
122 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/B69m.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸عنوان قصه:نارنجی در باغچۀ حیاط یک خانۀ قدیمی حشرات زیادی مانند هزارپا، پروانه، ملخ ، کرم خاکی و کفشدوزک زندگی می کردند . در میان این حشرات هزارپای کوچکی بود به نام نارنجی که با پدر و مادرش زیر ریشۀ درخت چنار در میان خاک زندگی می کرد نارنجی بسیار مهربان بود و همیشه با دوستانش با خوشرویی بازی می کرد اما یک عیب بزرگ داشت آن هم این بود که در پوشید ن کفش هایش دقت نمی کرد چون پاهای زیادی داشت ، حوصله نداشت کفش هایش را با نظم و ترتیب بپوشد یا هر کفش را به پا ی مخصوص خود کند به همین خاطر بیشتر وقت ها کفش هایش را لنگه به لنگه می پوشید بعضی از روزها وقتی که هوا خوب بود ، نارنجی و دوستانش به داخل حیاط می رفتند تا بازی کنند یک روز عصر کفشدوزک و پروانه، ملخ و نارنجی تصمیم گرفتند به کنار حیاط بروند تا با هم بازی کنند نارنجی با عجله کفش هایش را لنگه به لنگه پوشید و به راه افتاد. کفشدوزک گفت: کفش هاتو اشتباه پوشیدی ، لنگه به لنگه هستن نارنجی گفت: مهم نیست ، اینجوری هم می تونم راه برم پروانه و ملخ هم گفتند: اگر کفش هاتو درست نپوشی ، می خوری زمین و زخمی میشی اما باز نارنجی به حرف های دوستانش گوش نکرد . همگی به حیاط رفتند و شروع به بازی کردند ناگهان پاهای نارنجی به هم پیچید و به داخل حوض حیاط افتاد نارنجی دست و پا می زد و کمک می خواست. پروانه و ملخ و کفشدوزک با زحمت فراوان یک برگ را به داخل حوض انداختند و نارنجی را نجات دادند کفشدوزک گفت: چند بار بگیم کفش هاتو لنگه به لنگه نپوش؟ نارنجی در حالی که از ترس گریه می کرد و از تمام بدنش آب می چکید ، گفت: - شما درست می گفتید ، کاش به حرفتون گوش می دادم .. . چشم ... چشم ... دیگه توی پوشیدن کفشام دقت می کنم و هیچ وقت اونا ر و لنگه به لنگه نمی پوشم . ممنونم که منو نجات دادید ... بعد از اینکه نارنجی کاملا خشک شد ، کفش هایش را از پاهایش درآورد و آنها را درست پوشید و دوباره همگی به بازی ادامه دادند. با تشکر از: 🍃نویسنده : بهاره سلطانی 🍃ویراستار: رنگین گلشن آرا ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
🐜🍄مورچه سیاه🍄🐜 مورچه  سیاه کوچولو کار می کنه، بار می بره دونه هارو جمع می کنه داخل انبار می بره مورچه  سیاه کوچولو زیرِ زمین لونه داره تو لونه ی زیرِزمین یه عالمه دونه داره مورچه  سیاه کوچولو عاشق کار و کوششه تابستون و فصل بهار همیشه زحمت می کشه  مورچه  سیاه کوچولو خوشحاله و غم نداره فصل زمستون که بیاد آب و غذا کم نداره ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
365_30380383338337.mp3
8.86M
❄️آذوقه زمستان 🐇هر سال قبل از این که زمستان با برف و سرما از راه برسه خرگوشها دور هم جمع میشدند. 👆بهتر است ادامه داستان را بشنوید. 🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقا یاد بگیرید چطوری از دستپخت مادرش تعریف میکنه 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
11.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش کاردستی هشت پا با لیوان یکبارمصرف🦑 ‌‌ 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
11.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❄️ســلام ☃️صبحتون بخیر و شادی ❄️یکشنبتون زیباتراز گل ☃️و به زیبایی نگاه خدا ❄️روزگارتون پر از ☃️موفقیت و شادکامی ❄️پراز مهربانی و لبخند، ☃️و پراز توکل و امیـد به خدا❤️ 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
💈🔮 سنجاق قفلی نگران🔮💈 جعبه، تاریک تاریک بود. همه دور تا دور جعبه نشسته بودند. فقط سنجاق قفلی بود که دستانش را زده بود پشت کمرش و تندتند راه می‏رفت و فکر می‏کرد. سوزن ته گرد، سرش را بلند کرد و در آن تاریکی به دنبال سنجاق گشت تا او را ببیند؛ اما نتوانست و گفت: «بس کن دیگر، چقدر راه  می‏روی! صدای پایت نمی‏گذارد یک دقیقه خواب‏مان ببرد.» دکمه که گوشه‏‌ی جعبه دراز کشیده بود، به زور خودش‏ را به دیوار جعبه تکیه داد و گفت: «سنجاق جان! این قدر ناراحت نباش! هر جا باشد بالاخره پیدایش می‏شود.» سنجاق ناراحت بود. کم مانده بود گریه‏ اش بگیرد. گفت: «من می‏ترسم... اگر برای برادرم اتفاقی افتاده باشد چی؟» انگشتانه که تا حالا صدای خروپفش جعبه را پر کرده بود، بالاخره تکانی به خودش داد و گفت: «چیه؟ چی شده؟» همه خندیدند؛ حتی سنجاق هم خندید. سوزن ته‏ گرد گفت: «برادر سنجاق از صبح تا حالا پیدایش نیست. سنجاق نگرانش شده!» انگشتانه خنده‏اش گرفت و گفت: «اینکه این همه ناراحتی ندارد. بالاخره می‏آید.» دکمه گفت: «آره، انگشتانه راست می‏گوید.» سنجاق نشست. خودش هم خسته شده بود. گفت: «خدا کند زود پیدایش بشود!» یک دفعه همه جا روشن شد. همه‏ی سرها به طرف در جعبه چرخید. در باز شده بود و یک دست آمده بود توی جعبه و انگار دنبال چیزی می‏گشت. همین که دست رسید بغل سنجاق، آن را برداشت. سنجاق اصلاً حوصله‏ ی کار کردن نداشت؛ اما ناچار شد. از دوستانش خداحافظی کرد و رفت. دلش می‏خواست الان فرار می‏کرد و می‏رفت توی جعبه و منتظر برادرش می‏شد. در همین فکرها بود که دید روی یک پارچه آویزان شده است. دوروبرش را نگاه کرد. از دور یک چیزی، هی بالا و پایین می‏رفت و به او نزدیک می‏شد. سنجاق چند بار نگاه کرد اما نتوانست درست ببیند. منتظر شد تا آن چیز به او نزدیک‏تر شد. تا اینکه... برق خوشحالی در چشمان سنجاق دیده شد. گفت: «سلام برادر عزیزم! کجا بودی؟ دلم خیلی برایت تنگ شده بود.» سوزن که هنوز هم روی پارچه بالا و پایین می‏رفت، گفت: «وقتی من آمدم تو خواب بودی، بیدارت نکردم.» سوزن جلوتر آمد. سنجاق دیگر تحمل نکرد پرید توی بغل سوزن و گفت: « خدا را شکر! من خیلی خوشحال هستم.» سوزن خندید و گفت: «من هم‏ همین‏طور!» آن وقت صبر کردند تا کارشان تمام شود تا بروند توی جعبه و بقیه را خوشحال کنند.   ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت بود؟ جیرجیرک و مورچه در جنگلی بزرگ و  سر سبز جیرجیرکی خوش گذران زندگی می کرد کار جیرجیرک این بود که از صبح تا شب زیر سایه ی برگ ها بنشیند وساز بزند و آواز بخواند جیرجیرک هیچ کاری را به اندازه ی آواز خواندن دوست نداشت مخصوصا" آن روزها که هوا خیلی گرم بود دراز کشیدن زیر سایه ی برگ ها واقعا" لذت بخش بود جیرجیرک هم کاری غیراز این نمی کرد اما بر خلاف جیرجیرک همسایه اش مورچه ی سیاه حتی یک لحظه هم استراحت نداشت ، او از صبح که بیدار می شد تا آخر شب کار می کرد بعضی وقت ها آن قدر خسته می شد که قبل از خوردن شام خوابش می برد جیرجیرک هر روز می دید که مورچه چه طور زیر آفتاب داغ تلاش می کرد وداخل لانه اش غذا ذخیره می کرد او همیشه با مسخرگی به مورچه می گفت :چرا این قدر کار می کنی این همه غذا را برای چه می خواهی تو خیلی حریص هستی !بیا مثل من زیر سایه دراز بکش واز زندگی لذت ببر اما مورچه می گفت :نه من برای این کارها وقت ندارم باید تا می توانم برای زمستانم غذا ذخیره کنم زمستان که از راه برسد هیچ غذایی برای خوردن پیدا نمی شود .بعضی وقت ها مورچه از روی دلسوزی به جیرجیرک می گفت :  همسایه ی  عزیز بهتر است تو هم کمی به فکر زمستانت باشی و برای خودت غذا ذخیره کنی اما جیر جیرک اصلا"به این حرف ها گوش نمی داد و می گفت : غذا همیشه هست اما وقت برای ساز زدن همیشه پیدا نمی شود. روزها گذشتند و سرانجام فصل برف و سرما از راه رسید مورچه ی  سیاه که به اندازه کافی برای خودش غذا ذخیره کرده بود با خیا ل راحت داخل لانه اش نشسته بود واستراحت می کرد اما جیر جیرک تنبل نه لانه ای داشت نه غذایی او از گرسنگی داشت می مرد برای همین در خانه مورچه رفت و گفت: مورچه عزیز به من کمک کن آن قدر سردم شده و گرسنه ام که حتی نمی توانم ساز بزنم مورچه با اخم به او گفت : آن موقع که روی برگ ها می نشستی و ساز می زدی باید به فکر این روزها می بودی وبعد در را به روی جیرجیرک بست و جیرجیرک خوش گذران وبی فکر گرسنه و خسته  در برف وسرما سرگردان شد و دیگر هیچ کس او را ندید. هدف : آشنا ساختن بچه ها با صفات مسئولیت پذیری و تلاش و  کوشش در کارها و دور اندیشی . محاسن : در این داستان مورچه که نما د یک موجود پیشتکار زیاد است که نتیجه کار تلاش  خود را می می بیند معایب: در مواقع سختی باید به دیگران کمک کنیم و به فکر دیگران هم باشیم و نباید نقش یک موجود را پر رنگ ویک موجود را کم رنگ جلوه دهیم و جیرجیرک هم در جای خود ش مفید است . نتیجه گیری : ما هم با الگو گرفتن از صفات خوب دیگران حتی حیوانات باید در کارها خود پشتکارو کوشش داشته باشیم . پیشنهاد: برای یادگیری و درک بهتر کودکان ازاین گونه صفت ها می توان از شخصیت های واقعی استفاده کنیم . 🤹‍♂️@majaleh_kodakan
391_30414418066204.mp3
2.56M
اسم قصه: قصه صوتی لاک‌پشت باهوش🍬 گروه سنی: ۱ تا ۷ سال 🤹‍♂️@majaleh_kodakan