eitaa logo
مجلس شهدا
908 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
8.6هزار ویدیو
72 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات👇 @abre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مجلس شهدا
4_5940796779552309780.mp3
918.4K
🎵 چگونه خوش اخلاق شویم؟! 💢 چهار روش و نکته کلیدی برای خوش اخلاق شدن 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
پارت دوم: #به_همین_سادگی عقدی که حس خوبی به قلبم ریخت و امیرعلی اخم نشست رو صورتش و همون اخم جرأت گ
پارت سوم بابابزرگ رفت سمت سجادهش که همیشه بوی گالب میداد و توی طاقچه اتاق بود و »باشه بابا«یی گفت، من هم از اتاق بیرون اومدم. نسیم خنکی به خاطر باز بودن در کوچیک راهرو که به حیاط راه داشت به داخل خونه میزد، به همراه بوی اسپندی که غلیظی عطرش کمتر شده بود و صدای اذون واضحتر و آرامش میپاشید به دلم. با صدای قل خوردن دیگ فلزی وسط حیاط، بیهوا روی پاشنه پا چرخیدم و اول از همه نگاهم روی دیگ فلزی شسته شده ثابت موند که قِل میخورد و رد خیسی از خودش روی موزایکهای حیاط میذاشت . باز هم نگاه چرخوندم روی امیرعلی که زیر لب قرآن میخوند و مسح سر میکشید. برای ثانیهای نگاهمون گره خورد و دل من باز هری ریخت. با مکث دست راستش پایین اومد و کنارش افتاد و چینی بین ابروهای مردونهش جا خوش کرد. نفس عمیقی کشید و نگاه زیر افتادهش رو دوباره رو به من ولی نه مستقیم به چشمهام؛ اما همین کافی بود که من لبخند بزنم گرم و دوستانه و برای امیرعلی هم همین لبخند کافی بود تا غلظت بده اخمش رو و لب بزنه: -برو تو خونه. من زجر کشیدم، قلب بیتابم فشرده و فشردهتر شد؛ ولی چون دیدم نگاه منتظرش رو برای رفتنم، حفظ کردم لبخندم رو و من هم لب زدم: -باشه چشم. باز هم با چرخیدنم چنگ زدم قلبم رو که باز بیتاب بود و در حال پس افتادن. خانومها از غریبه و آشنا در حال باز کردن تای چادرنمازهای رنگی بودن که مادر بزرگ کنار مهرهای کربال که دلم سخت، تنگِ بو کردن عطرشون بود و گوشهی هال مرتب چیده شده بود، بودن و یک به یک نماز میبستن. مطمئن بودم نامحرمی بین خانومها نیست؛ برای همین چادر از سرم کشیدم و سنجاقِ ریزِ زیرِ گلوم رو که برای محکم نگه داشتن شال مشکی روی سرم بهش زده بودم رو شل کردم و فرق باز کردم برای وضو. سالم آخر نماز رو دادم، دست بردم و با تسبیح خاکی سجاده مامانبزرگ که عطر تندتری از مهرهای کربالیی داشت، تسبیحات حضرت زهرا)س( رو گفتن که عجیب آرومم میکرد. سوگند به بزرگی خدا، حمد و سپاسش و سوگند به پاکیش بعد از این همه دلهره و سردرگمی؛ چون همیشه خدا بهترین دوست و پناه بود و به حرف خودش از رگ گردن نزدیکتر. دونههای تسبیح هنوز با ذکر صلوات بین انگشتهام دونه دونه میافتاد که صدای مامانبزرگ از حالت آرامش بیرونم کشید و ولوله به پا کرد توی وجودم. -بیا امیرعلی مادر... محیا اینجاست، تو هم بیا برو پیش خانومت نمازت رو بخون. تسبیح فشرده شد توی دستم و گوشهام تیز برای شنیدن صدای امیرعلی و جوابش. -نه مامانبزرگ میرم توی حیاط، شاید خانومها بخوان اونجا نماز بخونن درست نیست. بغض درست شدهی کهنه سر باز کرد و بزرگ شد و بزرگتر، با گفتن التماس دعا به مامانبزرگ و صدای دور شدن قدمهاش. بهونه بود، به جون خودش بهونه بود، فقط نخواست من رو ببینه. فقط نخواست کنار من نماز بخونه، نمازی که با همهی وجود بود و باز من دلم میرفت براش.
هدایت شده از Zouhair
پارت چهارم بغضم ترکید و باز هم چشمهام پر از اشک شد. صدای بلند شدن مداحی که از ضبط صوت پخش میشد و تو همهی خونه طنین انداخته بود دامن زد به هقهق بیصدام. چشمهام باز هم قرمز بود و پر از گریه، برای همین خلوت کردم با خودم دور از بقیه، درست تو حیاط خلوتِ پشت آشپزخونه، درست جلوی دیگ مسی پر از یخ و نوشابههای شیشهای که مال شام و نذری امشب بود، برای مهمونهایی که پای دیگ نذری شله زرد صبح عاشورا تا خود صبح اینجا بودن و دست کمک. با دستم یخها رو زیر و رو کردم، باز هم خاطرهها زنده شدن توی ذهنم. مثل همین امشب بود، نمیدونم چند سال پیش، فقط میدونم هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم من و امیرعلی که شیش سال اختالف سنی داشتیم. درست همین شب آخر روضه بود که من و عطیه با دو دخترعمویی که تقریبا سه یا چهار سال از ما بزرگتر بودن و تک دخترعمهی دیگهم توی همین حیاط خلوت جمع شده بودیم و مسابقه میدادیم، مسابقهای بچگانه مثل سن خودمون. قرار بود هر کی بتونه تیکهی یخ بزرگ رو تا آخرین لحظه که یک قطره آب میشه بین دستهاش نگه داره برنده باشه. با کنار کشیدن همه باز هم من با تمام بیحس شدنِ لحظه به لحظهی دستم پافشاری میکردم برای آب شدن اون تیکه یخ سمج. هیچوقت نفهمیم چهطوری شد امیرعلی سر از بین ما درآورد، فقط همین تو خاطرم مونده که با همون سن کمش مردونگی داشت و رفتارهاش بزرگانه بود. با اخم پر از نگرانی انگشتهای سرخم رو باز کرد و تیکه یخی رو که حاال کوچیک شده بود رو برداشت و انداخت توی دیگ روی نوشابهها. من هم بیخبر از این حس االنم بغض کرده نگاهش کردم وگرفته گفتم:»داشتم برنده میشدم«. گره اضافه شد بین گرهی ابروهاش و دستم بین دستهای پسرونهش باال اومد و گفت:»ببین دستت رو، قرمز شده و دون دون، داره بیحس میشه دیگه این کار رو نکن.« با اینکه اونشب قهر کردم با امیرعلی و تو عالم بچگی حس کردم جلوی بقیه کوچیکم کرده و غرورم رو شکسته؛ ولی وقتی بزرگ شدم. نفهمیدم چرا این خاطره با من رشد کرد و پر کرد همهی ذهنم رو که حتی وقتی از جایخی یخ بردارم لبخند بزنم و یاد امیرعلی بیفتم و تمام وجودم پر بشه از حس قشنگی که حاصل دل نگرانی اون شبش بود. قلبم فشرده شد باز هم با مرور خاطرههام. با حرص دستم رو بردم زیر تیکه یخهای بزرگ که سردیش لرزه انداخت به همه وجودم؛ ولی دست نکشیدم، لجبازی کردم با خودم و با خاطرههام. چشمهام رو فشردم تا اشکی نباشه و یه فکر مثل برق از سرم گذشت که اگه االن هم امیرعلی من رو میدید باز هم نگران میشد برای من و دستی که هر لحظه بیحس و بیحستر میشد. -ببخشید محیا خانوم؟ با صدای دختر عموی بابا دست کشیدم از دیگ مسی و لبخند نشوندم به چهرهی یخ زدهم. -بله؟ نگاهش رفته بود روی دستم، دست بیحس و قرمزم. شاید به نظرش دیوونه میاومدم چون واقعا کارم دیوونگی بود و حاال اثر اون سرما رسیده بود به استخونم و عجیب از درد تیر میکشید. نذاشتم سوالی بپرسه که براش جوابی نداشتم و پیشدستی کردم. -چیزی الزم داشتین زری خانوم؟ نگاه متعجبش چرخید روی صورتم. -زن عمو )مامانبزرگ رو میگفت( باهاتون کار داشتن. من دیدم اومدین اینجا گفتم صداتون بزنم. چادرم رو از روی جعبههای خالی نوشابه برداشتم و روی سرم انداختم. هنوز نگاه زری خانوم به من بود پر از سوال و تعجب.
هدایت شده از Zouhair
پارت پنجم -ممنون، ببخشید کجا برم؟ گیج سر تکون داد تا از جوابهایی که خودش به سوالهاش داده بیرون بیاد. -تو اتاقشون. لبخندی به صورت زری خانوم پاشیدم و با گفتن با اجازه از کنارش رد شدم. عطیه تنهی محکمی به من زد. -معلوم هست کجایی عروس؟ اخم مصنوعی کردم و گفتم: -صد دفعه گفتم من اسم دارم، بهم نگو عروس. دست مشت شدهش رو گرفت جلوی دهنش. -پررو رو ببین ها! من خواهرشوهرتم، هر چی دوست دارم صدات میکنم، عروس. کلمهی عروس رو این بار کشیده و مثال بدجنسانه گفت، خندیدم؛ ولی با احتیاط. -خب خواهرشوهر حساب بردم. با دست کمی هلش دادم. -حاال هم مامانبزرگ کارم داره، بعد میام پیش تو. نگاهش چرخید روی دستم و لبخندی که از حرف من روی لبش بود روی صورتش ماسید. -محیا دستت چی شده؟ نگاهی به دستم کردم، قرمزیش مشکلساز شده بود امشب. -هیچی نیست به یاد قدیمها با یخهای توی دیگ نوشابهها بازی کردم. چشمهاش گرد شد و لبخندی روی لبش نشست که بیشک از یادآوری خاطرهها بود. عطیه: تالفی کردی؟! امیرعلی نبود حالت رو بگیره هر چی خواستی یخهای بیچاره رو با دستت آب کردی، آره؟ تلخ شدم، تلخِ تلخ. یعنی عطیه هم یادش بود از بین اون همه خاطرهی حیاط خلوت، فقط همین خاطرهای که من توش بودم و امیرعلی و مطمئناً تنها کسی که یادش نبود هم فقط امیرعلی بود. سرم رو تکون دادم، محکم؛ خاطرهها و حرفهای توی سرم که خنجر میکشید روی قلبم رو، از مغزم بیرون کردم. نمیخواستم بغض جدیدم جلوی عطیه بشکنه. -من میرم ببینم مامانبزرگ چیکارم داره. عطیه باشهای گفت و من با قدمهای تند ازش دور شدم. مامانبزرگ از کمد قدیمی گوشه اتاق کتابهای دعا رو بیرون میکشید. -کارم داشتین مامانبزرگ؟ با مهربونی به صورتم نگاهی کرد و گفت: -کجایی مادر! آره.
سه قسمت دیگر از رمان امیدوارم‌ راضی شده باشید🌺
کانال مجلس شهدا آماده با کانالها و گروه ها برای هر چه بهتر شدن می باشد. و همچنین منتظر نظرات و پیشنهادات شما دوستان شهدایی هستیم.
مجلس شهدا
🌷 شهید یوسف شریف🌷 می گفت « دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم » یکی از دوستانش می گفت : "در حال عکس گرفتن بودم که دیدم نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است . فکر کردم نماز می خواند ؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشن است و وقت نماز گذشته ، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت . جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم . دستم را که روی کتف او گذاشتم ، به پهلو ا فتاد . دیدم گلو له ای از پشت به او اصابت کرده و به قلبش رسیده ، آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت . صورتش را که دیدم زانوهایم سست شد به زمین نشستم . با خودم گفتم : «این که یوسف شریف ا ست ». 🔅 روحش شاد یادش گرامی و راهش استوار🔅 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از لبیک یا حسین
🍃کانال مجلس شهدا🍃 🌺 همراه با رمان های عاشقانه، مذهبی... ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 منتظرتان هستیم ...
🌺 پيامبر(ص): 🔮هر گاه بنده اى هنگام خوابش، بسم اللّه الرحمن الرحيم بگويد، خداوند به فرشتگان مى فرماید: به تعداد نفس هايش تا صبح برايش حسنه بنويسيد. 📗 جامع الأخبار،ص42 🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_10791626.mp3
2.55M
🌸💐سرود زیبا _ویژۀ میلاد کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام سال 96 _کربلایی حسین سیب سرخی💐🌸 •┈┈••✾••✾••┈┈• 🌷 @majles_e_shohada 🌷