1_10791626.mp3
2.55M
🌸💐سرود زیبا _ویژۀ میلاد کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام سال 96 _کربلایی حسین سیب سرخی💐🌸
•┈┈••✾••✾••┈┈•
🌷 @majles_e_shohada 🌷
💔 #دلنوشته_خواهر_شهید
💠❣یادم میاد یه روز ڪه از دانشگاه اومده بود و توی اتاقش نشسته بود، صدام ڪرد و یه عکس نشونم داد .
گفت ببین چقدر قشنگه!!!
عکس صفحه اول شناسنامه #شهید_خلیلی بود .
💠❣بهش گفتم چی قشنگه؟؟ شناسنامه ست دیگه! گفت دقت نکردی! ببین چه مهری خورده روی صفحه . دقت ڪه ڪردم دیدم با رنگ قرمز مهر خورده: به فیض #شهادت نائل آمد لبخند زدم. گفت خیلی عاقبت قشنگیه، به قول آقا رسول:
همه رفتنی اند، چه خوبه ڪه آدم زیبا بره!
💠❣از ته دل دوست داشتم عاقبتش شهادت باشه و #برای_شهادتش دعا میکردم، راهی ڪه انتخاب ڪرده بود و حرفهایی ڪه میزد هم این عاقبت رو تایید می ڪرد. اصلا حیف بود جز با شهادت بره، اما فکرشو نمی ڪردم خدا انقدر زود مشتاق دیدنش بشه .
💠❣بیا عزیزم! بیا ببین محمد! روی شناسنامه ت مهر خورده😔
راستی تا حالا فکر ڪردی سفارش سنگ قبر برای عزیزت چقدر سخته؟؟؟
برای عزیز بیست ساله...
💠❣یا اصلا می دونی پخش ڪردن وصیت نامه برادر یعنی چی؟
راستی چقدر این واژه قشنگه:
#برادر ...
#شهیدمدافع_حرم_محمدرضا_دهقان
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
💔 #دلنوشته_خواهر_شهید 💠❣یادم میاد یه روز ڪه از دانشگاه اومده بود و توی اتاقش نشسته بود، صدام ڪرد و
🍃خدایا قسمت کن آرزوی شهادت را بر آرزومندان
آمین🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨امام خامنه ای ✨
🔴امروز دشمن غلط ميكند كه به فكر برافكندن انقلاب باشد.💪
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دعای امام خامنه ای برای همهی آرزومندان شهادت👌
🌷 @majles_e_shohada 🌷
┈••🌺 #دوستان_شهدا 🌺••┈
#زندگی_به_سبک_شهدا👌
#طـنـزجـبهہاے😂
- محمد پاشو!..پاشو چقدر می خوابی!؟😊
-چته نصفه شبی؟بذار بخوابم..😑😩
-پاشو،من دارم نماز شب میخونم کسی نیست نگام کنه!!!😐😂
یا مثلا میگفت:«پاشو جون من ،اسم سه چهار نفر مؤمن رو بگو تو قنوت نماز شبم کم آوردم!😟😊
هرشب به ترفندی بیدارمان میکرد برای نماز شب..عادت کرده بودیم!
#شهید_مسـعـود_احمدیان🌷
#نماز_شب
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙تلاوت بسیار زیبای امام خامنه ای
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت ششم
#به_همین_سادگی
همونطور که آخرین کتاب دعا رو بیرون میآورد ادامه داد:
-بیا دخترم، اینها رو ببر سمت آقایون بده امیرعلی، الانه که بخوان زیارت عاشورا رو شروع کنن.
قلبم لرزید، این کار رو عطیه هم میتونست بکنه، چرا من... وقتی که امیرعلی خوشحال نمیشد از
دیدنم؟!
قبل از هر اعتراضی مامان بزرگ گفت:
-راستی! چرا شوهرت لباس گرم نپوشیده؟
دهن باز کردم بگم به عطیه گفته؛ ولی زبونم رو نگه داشتم که مامان بزرگ باز هم خودش ادامه داد.
-حالا تو باید حواست بهش باشه مادر، اینجوری که سرما میخوره.
قلبم فشرده شد، چندین سال بود من دلنگران سرما خوردنش بودم و همه ی حواسم مال اون؛ اما...
با صدای گرفتهای گفتم:
-میگه لباس زیادی دست و پاگیرش میشه تو عزاداریها.
مامان بزرگ شال گردن بافت مشکی رو که حتم دارم دست هنر خودش بود، داد دستم.
-میدونم عزیزم، این حرف هر ساله شه؛ ولی حالا این رو تو براش ببر، روی تو رو زمین نمیندازه.
تمام ذهنم پر از پوزخندهایی شد که به من دهن کجی میکردن، امیرعلی روی من رو زمین نندازه؟!
-هوا ابریه، ببر براش دخترم، سرده.
این حرف یعنی اعتراض ممنوع.
قیافه درهمم رو کمی جمع و جور کردم.
-باشه چشم.
-کتابهای دعا رو هم بردار... خیر ببینی دخترم.
هنوز مردد بودم برای رفتن. مامان بزرگ بلند شد و چادر گلدار مشکیش رو مرتب کرد روی سرش.
-هنوز که ایستادی دختر، برو دیگه.
به زور لبخند زدم و قدمهای کوتاهم رو با اکراه برداشتم سمت حیاط. بین شلوغی حیاط با نگاهم دنبالش
گشتم.
به دیوار آجری تکیه داده بود و با آقا مرتضی پسرِ عموی بزرگم صحبت میکرد. قلبم بیقراری میکرد،
قدمهام رو با دلهره برداشتم. سرم رو پایین انداختم و محکم چادرم رو گرفتم. با نزدیکتر شدنم سرم بالا
اومد، صحبتهاشون تموم شده بود یا نه رو نمیدونستم؛ ولی حالا نگاهشون رو به من بود و وای به اخم
ریز امیرعلی که فقط من میفهمیدمش.
حس کردم صدام میلرزه از این همه ناآرومی درونم.
-سلام آقا مرتضی.
نگاه امیرعلی هنوز هم روی من بود و جرأت نمیکردم نگاه بدوزم به چشمهاش که مطمئناً تلخ بود، فقط
به یه سر تکون دادن براش جای سلام، اکتفا کردم.