eitaa logo
مجلس شهدا
905 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
8.7هزار ویدیو
72 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات👇 @abre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
مجلس شهدا
پارت بیست و هشت #به_همین_سادگی -نگفته بودی میری کمک عمو اکبرت. نگاه بهتزدهش چشمهام رو نشونه رفت.
Zouhair: پارت بیست و نه بود، مشخص بود حسابی از کارم شوکه شده؛ چون با این کارم یه جورایی دستش رو بوسیده بودم. لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم و با یه چشمک گفتم: -میدونستی اولین دفعه ایه که به من چیزی تعارف میکنی؟ حالا امروز که یادت رفته باید برام اخم کنی و نخود نذری تعارفم میکنی، مگه میشه بگذرم؟! به شوخی طعنه زدم که یکم به خودش بیاد. -خدا قبول کنه نذر هر کی که بود. نفسش رو با صدای بلندی فوت کرد و من باز گل کرده بود شیطنتم، وقتی کنار امیرعلی اینقدر به آرامش رسیده بودم. یه تای ابروم رو بالا فرستادم و کف دستم رو گرفتم جلوی صورتش. -بقیه ش رو همونجوری بخورم یا میدیش به من؟ چشمهاش بازتر شد و ابروهاش بالا پرید که من هم از ته دل خندهم رو رها کردم. با شیطنت خم شدم که دستش رو عقب کشید. -لوس نشو دیگه. خودت تعارفم کردی، مال منن. معلوم بود خندهش رو به خاطر لحن بچگانهم کنترل میکنه؛ چون چشمهاش برق میزد و من با خودم گفتم، محیا فدای اون نگاه خندونت. مچ دستم رو گرفت و دستم رو بالا آورد و من دیگه نه لرزیدم و نه بیقرار شدم، قلبم تند نزد؛ فقط با ضربان منظمش گرمی میداد به همه ی وجودم، گرمایی شیرینتر از آبنباتهای چوبی کودکانه. همه ی نخودها رو ریخت کف دستم، توی سکوت؛ سکوتی که نه من دوست داشتم بشکنه نه انگار امیرعلی. برای من انگار یه رویا بود که بی اجبار نگاه اطرافیان و به میل خودِ امیرعلی دستم بین دستش جا خوش کنه. نخودها رو توی دستم فشردم و به روشون لبخند زدم، انگار اونها هم سهمی داشتن تو این حس خوب و بی دغدغه. به خودی خود ناز صدام بالا رفت. -ممنون. نگاه آرومش رو دوخت به چشمهام، دیگه نمیخواستم نگاه بدزدم فقط خواستم حرف بزنم، حرف بزنه. -امیرعلی تو نمیترسی از مردهها؟ خنده ی گذرایی به خاطر سوال بچگونهم صورتش رو پر کرد و من قطعا امروز از خوشی پس میافتم. -اولش چرا؛ یعنی دفعه اول خیلی ترسیدم، حالم هم خیلی بد شد. گردنم رو کج کردم و انگار مهربونی امیرعلی خود به خود داشت لوسم میکرد. -پس چرا دوباره رفتی؟ یعنی چی شدی که دوست داشتی این کار رو بکنی؟ نگاهش رو دوخت به پاش که روی فرش خطوط فرضی میکشید. -دوباره رفتم که ترسم بریزه، رفتم تا به خودم ثابت کنم این وظیفه ی همه ی ماست که عزیزانمون رو غسل بدیم برای سفر آخرت و عزیزامون بدن ما رو و وقتی یکی دیگه به جای ما داره این کار رو انجام میده باید ممنونش باشیم نه اینکه... 🌷@majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت سی ام نذاشتم ادامه بده، حس کردم توی صداش حرص و ناراحتی از چیزیه که حالا خوب میدونستم. -خوش به حالت. من اگه جای تو بودم همون دفعه ی اول سکته ناقص رو زده بودم. نگاهش باز چرخید روی صورتم و این بار لبخندش پررنگتر بود و چی میشد از ثانیه اول محرم شدنمون این نگاه رو خرجم میکرد. تقه ای به در خورد و صدای عطیه بلند بود. -محیا... امیرعلی؟ بیاین نهار، بابا از گشنگی تلف شدیم. خوبه امیرعلی فقط میخواست لباس عوض کنه. صداش یواشتر شد و از پشت اون مشبکهای شیشهای میشد دید صورتش کامل به در چسبیده. -محیا بیا، کنفرانسهای دوستت دارم و قربونت برم رو بذار برای بعد. گفتم با شوهرت خلوت کن نه اینکه ما رو از گشنگی بکشی. چشمهام گرد شد و مطمئن بودم لپهام حسابی رنگ گرفته. حواسم به صدام نبود و بلند با خودم گفتم: -خفهت میکنم عطیه ی بی حیا، آخه به تو چه من به شوهرم چی میگم... صدای خنده ی ریز امیرعلی بهم فهموند که دارم سوتی میدم اون هم حسابی، بدون اینکه سرم رو بلند کنم رفتم سمت در و ترجیح دادم ساکت بشم. -من میرم بیرون، تو هم لباسهات رو عوض کن زود بیا، فکر کنم این خواهر جونت حسابی گشنگی به مغزش فشار آورده؛ میرم ادبش کنم. *** دستهای خیس و یخ زدهم رو گرفتم روی بخاری، عمه خیره به پوست قرمز شده ی دستهام گفت: -بهت گفتم ظرفها رو با آب سرد آبکشی نکن دختر، الان زمستونه. لبخند بچگونهای زدم تا لجبازیم حل بشه. -آب سرد بیشتر دوست دارم، کیف میده. عمو احمد به طرز صحبت کردن و جمله بندیم خندید و عمه سرش رو تکون داد. -امان از دست شما دخترها، اون یکی هم لنگه خودته. لبخند دندون نمایی زدم که عطیه هم سریع وارد هال شد و دستهاش رو کنار من گرفت روی بخاری و من اون لحظه نمیدونم چرا دلم میخواست امیرعلی که حسابی توی خودش بود، نگاه گذرایی به دستهام بندازه و من تو نگاهش دلنگرانی ببینم؛ حتی یه اخم اخطار؛ اما دریغ از یه کدومش. صدای عطیه رو شنیدم: -یخ زدم. زیر لب و از بین دندونهام گفتم: -بهتر، نوش جونت. اخم مصنوعی کرد و آروم گفت: -تو که کینه ای نبودی بی معرفت. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی شده باشید🌺
رمضان رفٺ و تو در خوابـــ و محرم در پیـش✨ ترس من ڪرب‌و‌بلایےسٺ ڪہ امضا نشود...😔💔 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_یاد_شهدا✨ مداحی شهید مدافع حرم #شهید_حسین_معز_غلامی ❤️ #زینبیم خداروشکر #مادریم خداروشکر روی #ناموس_مرتضی غیرتیم خداروشکر[😔❤️] 🌷 @majles_e_shohada 🌷
#چشم_چرانی و #روزه باطل! #نگاه_حرام #عفت_بینایی #عفت_چشم 🌷 @majles_e_shohada 🌷
و ما تا ابد به ڪسانی که پلاڪشان را از گردنشان در آوردند تا مانند حضرت زهرا(س) گمنام و بی مزار باشند،مدیونیم 📎 میگفت پیکرم را غریبانه تحویل بگیرید و غریبانه تشیع کنید،چیزی روی سنگ مزارم ننویسید،اگر خواستید بنویسید "تنهاپَر ڪاهی تقدیم به پیشگاه حق تعالی" #شهیداحمدمکیان #سالروزشهادت #یادش_باصلوات 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
و ما تا ابد به ڪسانی که پلاڪشان را از گردنشان در آوردند تا مانند حضرت زهرا(س) گمنام و بی مزار باشند
➖شهید ایرانی که خواست مزارش کنار شهدای باشد➖ 👈حافظ قرآن کریم. . 👈طلبه حوزه علمیه قم 👈از رزمندگان لشڪر و از نیروهای سردار 👈 21 سال سن دارد 👈 فقط یکسال از ازدواجش می گذرد 👈 از ورزشکاران شهرک طالقانی ماهشهر بود، که به صورت داوطلبانه به جمع سپاهیان فاطمیون پیوست... شهید احمد مکیان سالروز شهادت یادش با صلوات 🌷 @majles_e_shohada 🌷
دلتنگم و دیدار تو درمان منست بیرنگ رخت زمانه زندان منست بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی آنچه از غم هجران تو بر جان منست... مولوی #مادران‌عاشق‌پرور🍃🌸 🌷 @majles_e_shohada 🌷
باهم رفتیم قم، جلو ضریح بهم گفت احمد آدم باید زرنگ باشہ، ما از تهران اومدیم زیارت، باید یہ هدیہ بگیریم؛ گفتم چے میخواے؟ گفت شهادت! شهید مدافع حرم #عباس_دانشگر #سالگـــردشهادت 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا