مجلس شهدا
پارت بیست و هشت #به_همین_سادگی -نگفته بودی میری کمک عمو اکبرت. نگاه بهتزدهش چشمهام رو نشونه رفت.
Zouhair:
پارت بیست و نه
#به_همین_سادگی
بود، مشخص بود حسابی از کارم شوکه شده؛ چون با این کارم یه جورایی دستش رو بوسیده بودم. لبخند
مهربونی به صورتش پاشیدم و با یه چشمک گفتم:
-میدونستی اولین دفعه ایه که به من چیزی تعارف میکنی؟ حالا امروز که یادت رفته باید برام اخم کنی و
نخود نذری تعارفم میکنی، مگه میشه بگذرم؟!
به شوخی طعنه زدم که یکم به خودش بیاد.
-خدا قبول کنه نذر هر کی که بود.
نفسش رو با صدای بلندی فوت کرد و من باز گل کرده بود شیطنتم، وقتی کنار امیرعلی اینقدر به آرامش
رسیده بودم. یه تای ابروم رو بالا فرستادم و کف دستم رو گرفتم جلوی صورتش.
-بقیه ش رو همونجوری بخورم یا میدیش به من؟
چشمهاش بازتر شد و ابروهاش بالا پرید که من هم از ته دل خندهم رو رها کردم. با شیطنت خم شدم که
دستش رو عقب کشید.
-لوس نشو دیگه. خودت تعارفم کردی، مال منن.
معلوم بود خندهش رو به خاطر لحن بچگانهم کنترل میکنه؛ چون چشمهاش برق میزد و من با خودم
گفتم، محیا فدای اون نگاه خندونت.
مچ دستم رو گرفت و دستم رو بالا آورد و من دیگه نه لرزیدم و نه بیقرار شدم، قلبم تند نزد؛ فقط با
ضربان منظمش گرمی میداد به همه ی وجودم، گرمایی شیرینتر از آبنباتهای چوبی کودکانه.
همه ی نخودها رو ریخت کف دستم، توی سکوت؛ سکوتی که نه من دوست داشتم بشکنه نه انگار
امیرعلی. برای من انگار یه رویا بود که بی اجبار نگاه اطرافیان و به میل خودِ امیرعلی دستم بین دستش
جا خوش کنه.
نخودها رو توی دستم فشردم و به روشون لبخند زدم، انگار اونها هم سهمی داشتن تو این حس خوب و
بی دغدغه. به خودی خود ناز صدام بالا رفت.
-ممنون.
نگاه آرومش رو دوخت به چشمهام، دیگه نمیخواستم نگاه بدزدم فقط خواستم حرف بزنم، حرف بزنه.
-امیرعلی تو نمیترسی از مردهها؟
خنده ی گذرایی به خاطر سوال بچگونهم صورتش رو پر کرد و من قطعا امروز از خوشی پس میافتم.
-اولش چرا؛ یعنی دفعه اول خیلی ترسیدم، حالم هم خیلی بد شد.
گردنم رو کج کردم و انگار مهربونی امیرعلی خود به خود داشت لوسم میکرد.
-پس چرا دوباره رفتی؟ یعنی چی شدی که دوست داشتی این کار رو بکنی؟
نگاهش رو دوخت به پاش که روی فرش خطوط فرضی میکشید.
-دوباره رفتم که ترسم بریزه، رفتم تا به خودم ثابت کنم این وظیفه ی همه ی ماست که عزیزانمون رو
غسل بدیم برای سفر آخرت و عزیزامون بدن ما رو و وقتی یکی دیگه به جای ما داره این کار رو انجام
میده باید ممنونش باشیم نه اینکه...
🌷@majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت سی ام
#به_همین_سادگی
نذاشتم ادامه بده، حس کردم توی صداش حرص و ناراحتی از چیزیه که حالا خوب میدونستم.
-خوش به حالت. من اگه جای تو بودم همون دفعه ی اول سکته ناقص رو زده بودم.
نگاهش باز چرخید روی صورتم و این بار لبخندش پررنگتر بود و چی میشد از ثانیه اول محرم شدنمون
این نگاه رو خرجم میکرد.
تقه ای به در خورد و صدای عطیه بلند بود.
-محیا... امیرعلی؟ بیاین نهار، بابا از گشنگی تلف شدیم. خوبه امیرعلی فقط میخواست لباس عوض کنه.
صداش یواشتر شد و از پشت اون مشبکهای شیشهای میشد دید صورتش کامل به در چسبیده.
-محیا بیا، کنفرانسهای دوستت دارم و قربونت برم رو بذار برای بعد. گفتم با شوهرت خلوت کن نه اینکه
ما رو از گشنگی بکشی.
چشمهام گرد شد و مطمئن بودم لپهام حسابی رنگ گرفته. حواسم به صدام نبود و بلند با خودم گفتم:
-خفهت میکنم عطیه ی بی حیا، آخه به تو چه من به شوهرم چی میگم...
صدای خنده ی ریز امیرعلی بهم فهموند که دارم سوتی میدم اون هم حسابی، بدون اینکه سرم رو بلند
کنم رفتم سمت در و ترجیح دادم ساکت بشم.
-من میرم بیرون، تو هم لباسهات رو عوض کن زود بیا، فکر کنم این خواهر جونت حسابی گشنگی به
مغزش فشار آورده؛ میرم ادبش کنم.
***
دستهای خیس و یخ زدهم رو گرفتم روی بخاری، عمه خیره به پوست قرمز شده ی دستهام گفت:
-بهت گفتم ظرفها رو با آب سرد آبکشی نکن دختر، الان زمستونه.
لبخند بچگونهای زدم تا لجبازیم حل بشه.
-آب سرد بیشتر دوست دارم، کیف میده.
عمو احمد به طرز صحبت کردن و جمله بندیم خندید و عمه سرش رو تکون داد.
-امان از دست شما دخترها، اون یکی هم لنگه خودته.
لبخند دندون نمایی زدم که عطیه هم سریع وارد هال شد و دستهاش رو کنار من گرفت روی بخاری و
من اون لحظه نمیدونم چرا دلم میخواست امیرعلی که حسابی توی خودش بود، نگاه گذرایی به
دستهام بندازه و من تو نگاهش دلنگرانی ببینم؛ حتی یه اخم اخطار؛ اما دریغ از یه کدومش.
صدای عطیه رو شنیدم:
-یخ زدم.
زیر لب و از بین دندونهام گفتم:
-بهتر، نوش جونت.
اخم مصنوعی کرد و آروم گفت:
-تو که کینه ای نبودی بی معرفت.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_یاد_شهدا✨
مداحی شهید مدافع حرم
#شهید_حسین_معز_غلامی ❤️
#زینبیم خداروشکر #مادریم خداروشکر
روی #ناموس_مرتضی غیرتیم خداروشکر[😔❤️]
🌷 @majles_e_shohada 🌷
و ما تا ابد به ڪسانی که پلاڪشان را از گردنشان در آوردند
تا مانند حضرت زهرا(س) گمنام و بی مزار باشند،مدیونیم
📎 میگفت پیکرم را غریبانه تحویل بگیرید و غریبانه تشیع کنید،چیزی روی سنگ مزارم ننویسید،اگر خواستید بنویسید "تنهاپَر ڪاهی تقدیم به پیشگاه حق تعالی"
#شهیداحمدمکیان
#سالروزشهادت
#یادش_باصلوات
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
و ما تا ابد به ڪسانی که پلاڪشان را از گردنشان در آوردند تا مانند حضرت زهرا(س) گمنام و بی مزار باشند
➖شهید ایرانی که خواست
مزارش کنار شهدای #افغانستانی باشد➖
#شهید_احمد_مکیان
👈حافظ قرآن کریم. .
👈طلبه حوزه علمیه قم
👈از رزمندگان لشڪر#فاطمیون و از نیروهای سردار #شهیدسیدحکیم
👈 21 سال سن دارد
👈 فقط یکسال از ازدواجش می گذرد
👈 از ورزشکاران شهرک طالقانی ماهشهر بود، که به صورت داوطلبانه به جمع سپاهیان فاطمیون پیوست...
شهید احمد مکیان
سالروز شهادت
یادش با صلوات
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
و ما تا ابد به ڪسانی که پلاڪشان را از گردنشان در آوردند تا مانند حضرت زهرا(س) گمنام و بی مزار باشند
چه عاشقانه با خدای خودشون عهد بستند. 😔