eitaa logo
مجلس شهدا
926 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
8.4هزار ویدیو
72 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات👇 @abre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سالروز شهـادت شهید مدافع حرم #شـهـیدعباس‌دانشگــر♥️🕊 یادش با صلواتـــــ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
Zouhair: پارت بیست و نه بود، مشخص بود حسابی از کارم شوکه شده؛ چون با این کارم یه جورایی دستش رو بوسیده بودم. لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم و با یه چشمک گفتم: -میدونستی اولین دفعه ایه که به من چیزی تعارف میکنی؟ حالا امروز که یادت رفته باید برام اخم کنی و نخود نذری تعارفم میکنی، مگه میشه بگذرم؟! به شوخی طعنه زدم که یکم به خودش بیاد. -خدا قبول کنه نذر هر کی که بود. نفسش رو با صدای بلندی فوت کرد و من باز گل کرده بود شیطنتم، وقتی کنار امیرعلی اینقدر به آرامش رسیده بودم. یه تای ابروم رو بالا فرستادم و کف دستم رو گرفتم جلوی صورتش. -بقیه ش رو همونجوری بخورم یا میدیش به من؟ چشمهاش بازتر شد و ابروهاش بالا پرید که من هم از ته دل خندهم رو رها کردم. با شیطنت خم شدم که دستش رو عقب کشید. -لوس نشو دیگه. خودت تعارفم کردی، مال منن. معلوم بود خندهش رو به خاطر لحن بچگانهم کنترل میکنه؛ چون چشمهاش برق میزد و من با خودم گفتم، محیا فدای اون نگاه خندونت. مچ دستم رو گرفت و دستم رو بالا آورد و من دیگه نه لرزیدم و نه بیقرار شدم، قلبم تند نزد؛ فقط با ضربان منظمش گرمی میداد به همه ی وجودم، گرمایی شیرینتر از آبنباتهای چوبی کودکانه. همه ی نخودها رو ریخت کف دستم، توی سکوت؛ سکوتی که نه من دوست داشتم بشکنه نه انگار امیرعلی. برای من انگار یه رویا بود که بی اجبار نگاه اطرافیان و به میل خودِ امیرعلی دستم بین دستش جا خوش کنه. نخودها رو توی دستم فشردم و به روشون لبخند زدم، انگار اونها هم سهمی داشتن تو این حس خوب و بی دغدغه. به خودی خود ناز صدام بالا رفت. -ممنون. نگاه آرومش رو دوخت به چشمهام، دیگه نمیخواستم نگاه بدزدم فقط خواستم حرف بزنم، حرف بزنه. -امیرعلی تو نمیترسی از مردهها؟ خنده ی گذرایی به خاطر سوال بچگونهم صورتش رو پر کرد و من قطعا امروز از خوشی پس میافتم. -اولش چرا؛ یعنی دفعه اول خیلی ترسیدم، حالم هم خیلی بد شد. گردنم رو کج کردم و انگار مهربونی امیرعلی خود به خود داشت لوسم میکرد. -پس چرا دوباره رفتی؟ یعنی چی شدی که دوست داشتی این کار رو بکنی؟ نگاهش رو دوخت به پاش که روی فرش خطوط فرضی میکشید. -دوباره رفتم که ترسم بریزه، رفتم تا به خودم ثابت کنم این وظیفه ی همه ی ماست که عزیزانمون رو غسل بدیم برای سفر آخرت و عزیزامون بدن ما رو و وقتی یکی دیگه به جای ما داره این کار رو انجام میده باید ممنونش باشیم نه اینکه... 🌷@majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت سی ام نذاشتم ادامه بده، حس کردم توی صداش حرص و ناراحتی از چیزیه که حالا خوب میدونستم. -خوش به حالت. من اگه جای تو بودم همون دفعه ی اول سکته ناقص رو زده بودم. نگاهش باز چرخید روی صورتم و این بار لبخندش پررنگتر بود و چی میشد از ثانیه اول محرم شدنمون این نگاه رو خرجم میکرد. تقه ای به در خورد و صدای عطیه بلند بود. -محیا... امیرعلی؟ بیاین نهار، بابا از گشنگی تلف شدیم. خوبه امیرعلی فقط میخواست لباس عوض کنه. صداش یواشتر شد و از پشت اون مشبکهای شیشهای میشد دید صورتش کامل به در چسبیده. -محیا بیا، کنفرانسهای دوستت دارم و قربونت برم رو بذار برای بعد. گفتم با شوهرت خلوت کن نه اینکه ما رو از گشنگی بکشی. چشمهام گرد شد و مطمئن بودم لپهام حسابی رنگ گرفته. حواسم به صدام نبود و بلند با خودم گفتم: -خفهت میکنم عطیه ی بی حیا، آخه به تو چه من به شوهرم چی میگم... صدای خنده ی ریز امیرعلی بهم فهموند که دارم سوتی میدم اون هم حسابی، بدون اینکه سرم رو بلند کنم رفتم سمت در و ترجیح دادم ساکت بشم. -من میرم بیرون، تو هم لباسهات رو عوض کن زود بیا، فکر کنم این خواهر جونت حسابی گشنگی به مغزش فشار آورده؛ میرم ادبش کنم. *** دستهای خیس و یخ زدهم رو گرفتم روی بخاری، عمه خیره به پوست قرمز شده ی دستهام گفت: -بهت گفتم ظرفها رو با آب سرد آبکشی نکن دختر، الان زمستونه. لبخند بچگونهای زدم تا لجبازیم حل بشه. -آب سرد بیشتر دوست دارم، کیف میده. عمو احمد به طرز صحبت کردن و جمله بندیم خندید و عمه سرش رو تکون داد. -امان از دست شما دخترها، اون یکی هم لنگه خودته. لبخند دندون نمایی زدم که عطیه هم سریع وارد هال شد و دستهاش رو کنار من گرفت روی بخاری و من اون لحظه نمیدونم چرا دلم میخواست امیرعلی که حسابی توی خودش بود، نگاه گذرایی به دستهام بندازه و من تو نگاهش دلنگرانی ببینم؛ حتی یه اخم اخطار؛ اما دریغ از یه کدومش. صدای عطیه رو شنیدم: -یخ زدم. زیر لب و از بین دندونهام گفتم: -بهتر، نوش جونت. اخم مصنوعی کرد و آروم گفت: -تو که کینه ای نبودی بی معرفت. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی شده باشید🌺
رمضان رفٺ و تو در خوابـــ و محرم در پیـش✨ ترس من ڪرب‌و‌بلایےسٺ ڪہ امضا نشود...😔💔 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_یاد_شهدا✨ مداحی شهید مدافع حرم #شهید_حسین_معز_غلامی ❤️ #زینبیم خداروشکر #مادریم خداروشکر روی #ناموس_مرتضی غیرتیم خداروشکر[😔❤️] 🌷 @majles_e_shohada 🌷
#چشم_چرانی و #روزه باطل! #نگاه_حرام #عفت_بینایی #عفت_چشم 🌷 @majles_e_shohada 🌷
و ما تا ابد به ڪسانی که پلاڪشان را از گردنشان در آوردند تا مانند حضرت زهرا(س) گمنام و بی مزار باشند،مدیونیم 📎 میگفت پیکرم را غریبانه تحویل بگیرید و غریبانه تشیع کنید،چیزی روی سنگ مزارم ننویسید،اگر خواستید بنویسید "تنهاپَر ڪاهی تقدیم به پیشگاه حق تعالی" #شهیداحمدمکیان #سالروزشهادت #یادش_باصلوات 🌷 @majles_e_shohada 🌷
➖شهید ایرانی که خواست مزارش کنار شهدای باشد➖ 👈حافظ قرآن کریم. . 👈طلبه حوزه علمیه قم 👈از رزمندگان لشڪر و از نیروهای سردار 👈 21 سال سن دارد 👈 فقط یکسال از ازدواجش می گذرد 👈 از ورزشکاران شهرک طالقانی ماهشهر بود، که به صورت داوطلبانه به جمع سپاهیان فاطمیون پیوست... شهید احمد مکیان سالروز شهادت یادش با صلوات 🌷 @majles_e_shohada 🌷
دلتنگم و دیدار تو درمان منست بیرنگ رخت زمانه زندان منست بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی آنچه از غم هجران تو بر جان منست... مولوی #مادران‌عاشق‌پرور🍃🌸 🌷 @majles_e_shohada 🌷
باهم رفتیم قم، جلو ضریح بهم گفت احمد آدم باید زرنگ باشہ، ما از تهران اومدیم زیارت، باید یہ هدیہ بگیریم؛ گفتم چے میخواے؟ گفت شهادت! شهید مدافع حرم #عباس_دانشگر #سالگـــردشهادت 🌷 @majles_e_shohada 🌷
چه عاشقانه با خدای خودشون عهد بستند. 😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کوله باربهشت: 🌸✨🌸✨ جـــاي شـــُهـــدا خــالــی جای "" خالی که توی وصیت نامه خطاب به همسرش نوشت: "اگر نصیبم شد منتظرت میمانم.. ((جای "" خالی که میگفت: در زمان به کسی میگویند که منتظر باشد... 😔😭)) جای "" خالی که خانمش میگفت: همیشه به شوخی بهش میگفتم اگه بدون ما بری گوشتو میبرم.. اما وقتی جنازه رو اوردن دیدم که اصلا سری در کار نیست...😔 جای "" خالی که همسرش گفت: لباسهای خونی همسرم را گذاشته بودند داخل یک کیسه پلاستیک.. روز سوم که خانه خلوت تر شد رفتم کیسه را آوردم... خون هم اگر بماند بوی مردار میگیرد. با احتیاط گره اش را باز کردم و لباسها را آوردم بیرون.. بوی عطر پیچید توی خانه... عطر گل محمدی. بوی عطری که حسن میزد.. جای "" خالی که میگفت: برای بهترین دوستان خود دعای شهادت کنید ای شُهدا برای مــا حمدی بخوانید که شُما زنــده ایــد و مــا مـُـرده ...! شهادت یک لباس تک سایز است هر وقت و هر زمان اندازه ات را به لباس شهادت رساندی، هر جا باشی با شهادت از دنیا میروی...😔 "" . ▶شهدا را یاد کنیم با یک صلوات◀❤️ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
ای شهید تو فـــقط قافيه ی عاشـقی ام باش.... رديفــش با من! #سلامٌ_علیٰ_ابراهیـــم 🌷 @majles_e_shohada 🌷
#پروفایل .... تا خدا فاصله ای نیست 🌱 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنگام اذان مغرب در محوطه مسجد جمکران ۲۲خرداد۹۷🌺 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت سی و یک -آبروم رو بردی دختره ی دیوونه. صبر کن تا کارت رو تلافی کنم. لبخند مسخره و ریزی نشست روی صورتش. -جون تو اصلا قصد ازدواج ندارم، میدونی که امسال دوباره میخوام بشینم برای کنکور بخونم. لبهام رو متفکر جمع کردم، از یکی به دو کردن با عطیه چیزی نصیبم نمیشد. -دیوونگی کردی امسال انتخاب رشته نکردی، بیکاری یه سال دیگه بخونی؟ دستهاش رو پشت و رو کرد تا پوست قرمزش گرم بشه. -رتبه م خوب نبود. -خب انتخاب رشته میکردی، سال دیگه هم کنکور میدادی. از کجا معلوم حالا رتبه ت بهتر بشه؟ دستهاش رو به هم کشید. -خب حالا ته دلم رو خالی نکن، عوض این حرفها بگو انشاءالله رشته ی خوبی قبول بشی من چشمهام درآد. خندهم گرفت؛ ولی خودم رو کنترل کردم که نخواد باز هم خوشمزه بازیش بگیره. -خیلی بی ادبی عطیه. -دخترهای بابا چی به هم میگین؟ بیاین چایی یخ کرد. نگاهی به سینی پر از چای انداختم، رسم این خونه عوض شدنی نبود. بعد از نهار حتما باید چای میخوردن به خصوص عمو احمد. عطیه زودتر از من کنار عمو نشست و لیوان چاییش رو برداشت. -سهم چای محیا هم مال من. این دردونه که چای نمیخوره بابا جون، چرا تعارفش میکنین؟ -واقعا چای نمیخوری؟ همه ی نگاهها چرخید روی امیر علی و عطیه، باز واسه شیطنت روی هوا حرف رو قاپید. -یعنی بعد از یه ماه که خانومته و یه عمر که دخترداییت بوده و از قضا خیلی هم خونه ما بوده نمیدونی چای نمیخوره؟! امیرعلی چشم غرهای حواله ی عطیه کرد، عمو احمد و عمه خندیدن و من به حرف عطیه فکر کردم که یه جاهایش راست بود و درد. عمو احمد کوچیکترین لیوان چای رو برداشت و من مجبور به لبخند شدم و بیخیال افکارم. -حالا بیا این یکی رو بخور، چایی دارچینهای عمه خانومتون خوردن داره. با تشکر لیوان رو به دست گرفتم و کنار امیرعلی روی زمین نشستم. همونطور که نگاه ماتم به روبه رو بود آروم، بدون اینکه ازم توضیحی بخواد خودم گفتم: -زیاد چای دوست ندارم. مگه چی بشه، یه فنجون اون هم صبح میخورم. سرش چرخید و توی چشمهاش هزارتا حرف بود. -دیشب فکر کردم چون خونه عمو اکبره اینجوری گفتی؛ یعنی میدونی... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت سی و دو پریدم وسط حرفش، حالا خوب میفهمیدم علت نگاه زیرچشمی دیشبش رو و چه دلخور شدم از پیش قضاوتیش. -امیرعلی فکرت اشتباه بوده. من اگه قرار بود مثل فکر تو دیشب رفتار میکردم پس نباید نه شیرینی میخوردم و نه میوه، من فقط چای نخوردم! راجعبه من چی فکر میکنی؟ چرا زود قضاوتم میکنی؟ سرش رو پایین انداخت و انگشتش رو دایره وار لبه ی لیوان بخار گرفته از چای میکشید. -درست میگی. لبخند گرمی همه ی صورتم رو پر کرد و با تخسی گفتم: -بخشیدم. درخواست بخشیدن نکرده بود، برای همین با این حرفم یه تای ابروش بالا پرید و نگاهش مستقیم نشست توی چشمهام و من میخواستم فرار کنم از این نگاه که یه ته لبخند هم داشت به خاطر شیطنتی که امروز زیادی نشونش میدادم. -حالا میشه بهم قند بدی چایم رو بخورم؟ از چای تعارفی عمو احمد نمیشه گذشت. نگاه ازم گرفت و از قندون دوتا نبات با طعم هل برداشت و گذاشت کف دست دراز شده ی من. خواستم اعتراض کنم. نبات دوست نداشتم؛ ولی یه خاطره باز توی ذهنم تداعی شد؛ مثل همه ی وقتهایی که کنار قند توی قندونها نبات میدیدم اون هم با عطر هل. باز هم بچه بودیم، اومده بودم دیدن عطیه؛ ولی با عمو بیرون رفته بود. عمه برام چای ریخته بود و بازم قرار بود به خاطر اصرارش بخورم. کسی توی هال نبود و من با غرغر قندون پر از نبات رو زیر و رو میکردم. -دنبال چی میگردی تو قندون؟ قیافه ی ناراحتم رو به سمت امیر علی گرفتم و لبهام رو جمع کردم. -قند میخوام، نبات دوست ندارم. نزدیکم اومد، جلوم روی دو پاش نشست و یه نبات از قندون برداشت. -ولی با نبات هم چای خوشمزهست. شونه هام رو بالا انداختم که نبات دستش رو گرفت نزدیک دهنم. -امتحانش کن. نمیخواستم بخورم؛ اما نمیدونم چی شد دهن باز کردم و اون با دستهای خودش نبات رو به خوردم داد و منتظر شد تا نظرم رو بدونه و من وقتی عطر هل دهنم رو پر کرد بی اختیار لبخند زده بودم و مرغم یه پا داشت. -طعمش خوبه؛ ولی وقتی قند باشه... قند بهتره. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی شده باشید🌺
دوستان آخر هر شب دو قسمت از رمان در اختیار شما قرار داده میشود و امیدوارم راضی شده باشید🌺
داستانی از حضرت علی علیه السلام نقل است که حضرت در ظلم به یک زن یهودی و یک زن مسلمان که دشمنان زیور آلات اونهارو به ظلم ازشون گرفته بود فرمودند که اگر مسلمانی از غصه شنیدن این اتفاق بمیرد حق دارد ولی ماجرا دقیق تر از این حرفهاست 👈 به حضرت خبر می دهند در یکی از مرزها سربازان معاویه حمله کردن و زیورآلات یک زن غیر مسلمان و یک زن مسلمان را به ظلم گرفته اند 🔻حضرت سوال میکنند این زن ها چکار کردن؟ میگویند زن ها التماس کردن که زیورآلاتمون رو نبرید، مارو نزنید و... 🔻حضرت سوال میکنند که مردم چیکار کردن؟ شمشیر نکشیدن برای دفاع؟ میگویند نه هیچ کس عکس العملی نشون نداد و سربازان معاویه بدون هیچ مشکلی خارج شدند ⬅️حضرت اینجا می فرمایند اگر مسلمانی از شنیدن این ماجرا دق کند حق دارد. که مردم هیچ دفاعی از خودشون و ناموسشون نکرده اند 🔴بعد حضرت یه جمله کلیدی مطرح میکنه که این روزها خیلی میشه استفاده کرد حضرت با عتاب می فرمایند مگر چندین بار به شما نگفتم که تو خونه هاتون ننشینید و برید خارج از مرزهای خونه هاتون و در همونجایی که دشمن هستش بجنگید وگرنه ضربه می خورید و ذلیل خواهید شد؟ اونجا به دشمن حمله کنید قبل از اینکه تو محل زندگی شما به شما حمله کنن (متن کامل در خطبه ۲۷ نهج البلاغه) خب حالا فهمیدی چرا ایران بره تو عراق و سوریه و لبنان وحتی فلسطین یا خودش حضور داشته باشه و بجنگه یا اونارو تقویت نظامی یا مالی کنه تا اونا بجنگن؟ ادامه دارد.. ✍ حسین دارابی 🌷 @majles_e_shohada 🌷
خدایـا مرا پاڪیزه بپذیر ... امضاء : #مهدی_باکری و نیک می‌دانست ڪہ برای شهـادت دل باید خالـص باشد و تمام وجودش مطهر شد پـرستو شــد ... آقا مهدی ، التماس شفاعت امضاء :‌ #جامانده 🌷 @majles_e_shohada 🌷