eitaa logo
مجلس شهدا
892 دنبال‌کننده
14هزار عکس
8.8هزار ویدیو
74 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات @ghatre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
#امام_خمینی(ره) : 💢 هر چه فریاد دارید، بر سر آمریکا بکشید که همین فریاد همگانی《مرگ بر آمریکا》برای او مرگ می آورد. صحیفه امام،ج۱۰،ص۳۷۳ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
در تفحص شهدا،دفتریادداشت 1شهید۱۶ ساله پیدا شدکه گناهان1روز او این ها بود ۱-سجده نمازظهرخیلی طولانی نبود ۲-زیاد خندیدم ۳-هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد #ماکجا_شهداکجا 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
پارت صد وهفده لب پایینم رو گزیدم و چشم کشیدهای گفتم. نگاهم رو دوختم به دفترم و دست خط قشنگ امیرعلی و منتظر بودم برای توضیحش که اینقدر واضح و رسا بود که من سریع یاد میگرفتم و یادم میاومد درسهای فراموش شده م. بعد از چند ثانیه سکوتش من سر بلند کردم و نگاه خیره ش رو روی خودم شکار کردم، از سر خوشحالی این نگاه که رنگی از نگاه خودم رو داشت با شیطنت یه تای ابروم رو بالا دادم. -آقا معلم خوب نیست شاگردت رو دید میزنی. خندهی آرومی روی لبش نشست. -این شاگرد خانوم خودمه، هر چه قدر دلم بخواد نگاهش میکنم. گاهی جمله هاش معنی عمیقی از دوستت دارم داشت و با لحنی میگفت که قلبم یهو با همه ی احساسش جلوی امیرعلی کم میآورد و بیتاب میشد. -اِ! جدی؟ بی توجه به شیطنتی که خرجش کردم سر چرخوند نگاهی به در تقریبا بسته ی اتاق انداخت و بعد بیاون که به خودم بیام بـ ـوسـ کوچیکی روی لبهام مهر خورد و سریع عقب کشید. قبل از این که قلب ناآرومم آروم بگیره، سرش رو تکون نامحسوسی داد و یه خط کوچولو رو کاغذ کشید. -خب بگو ببینم اشکالت دقیقا کجاست؟ ***عطیه هول کرده تو ماشین نشست و جواب سلام من و امیرعلی رو با یه سلام بلند داد. روی صندلی جلو به سمت عقب چرخیدم و رو به عطیه گفتم: -مداد برداشتی؟ پاک کن؟ داشت ذکر میگفت و به گفتن یه آره اکتفا کرد. دوباره گفتم: -راستی کارت ورود به جلسه ت که یادت نرفته؟ غر زد و من حواسش رو پرت کرده بودم. -میذاری دعام رو بخونم یا نه؟ بله برداشتم، تو که از مامانها بدتری؛ بیچاره بچه هات قراره از دستت چی بکشن. امیرعلی ریز ریز خندید، من اخم کردم و با اعتراض گفتم: -عطی! متوجه نیم نگاه امیرعلی و ابروهای بالا پریده ش شدم که عطیه وسط ذکر خوندنش بلند بلند خندید. -آخر جلوش سوتی دادی، بهت هشدار داده بودم، دیگه حسابت با کرام الکاتبینه. -عطی یعنی چی اونوقت؟ به صورت جدی امیرعلی نگاه کردم -یعنی عطیه دیگه. ابروهاش رو بالا داد. -آها! بهتر نیست اسمش رو کامل بگی؟ -از دهنم پرید، یعنی هر وقت اذیتم میکنه... -بیا داره میندازه گردن من، به من چه اصلا چرخیدم سمت عطیه بهش چشم غره رفتم که برام شکلک مسخرهای درآورد. نگاه امیرعلی میگفت سعی در کنترل خنده ی روی لبهاش داره. -خب حالا با هم دعوا نکنین. رو به من ادامه داد: -شما هم سعی کن همیشه اسم ها رو کامل بگی، یه اسم نشونه ی شخصیت یه نفره و حرمت داره، پس بهتره کامل گفته بشه. مثل بچه های که از تنبیه شون خجالت زدهان، گفتم: -چشم دیگه تکرار نمیشه. دستش اومد بالا که لپم رو بگیره که وسط راه پشیمون شد و یاد عطیه افتاد، آخه بعد از کشیدن لپم هر دفعه دستش میرفت سمت لب هاش و من از دور بوسیده میشدم. عطیه هم انگار متوجه شد و سرفه ی مصلحتی کرد. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت صد و هیجده -راحت باشین اصلا فکر کنین من حضور ندارم. خندیدم و امیرعلی هم با چرخوندن صورتش به سمت مخالف من خنده ش رو مخفی کرد. -اصلا ببینم محیا تو چرا اینجایی؟ مگه نگفتی دو شب دیگه مهمون دارین؟ -حالا کو تا دو شب دیگه، بعدش هم من اومدم بدرقهت کنم و بهت روحیه بدم تا کنکورت رو خوب بدی. -بگو از کمک کردن فرار کردم، من بهونه ام. چرخیدم سمتش. -مگه من مثل توام؟ یه پا کدبانوام برای خودم. صورتش رو جمع کرد. -آره تو که راست میگی، من رو دیگه رنگ نکن دختر تنبل. وقتی امیرعلی خسته و کوفته اومد خونه و خانوم تازه از خواب ناز پاشده باشین و خونه بهم ریخته که هیچ، نهار هم نداشته باشی، اونوقت کد بانو بودنت معلوم میشه؛ باز عصری با پای چشم کبود نیای در خونه ی ما گله و گله گذاری . -من رو خانومم دست بلند نمیکنم و مطمئنم که محیا، خانوم خونه ست و یه پا کدبانو. خوشحال شدم از طرفداریهای امیرعلی حتی وسط شوخی. بلند گفتم: -مرسی امیرعلی، عاشقتم. عطیه میخواست چیزی بگه؛ ولی با حرف من دهنش باز مونده بود و بدون حرف. بعد کمی تخس گفت: -چه ذوقی هم میکنه برای من، به پا پس نیفتی فقط. زبونم رو براش در آوردم که لم داد روی صندلی. -خودم میرفتم راحتتر بودم. شما دو تا که نه گذاشتین دعاهام رو بخونم، نه روحیه بهم دادین؛ فقط نشستین اینجا جلوی من با کمال پررویی قربون صدقه ی هم میرین. امیرعلی با اخم از آینه ی جلو به عقب نگاه کرد و اخطار داد. -عطیه! عطیه هم دندونهاش رو نشون داد. -جونم داداش؟ خب راست میگم دیگه، یکم به من هم روحیه بدین. امیرعلی نتونست اخمش رو حفظ کنه. -دیشب برات نماز خوندم، توکل کن به خدا. مطمئنم قبول میشی. نزدیک حوزه امتحانی بودیم که عطیه با دلشوره وسایلش رو چک میکرد. لبخند آرومی به صورتش پاشیدم. -هول نکن دختر، تو که همه ی کتابه ات رو جویدی، پس استرس نداشته باش، برو سر جلسه من هم برات دعا میکنم و منتظرم خوشحال و موفق بیای بیرون. ماشین توقف کرد و عطیه آماده رفتن شد. -دستت درد نکنه؛ ولی مثل این مامانها نشینی پشت در برام دعا بخونی. برو با شوهر جونت دور دور، همونجوری هم من رو دعا کن بعد بیاین دنبالم؛ فقط لطفاً حرفهای عاشقانه تون رو هم بزنین که وقتی من اومدم دیگه سرخر نباشم. بلند خندیدم و باز ابروهای امیرعلی رفته بود توی هم. -برو دختر، حواست رو بده به امتحانت عوض این حرفها. پیاده شد و برامون دست تکون داد و امیرعلی با خوندن دعای زیر لبی که سمتش فوت میکرد، دستش رو به نشونه ی خداحافظی بالا آورد؛ عطیه هم دوید وسط جمعیتی که میرفتن برای امتحان سرنوشت ساز کنکور. همونطور که با نگاهم بدرقه ش میکردم گفتم: -بهش گفتین؟ امیرعلی نگاه از جمعیتی که عطیه وسطشون گم شده بود گرفت. -نه، مامان گفت وقتی برگشتیم خونه تو باهاش حرف بزنی. -من؟ بزرگتر و صالح تر از من پیدا نکردین؟ لپم رو اینبار به تلافی دفعه ی قبل محکمتر کشید. -دوستانه دختر خوب، نه پیدا نکردیم. اخم مصنوعی کردم و صورتم رو از دست امیرعلی بیرون کشیدم. 🌷 @majles_e_shohada
هدایت شده از مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت های لحظات آخر رفیق شهیدم محمد کیهانی یه طلبه خوش اخلاق و عالم و جهادی که برا خاک و ناموس شیعه و منافع ملی به سمت ارباب بی کفنش پرکشید✅ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚫️استاد رائفی پور 🔺بلایی که دلار جهانگیری بر سر کشور اورد 🌷 @majles_e_shohada 🌷