eitaa logo
مجلس شهدا
908 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
8.6هزار ویدیو
72 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات👇 @abre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5938452363063853731.mp3
12.16M
حجت الاسلام دارستانی قسمت 17 🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پروفایل دخترانه 🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پروفایل پسرونه 🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 #رمان_ثانیه_های_عاشقی ❤️ 💠 #قسمت_7 من - همین ادعای عشق و عاشقی ر
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ❤️ 💠 .... این بود که دلم نمی خواست حتی بهشون فکر کنم ... با مرگ کوروش من یه حامی بزرگ رو از دست دادم .. یه حامی که همه جوره بهش اعتماد داشتم ... کسی که قابل تکیه کردن بود ... از اون موقع بود که بیش از قبل به نبود حس برادرانه در بردیا و ارشیا و ایلیا پی بردم ... چون وجود کوروش باعث شده بود کمتر به برخورداشون اهمیت بدم ... یا تو احوالشون دقیق بشم ... البته اونا هم اون موقع خیلی مراعات می کردن ... *** هنوزم دوست دارم ... مهم نیست چند سال و چند ماه و چند روز از رفتنت گذشته ... مهم اینه که فاصله ها هیچ تأثیری روی طرز تپش قلب من نداشته ... مهم اینه که یادت لحظه به لحظه ی زندگیم رو پر کرده ... کاش بودی و من در چشمانت زل می زدم و می گفتم ... دوست دارم ... می گفتم این قلب وا مونده به خاطر تو ... به هوای تو ... به عشق تو .. می زنه ... می گفتم که خواب شبهام پر شده از تو ... انگار تو مولکول های هوا اسم تو طنین انداز شده ... احساس می کنم عقربه های ساعت به جای آوای همیشگی تیک تاک با هر حرکت اسم تو رو فریاد می زنن ... حتی وقتی رو به روی آینه می ایستم ... به جای تصویر خودم ... طرح اندام تو رو می بینم .... که جون گرفتهه و با لبخند نگام می کنه ... مجنون ( اینجا به منظور واله و شیداست ) شدم ؟!!! یا فکر و خیالت من رو به مرز دیوونگی رسونده ؟ ... اصلاً تو هم به من فکر می کنی ؟ دنیا رو بی تو نمی خوام یه لحظه دنیا بی چشمات یه دروغ محضه *** رو به روی خانوم بهادری نشستم و منتظر شدم تا حرف زدنش با کسی که پشت تلفن بود تموم شه .... همیشه سرش شلوغ بود ... با دیدنش یاد دوران دانشجویی افتادم .. همون روزایی که با نسیم و سارا پر کاریش رو مسخره می کردیم ... همون روزایی که طرز لباس پوشیدنش ... که گرچه ساده بود ... سوژه ای بود برای خندیدن ما .... گوشی رو گذاشت و زیر لب غرغری کرد و برگشت سمت من ... بهادری - حاضر نیستن کسی رو استخدام کنن که بخوان یه عمر بهش حقوق بدن ... بعد از کمبود نیرو می نالن ... تازه وقتی هم راضی می شن یکی رو بفرستیم که بهشون کمک کنه ... می گن ترجیحاً دیپلم باشه که حقوق بالا نخواد ... آخه من نمی دونم یه آدم دیپلمه چیزی از کار کتابداری می دونه ؟ ... چرا عقلشون رو به کار نمی اندازن که آدم بی تجربه سه ماه طول می کشه تا آموزش ببینه و کار یاد بگیره ... خوب به جای این که سه ماه رو تلف کنی یه کتابدار استخدام کن .... به خدا زبونم مو در آورد از بس با این مدیرا سر و کله زدم ..... آخرش باز حرف خودشونو می زنن .... بعد هم با دلخوری ادامه داد .. بهادری - تو چرا دیر اومدی .... دو هفته پیش برات پیغام دادم .... من - باور کنین استاد به قدری سرم شلوغ بود که یادم رفت .... سری تکون داد ... از حرف خودم خندم گرفت ... سرم شلوغ بود ... اگه از شلوغی به سر و کله زدن با اون سه تفنگدار تعبیر بشه .. آره سرم شلوغ بود .... ولی خوب یه جورایی فکرم درگیر بود دیگه ... پس می شد به شلوغی تعبیرش کرد .... بازم منتظر چشم دوختم به خانوم بهادری ... که داشت چند تا برگه رو دسته می کرد .... و با آرامش روی میزش قرار می داد .... همیشه همینجوری بود ... برای اینکه حرفش رو بزنه جونمون در می اومد .... همچین با آرامش کترش رو انجام می داد ... انگار نه انگار من اونجا نشستم و منتظرم تا خانوم نطق کنه .... خوشبختانه زودتر از چیزی که فکر می کردم شروع کرد به صحبت .... بهادری - تو کار ما دوهفته تأخیر یعنی از دست دادن یه موقعیت شغلی ... خودت که خوب می دونی انقدر کتابدار بی کار هست که وقتی قراره برای کار کسی رو انتخاب کنیم خودمون می مونیم به کدوم بگیم ... ولی مثل اینکه این دفعه شانس با تو یار بوده .... نگاه دقیقی بهم انداخت ... بهادری - کتابخونه ی دانشگاه ( ... ) نیاز به کتابدار داره ... دکتر شایگان ... رئیس اون کتابخونه ... سه هفته ی پیش سه تا کتابدار می خواست که دوتا از دانشجوهای خودش رو به دانشگاه معرفی کرد .... برای نفر سوم از من کمک خواست .... منم یاد تو افتادم ... اون کتابخونه از کتابخونه ی ما بزرگتره ... چون هم رشته های تحصیلی اون دانشگاه بیشتره ... هم تعداد دانشجوهای ارشد و دکتراش زیاده ... اینه که یه کتابدار خوب و با تجربه می خواستن ... تو هم که کار بلدی .... البته اونجا سه تا کتابدار داره که کارای اصلی رو انجام می دن ... وقتی رفتی خودت بهتر متوجه می شی باید چه کار کنی ... یه برگه گذاشت جلوش و شروع کرد به نوشتن ... وقتی کارش تموم شد ... تاش کرد و گذاشتش تو یه پاکت ... ... نویسنده این متن👆:   @majles_e_shohada 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂
هدایت شده از Zouhair
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ❤️ 💠 تو یه پاکت ... و گرفت سمت من ... بهادری - اینم معرفی نامه ... بده دکتر شایگان .... شایگان قبلاً دانشجوی خودم بوده ... توی کارش خیلی جدی و سخت گیره ... اینو بهت گفتم تا بدونی چرا تو رو بهش معرفی کردم .... می خوام مثل همیشه رو سفیدم کنی ... تشکری کردم و بلند شدم و نامه رو گرفتم ....نمی تونستم لبخند گل و گشادم رو جمع کنم ... بالاخره با آرزوم رسیدم ... کار کردن ... تو رشته ای که دوسش داشتم ... اونم تو یه دانشگاه عالی ... به جرأت می تونستم بگم ... این موقعیت یکی از بهترین شانسای زندگیم بود .... سر راه شیرینی گرفتم و رفتن خونه .... مامان و بابا خیلی خوشحال شدن .... مامان یه جوری با افتخار بهم گاه می کرد انگار قرار بود بشم رییس کتابخونه ... مادر بود دیگه ... مثل اکثر مادرا یه موفقیت کوچیک رو چند برابر می دید .... و من این موفقیت رو بعد از دعای مادرم مدیون پشتکار خودم بودم .... مدیون زمان هایی که تو گرما و سرما سعی می کردم تو کتابخونه ی دانشگاهمون به صورت افتخاری ( بدون حقوق ) کار کنم تا کار یاد بگیرم ... بیشتر و بهتر یاد بگیرم ..... یک سال ... یک ساله بدون تو هوای این شهر رو داخل ریه هام می کشم .... یک ساله انتظار رو مشق می کنم ... با مداد سیاه خط می کشم روی روزهای نبودنت ... نبودن تو از نبودن کوروش هم دردناک تر و سخت تره ... با هر هجوم خاطراتت به ذهنم .. قلبم تیر می کشه ... به طوری که ناچارم دستم رو روش بذارم و بهش التماس کنم ... التماس کنم که آروم باشه ... که آروم بتپه ... که به تپیدن ادامه بده ... آخه می خوام زنده بمونم ... زنده بمونم شاید یه روزی ... یه جایی ...ببینمت ... یه امید واهی دارم نه ؟ .... چیکار کنم ... من به همین امید واهی دلخوشم .... این روزا حالم خرابه ... خیلی خراب ..... **************************** نقاش خوبی نبودم .... اما ... این روزا .... به لطف تو ..... انتظار رو .... دیدنی می کشم .... *** وارد کتابخونه شدم .... یه محیط بزرگ که از همون بدو ورود بزرگ بودنش رو به رخ می کشید .... نگاهی انداختم ... پشت میز امانات یه دختر جوون نشسته بود ..... رفتم جلو و سراغ دکتر شایگان رو گرفتم .... لبخندی زد و خواست دنبالش برم .... معرفی نامه رو از کیفم در آوردم و بر حسب قانون همه ی کتابخونه ها .. کیفم رو داخل یکی از قفسه های جلوی درب ورودی گذاشتم و بدون کیف دنبال دختر راه افتادم .... خیلی دلم می خواست کتابخونه رو دید بزنم ... اما ترجیح دادم تمرکز کنم رو ملاقاتم با دکتر شایگان ... نمی خواستم با پراکنده شدن تمرکزم آدم سر به هوایی به نظر برسم ... به اتاقی رسیدیم که روی دیوار کنارش نوشته شده بود ... رئیس کتابخونه ... دختر در زد و با بفرماییدی که شنیده شد درب اتاق رو باز کرد ... اول اون دختر وارد شد و پشت سرش من ... دختر - ببخشید دکتر ... با شما کار دارن ... و خودش رو کنار کشید ... دکتر سری تکون داد ... جلو رفتم و خودم رو معرفی کردم ... من - سلام ... به کیش هستم ... از طرف دکتر بهادری اومدم .... و نامه رو گرفتم به سمتش ... جواب سلامم رو به آرومی داد و نامه رو گرفت .... با دست به یه صندلی اشاره کرد ... - بفرمایید بشینید ... زیر لب تشکری کردم و نشستم ... شایگان نامه رو می خوند و من داشتم زیر چشمی اتاقش رو می کاویدم .... یه میز بزرگ که یه قسمتش رو به کامپیوتر و قطعاتش اختصاص داده بود .... کنارش اسکنر ... پرینتر و یه مودم کوچیک ... روی میز پر بود از برگه ... و قسمت انتهاییش یه اتیکت کوچیک آبی رنگ که با سفید روش نوشته شده بود ....... راستین شایگان .... و زیرش با حروف کوچیکتر نوشته شده بود ... رییس کتابخونه .... طرف دیگه ی اتاق هم یه قفسه ی کتاب بود که چند جلد کتاب فارسی و چند جلد کتاب لاتین توش قرار داشت .... با شنیدن صداش نگاهم رو دوختم بهش ... شایگان - خوب خانوم به کیش ... به کتابخونه ی ما خوش اومدین ... دکتر بهادری خیلی از شما تعریف کردن ... امیدوارم اینجا هم شایستگی هاتون رو به ما نشون بدین .... حالا هم دنبال من بیاین تا با همکاراتون آشنا بشین ... سری تکون دادم و دنبالش راه افتادم ... وارد اتاق دیگه ای شدیم .... سه تا خانوم که هر کدوم پشت یه میز نشسته بودن و مشغول انجام کاراشون بودن ... با دیدن دکتر شایگان دست از کار کشیدن و ایستادن ... دکتر با دست من رو نشون داد .... شایگان - خانوم به کیش همکار جدید هستن .... و بعد رو کرد سمت من ... و شروع کرد به معرفی ... شایگان - خانوم دادفر ... مسئول نشریات .... خانوم سرابی .. و خانوم مختاری ... هر دو مسئول سازماندهی و لیلبل گذاری کتاب ها ... برای هر سه سری تکون دادم ... سعی کردم لبخند بزنم تا خیلی خشک به نظر نیام ... شایگان - خوب خانوم سرابی بقیه ی کارا بر عهده ی شما ... بعد رو کرد سمت من ... شایگان - معرفی
هدایت شده از Zouhair
بقیه ی چیزا با خانوم سرابی .... تشکری کردم و شایگان رفت ..... سرابی لبخندی زد و اومد طرفم ... دستش رو طرفم دراز کرد ... سرابی - فاطمه هستم ... به کتابخونه خوش اومدین ... باهاش دست دادم و لبخندم رو غلیظ تر کردم .... من - خوشبختم .... منم شکوفا به کیش هستم .... فاطمه - خوب شکوفا جان اینجا که معلومه ... اتاق کار ما سه تاست ... که از صبح تا عصر توش زندانی هستیم ... که از فرط خستگی گاهی به جای کار .. شروع می کنیم به حرف زدن و خندیدن که صدای شایگان در میاد ... و ما از ترس عصبانی شدنش ساکت می شیم .... دادفر - البته اینجوری نگاه نکن به جای دکتر می گه شایگان .... فاطمه دختر خاله ی دکتره .... وگرنه اینجا کسی جرأت نداره اسم ایشون رو بدون پیشوند دکتر به زبون بیاره ... فاطمه - وای مژگان شروع نکن ... می دونی که من خودم ازش حساب می برم ... درسته پسر خالمه ولی ازش می ترسم ... وقتی عصبانی می شه باید بری خودتو قایم کنی ... بعد هم رو کرد به من ... فاطمه - بیا بریم که ممکنه داد جناب پسر خاله در بیاد ... از اتاق خارج شد و منم پشت سرش ... رفتیم پیش دختری که پشت میز امانات نشسته بود ... فاطمه - نوشین جان .... دختر که نوشین صداش کرده بود از روی صندلیش بلند شد ... فاطمه رو کرد به من ... فاطمه - نوشین ترابی .... جوون ترین کتابدار اینجا ... بعد رو کرد به نوشین ... فاطمه - ایشون هم شکوفا به کیش .... همکار جدید ... نوشین لبخندی زد ... نوشین - وای خدا رو شکر که اومدین ... دیگه نمی کشیدم هم اینجا باشم هم بخش مَرجَع ....  ... نویسنده این متن👆:   @majles_e_shohada 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂
هدایت شده از Zouhair
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ❤️ 💠 ... فاطمه - پس مهرداد کجاست ؟ ... مگه امروز تنهایی ؟ .... نوشین - نه ... تنها نیستم ... مهرداد تو بخش مرجع لاتینه ... من هم باید اینجا باشم هم بخش مرجع فارسی ... امروز هم حسابی شلوغه ... فاطمه - دیگه ناراحت نباش ... نیروی کمکی رسید ... خوب دیگه من تنهاتون می ذارم .... خودتون مشخص کنید هر کدوم امروز جه کاری انجام بدین ... از فاطمه تشکری کردم و رو کردم به نوشین ... من - خوب نوشین جان از کجا شروع کنم ؟ نوشین - راستش من و شما و مهرداد باید به صورت چرخشی میز امانات و دو تا بخش مرجع رو اداره کنیم ... مهرداد که الان تو اتاق مرجع لاتینه .... حالا شما هر جا راحت هستی بگو .... من - برای من فرقی نمی کنه ... می خوای من پشت میز امانات وایسم ؟ نوشین - وای لطف می کنی ... چون امروز حسابی خسته شدم ... پس من برم بخش مرجع فارسی یه کم استراحت کنم ... به نگاه متعجب من لبخندی زد ... نوشین - آخه بخش مرجع فارسی قفسه بازه .... بچه های کارشناسی کتابداری هم دارن اونجا کارای درسیشون رو انجام می دن ... تقریباً تنها بخشی که کمتر کار داره اونجاست ... حالا خودت که رفتی اونجا می فهمی چی می گم .... خندیدم و براش سری تکون دادم .... و من با الهی به امید تو گفتن شروع کردم به کار .... کاری که عاشقش بودم .... من عاشق میز امانات ... عاشق کتاب ... عاشق بوی کتابخونه بودم ... تا عصر مشغول جواب دادن به مراجعه کننده ها بودم ... حسابی خسته شدم ... به خصوص که بعضی از مراجعه کننده ها طرز درخواست کتاب رو بلد نبودن ..... بعضی هم درخواست چند جلد کتاب داشتن که وقتی کتاب ها رو براشون می اوردم ... می گفتن به دردشون نمی خوره ... فقط تعداد کمی بودن که به راحتی سرچ می کردن و درخواست کتاب می دادن .. و آخر سر هم کتاب رو به امانت می بردن ... تا عصر با مهرداد هم آشنا شدم .... مهرداد سعیدی ... یه پسر خوش برخورد و مؤدب ... *** نزدیک عیده .... بوی بهار همه جا رو گرفته ... قراره دوباره سال نو بشه .... طبق یک قانون نا نوشته همه در تلاشن تا به بهترین وجه ممکن سال رو تحویل کنن ... تو هم تلاش می کنی ؟ ... چه سوالی ؟ .. اونجایی که تو هستی سال نوی ایرانی کم رنگه ... به جاش تو هم مثل مردم اون دیار سال نوی مسیحی رو جشن گرفتی ... دو ماه پیش ... میلاد مسیح .... کریسمس ... می گن اونجا مردم جمع می شن تو خیابونا تا لحظه ای که سال عوض می شه کنا هم باشن ... می گن تو اون لحظه هر کس نفر کناریش رو می بوسه ! ! ! ! ! .... کنا تو هم کسی ایستاده بود ؟ ... یه بغضی چند وقته تو گلومه ... که انگار هوس کرده همونجا بمونه و نذاره روز و شب راحتی داشته باشم .... یه جورایی راه نفس کشیدنم رو بسته ... بغضی که اشک نمی شه تا وجودم از حسش خالی شه .... بغض ناشی از یه تفکر ... فکر اینکه اون قسمتی از قلبت که خالیه تقدیم به شخص دیگه ای کرده باشی ... دارم می سوزم از حسادت ... حسادت به اونایی که اونجا کنارتن ... تو رو می بینن .... چشمات رو ... خنده هات رو .... دارم دق می کنم از نبودنت ... آخه بی انصاف ... کجای دنیا ... یکی میاد ... آدم رو درگیر خودش می کنه ... عاشق می کنه ... بعد می ذاره می ره .... سخته ... به خدا سخته ... سخته فراموش کردن کسی که با او همه چیز و همه کس رو فراموش می کردم ........... *** یه هفته از شروع کارم تو کتابخونه می گذشت .... کار تو قسمت مرجع فارسی به قول نوشین بهترین و کم کارترین قسمت بود ... اون بخش قفسه باز بود ... یعنی خود دانشجو ها می تونستن بین قفسه ها بگردن و کتاب مورد نظرشون رو پیدا کنن ... هم قسمت مرجع فارسی هم لاتین .. نصف اتاق مختص به قفسه های کتاب بود و تو قسمت دیگه ی اتاق میز و صندلی قرار داشت تا مراجعه کننده ها راحت بتونن از کتابا همونجا استفاده کنن ... کتابای بخش مرجع هیچ وقت امانت داده نمی شه ... کتاب های این بخش شامل دایرة المعارف ها .. لغت نامه ها .. اطلس های جغرافیایی ... راهنماها و کلاً هر کتابی که به دلیل ارزش بالایی که داره قابل امانت دادن نیست می شه ... بیشتر مراجعان بخش مرجع دانشجوهای ارشد و دکترا بودن و البته کارشناسی کتابداری ... یکی از روزهایی بود که بچه های کارشناسی کتابداری تو بخش مرجع فارسی بودن و کل اتاق رو گذاشته بودن رو سرشون ... نصف بیشتر کتابای بخش هم روی میزا پخش بود ... اتاق کاملاً نا مرتب بود ... سرگرم ثبت چندتا کتاب تازه خریداری شده تو دفتر ثبت بودم ... خسته کننده ترین قسمت کار کتابداری .... هم باید اسم کتابا و کل مشخصاتشون رو تو دفتر می نوشتم ... هم اینکه پاکت مخصوص قرار دادن کارت مشخصات کتاب که به وقت امانت دادن کتاب مورد نیاز بود تا اسم امانت گیرنده روش ثبت بشه رو باید به جلد آخر می چسبوندم .... هم روی برگه های کتاب به فاصله ی معینی مهر کتابخونه رو می زدم ... و هم شماره ی ثبت کت
هدایت شده از Zouhair
اب رو تو بعضی صفحه های کتاب می نوشتم ... واقعاً کار خسته کننده ای بود به خصوص که هیچ فرقی نداشت از اون جلد کتاب چند نسخه تو کتاب خونه باشه یا چند نسخه خریداری شده باشه .... برای همه بدون توجه به تکراری بودن باید پروسه ی ثبت انجام می شد .... داشتم کارم رو انجام می دادم که یه دفعه دکتر شایگان وارد اتاق شد ... سریع به حالت احترام بلند شدم ایستادم ... ... نویسنده این متن👆:   @majles_e_shohada 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂
سه قسمت دیگر از رمان عاشقانه ،مذهبی ثانیه های عاشقی..🌺 امیدوارم که راضی باشید
مهـــــــــدی جان 🌸من گنه كارم ولي نام تو را دارم به لب 🌸يا انيس الذاكرين مولا به فريادم برس 🌸من بريدم از همه تا تشنه وصلت شوم 🌸يا امان الخائفين مولا به فريادم برس 🌸از سر جهلم بُود اين گناه و دوري ام 🌸انت خير الغافرين مولا به فريادم برس 🌸عده اي بر انتظار و عشق ما طعنه زنند 🌸يا يحب الصابرين مهدي به فريادم برس 🌸من گرفتارم فقط اميد من آقا تويي 🌸يا رجاء المذنبين مهدي به فريادم برس اللهم عجل لولیک الفرج قسم به دیده ی مادرت زهرا سلام الله علیها بیا که چشم به راه است زینب الکبری سلام الله علیها 🌹🍃صلوات🍃🌹 💚یاس بی نشان علـــــــے💚 🌷 @majles_e_shohada 🌷