eitaa logo
مجلس شهدا
905 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
8.6هزار ویدیو
72 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات👇 @abre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
14 تیر، سالروز ربوده شدن حاج احمد متوسلیان و چهار دیپلماتِ ایرانیِ دیگر توسط اسرائیل.. #حاج‌احمدمتوسلیان 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین وداع شهید حسین هریری با پدر و مادرش ما مرده ایم و شهدا زنده اند 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
حجت الاسلام دارستانی قسمت 27 🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
دوستانی که علاقه مند به دریافت فایل کامل صوتی حاج آقا دارستانی بصورت پارت چند دقیقه ای هستند به آیدی کانال مراجعه نمایند. 🌺
✨﷽✨ 👌 ✍امام زين‌العابدين(ع): بيچاره فرزند آدم ... هر روز سه مصيبت به او مى رسد و حتى از یکی از آنها پند نمى گيرد كه اگر پند میگرفت، سختي هاو كار دنيا بر او آسان مى شد. : هر روز از عمر او كم میشود در صورتى كه اگر از مال او چيزى كم گردد اندوهگين مى شود؛ درحالیکه مال جايگزين دارد، اما عمر از دست رفته جبران نمى شود. : روزيش را به طور كامل دريافت میكند، كه اگر از راه حلال باشد بايد حساب پس دهد و اگرحرام باشد كيفر میبيند. : از اينها بزرگتر است پرسیدند: "آن چيست؟" فرمود: «هيچ روزى را به شب نمى رساند مگر اين كه يك منزل به آخرت نزديك شده است، اما نمى داند به سوى بهشت يا به سوى آتش؟ 📚منبع‌الاختصاص؛ص342↶ _______ http://eitaa.com/majles_e_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_16489535.mp3
13.27M
🎙🍂| 🗣🍂| خجالت میکشم حسیـــن 👥🍂| { ... دلم گرفته از همه ... دنیا برام جهنمه ...💔 } 🌷 @majles_e_shohada 🌷
همیشه دلش میخواست دیدن امام خامنه ای برود، هیچ وقت فکرشو نمیکرد که روزی امام خامنه ‌ای به دیدن او برود. سالروز شهادت مدافع حرم "#سیدمحمدحسین_میردوستی" گرامی باد. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
پارت شصت و هفت امیرسام بود که بیتابی میکرد و امیرعلی حسابی بی قرارتر و ناراحت. توی سر من هم هزار تا سوال جولون میداد. اول از همه دستهام رو جلو بردم و امیرسام رو از بغلش گرفتم تا آرومش کنم، گریه ش دلپیچه م رو بیشتر میکرد. -جونم خاله، چیه؟ آروم گلم. امیرسام با شنیدن صدای جدیدی یکم به صورتم خیره شد و بعد به جای گریه سرش رو توی گردنم قایم کرد. امیرعلی هم از سر آسودگی بند اومدن گریه ی امیرسام نفسش رو با صدا پرت کرد بیرون. حالا نوبت من بود. -چی شده؟ به موهاش دست کشید و نگاهش به کفشهاش بود. -بابای نفیسه خانوم فوت شده. هی بلندی گفتم؛ ولی چون امیرسام از ترس تو بغلم تکونی خورد، دستم رو جلوی دهنم گرفتم و آروم ادامه دادم: -وای خدای من، کی؟ -مثل اینکه صبح زود حالشون بد میشه ولی تا قبل از رسیدن اورژانس تموم میکنن. قلبم فشرده شد و تنها جملهای که از قلبم به زبونم اومد این بود. -بیچاره نفیسه جون. -امیرسام خیلی بیتابی میکنه، عطیه و مامانم اونجا برای کمک گرفتار بودن. تو میای بریم که حواست بهش باشه؟ سر امیرسام رو که باز شروع کرده بود به نق نق کردن نوازش کردم. -آره چرا که نه، صبر کن حاضر بشم. دست دراز کرد امیرسام رو بگیره. -پس منتظرم. امیرسام رو به خودم فشردم. -نمیخواد، میبرمش تو خونه، تو هم بیا تو. به نشونه ی موافقت سر تکون داد و من جلوتر، همونطور که با لحن نوازشگر و بچگانه با امیرسام حرف میزدم رفتم توی خونه. نفهمیدم چه طوری حاضر شدم. مامان نذاشت امیرسام رو با خودمون ببریم، میگفت بچه توی اون گریه ها بیشتر عصبی میشه؛ گفت خودش امیرسام رو نگه میداره تا من برم خونه ی آقای رحیمی و بهشون تسلیت بدم و به نفیسه جون بگم من توی خونه خودمون حواسم به امیرسام کوچولوش هست. با توقف ماشین به امیر علی نگاه کردم. تمام مسیر هر دومون ساکت بودیم و توی فکر و من از توی آینه ی کوچیک کمک راننده، زل زده بودم به لباسهای سراسر مشکیم که حس عزا رو به آدم منتقل میکرد . صدای صوت قرآن مجلسی تو کوچه رو هم پر کرده بود. بی هوا بغض جا خوش کرد توی گلوم و قدم هام سست شد. همهمه بود و من فقط دنبال امیرعلی میرفتم، سر به زیر حتی بدون اینکه به کسی سلام کنم. اشکهای توی چشمم دیدم رو تار کرده بود، کی گریه م گرفته بود؟ دم ورودی چشمم روی قاب عکس آقای رحیمی موند و خاطره های شب عروسی امیرمحمد و شب بله برونش توی ذهنم زنده میشد که آقای رحیمی توش حضور پررنگی داشت. انگار با فوت یه نفر خود ذهن آدم بی دلیل دنبال خاطره میگرده که توش مردهی حاضر؛ حضور پررنگی داشته باشه. پلک که زدم اشکهام سر خورد روی گونه هام و صدای جیغ بلند نفیسه که داد میزد »بابا« اشک پشت اشک بود که روی گونه هام جاری میکرد. -برو تو خونه. گیج به امیر علی نگاه کردم که با دیدن اشکهای من زمزمه کرد. -محیا! بغض بزرگم رو فرو دادم و بی هیچ حرفی گم شدم از جلوی چشمهای امیرعلی که انگار نگران شده بود. صدای گریه ها شده بود میخ و فرو میرفت توی قلبم. گیج به اطرافم نگاه میکردم، نفیسه جون کنار یه دونه زن داداش و خواهر و مادرش نشسته بود و گریه هاشون؛ بی اونکه بخوای اشک میآورد توی چشمهات. دستی روی بازوم نشست، سر چرخوندم و عطیه رو پر از بغض دیدم؛ احتیاجی به گفتن و حرف زدن نبود، هر دو همدیگه رو بغل کردیم و بعد هم گریه. همیشه نباید جزو درجه یک داغ دیدهها باشی، همین که قلب آدم لبریز از احساس باشه شریک میشی تو غصه ها و حتی گریه ها. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت شصت و هشت عطیه هلم داد سمت مهلقا خانوم، موقع تسلیت گفتن بود و من هم پا به پای اون کسی که تو بغلم میگرفتم برای تسلیت؛ گریه کردم و بیشتر از همه نفیسه که کنار گوشم میگفت: -بابام. محیا جون دیدی چی شد؟! یتیم شدم. من هم با خودم زمزمه کردم » یتیم.« کلمه ای که ساده گفته میشد؛ ولی چه دردی داشت این کلمه کنار هزار تا بغضی که موقع تکرارش راه گلو رو می بست. گوشهای نشستم و قرآن رو باز و شروع به خوندن کردم، تنها راهی که معجزه میکرد همین بود. به نظر من فقط همین صوت قرآنی که تو کل خونه طنین انداخته بود، صبر می پاشید به دل داغ دیده ها و آرومشون میکرد؛ نه این آب قند هایی که به زور توی حلقشون می ریختن و بعضی تسلیت گفتن هایی که حتی همراهش یه قطره اشک هم نبود. -عمه جون محیا؟ با صدای عمه نگاه از آیه ای که داشتم می خوندم گرفتم. کی به این آیه رسیدم؟ زمزمه کردم »انا اهلا و انا الیه راجعون.« همون آیه ی حق، همون وعده الهی. -جونم عمه؟ با گوشه ی روسریش نم توی چشم هاش رو گرفت. -امیرعلی بیرون منتظرته. میدونم زحمتته عمه جون؛ ولی می بینی که ما اینجا گرفتاریم پس بی زحمت حواست به امیرسام باشه. قرآن رو بوسیدم و بستم. -نه این چه حرفیه عمه، اتفاقاً خوشحال میشم. پس من میرم. بلند شدم و بعد از تسلیت گفتن دوباره و اطمینان دادن به نفیسه به خاطر پسرش از خونه بیرون اومدم. کفش می پوشیدم که امیرمحمد جلو اومد. -محیا خانوم؟ سر بلند کردم. چشم های امیرمحمد قرمز بود و به جای جواب یه جمله به ذهنم رسید. -سلام تسلیت میگم. نفس بلندی کشید که حاکی از بغض توی گلوش بود. -خیلی ممنون. ببخشید که امیرسام شد زحمت شما. -نگید این حرف رو، دوستش دارم. قول میدم تا هر وقت که بخواین مواظبش باشم، شما خیالتون راحت. به موهای پرپشت ش که امروز حسابی بهم ریخته بود، دست کشید. -خیلی ممنون. امیر علی تو ماشین منتظرتونه. با گفتن خداحافظ زیر لبی، بیرون اومدم. امیرعلی سرش رو روی فرمون گذاشته بود و دستهاش هم حلقه دور فرمون. آروم روی صندلی جا گرفتم که تکونی خورد و نگاهش رو به من دوخت، لباس مشکیش رو فقط برای مُحرم دوست داشتم تنش ببینم؛ نه اینجوری برای داغدار بودن. -اومدی؟ صداش حسابی گرفته بود و قیافه ش پکر. قلبم فشرده شد و فقط تونستم لبخند محوی بزنم که امیرعلی ماشین رو روشن کرد. -تو برمیگردی خونه ی آقای رحیمی؟ حسابی توی فکر بود، نگاه گیجش رو به من دوخت؛ ولی متوجه سوالم شده بود انگار که گفت: -نه میرم غسالخونه، آخه بعد از ظهر تشییع جنازه ست. دلم لرزید. غسالخونه! اسمش هم هنوز برام وحشت داشت. صدام لرزید. -ساعت چند؟ ابروهاش بهم گره خورد. -ببینم تو خوبی؟ یعنی با اون همه مشغله ی فکری، متوجه لرزش صدای من هم شده بود؟! مصنوعی لبخندی زدم. -آره خوبم. چشمهاش رو ریز کرد و جلوی خونه ماشین رو نگه داشت. -مطمئنی؟ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
عکس جالب از دانشگاه افسری 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
عکس جالب از دانشگاه افسری 🌷 @majles_e_shohada 🌷
عکس ارسالی توسط اعضای کانال 👆👆👆