eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
1.5هزار دنبال‌کننده
2 عکس
0 ویدیو
2 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
صدایی آمد از دریا که مردی بر زمین افتاد و بر رخسار زرد مادری در خیمه چین افتاد‌   زدند آنقدر سویش تیرهای بی هوا اما نیفتاد از نفس تا این که مشکش بر زمین افتاد   چنان بر سرو قدی که جهان در سایه سارش بود تبر زد بارها دشمن که از بالا چنین افتاد   به جای دست تیری که به چشمش بود شد حائل زمانی که به روی خاک ها از صدر زین افتاد   فلک وقتی رکاب خالی اش را دید زد فریاد که از انگشتری آسمان هایم نگین افتاد
روح ادب مَپْسند، ای امید من و میر لشگرم! دونان کِشند بانگ شعف در برابرم پُشتم شکست و رشته‌ی امّید من گسست هرگز چنین شکست نمی‌بود باورم گر آبِ مشک ریخت، چه غم؟ آبرو به جاست بین اشک دیدگان من، ای آب آورم! سقّاییِ تو گشته محوّل به چشمِ من مشکی ز اشک دارم و در خیمه می‌بَرم از من صدای گریه به گوش حرم رسید آگه شدند، داغ چه آورده بر سرم روح ادب، تو بودی و در عمر خویشتن نشنید گوشم از تو که خوانی برادرم خواندی مرا برادر و دانستم از جنان پیش از من آمده به سراغ تو، مادرم گفتی تن تو را نبَرم، سوی خیمه‌ها امّا تَنی نمانده ز تو، پاره‌پیکرم!
قلم به دست شدم تا ز دست ها بنویسم غریب وار پیامی به آَشنا بنویسم نرفته یک غمم از دل غمی دگر رسد از ره به خانه ی دل تنگ و برو بیا بنویسم غریبی من و دل را کسی چه داند و بهتر که مویه های غریبانه با رضا بنویسم پی رضای رضا بودم و به خویش بگفتم روم به طوس، در آنجا ز کربلا بنویسم به یاد کودکی و درس و مشق و مدرسه افتم به تخته مشق ز بابا و طفل و آ بنویسم چه کودکانه و خوش باورانه بود و فسانه نه آبی آمد و نی باد پس چرا بنویسم؟ به یاد قامت سقا و دست و همت سقا رسا اگر چه نگویم ولی رسا بنویسم گهی ز پشت حسین و گهی ز فرق ابوالفضل یکی یکی بشنیدم دو تا دو تا بنویسم به فرش خاک بیابان به عرش نیزه ی دونان تنی جدا بسرایم سری جدا بنویسم چه بر سر تنش آمد ز من مپرس که باید ز توتیا شده در چشم بوریا بنویسم بنی اسد بگذارید روی قبر شهیدان غزل نه، قطعه از آن قطعه قطعه ها بنویسم ز نوک نیزه و کنج تنور و دیر و نصارا تمام، سیر و سفر بود از کجا بنویسم چه می گذشت به بزم یزید با دل زینب شراب را بگذارم کباب را بنویسم لبی به طعنه و طغیان لبی لبالب قرآن دگر مپرس، سزا نیست ناسزا بنویسم (علی انسانی)
نام سقا دیده ها را خوب گریان می کند دیده ی پر اشک را سقا چراغان می کند او بُود باب الحسین ذُخر الحسین عبد الحسین عالمی را بر در ارباب مهمان می کند هر که می گوید حسین آغوش بگشاید بر او بر دل سینه زنان لطف فراوان می کند دست داده تا بگیرد دست هر افتاده را این اباالفضل است بر ما لطف و احسان می کند " خلق می دانند در بهدار ی قرب حسین دردها را بیشتر عباس درمان می کند" مادرش ام البنبن هم ضامن عشاق اوست در قیامت شیعیان را شاد و خندان می کند دست او بر دست زهرا روز محشر دیدنی ست دست او مشکل گشایی از محبان می کند پیش او از معجر زینب سخن گفتن خطاست این سخن عباس را زار و پریشان می کند سی شب ماه محرم باید از عباس گفت گفتن از او لطف مهدی را نمایان می کند (جواد حیدری)
از سجایای تو انگار به ما هم دادند یعنی ای ماه ز مهر تو بما غم دادند ادب ماه بنازم که به ما نور دهد این همه عشق، نگویید بما کم دادند ای لب لعل تو نازم که به خشکی دریاست شکر لِلَّه به ما هم کمی از یم دادند ز وفاداری تو علقمه شد عالمگیر یعنی از مکتب تو نور به عالم دادند مادرت ام بنین درس ادب داد تو را این تو بودی که از این درس دمادم دادند ذکر غم های حسین از لب تو چون برخواست قبل هر چیز به یمن تو بما هم دادند در تماشای تو دلداده تر از زینب کیست؟ این حسین است که بی تو، به قدش خَم دادند هرکه مست تو شود کار مسیحا بکند گویی از جام تو بر عیسی مریم دادند راستی واسطۀ نام کلیم الله کیست؟ می ساقیست به موسی که چنین دم دادند سجده دانید ملائک به چه کردند همه ؟ سیری از نور ابالفضل به آدم دادند باید از راه بصیرت به تو آقا برسیم چون به لطف تو به ما اذن محرم دادند به علمداری و دینداری این آقا بود که بما بی خبران هیئت و پرچم دادند به فداکاری آقام ابالفضل قسم مثل عباس بما خط مقدم دادند یاری رهبرمان رمز مسلمانی ماست عَلَم قافله را دست معظم دادند (محمود ژولیده)
در این غوغای بی آبی، که خشکیده همه گل ها به اَمر تو شدم، سقّا، منم عبد و تویی مولا شود جانم به قربانت، به قربان تن و جانت علمدارم چه غم دارم، که از دستم علم افتد مباد از دفتر عشقت، به نام من قلم افتد شود جانم به قربانت، به قربان تن و جانت خدای کعبه جز رویت، نداده قبله ای یادم نماز آخرم بود، و به سر بر سجده افتادم شود جانم به قربانت، به قربان تن و جانت ببین از بادۀ عشقت، به میدان مستی افتاده مگر دامان تو گیرد، به راهت دستی افتاده شود جانم به قربانت، به قربان تن و جانت امیر لشگرت بی دست، میان لشگری مانده بیا بنگر ز پروانه، فقط خاکستری مانده شود جانم به قربانت، به قربان تن و جانت به تو شرط وفاداری اگر بر جا نیاوردم کمک کن تا که برخیزم، به دور مادرت گردم شود جانم به قربانت، به قربان تن و جانت ببین احسان یک بانو، سرم بگرفته بر زانو به چشمِ پر ز خون دیدم، گرفته دست بر پهلو شود جانم به قربانت، به قربان تن و جانت گل ام البنین عباس، به دریا تشنه لب پا زد به دریا پا نهاد اما، لبش آتش به دریا زد شود جانم به قربانت، به قربان تن و جانت (علی انسانی)
عشاق چون به درگه معشوق رو کنند با آب دیدگان، تن خود شستشو کنند قربان عاشقی که شهیدان کوی عشق در روز حشر رتبۀ او آرزو کنند عباسِ نامدار که شاهان روزگار از خاک کوی او طلب آبرو کنند سقای آب بود و لب تشنه جان سپرد می خواست آب کوثرش اندر گلو کنند بی دست ماند و داد خدا دست خود به او آنانکه منکرند بگو روبرو کنند گردست او نه دست خدائی است پس چرا از شاه تا گدا همه رو سوی به او کنند درگاه او چو قبله ی ارباب حاجت است باب الحوائجش همه جا گفتگو کنند (جودی خراسانی)
اهل عالم هنر ار خصلت عباس من است عشق در سایه شخصیت عباس من است منم آن یار امین حامی دین ام بنین هرچه دارم همه از دولت عباس من است همسرم شیر خدا و پسرانم همه شیر شیر مردان وله از صولت عباس من است در شب چاردهم، ماه که پرنورتر است عکسی از نیم رخ صورت عباس من است هنر آن نیست که لب تشنه بمیری به کویر هنر آن است که در طینت عباس من است تشنه لب داخل دریا شد و عطشان برگشت این همان قطره ای از همت عباس من است غیرت الله علی بی بدل است، اما گفت بدل غیرت من غیرت عباس من است نه فقط یثرب و شامات و نه ایران و عراق کرده کاری همه جا صخبت عباس من است هر کسی را نتوان باب الحوائج گفتن به حقیقت قسم این شهرت عباس من است کوهها شد متحیر به ثبات قدمش سروها در عجب از قامت عباس من است جثه اش گر چه ز شمشیر جفا کوچک شد این بزرگی است، که از عزت عباس من است قدرت آن نیست به یک حمله سپاهی بکشی قدرت لم یزلی قدرت عباس من است یا علی گفت و امان نامه ز دشمن نگرفت دین فروشی بری از ساخت عباس من است هی نگویید چرا ام بنین پیر شده سبب حالت من حالت عباس من است دستهای پسرم گشته قلم در لب آب صفحه سینه پر از محنت عباس من است این شنیدم زده فریاد، غریبم مولا غصه قلب حسین غربت عباس من است (ولی الله کلامی زنجانی)
شرم مرا به خیمۀ طفلان كه مى ‏برد؟ مشك مرا به خیمۀ سوزان كه مى ‏برد؟ ادرك اخا سرودم و نالیده ‏ام ز دل این ناله را به محضر سلطان كه مى‏ برد؟ سقا به خون نشست و علم بر زمین فتاد با دختران خبر ز مغیلان كه مى ‏برد؟ دستم فتاد و پنجۀ دشمن گشوده شد این قصه را به موى پریشان كه مى‏برد؟ دشمن به فكر غارت و معجر كِشى فتاد این شرح را به طفل هراسان كه مى ‏برد؟ این غصه سوخت جان مرا صد هزار بار سادات را به ناقۀ عریان كه مى ‏برد؟ (محمد سهرابی)
دستی افتاد ز تن، دست دگر یاری کن گرچه بی تاب شدی خوب علمداری کن مشک! نومید مشو، تا به حرم راهی نیست تو در این معرکه ی درد مرا یاری کن تیر! در چشم برو، لیک سوی مشک میا به هوای سر زلفش تو هواداری کن تیر بر مشک نه، بر این جگر تشنه نشست عشق! ساکت منشین با دل من زاری کن چشم! دیدی علم و مشک به خاک افتادند قطره ی اشک تو در غربت من جاری کن بانوی تشنه لبان! دست روی سینه مَنِه لااقل بهر من سوخته دل کاری کن آب را تا به در خیمۀ اصغر برسان بعد آن بر من بی دست عزاداری کن (سید محمد جوادی)
دریا به موج زلف کمندش اسیر بود آب شریعه تشنه ی کام امیر بود مشکی به عمق دید حرم روی دوش داشت حتّی فرات پیش نگاهش حقیر بود یک آبگیر غلغله از روبهان پست پیش یلی که اصل و تبارش ز شیر بود با آرزوی خنده ی اصغر به آب زد ساقی نبود منجی طفل صغیر بود دریا عقب کشید و تلاطم فرو نشست مثل همیشه هیبت او بی نظیر بود نوحانه پا به عرصه ی طوفان خون نهاد موسای نیل علقمه خود موج گیر بود مردانه دست بیعت سرخی به مشک داد او از نژاد برکه ی سبز غدیر بود همراه آب جان به کف مشک می سپرد با آب مشک، چشم و دلش هم مسیر بود باید به داد تشنه ی ششماهه می رسید فرصت نمانده بود و زمان دیرِ دیر بود مرد رشید علقمه با عزم راسخش می تاخت سوی خیمه ولی سر به زیر بود از آن طرف نگاه سه ساله به شوق آب در انتظار مشک عموی دلیر بود لبهای دخترک چو لب کودک رباب مجروح زخم دشنه ی خشک کویر بود (مصطفی متولی)
وقتی برای نام تو تصویر می کشم باور نمی کنم که فقط شیر می کشم تو شیر بیشه ای و برای جواب خلق عباس را به صفحه ی تفسیر می کشم دائم نگاه مهر تو با دوستان بوَد چون دشمن است دست تو شمشیر می کشم تنها به لطف چشم تو باید اگر شبی یک یا حسین از ته دل سیر می کشم از خاطرات کودکی ام عکس یک علم با حلقه های کوچک زنجیر می کشم سر تا سر وجود من اشک است، آفتاب پای تو هرچه مانده به تبخیر می کشم وقتی زبان اشک تو را درک می کنم مشک و لبان تشنه و یک تیر می کشم آن صحنه ای که از روی زین واژگون شدی مثل غروب واقعه دلگیر می کشم (محسن عرب خالقی)
ای دست تو تلاطم امواج آب ها ای سایه ات نبود همه اضراب ها "فهمیده اند جاذبه ی توست علّت" نشکستن غرور زمین از شهاب ها پرواز می کنی و همه غبطه می خورند پشت سرت تمامی حدّ نصاب ها در هرچه گفته اند نظر می کنم تویی خارج از این شعور حساب و کتاب ها مشک پر آب بر سر دستت گرفته ای در انتظار آمدن تو رباب ها امّا چه زود صحنه به هم خورد و می شوند شرمنده ی زلال نگاه تو ... آب ها (علیرضا لک)
جز تو به فکر خیمه گاهم هیچ کس نیست بعداز تو آب آور بخواهم هیچ کس نیست پای شریعه لشکرم را دادم از دست جز یک حرم زن، در سپاهم هیچ کس نیست غربت سراغم آمد عباسم که می رفت غیر از علی اصغر، گواهم هیچ کس نیست زیر بغل های مـرا باید بگیری من داغ دیدم عذرخواهم هیچ کس نیست تنها شدم اطرافم اما ازدحام است هم هست یعنی آشنا هم هیچ کس نیست بی دست می شد کــــاش دسـتم را بگیری حالا که بی تو تکــیه گاهم هیچ کس نیست فرقت شکسته با علی فرقی نداری پاشیده تر از جسم ماهم هیچ کس نیست (صابر خراسانی)
طاق ابرویت مرا سمت مصلی می کشد اشک ، چشمان تو را مانند دریا می کشد از خجالت آب گشتی تا که دیدی دختری عکس مشکی را به روی خاک صحرا می کشد ماه جایش آسمان است علتش این است اگر آسمان دارد تو را بالا و بالا می کشد یک عمود آهنین آمد ... سرت پاشیده شد ناله ات امّ البنین را دارد این جا می کشد راهزن هایی که دور پیکرت حلقه زدند کارشان در علقمه دارد به دعوا می کشد تا رسیدم پیش تو دیدم که یک دست کبود یک به یک از پیکر تو تیرها را می کشد سینه و پهلوی تو بوی مدینه می دهد می کشی درد عجیبی را که زهرا می کشد رفتی و چشمان هرزه روی زینب باز شد نا نجیبی بی حیایی را به معنا می کشد (محمد فردوسی)
چگونه وصف کنم یک جهان شجاعت را چگونه نقش زنم چشمه ی عبادت را چگونه ثبت کنم لحظه های طاعت را چگونه رسم کنم راه رسم غیرت را اگر تمام ادیبان زتو قلم بزنند به اذن حیدر کرار از تو دم بزنند تویی که برهمه ی خلق مقتدا هستی توی که درادب و فضل منتها هستی تویی که قوت بازوی مرتضی هستی تویی که ساقی و سقای کربلا هستی وزیر  کشور  عشقی و شاه علقمه ای تو نورچشم علی و عزیز فاطمه ای کیم من آن که شدم ریزه خوار احسانت کیم من آنکه که همیشه اسیر وحیرانت کیم من آنکه کنم جان خویش قربانت کیم من آنکه که بود دست من به دامنت حوائج همه ی خلق را روا کردی مرا زبدو تولد شما دعا کردی گدای کوی توام بی پناه آمده ام به شوق دیدن نیمه نگاه آمده ام به خاکبوسی تو سر به راه آمده ام دلم شکسته ببین  روسیاه آمده ام بیا و روز قیامت مرا شفاعت کن دوباره مثل همیشه بیا عنایت کن دلم هوای تو کرده هوای آن حرمت هوای سینه زنی زیر بیرق و علمت هوای روضه آن دست و بازوی قلمت چو شمع آب شوم از گدازه های غمت به قفل بسته دل ها فقط کلید تویی شفیع محشری و بر همه امید تویی عمود خیمه ی زینب چرا شکسته شدی چو فرق خونی حیدر زهم گسسته شدی چنان خسوف قمر، باز  بازو بسته شدی زغصه های  مدینه تو زار و خسته شدی زند شراره به قلبم صدای غمگینت ببین که فاطمه آمد  کنار بالینت مشهدی
رویش را قرص ماه باید بکشد چشمانش را سیاه باید بکشد نوبت به لبان خشک عباس رسید نقاش چقدر آه باید بکشد
به شام تیره ی ما صبحِ روشنا عباس سفینه عشق حسین است و ناخدا عباس تو آن طریقِ نجاتی که می‌رود تا عرش مسیرِ روشنِ توحید تا خدا عباس شروع منقبت توست، انتهای کلام ورای مرتبه ی عشق تا فنا عباس خوشا به آنکه کناره گرفت از دنیا غریبه با همه شد، با تو آشنا عباس به زخمِ خویش نمک گرچه می زنم شادم که دردِ خسته دلان را کند دوا عباس برو به خاکِ حریمش به سجده طوفی کن که بهرِ چشم دلِ ماست توتیا عباس بشوی لوح دل و رو به قبله ی جان کن ز سوز سینه بخوان و بزن صدا عباس بگو تو یکصد و سی و سه مرتبه باعشق به نامِ نامی سلطانِ اولیا عباس مخواه از کرمش کم که لطفِ بسیارش کند به سائلِ خود کیمیا عطا عباس تویی که طعم خجالت چشیده ای آقا اراده کن به نجاتِ من از بلا عباس . گرفت تا به کف آب از شریعه، بر هم ریخت که مستِ عشقِ حسین است هر کجا عباس اگرچه دست ندارد کسی حریفش نیست به تیرِ غمزه بگیرد شکار را عباس میانِ علقمه از هجمه ی کمانداران رسید از همه سو بر سرش بلا عباس دمی که خواست در آرد به زانوانَش تیر عمود از طرفی خورد بی هوا عباس "بلند مرتبه ماهی ز صدر زین افتاد" نمود حقِّ وفا را چنین ادا عباس همین که گفت به مولا أَخا مرا دریاب حسین هم به لبش دم گرفت أَخا عباس عمودِ خیمه ی او را کشید ثارالله به خیمه ناله بلند است: عمو، بیا، عباس
بی برادر شدن کمر شکن است علقمه مثل مقتل حسن است جای خفتن بلند شو عباس مادرت بی قرار در وطن است جان من با تو رفته از خیمه این که افتاده روی خاک ، من است چاره از دست داده ام چه کنم ؟؟؟ پیکرت یک بدن نه چند تن است بر دلم زخم طعنه افتاده گاهی اوقات تیغ از سخن است بی برادر شدن عواقب داشت این همان انتهای سوختن است محمد علی بقایی حضرت عباس (ع) روضه
همسفر بارداغ تو شکسته کمرم راعباس اشک پرده زده چشمان ترم راعباس دشت ازخون تو وبال وپرت پُر شده است کرده پر محنت تو دور و برم راعباس توهمه بال وپرم بودی وپاشیده شدی کیست تا جمع کند بال وپرم را عباس بین دستان تو بین الحرمین است وغمت کرده خونین جگر شعله ورم راعباس سربشکافته ات باز به تصویر کشید فرق منشق شده ای از پدرم راعباس تیر ازبس که نشسته به تنت ، کرده بلند ناله ی مادر خونین جگرم راعباس با سرتو همه جا همسفرم ، تا که عدو می زند برسر سرنیزه سرم راعباس از زبان دل من کلک «وفایی» بنوشت بسته ام بعد توبار سفرم راعباس
شب نهم /تاسوعا داغ گران ميان غُربت وغم بي برادرم كردند كنارت ای گل پرپر چه پرپرم كردند به جای آن كه رسد مرهمی به زخم دلم چقـدر هلهله برديدة ترم كردند كجاست دست علم گيرتو علمدارم چه با اميروسپه دار لشگرم كردند پس ازشهادت اكبر ،كنارپيكرتو اسير پنجه ی درد مكررّم كردند زبارداغ گرانت شكسته شدكمرم به جسم پرپرتو چون برابرم كردند نديده بود كسي اين چنين شكسته مرا كنون نظر به دل درد پرورم كردند همين كه چشم به چشم تودوختم ديدم ميان موجه ی غم ها شناورم كردند حضور فاطمه درعلقمه گواهی داد كه خون به جان ودل پاك مادرم كردند خلل نيافته ره درعقيده ام هرگز اگرچه بعد تو بی يارو ياورم كردند نوشت كلك «وفایی»كه باشهادت تو شبيـه آينه های مكدّرم كـردند ‏
نوای سینه به هر دم فقط اباالفضل است یگانه صاحب پرچم فقط اباالفضل است رعیت‌اند همه خلق و پادشاه است او بدان که مالک ما هم فقط اباالفضل است کسی که زینب کبری به او قسم می‌خورد یقین بدان که در عالم فقط اباالفضل است کسی که بُرد غم او... نگاه زینب را میان هاله‌ای از غم فقط اباالفضل است در آن مکان که دودست بریده افتاده نوشته صاحب زمزم فقط اباالفضل است ز چشم پاره ی او می‌توان چنین فهمید به چشم فاطمه مَحرم فقط اباالفضل است میان آن همه عاشق که جان فدا کردند شهید خط مقدم فقط اباالفضل است
دو بیت از یک عموی ساقی من رفته آب بردارد دعا کنید که دستش ز تن جدا نشود ** ستون خیمه که افتاد عمه ام آمد به معجرم گره ی کور زد که وا نشود
تا تو بودی خیمه‌ها آرام بود دشمنم در کربلا ناکام بود تا تو بودی من پناهی داشتم با وجود تو سپاهی داشتم تا تو بودی خیمه‌ها پاینده بود اصغر ششماهه‌ی من زنده بود تا تو بودی خیمه‌ها غارت نشد گوشوار بچه‌ها غارت نشد تا تو بودی دست زینب باز بود بودنت بهر حرم اعجاز بود تا تو بودی چهره‌ها نیلی نبود دست‌ها آماده‌ی سیلی نبود تا که مشکت پاره و بی آب شد دشمنت در خنده و شاداب شد پهنه‌ی پیشانی‌ات در هم شکست خیمه‌ات مثل حسین از پا نشست ای که تو دست خدائی داشتی هستی‌ات را بر زمین بگذاشتی ای که زینب خواهرت گردیده است فاطمه دور سرت گردیده است آنکه طاق ابروانت را شکست بعد تو بر سینه‌ی یارت نشست بعد تو دشمن هیاهو می‌کند وحشیانه بر حرم رو می‌کند مرحوم
رو کرده هر آیینه به آیین اباالفضل هر کس که مسلمان شده با دین اباالفضل از جانب خورشید به من مرحمتی شد چون گوش سپردم به فرامین اباالفضل لب‌تشنگی آل عبا چیز کمی نیست از منظر چشمان جهان‌بین اباالفضل ای کودک شش‌ماهه که در لحظه‌ی رفتن لبخند تو شد مایه‌ی تسکین اباالفضل شرمندگی از اهل حرم هست پدیدار از حالت پیشانی پُرچین اباالفضل زیباتر از این چیست که در معرکه‌ی عشق زهرا برسد بر سر بالین اباالفضل هستیم گدایانِ درِ خانه‌ی عباس هستیم به عالم همه مسکین اباالفضل او باعث و بانی شده تا شعر بگویم دریای معانی شده تا شعر بگویم