eitaa logo
مجموعه ناصرات المهدیﷻ
2.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
15 فایل
بسم‌الله🌹 کپی‌آزاد باذکرصلوات ایتا @majmoa_naseratalmahdi↫ روبیکا rubika.ir/naseratalmahdi313 اینستاگرام @naseratalmahdi313↫ استیکر @estiker_naseratalmahdi↫ برای ارتباط با روابط عمومی @jahanghir_z @mkhmfkh رسانه @tolouei313مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
✨️(عج)✨️ : سیمای آن جوان مانند ماه شب چهارده می درخشید✨️. سلام کردم بعد از پاسخ فرمود: می دانی من که هستم. گفتم: نه. فرمود: من قائم آل محمد هستم. من آن کسی هستم که در آخر الزمان ظهور خواهم کرد و جهان را پر از عدل و داد خواهم کرد؛ وقتی که از ظلم و بیداد پر شده باشد. تا این سخن را شنیدم، به رو بر زمین افتادم و چهره ام را به خاک ساییدم. فرمود: این کار را نکن سرت را بلند کن. من اطاعت کردم. سپس فرمود: تو فلانی هستی و نام مرا بر زبان آورد. از شهری هستی که در دامن کوه قرار دارد و هَمَدانش گویند. گفتم: آری سرورم چنین است. فرمود: می خواهی نزد خانواده ات بازگردی؟ گفتم: بلی ای آقای من، و به آنان مژده دیدار شما را خواهم داد.🥺😍 حضرتش به خادم اشاره ای فرمود. خادم، دستم را گرفت و کیسه ای به من داد و چند قدم همراه من برداشت که من تپّه و ماهورها و درختانی و مناره مسجدی را دیدم. پرسید: این شهر را می شناسی. گفتم: نزدیک ما شهری است به نام اسد آباد و این بدان شهرماند. گفت: این همان اسد آباد است برو به خوشی و سعادت. دیگر او را ندیدم. وقتی که داخل اسد آباد شدم، کیسه را باز کردم. دیدم محتوی چهل یا پنجاه دینار زر است. پس به سوی همدان رفتم و تا دینارها باقی بود روزگار خوشی داشتم. همسفران او که در حج بودند، پس از زمانی نه چندان کوتاه رسیدند و گم شدن او را به همه می گفتند. وقتی او را در شهر خودشان دیدند، تعجب کردند. فرزندان و خاندان او و بسیاری از کسان، از سفر این مرد هدایت یافتند. 🎀منبع : امام زمان (ع) سرچشمه نشاط جهان، ص: 147؛ پاک نیا، عبدالکریم •‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈┈••• ⃟ ⃟🌱..༅🕊‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↫مجموعه ناصرات المهدی⇣ @majmoa_naseratalmahdi
◀️《داستان ملاقات امام زمان (عج) با آیت الله محمّد تقی بافقی》 🔸️: نزدیک او رفتم واو سلام کرد وفرمود: «محمّد تقی آنجا جای تو نیست».🥲 من زیر آن درخت رفتم، دیدم، در حریم این درخت، هوا ملایم است وکاملاً می‌توان با استراحت در آنجا ماند وحتّی زمین زیر درخت، خشک وبدون رطوبت است، ولی بقیّه صحرا پُر از برف است وسرمای کُشنده‌ای دارد.😯🥶 به هر حال شب را خدمت حضرت ولیّ عصر (علیه السلام) که با قرائنی متوجّه شدم او حضرت بقیّة الله (ع) است بیتوته کردم وآنچه لیاقت داشتم استفاده کنم از آن وجود مقدّس استفاده کردم.🥺 صبح که طالع شد ونماز صبح را با آن حضرت خواندم، آقا فرمودند: «هوا روشن شد، برویم». من گفتم: «اجازه بفرمائید من در خدمتتان همیشه باشم وبا شما بیایم». حضرت فرمود: «تو نمی‌توانی با من بیائی». گفتم: «پس بعد از این کجا خدمتتان برسم؟» حضرت فرمود: «در این سفر دوبار تو را خواهم دید ومن نزد تو می‌آیم. بار اوّل قم خواهد بود ومرتبه دوّم نزدیک سبزوار تو را ملاقات می‌کنم». ناگهان آن حضرت از نظرم غائب شد. ✨️با ما همراه باشید
💫توصیه امام مهدی علیه السلام به خواندن صحیفه سجادیه: نماز صبح را خواندم و خدمت ایشان رفتم. دیدم شیخ با سید گلپایگانی مشغول مقابله صحیفه سجادیه است. ماجرا را برایش نقل کردم. فرمود:ان شاء الله به چیزی که می خواهی می رسی.😊 بعد ناگهان یاد جایی که امام را در آن ملاقات کرده بودم، افتادم و به کنار مسجد جامع رفتم. در آنجا آقا حسن تاج را دیدم که از آشنایان قدیمم بود. مرا که دید گفت: ملا محمد تقی! من از دست طلبه ها به تنگ آمده ام.🤦🏻‍♂️کتاب را از من می گیرند و پس نمی دهند. بیا برویم خانه یک سری کتاب به تو بدهم.🥰 مرا به خانه اش برد، درِ اتاقی را باز کرد و گفت: هر کتابی را که می خواهی بردار! کتابی را برداشتم؛ ناگهان دیدم همان کتابی است که دیشب در خواب دیده بودم.🤩صحیفه سجادیه بود. به گریه افتادم.😭 برخاستم و بیرون آمدم. گفت: باز هم بردار! گفتم: همین بس است. پس شروع نمودم به تصحیح و مقابله و آموختن صحیفه سجادیه به مردم و چنان شد که از برکت این کتاب، بسیاری از اهل اصفهان مستجاب الدعوه شدند.📿 مرحوم مجلسی دوم می فرماید: مجلسی اول چهل سال از عمر خود را صرف ترویج صحیفه کرد و انتشار این کتاب توسط او باعث شد که اکنون خانه ای نیست که صحیفه در آن نباشد. این حکایت بزرگ باعث شد بر صحیفه شرح فارسی بنویسم که عوام و خواص از آن بهره‌مند شوند. 📚منابع: امام شناسی، ‌ج 15، ص 49و 50. بحارالانوار،‌ ج 110‌، ص 51 به بعد.
🌱✨️داستانی دیگر از تشرف در محضر مولا آن عصا، عصايى بود كه در دست آن آقاى وسطى ديده بودم. عصا رابوسيدم😘 و عقب دكان گذاشتم و بيرون آمدم و هر چه از اشخاصى كه آن اطراف بودند، سؤال كردم: اين سه نفر سيدى كه در دكان من بودند كجا رفتند؟ گفتند: ما كسى را نديديم.😨 ديـوانه شدم. به دكان برگشتم و خيلى متفكر و مهموم بودم كه بعد از اين همه اشتياق، به زيارت مـولايـم شرفياب شدم، ولى ايشان را نشناختم.😭 در اين اثناء(هنگام) مريض مجروحى را ديدم كه او را ميان پـنـبـه گـذاشـتـه اند و به حرم مطهر حضرت موسى بن جعفر (ع) مى برند. آنها را برگردانيدم و گفتم: بياييد. من مريض شما را خوب مى كنم.😃مـريض را برگردانيدند و به دكان آوردند. او را رو به قبله روى تختى كه عقب دكان بود و روزها روى آن مـى خـوابيدم خواباندم.🛌 دو ركعت نماز حاجت خواندم و با اين كه يقين داشتم كه مولاى مـن حـضـرت ولـى عـصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بوده است كه به دكان من تشريف آورده،🥰 خـواسـتم اطمينان خاطر پيدا كنم. در قلبم خطور دادم كه اگرآن آقا ولى عصر (ع) بوده است. ايـن عـصـا را بـر روى ايـن مريض مى كشم.🙃 وقتى از روى او رد شد، بلافاصله شفا براى او حاصل و جـراحـات بـدنش به كلى رفع شود،🤭🤩 لذا عصا را از سر تا پايش كشيدم. فى الفور شفا يافت و به كلى جراحات بدن او برطرف شد و زير عصا گوشت تازه روييد. آن مريض از شوق، يك ليره جلوى دكان من گذاشت، ولى من قبول نكردم. او گمان كرد آن وجه كـم اسـت كـه قـبول نمى كنم. از دكان به پايين جست و از شوق بناى رفتن گذاشت.
⚡️عنوان:سرسلسله ی خوبان من گفتم این چه فرمایش هایی است که درباره ی بیرون کردن شاه از ایران میفرمایید؟ یک مستأجر را نمیشود بیرون کرد. آن وقت شما میخواهید شاه مملکت را بیرون کنید؟ امام سکوت کردند. من فکر کردم شاید سخن مرا نشنیده اند. لذا همان سخن را تکرار کردم. حضرت امام برآشفتند و فرمودند «فلانی چه میگویی؟ مگر حضرت بقیة الله امام زمان ما نستجير بالله به من خلاف میفرماید؟ (ایشان فرموده :)شاه باید برود.》 آقای مرتضایی فر می گفت: شب ۲۲ بهمن امام فرمان دادند مردم به خیابانها بریزند و حکومت نظامی را نادیده بگیرند. این جریان را به مرحوم آیت الله طالقانی اطلاع دادند.من در آنجا خدمت آیت الله طالقانی بودم. ایشان از منزلشان به امام در مدرسه علوی تلفن زد و مدت نیم ساعت با امام صحبت کردند.ما فقط میدیدیم آیت الله طالقانی مرتب به امام عرض می کنند: «آقا شما ایران نبودید، این نظام پلید است، به صغیر و کبیر ما رحم نمیکند شما حکمتان را پس بگیرید .》و مرتب شروع کردند از پلیدی و دد منشی نظامیان گفتن. شاید بتوانند موضع امام را تغییر دهند نظرشان این بود؛ فرمانی را که راجع به حضور مردم در خیابانها داده شده بگیرند. پس یک مرتبه متوجه شدیم آقای طالقانی گوشی را زمین گذاشتند و به حالت متأثر رفتند و در گوشه اتاق نشستند! ما که این گونه دیدیم بعد از لحظاتی خدمت ایشان رفتیم. ابتدا این تصوّر پیش آمد که امام به ایشان پرخاش کرده اند که شما چرا دخالت می کنید و... دقایقی گذشت. از مرحوم آیت الله طالقانی پرسیدیم جریان چه بود؟! ایشان گفتند من هر چه به امام عرض کردم ایشان حرف مرا رد کردن وقتی دیدند من قانع نمیشوم فرمودند: «آقای طالقانی، شاید این حکم از طرف امام زمان عجل الله فرجه الشریف باشد!》این را که از امام شنیدم دست من لرزید و با امام خداحافظی کردم؛ وصال /ص۷
💫داستان ملاقات عجيب شيخ حسن با امام زمان(عج)💫 : شيخ باقر ميگويد : شيخ محمد گفت: من چهل شب چهارشنبه مواظبت کردم بر رفتن به مسجد کوفه ! هنگامي که شب آخر فرا رسيد شب زمستاني و تاريکي بود و باد تندي🌪 مي وزيد و کمي هم باران🌧 مي باريد و من هم در دکّه هاي درب ورودي مسجد کوفه يعني دکّه شرقي مقابل در اول که هنگام ورود به مسجد طرف چپ است نشسته بودم و نمي توانستم به سبب خوني🩸 که در اثر سرفه از سينه ام مي آمد به داخل مسجد بروم و با من هم چيزي نبود که خود را از سرما حفظ کنم و اين وضعيت سينه ام را تنگ کرده و بر غم و غصه من شدت بخشيده و دنيا در چشمم تيره شده بود💔 و با خود فکر مي کردم که اين ۳۹ شب پايان گرفت و اين آخرين شب است و من کسي را نديدم و چيزي هم بر من ظاهر نشد و من گرفتار اين سختي عظيم هستم و اين همه سختي و مشقت و ترس را در اين چهل شب تحمل کردم که از نجف به مسجد کوفه آمدم و حاصل آن ياس و نااميدي از ملاقات و برآورده شدن حاجاتم بود .🚶‍♂️ در اين اثناء که در انديشه بودم و کسي در مسجد نبود آتشي🔥 روشن کردم تا قهوه اي را که از نجف با خود آورده بودم گرم کنم . زيرا عادت به آن داشتم و نميتوانستم آن را ترک کنم و قهوه هم بسيار کم بود . ناگهان شخصي را ديدم که از ناحيه در اول, به سوي من مي آمد . هنگامي که او را از دور مشاهده کردم ناراحت شدم و با خود گفتم اين عرب بياباني از اطراف مسجد نزد من آمده است تا قهوه مرا بنوشد و من بدون قهوه در اين شب تاريک بمانم و اين امر هم بر اندوه من اضافه کرد.🤦🏻‍♂️در اين بين که من در انديشه بودم او نزديک من آمد و به من به اسم سلام کرد و در برابرم نشست و من در تعجب شدم از اين که او اسم مرا مي داند و گمان کردم از اعراب اطراف نجف است که من نزد او مي روم . از او سوال کردم از کدام قبيله هستي ؟ فرمود : از بعضي از آنها . من شروع کردم به شمردن طوايف اعراب اطراف نجف . او در پاسخ جواب مي داد : نه !! و من هر طايفه اي را ذکر مي کردم او مي فرمود : از آنها نيستم . اين امر مرا خشمگين کرد و به او گفتم آري تو از طريطره هستي و اين را به صورت استهزا گفتم و اين لفظي است که معني ندارد . او از سخن من تبسّم کرد😊 و فرمود : چيزي بر تو نيست که من از کجا باشم اما چه چيز سبب شده که تو به اينجا آمده اي ؟