eitaa logo
نوڪࢪحســینیم ¹²⁸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
30 فایل
『بسم‌اللھ‌ِ الذی‌خَلقَ‌الحُسَیۡن؏ :)!』 مولـودِ ۱۵-۶-۱۴۰۱ - خوشبخت ماییم ز کل ِجهان ك نوکر حسینیم:)! +حب‌ّالحسیــن‌یجمَعنـــا...❤️‍🩹! کپی؟ به‌شرط‌دعای‌فرج🌱! اگه حرفی بود:) @HHanaanehh
مشاهده در ایتا
دانلود
😱🔥 از همون اول واقعه که اتیش تو چشمهای سلمانی رو دیدم تا اخرش بیرون امدن جن از بدنم و...مو به مو نوشتم و دادم به اقای موسوی.. اقای موسوی برگه رو گرفت و شروع به خوندن کرد.. گاهی لبخندی رو لبش مینشست و گاهی سرش رو تکون میداد... در همین هنگام دست سیاه و پشمالوی اون شیطان پرده رو کنار میزد... اما من بدتر از این دیده بودم! دیگه نمیترسیدم... بالاخره مطالعه ی اقای موسوی تموم شد... سرش رو بلند کرد و گفت: "با خوندن و نحوه ی اشناییت با سلمانی میتونم بگم این اشنایی اتفاقی نبوده و اونها با برنامه ریزی پیش می رفتند و یکی از مسترهای قدرتمند شون رو فرستادند جلو تا تو رو جذب و آلوده کنن!حتما چیزی درون شما هست که برای اونا با ارزشه!اما چون روح شما پاک بوده در جلسه ی اول شیطانی بودن سلمانی رو حس میکنی...اما فی الواقع دست خودت نبوده.!ولی میتونستی ارتباط نگیری!تو اتصال دوم روح جن توسط دوتا مسترشون وارد بدن شما میشه..! مطمئن باش اونا به ذهنشون خطور هم نمیتونه بکنه که شما بتونی روح جن رو از بدنت خارج کنی!تجربه نشون داده کسی که توسط اجنه تسخیر میشه عاقبتش جنون هست!اما روح شما بسیار قوی و حتما پاک و معصوم بوده و صد البته امداد غیبی به شما رسیده که تونستید جن رو از کالبد خودتون بیرون کنید..! چون همچین کاری کردید مطمئنا از اذیت اجنه و شیاطین در امان نخواهید موند که نمونه اش همین نشون دادن جسد و سر خونین هست! شما باید با نماز و دعا و قران روحتون رو تطهیر و قوی تر نمایید اینجوری کم کم ان‌شاءالله تکلم خودتون رو بدست میارید و از شر شیطانها هم در امان میمانید...!" اشاره کردم به پنجره.... گفت: "میدونم بهت خیره میشه سعی میکنه بترسونتت! اما تا زمانی که ایات قران در این اتاق باشه جرأت ورود ندارند...! و اینم گوشزد میکنم اجنه به هیچ وجه قادر به ضرر زدن به بدن ما نیستن!فقط گاهی ممکنه باعث ترس ما بشوند که اون هم اگر روح قویی داشته باشیم نمیتونن انجام بدن...!" اقای موسوی اذکار مختلفی گفت که انجام بدم.... منم کلی روحیه گرفتم و برای مبارزه با اجنه و شیاطین مصمم تر شدم..! یک نکته ی دیگری که گوشزد کردند این بود که اجنه هم مانند ما کافر و مسلمان دارن! اجنه ی خبیث کافرند اما اجنه ی مسلمان یک فرقه و مذهب بیشتر نیستن و اون هم شیعه ی اثنی عشریست!(منظور دوازده امام شیعه هستش!) زیرا سن اجنه گاهی قرنها و قرنها می باشد و اکثر اجنه واقعه ی غدیر رو دیدن و با پیغمبر برای ولایت بلافصل امیرالمومنین علی(ع)بیعت کردند و هیچ زمان بیعتشان رو زیر پا نگذاشتن و مانند انسانهای فراموشکار نشدند! البته حساب کتاب دارن.. بعضی از اجنه هم انحراف پیدا میکنن مثل خود انسان...! موسوی گفت: "از امام علی(ع)روایت داریم هروقت نیازمند کمک ماورایی شدید بگویید(یاصالح اغثنی) چون (صالح)نام جنی شیعه هست که به کمک ادمیان میاید.!" خلاصه خیلی توصیه و سفارش نمود.. و اما فردا و فرداهای من جالب تر بود.! چند روز بعد بابا رفت دانشگاه و برام یک ترم مرخصی گرفت... اخه من قدرت تکلم نداشتم و نمیخواستم بقیه ی دانشجوها از وضعیتم اگاه بشن..! سرکار محمدی چند بار خواسته بود من رو ببینه اما من با این وضعیت نمیخواستم باکسی رو به رو بشم! نزدیک چهل روز فقط عبادت خدا کردم و از خانه خارج نشدم! قران میخوندم به معنایش دقت میکردم... با کمک صوت هایی از قاریان مطرح که پدرم تهیه میکرد تونستم در این مدت دو جز قران رو حفظ کنم! تصمیم گرفته بودم تا حافظ کل قران بشوم و مطمئن بودم با حافظه ای که دارم از پسش بر میام... ‎‌ پ.ن: برای کسب اطلاعات بیشتر راجب جن ها به معنی و تفسیر سوره ی جن مراجعه کنید!
😱🔥 نزدیک اربعین بود... درونم ولوله ای بر پا بود.. یک نیرویی به من میگفت به زیارت بروم و مطمئن بودم این نیرو از سمت شیاطین و اجنه نیست! چون یکی از اعتقادات عرفان های کاذب این است که زیارت رفتن یک امر ناپسند و مطرود می باشد.! برای بابا نوشتم دلم هوای حرم کرده..! بابا صورتم رو بوسید.. اشک تو چشماش حلقه زد و گفت: "اگر آقا سعادت حضور بدن من چکاره ام...؟!" و از خانه بیرون رفت... بابا دیر کرده بود.. من و مامان نگران شده بودیم! حتی گوشیش هم نبرده بود..! مدام ذکر میگفتم که طوریش نشده باشه! از پنجره بیرون رو نگاه کردم... اون شیطان خبیث هنوز همون جا خیره به من بود! اما چیز جالبی که شاهدش بودم اینه که هر روز کوچک و کوچک تر میشد و انگار میفهمید من ازش نمیترسم! برخی اوقات که نماز میخوندم صداش رو میشنیدم که فحش های رکیکی میده..! شب شد و بالاخره بابا خسته و کوفته از راه رسید و گفت: "بیایین اینجا کارتون دارم...ازصبح تاحالا صد تا دفتر کاروان زیارتی رو سر زدم..بالاخره اسممون رو جزو یکی از کاروان ها نوشتم.! برین اماده بشین دو روز دیگه به سمت نجف پرواز داریم!" بابا گفت: "ازهمون روز عاشورا که این اتفاق افتاد نیت کردم برای شفای هما بریم کربلا و پیگیر کارها بودم تا اینکه امروز با چیزی که هما برام نوشت فهمیدم الان وقتشه..!" باورم نمیشد! من...... حرم ارباب.... اربعین..... در آغوش مادرم بی صدا گریه کردم و به این همه مهربانی ارباب افتخار....!
😱🔥 روز سفر فرا رسید.. از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم... راهی فرودگاه شدیم... هر چی اطرافم رو نگاه کردم از اون ابلیس خبیث خبری نبود! گمان کردم دیگر نبینمش اما اشتباه فکر میکردم! متوجه شده بودم ما انسانها با خواست خودمون این ابلیسها رو به زندگیمون راه میدیم و تا انسان ابلیس صفت باشه رد پای این شیاطین هم هست..! رسیدیم به شهر نجف‌.. شهر گوهر و صدف... شهر اعتبار و شرف.. شهر عشاق و هدف.. شهر ملائک صف به صف...! نه تنها حال من بلکه حال پدر و مادرم هم قابل گفتن نبود! لحظه شماری میکردیم برای رسیدن به حرم... نزدیک اذان ظهر حرکت کردیم به سمت حرم برای زیارت و نماز... گنبدی طلایی چشمم رو مینواخت.. پا به صحن حرم که گذاشتیم درون غلغله ی جمعیت این چشم بود که شیرین زبانی ها میکرد و این اشک بود که اظهار وجود مینمود! مهری عجیب بر دلم حس میکردم! مهری از پدری مهربان بر فرزند گنهکارش! احساسم قابل گفتن نبود.... گریه کردم برغربت مولایم علی(ع) بر ظلم هایی که به آل طه شد... بر غربت مذهبم شیعه.. بر ظلمهایی که توسط خناسان در لباس دین به مذهب سراسر نورم وارد میشود! گریه کردم برای گناهانم... وبرای رهایی از دست ناپاکیها.... زیارت و نماز با حالی معنوی به اتمام رسید.. چون نیت کرده بودیم از نجف تا کربلا پیاده برویم باید به همین زیارت کوتاه و دل انگیز بسنده میکردیم....! قادر به خداحافظی نبودم... روکردم به گنبد طلایی مولا و با زبان بی زبانی گفتم: "حال بچه ای دارم که به زور از پدرش جدایش میکنند..!مولای عزیزم به جان مادرم زهرا(س) قسمت میدهم مرا بار دیگر به این مکان فراخوان......!" اشک در چشم سفر عشق رو شروع کردیم.... به به چه سفری بود و چه حلاوتی بر وجودمان مستولی شده بود...! اینجا فقط عشق بود و عشق بود و عشق... اینجا مردمانش همه ی دار و ندارشان را فدایی خون خدا میکردن! یکی با لیوانی آب... یکی با ماهیهایی که از شط صید کرده بود... یکی با گوشت گوسفندان گله اش.. یکی با حلوایی که از تنها درخت نخل خانه اش درست کرده بود و.... پیرمردی رو دیدم که از مال دنیا بهره ای نداشت اما سوزن به دست با کوک بر کفشهای زائران حسین(ع)توشه ی آخرت جمع میکرد...! پیرزنی تنها اتاق زندگیش را میهمان خانه ی زوار کرده بود تا دمی در آن بیاسایند و از این میهمان خانه آسایش عقبا را برای خود میخرید...! هر چه میدیدی عشق بود و عشق بود.... از هر طرف نوای لبیک یاحسین بر آسمان بلند میشد...! پدرم هر از گاهی بر من نگاهی می افکند تا ببیند از هرم عشق این عشاق زبان الکن من باز شده یا نه... پدرم با اعتقادی محکم میگفت: "هما من تو رو از حسین(ع)دارم و مطمئنم شفایت هم از ارباب میگیرم!" سفر عشق به اخرین قدمهایش میرسید... نزدیکی های کربلا بودم که صدای خنده ی کریه آن ابلیس در گوشم پیچید! به اطراف نگاه کردم... وااای خدای من! در نقطه ای دورتر جمع ابلیسان جمع بود... میخواستم ببینم اونجا چه خبره؟! دست مادر رو رها کردم و با سرعت به اون طرف حرکت کردم..! پدر و مادرم دوان دوان پشت سرم می اومدند... رسیدم به اون هاله ی سیاه رنگ... دو تا زن محجبه بودند! دستشان کاغذی بود برای تبلیغ چیزی! اطرافشان مملو از شیاطین کریه المنظر! روی کاغذ رو خوندم... واااای خدای من تبلیغ برای کلاسهای عرفان حلقه.....! تو پیاده روی اربعین؟! چقد اینها شیاطین انسان نمای کثیفی هستند! ازاعتقادات پاک ومذهبی مردم سواستفاده میکنن!
😱🔥 این نامردها از احساسات پاک و دینی مردم سوءاستفاده میکنن و به اسم عرفان و خداشناسی مردم ساده رو به اوج شیطان پرستی آلوده میکنن! خونم به جوش اومد... اختیار از کف دادم و به طرف یکی از مبلغین حمله کردم... زدم و زدم... با تمام توانم ضربه میزدم..! پدر و مادرم به خیال اینکه باز جنی و دیوانه شده ام دست هام رو گرفتن و از داخل جمعیتی که دورمون رو گرفته بودن بیرونم کشیدن! با اشاره به طرف اون دو تا زن صداهای نامفهومی از گلوم خارج میشد اما نمیتونستم منظورم رو به اطرافیانم بگم! تا خود کربلا پدر و مادرم دو طرفم رو گرفته بودن! رسیدیم به وادی نینوا! به آن دشت بلا.. به مأمن شهدا.. به عطری آشنا.. به آرزوی عاشقا.. به شهر گریه و دعا.. به سرزمین پاک کربلا....! چشمم به گنبد آقا افتاد... بابا زد تو سرش گفت: "ارباب گدا اوردم گدا...دختری مجنون اوردم برای شفا...!" یک لحظه محو گنبد شدم.. نوری عجیب بر بدنم نشست.. دستم رو گذاشتم رو سینه ام و گفتم: "السلام علیک یا ثارالله.. السلام علیک یا مظلوم.. السلام علیک یا غریب... سلام اقای خوبیها!اقا با این همه عاشق مثل پدر بزرگوارتان علی(ع)هنوز غریبید! اقا اسلام غریب شده!اقا مذهب شیعه که به خاطرش خونتان را فداکردید غریب شده! آقا پیغمبر غریب شده! آقا به خداااا...خدا غریب شده و غربت مهر حک شده ایست بر جبین شیعه و تا ظهور منتقم کربلا..مولای دنیا...حامی ضعفا...مهدی زهرا(س) باقیست!" پدر و مادرم از شیرین زبانی دخترک لالشان متعجب شده بودند و ناگاه هر دو به سجده ی شکر افتاند...! دو سال از زمانی که گرفتار عرفان حلقه شدم و سپس خود را آزاد نمودم میگذرد....! شکر خدا قدرت تکلم خودم رو به دست آوردم و ترم بعد از اون موضوع سر درس و دانشگاه برگشتم.. ولی به خاطر اتفاقات گذشته یک جور حساسیت به دیدن خون پیدا کرده بودم! پس رشته ی تحصیلی ام و حتی دانشگاهم رو عوض کردم! چون رتبه ی تک رقمی کنکور رو آورده بودم در تغییر رشته کمی آزادتر بودم! پس رشته ی شیمی هسته ای رو انتخاب نمودم.! در طول این دو سال قران رو به طور کامل حفظ کردم و نیروی روحی خودم رو تقویت نمودم! آقای موسوی که خیلی از موفقیت هام رو در این زمینه مدیون او هستم بسیار تعریف و تمجید میکند و میگوید: "در زمینه ی مسایل معنوی برای خودت استادی شدی دخترم...!" ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌
😱🔥 بعد از برگشتن از سفر معنوی و پر برکت کربلا.. اقای محمدی باهام تماس گرفت و قرار حضوری گذاشتیم.! اقای محمدی گفت روز عاشورا به محل اجتماع مسترها حمله میکنن تعدادی فرار و تعدادی به دام میافتن! بیژن سلمانی هم جز دستگیر شدگان بوده.. مثل اینکه از مسترهای اصلی این حلقه میباشد و فریبهای برنامه ریزی شده رو که برا انجمنشان مهم قلمداد میشده توسط این ادم ابلیس صفت صورت میگرفته! و کارهای ساده تر رو مسترهای نوپا انجام میدادن! اقای محمدی گفت: "هرچی درباره ی سر رشته ی انجمنشان سوال میکردیم جواب نمیدادن..جلسه ی دوم بازجویی که قراربود بازپرس زبده ی پلیس از سلمانی بازجویی کنه متاسفانه قبل از بازجویی خودش رو حلقه اویز میکنه و به درک واصل میشه و این نشون دهنده ی این هستش که سلمانی اطلاعات مهمی داشته که برای لو نرفتن اون دست به خودکشی زده...!" اقای محمدی به من تاکید کرد: "چون شما از طرف انجمنشان انتخاب شدید احتمالا دوباره به سراغتان خواهند آمد!" و سفارش کرد: "به محض اینکه احساس کردی کسی مشکوک است به ما اطلاع دهید..!" تا الان که هیچ برخورد مشکوکی با کسی نداشتم! امیدوارم بعد از این هم نداشته باشم..! امروز دوتا فرمول جدید که بوسیله ی اون میشه دو تا داروی شیمیایی و مورد نیاز بیماران رو تولید کرد تمام نمودم! مدتها بود روی این دو فرمول کار میکردم.. امروز میخوام به یکی از اساتید به نام ابراهیمی ارائه بدم...! دل تو دلم نیست‌‌ امیدوارم زحمتهام مثمر ثمر باشه...! فرمولها رو بردم اتاق استاد ابراهیمی... +سلام استاد... وااای خدای من این کیه دیگه؟! استاد ابراهیمی نبود! در همین حین از پشت سرم صدای استاد امد: "سلام خانم سعادت..بفرمایید!" گفتم: "استاد این فرمولها..خیلی روشون زحمت کشیدم!" استاد یک نگاهی به من و یک نگاه به برگه کرد و گفت: "خانم سعادت...احسنتم نشان دادی که از تبار ابن سینایی!" و ادامه داد: "من اینا رو بررسی میکنم..!" (به طرف اون اقاهه که داخل اتاقش بود اشاره کرد) _درضمن آقای معینی تازه از خارج تشریف اوردند و در اینجور موارد مهارت خاصی دارند! نگاهم افتاد سمت اقای معینی... وااای بلا به دور! تو چشماش آتیش دیدم! درست مثل دو سال پیش زمانی که سلمانی رو دیدم! ناخوداگاه زیر لبم شروع کردم به خوندن ایت الکرسی...! چهره ی معینی در هم و در هم میشد...! امد نزدیکم و گفت: "علیک سلام خانم سعادت!!!" من سلام نکرده بودم‌.. سرم رو انداختم پایین و گفتم: "ببخشید یه کم هل شدم!سلام استاد.." معینی اومد نزدیکتر و گفت: "امیدوارم کشفیاتتون مثل خودتون دافعه نداشته باشه!" خدااای من یعنی واقعا اینم حس کرده قران خوندن من رو؟! دیگه مطمئن شدم اینم یه جورایی به شیطان پرستان ربط داره!
😱🔥 از دوسال پیش گاهی اوقات شبحی از اجنه اطراف بعضی اشخاص میدیدم! و فقط به اقای موسوی این حالت ها رو گفته بودم! اقای موسوی میگفت: "این خیلی طبیعیِ!شما وارد این حلقه شدید.. بعدش موفق به تهذیب نفس و عرفان واقعی شدید!اگر چهره ی واقعی افراد‌ هم ببینید کار شاقی نیست...!" البته من چهره ی واقعی افراد رو نمیدیدم.. حاج اقا موسوی به من لطف داشتن! از اتاق استاد ابراهیمی اومدم بیرون و راهی خونه شدم.. دم در دانشگاه دیدم کسی پشت سرم صدام میزنه.. برگشتم ..... وااای اینکه معینیِ...! یعنی چکار داره؟! برگشتم با غرور خاص خودم گفتم: "بله بفرمایید؟!" معینی: "ببخشید مزاحمتون شدم..حقیقتش یه موضوع رو میخواستم خدمتتون عرض کنم.!" من: "بفرمایید؟!" معینی: "راستش ما یک انجمن داریم که همه ی اعضاشون جزو نخبه های دنیا هستند!نه تنها از ایران بلکه از تمام دنیا نخبه ها رو دور هم جمع کردیم!اگر شما مایل باشید میتونم عضوتون کنم!؟" خداییش وقتی حرف میزد چندشم میشد ازش! یه جورایی شیطان درونش من رو دفع میکرد...! بهش گفتم: "ببخشید من یه کم غافلگیر شدم..اگر امکان داره برای تصمیم گیری یه چند روز به من فرصت بدید!" معینی: "بله بله..حتما!این کارت منه اگر تصمیمتون مثبت بود من رو مطلع کنید!فقط خانم سعادت این موضوع بین خودمون باشه...!اشکال نداره؟!" گفتم: "مگه چیزه مخفی هست که بین خودمون باشه؟!" با خنده خداحافظی کرد و گفت: "من به شما اطمینان دارم.!" رسیدم خونه... مامان رفته بود سرکارش.. باباهم که نبود.. این موضوع برام خیلی مشکوک بود...! انجمن... نخبه..... دنیا.... و مهم تر از همه اون اتیش چشماش..! شماره ی سرکار محمدی رو پیدا کردم و گرفتمش... _الو بفرمایید؟ +الو؟!سلام..آقای محمدی؟! _بله بفرمایید شما؟ +خانم سعادت هستم..دوسال پیش به خاطر عرفان! _بله بله..یادم اومد!حالتون چطوره؟!بفرمایید امرتون؟! +ببخشید اقای محمدی امروز با یکی برخورد کردم که فکر میکنم مشکوک بود!گفتم شما رو در جریان بذارم..! اقای محمدی با یک شوق خاصی تو صداش گفت: "راست میگین؟!چه عالی..لطفا اگر میشه حضوری تشریف بیارید...!" بعدش یه لحظه مکث کرد و گفت: "نه نه...شما نیایید اینجا!شاید تحت نظر باشید!تمام چیزی رو که دیدید روی کاغذ بنویسید و بدید دست پدرتون ما خودمون یه جوری از دست ایشون میگیریم.!" +چشم حتما..خدانگهدار...! _خداحافظ... ‎‌
😱🔥 برای اقای محمدی همه چیز رو نوشتم.. اما از اتیشی که دیدم چیزی نگفتم! اخه میترسیدم باور نکنه مسخرم کنه..! بابا از سرکار اومد.. بهش گفتم چی شده و..بابا گفت: "دخترم دوباره مشکل برات درست میشه ها!" گفتم: "بابا توسفر کربلا با امام حسین(ع)عهد کردم تا اینا رو رسوا نکنم از پا نشینم!الان فک کنم وقت وفای به عهد رسیده..!" با این حرفم اشک تو چشمای بابا حلقه زد و دیگه مخالفتی نکرد..! شب بابا امد تو خونه و یک کاغذ داد بهم و گفت: "اقای محمدی داده برات..!" کاغذ و باز کردم... بعد از سلام و علیک اکیدا سفارش کرده بود که به هیچ وجه مشکوک رفتار نکنم و اونا متوجه نشن من به کسی راجب این موضوع صحبت کردم..! اقای محمدی نوشته بود: "باهاشون همکاری کن و طوری برخورد کن که باهاشون هم عقیده هستی!هیچ ترسی به خودت راه نده چون نیتت خیره خدا حامیت هست و بعد از خدا ما هم برای محافظت از شما نامحسوس مأمور میزاریم..!فقط تا میتونی تو دلشون جا کن و تو عمق انجمنشون نفوذ کن...!" فردا رفتم دانشگاه... مثل قبل عادی بود اما با معینی تماس نگرفتم! دوست داشتم یه چند روز بگذره تا فکر نکنه نقشه ای در سر دارم..! بعد از کلاسا رفتم دفتر ابراهیمی.. استاد تا من رو دید گفت: "دختر تو اعجوبه ای!یکی از فرمولات رو بررسی کردم..تا اینجا که اشکالی نداشته!اگر بخوای با دکتر معینی روش کارکنیم؟!" گفتم: "استاد اگر امکان داره خودتون بررسی کنید..!" استاد: "مشکلی نیست..حتما..!" میخواستم برم خونه.. بابا دو ماهی بود برای من پراید خریده بود! تا اومدم سوار بشم دیدم اه دو تا چرخش پنچره..! حالا چیکارکنم؟! کدوم نامردی اینا رو پنچر کرده؟! من که پنچر گیری بلد نیستم! بعدشم یه زاپاس بیشتر ندارم..! همینطور که با خودم کلنجار میرفتم دیدم یه شاسی بلند برام بوق میزنه.. با خودم گفتم: "اراذل و اوباش..لااقل از همین چادرم شرم کنید...!" دیدم نه بابا بوق ماشین سوخت! میخواستم بهش تند بشم و دعواش کنم تا نگاه کردم دیدم ای وای معینی هستش..! سرم رو انداختم پایین و گفتم: "ببخشید یکی ماشینم رو پنچر کرده..!" معینی: "خب بهتر..یه سعادت نصیب ما میشه در خدمت یک نخبه باشیم..!" گفتم: "نه ممنون!تاکسی میگیرم.." معینی: "خواهش میکنم خانم سعادت تشریف بیارید میرسونمتون.!" من که از خدام بود زودتر ته و توی ماجرا رو در بیارم با کلی خجالت سوار شدم..! و معینی انگار به هدفش رسیده لبخندی شیطانی زد و راه افتادیم...!
😱🔥 رو کردم به معینی و گفتم: "شما برای من یه جورایی آشنا بودید!انگار من رو یاد یه شخصی می انداختید..!" معینی: "نمیدونم...امیدوارم اون شخص براتون عزیز باشه!اما من یک حس غریبی نسبت بهتون داشتم!یک حس نچندان خوب..!" تو دلم گفتم: "مثل من..!حس تنفر دارم منتها الان مصلحت نیست بیان کنم..!" معینی: "اول بگو من تو رو یاد کی میاندازم؟!دوم بگو به پیشنهادم فکر کردی؟!موقعیت عالی ای هست که نصیب هر کسی نمیشه!امیدوارم شما این موقعیت رو از دست ندید..!" گفتم: "آیا میتونم بهتون اعتماد کنم؟!اخه یه جورایی رازه...!" (من میخواستم ببینم ایا در حدسم اشتباه نکردم؟!) معینی: "حتما حتما!من به کسی بازگو نمیکنم!مطمئن باشید...!" من: "راستش..راستش...با یک اقایی یه جورایی ازدواج کرده بودیم!یعنی نه به طور مرسوم..بلکه کائنات ما رو به زن وشوهری قبول کرده بودند..!اما متاسفانه دوسال هست مفقود شده و ازش نشانی ندارم..من در اولین نگاه شما به یاد ایشون افتادم..!" نفس عمیقی کشید و گفت: "پس خدا رو شکر یاد شخص عزیزی افتادید...!" من: "ببببله....(خبرنداری چقد عزیزه!)" معینی: "ببینم یعنی چه کائنات شما رو به همسری هم قبول کرده بودند...؟!" من: "یعنی ما به این درک رسیده بودیم که از جان و دل همدیگه رو دوست داریم پس از ازل تا ابد ما زن و شوهر بودیم!" معینی: "چه جالب حرفهای عرفانی میزنید!در این عرفان تا کجاها پیش رفتید؟!" من: "قول میدید به کسی نگید؟!" معینی: "بله حتماااا!" من: "راستش شعور کیهانی در من حلول پیدا کرده!من الان چند تا محافظ ماورایی دارم..!" معینی: "پس این کشفیات هم شاید از کمک شعور کیهانی باشه؟!درسته؟!" من: "احتمالا!" معینی: "حالا که اینقدر راحت سفره ی دلت رو برام باز کردی منم میتونم بهت اعتمادکنم!چون تو هم از جنس خودمی!منم چندین سال پیش به این عرفان متوسل شدم و به جاهای خوبی هم رسیدم!اما الان به هسته ی اصلیش وصلم..این اتصال و ارتباط دیگه برام بچه بازی شده...! کاش شما مجرد بودید اما....!" من: "هسته ی اصلی؟!" معینی: "اگر دعوتم رو بپذیری بهت میگم!" من: "بدم نمیاد همنشین نخبه ها بشم..!" معینی: "ممنون..حالا میفهمم چرا اولین بار قوه ی دافعه داشتم به شما...!" من: "جدی؟چرا؟!" معینی: "چون ابتدا با دیدن چهره ی زیبایتان آرزو کردم که کاش مال من بودید!اما حالا متوجه شدم قبلا کائنات شما رو برای دیگری انتخاب کردند!و‌این قوه ی دافعه برای این بود تا به من بفهماند شما متعلق به دیگری هستید..!" پیش خودم گفتم: "اره جون مادرت تو راست میگی!نمیدونی چه آشی برات پختم جناب عارف عاشق...!"
😱🔥 خلاصه... از معینی خواستم تا نزدیکی های آرایشگاه مامان برسونتم... نمیخواستم از من ادرسی داشته باشه..! معینی خرسند از اینکه شکار تازه ای به دست آورده شماره ام رو از من گرفت تا در موقع نیاز بهم زنگ بزنه و درجلسات به اصطلاح نخبه هاشون شرکت کنم..! معینی کاملا مطمئن شده بود که من از اون ابلیسکه ای بسیار زبر و زرنگم که برای محافظه کاریم لباس دختران محجبه برتن کردم و ادای انسان های مذهبی رو در میارم..! به خونه که رسیدم همه چی رو داخل کاغذ نوشتم و دادم به بابا تا دوباره به دست سرکار محمدی برسونه.. بابا وقتی به خانه اومد.. اینبار یک ساعت مچی بهم داد و گفت: "اقای محمدی سفارش کردن هر وقت تماس گرفتن و خواستی جلسه بری این ساعت رو به مچت ببند..!" یک هفته ای گذشت و از معینی خبری نشد.. هفته ی بعد گوشیم زنگ خورد.. ناشناس بود! جواب ندادم.. چند بار دیگه ام زنگ زد! اخرش پیام داد: "معینی هستم جواب بدید..!" زنگ زد... +الو سلام خوب هستید؟! _سلام خانم سعادت!شما چطورید؟! +ممنون... _غرض از مزاحمت راستش فردا عصر یک جلسه هست خوشحال میشم شرکت کنید..! +چشم..آدرس رو لطف کنید حتما...! _نه ادرس احتیاج نیست!یه جا قرار میذاریم خودم میام دنبالت..! حساسیتی برای گرفتن ادرس نشون ندادم و گفتم: "چشم مشکلی نیست پس من جلو دانشگاه منتظرتونم...!" با اینکه ازشون نمیترسیدم اما یه جور دلهره داشتم! خودم رو به خدا سپردم واز ارباب کمک گرفتم..... ساعت مچی رو بستم دستم و با توکل به خدا حرکت کردم.. جلو در دانشگاه معینی منتظرم بود! سوار ماشین شدم و سلام کردم.. معینی: "سلام بر زیباترین نخبه ی زمین...!" من: "ممنون..شما لطف دارید..!" معینی: "ببخشید..نمیخوام بهتون بر بخوره اما اگر امکان داره این چشم بند رو بزنید رو چشماتون..!" من: "نکنه تا اخرجلسه باید چشم بسته باشیم..!" معینی: "نه نه..به محل جلسه رسیدیم آزادید!فقط اگر میشه گوشیتونم خاموش کنید..!" ناچار خاموش کردم و چشم بند هم گذاشتم.. حرکت کردیم.. داخل ماشین پیش خودم همش قران میخوندم.. معینی هر از گاهی یه چیزی میپروند و از افراد شرکت کننده تعریف میکرد و از اهداف انجمنشون میگفت..! اون معتقد بود با جمع آوری نخبه ها و افراد باهوش و با استعداد میخوان جامعه ای آرمانی بسازن!جامعه ای که در تمام کتابهای آسمانی وعده داده شده است..! بالاخره بعد از ۴۵دقیقه به محل مورد نظر رسیدیم...
😱🔥 به محل مورد نظر رسیدیم.. وای خدای من اینجا از همه نوع ادمی بود! محجبه.. آزاد.. پیر.. جوان... و حتی نوجوان! همه یک نوع ویژگی داشتند که متمایزشان کرده بود! بعضی ها هم برای شناخته نشدنشان نقابهای مختلف بر صورتشون گذاشته بودن! با چند نفر از شرکت کننده ها هم کلام شدم و متوجه شدم اینجا اصلا ربطی به عرفان حلقه نداره اما عرفان حلقه وسیله ای برای جذب بعضیا شده! چیزهایی میدیدم که بسیار متاسف میشدم! یکی رو ازطریق اعتقادات مذهبی.. یکی رو از طریق اعتقادات سیاسی.. یکی دیگر رو از طریق حس وطن پرستانه ش جذب کرده بودن! بعضی چهره ها رو میشناختم! از رتبه های کنکور بودن و جزو نوابغ به حساب می اومدن! اما متاسفانه با یک برخورد متوجه میشدی در دام اعتیاد افتاده ان! خیلی پریشان شدم.. معینی هم رفته بود پیش اون کله گنده هاشون.! بالاخره سخنران جلسه شان که پیرمردی مو سفید و چشم آبی بود بالای سن رفت و شروع به صحبت کرد.. ابتدا فکر میکردم مال کشور دیگریست اما وقتی با زبان سلیس فارسی صحبت کرد شک کردم که خارجی باشه...! خیلی محتاطانه و زیرکانه صحبت میکرد... سخنران شروع کرد..: به نام(ان سوف)! خدایی که جهان رو در چندین مرحله خلق کرد! انسان رو در کالبد آدمی بوجود آورد تا در نظم این جهان به او کمک کند....!" وای بلا به دور اینجا از اشرف مخلوقات به همکار نعوذ بالله خدا منصوب شدیم..! و شروع کرد به تشریح و توضیح اهداف(برگزیدگان)! میگفت: "ما قرار است کارهای بزرگ انجام دهیم!و وظایف هرکس طبق توانایی هاش به صورت خصوصی بهش ابلاغ میشه و انجمن برگزیدگان همه رو به دقت زیر نظر داره!و از ما بین همه ی نخبه ها نه تنها در ایران بلکه در کل جهان افرادی انتخاب میشوند که در زمانی خاص تعلیماتی خاص به انها داده میشود و این افراد خود مربی گری نخبگان دیگر رو به عهده می‌گیرند!" اصلا حرفاش خیلی نامحسوس روی روح و روان طرف تاثیر میذاشت! و طوری شستشوی مغزی میداد که اصلا فرد متوجه نمیشد که با اعتقاداتش داره بازی میشه...! دلم به حال این نخبه ها میسوخت و خیلی متاسف میشدم چرا خود مملکت به بهترین نحوه از این منابع استعداد استفاده نمی کرد؟! اخر غفلت تا کی؟! اعصابم به شدت متشنج شده بود که خدا رو شکر حرافی ها تموم شد.. قبل از پذیرایی به هر کس پاکتی دادند که نام اون شخص روی اون پاکت نوشته شده بود! و امرکردن پاکت رو در منزل باز کنیم! دوباره چشم بند و راه برگشت با معینی....
😱🔥 به خونه رسیدم... بابا اومده بود... مامانم خونه بود.. فوری رفتم تو اتاقم.. در پاکت رو باز کردم و اول چشمم افتاد به یک دسته دلار! شمردم۱۲۰دلار بود یک کاغذ هم داخلش بود به این مضمون: "خانم هما سعادت ورود شما را به انجمن برگزیدگان تبریک میگوییم!امیدوارم در اینده بیشتر و بیشتر با هم همکاری داشته باشیم‌‌..به یاد داشته باشید ما برگزیده شده ایم تا این جامعه را به جامعه ی آرمانی برسانیم..! وظیفه ی شما در ابتدای راه تحقیقات در زمینه ی هسته ای در مرکز تحقیقات هسته ای و در آوردن آمار و اطلاعاتی که متعاقبا به شما اعلام میشود. اگر در وظیفه تان موفق بودید انجمن به شما تعهد میدهد به زودی کارگاهی تحقیقاتی با تمامی امکانات لازم تحت اختیار شما قرار خواهد داد..!" حالا میفهمم که چرا تو این مملکت فرار مغزها داریم..! اخه برای یک جلسه ی دوساعته ۱۲۰ دلار به یک جوان آس و پاس و البته باهوش بدن حتما تحت تاثیر قرار میگیره! البته صحبت کردن و سخنرانیهاشون خیلی نرم و نامحسوس ذهنیت یک جوان رو شستشو میده! وقتی صحبتهای این انجمن رو شنیدم دیگه برام کارهای داعشیها که برای رفتن به بهشت سر میبرن تعجب برانگیز نبود! به احتمال زیاد برای اونها هم همینجور برخورد شده و مغزشون رو شستشو دادن و اعتقادات خود رو بر مغز طرف چیره کردن! سریع بابا رو در جریان گذاشتم.. تمام اتفاقات و حرفهایی که زده شد و محتویات پاکت رو برای محمدی نوشتم! پدرم دیگه کار ازموده شده بود.. از خانه بیرون رفت.. از من میخواستند اطلاعات مملکتم رو برای این جانورها که هنوز نمیدانستم از کجا تغذیه میشون بفرستم...! محال بود همچین کاری کنم! باید ببینم نظر سرکار محمدی چی هست... سرکار محمدی برام پیغام داده بود هر کار که گفتن بکن اما اگر زمانی خواستی اطلاعات مرکز تون رو براشون کپی کنی قبلش با ما هماهنگی کن! ما خودمون یک فلش حاوی اطلاعات برات ارسال میکنیم.. از اینکه از اولش پلیس رو در جریان گذاشتم خیلی خوشحال بودم! هم یه جورایی احساس امنیت میکردم و هم با راهنمایی پلیس اشتباهی مرتکب نمیشدم.. امروز یک استاد جدید آمده بود! استاد مهرابیان.. دانشجوها به خاطر اینکه استاد مهرابیان جوان و تازه کار بود و سال اول تدریسش هست بهش میگفتن جوجه استاد...! اما با اولین جلسه ی کلاس متوجه شدم استاد علی رغم سن کمشون استاد باسوادی بود..!
😱🔥 سر کلاس استاد مهرابیان یک احساس خاصی داشتم! یعنی احساس بدی نبود! یه جورایی خوشایند بود..! استاد هم هر از چند گاهی نگاهی مرموزانه سمت من می انداخت! سنگینی نگاهش رو حس میکردم! منتها تا سرم رو بالا میگرفتم نگاهش رو از من میدزدید.. جلسات انجمن برگزیدگان هر هفته ای یک بار برگزار میشد! برام جالب بود هر هفته راجب مسئله‌ ای صحبت میکردند! یعنی یه جورایی نامحسوس شستشوی مغزی میدادن! تو این کلاسها با خانمی به اسم سپیده دوست شدم.. سپیده تحصیلات انچنانی نداشت! اما خیاط بسیار ماهر و چیره دستی بود و از طریق یکی ازمشتریهای به قول خودش امروزی و روشنفکرش با این انجمن اشنا شده بود..! سپیده از لحاظ اعتقادی خیلی متعصب نبود و اطلاعات دینی زیادی نداشت و مثل خیلی از جوان ها از اسلام و شیعه فقط نامش رو یدک میکشید! این کلاسها هم موثر واقع شده بودن و از همون نام دین هم زده کرده بودنش..! یک چیز جالبی که بود اینه که من فکر میکردم به خاطر حجاب و اعتقادات دینی ام از این انجمن طرد بشم اما با کمال تعجب دیدم خیلی هم تحسینم میکردن! یک جلسه که درباره ی دین و..بود ما رو دو گروه کردن و تو دو تا کلاس متفاوت بردن! سپیده جز اون گروه و من جز گروهی دیگه بودم و کاملا معلوم بود گروه مذهبی های متعصب رو از شیعه های سست اراده جدا کرده بودن! و این از هوشمندی شون نشات میگرفت تا هر یک از ما رو طبق اعتقادات خودمون اما در راه رسیدن اهداف انجمن تربیت کنن..! کلاس که تمام شد.. قبل از رفتن سپیده رو پیدا کردم و گفتم: "امروز میخوام یه جایی ببینمت!" سپیده ادرس خیاطیش رو داد تا بروم به دیدنش... غروب رفتم خیاطی سپیده.. اوه اوه عجب بزرگ بود ها.! سپیده رو دیدم و گفتم: "دختر میدونستم کارت عالیه!اما نمیدونستم مملکتت اینقده بزرگه..!" سپیده با خنده گفت: "از اول اینجور نبود با کمکهای انجمن توسعه اش دادم..!" راستش مدل های لباس هایی که برای نمایش گذاشته بود جوان پسند و خیلی فریبنده اما کلا آزاد و غربی بود...! سپیده رو کرد به من و گفت: "نگاه کن هر مدلی پسندیدی مهمون من!خودم برات رو یه پارچه ی زیبا در میارم و تقدیم میکنم..!" گفتم: "ممنون سپیده جان..طرحات خیلی قشنگن اما با سلیقه ی من جور نیستن..!اخه اینا رو نگاه میکنم فکر میکنم نکنه تو خیاط خونه ای در لندن اومدم....!" سپیده: "دختر خوب وقتشه تو هم بروز باشی!تا کی این مدلهای املی و تاریخ گذشته رو استفاده میکنی..؟!" من: "مدلهای لباسم اتفاقا به روزه منتها چون یه دختر مسلمان شیعه هستم پوشیده است تا از گزند گرگ های آدم نما در امان باشم و هر کس و ناکسی با چشماشون به بدنم ناخنک نزنن عزیزم!" سپیده سرش رو آورد کنار گوشم و گفت: "تمام مدلها مال اونور آب هستن!انجمن برام فرستاده!جوانها هم خیلی ازشون استقبال کرده ان!میبینی چقد سرم شلوغه...!" خیلی متاثر شدم... ببین این نامردهای خبیث تا کجا پیش رفتن که ما حتی تو پوششمون هم طبق نظر اونا پیش میریم..! به سپیده گفتم: "حالا از اینا بگذریم...چون از هم جدامون کردن خیلی دوست داشتم بدونم تو کلاس شما چی گفتن؟!" سپیده خندید و گفت: "وای دختر تو چقدر حال داری ها!چی گفتن؟!یه مشت حرف که من ازشون هیچی نفهمیدم!فقط برام جالب بودن خخخخ.