#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_دوازدهم
وارد ساختمون شدیم...
مثل اینکه خونه ی یکی از مسترهای زن بود!
انگار نیمه های جلسه بود که رسیدیم!
ازچیزی که میدیدم خیلی تعجب کردم!
بر خلاف جلسه ی قبل که معنوی و روحانی بود اینجا مثل تگزاس میموند!
یک مشت زن بی حجاب قاطی مردا هرکدوم یک جام به دستشون که فکر میکنم ش*ر*ا*ب بود!
باتعجب برگشتم به سمت بیژن و گفتم:
"اینجا چرا اینجوریاست؟!اینا که دم از دین و قرب خدا میزنن با نجاست خواری و ش*ر*ا*ب میخوان به قرب الهی برسند؟!"
بیژن گفت:
"تحمل داشته باش!تو چون مدارج عالی عرفان رو طی نکردی درک اینجور چیزا برات امکان پذیر نیست!تو اینجا نمیخواد کشف حجاب کنی و چیزی بنوشی..فقط یک اتصال بگیر تا ببینم ظرفیت تعلیم ترم های بالاتر رو داری؟!"
مثل همیشه نتونستم باهاش مخالفت کنم..
دو تا از مسترها اومدن دو طرفم و به اصطلاح خودشون وصلم کردن به شعور کیهانی...!
خدای من..
همه جا رو نور سیاهی فرا گرفته بود!
به نظرم میرسید یکی داره کاسه ی سرم رو میتراشه!
دست و پاهام به اختیار خودم نبود و تند تند تکون میخورد!
ناخودآگاه از جام بلند شدم رفتم سمت اشپزخونه..
هرچی دم دستم بود شکوندم یه کم آروم شدم و اومدم سرجام نشستم.!
بیژن که شاهد همه چی بود کف زنان اومد کنارم نشست و گفت:
"آفرین هما...میدونستم که روح تو ظرفیتش رو داره!توموفق شدی به شعور کیهانی وصل بشی!اون ظرف شکستنتم یک نوع برون ریزی بود! از این به بعد تو میتونی کارای خارق العاده ای انجام بدی...!"
بعد انگار کسی تو گوشش چیزی گفت..
بلند شد..
_پاشو هما بابات داره میاد سمت دانشگاه!پاشو تا نرسیده من ببرمت...!
سریع پا شدم و راه افتادیم..
تقریبا پنج دقیقه زودتر از بابا رسیدم..!
سوار ماشین بابا شدم..
میخواستم سلام و علیک کنم یکهو صدای انگلیسی مرد گونه ای از گلوم بیرون امد.!
بابا با تعجب نگاهم کرد..
پشت سر هم سوالای مختلف پرسید..
من میخواستم جواب بدهم اما بی اختیار با اینکه اصلا به زبان انگلیسی وارد نبودم جواب سوالات بابا رو با همون لحن صدا و به زبان انگلیسی سلیس جواب میدادم.!
خودم گیج شده بودم و بابا داشت دیوونه میشد...!
رفتیم خونه..
مامان امد جلو بابا زد تو سرش و اشاره کرد به من و گفت:
"حمیده..دخترت دیوونه شده!"
مامان شونه هام رو تکون داد..
پرسید:
"چت شده هما؟!"
اومدم بگم هیچی نشده و...
اینبار صدای بچه ای از گلوم خارج شد که به زبان ترکی صحبت میکرد......!
خودمم گیج شده بودم..
بابا اینبار خشکش زده بود و مامان ازحال رفت..!
منو بردن تو اتاقم قرص خواب دادن بخورم تا بخوابم.!
فک کنم به گمانشون من واقعا دیوونه شده بودم!
عصر میخواستن ببرنم پیش روانپزشک..!
خیلی احساس خستگی میکردم..
اروم خواب رفتم..
با تکون های مادرم ازخواب بیدارشدم..
مادر با ترس بهم خیره شده بود...
گفتم:
"ساعت چنده مامان؟!"
مامان پرید بغلم کرد و گفت:
"خدا رو شکر خوب شدی..دیگه دری وری با زبون های ترکی و انگلیسی نمیگی..!پاشو عزیزم یه چی بخور میخوایم بریم دکتر!"
گفتم:
"دکتر نه من طوریم نیست نمیام.!"
مامان:
"اتفاقا باید بیای..همون دفعه ی قبل که تشنج کردی می بایست میبردیمت...!"
بالاخره با زور همراه پدر و مادرم رفتیم پیش یک روان پزشک...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا