#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_ششم
رسیدم جلو ساختمان...
سلمانی منتظرم بود!
امد جلو دستش رو دراز کرد سمتم..
منی که این کارها رو حرام میدونستم بی اختیار دست دادم!
وااای دوباره تنم داغ شد...!
سلمانی اشاره کرد به ماشینش و گفت:
"میخوام یک جای جالب ببرمت..حاضری باهام بیای..!"
تو دلم گفتم:
"توبگو جهنم..!معلومه میام..!"
با یک لبخندی نگاهم کرد و گفت:
"فرض کن جهنم...!"
وای من که چیزی نگفتم!
باز ذهنم راخوند!
داشتم متقاعد میشدم بیژن از عالم دیگه ای هست...!
سوار شدم...
سلمانی نشست و شروع کرد به توضیح دادن:
"ببین هماجان..اینجایی که میبرمت یه جور کلاسه!یه جورآموزشه!اما مثل این کلاسای مادی و طبیعی نیست!خیلیا برای درمان دردهاشون میان اونجا!انواع دردها با فرادرمانی درمان میشه!خیلیا برای کنجکاوی میان و برخی هم برای پیوند خوردن به عرفان وجهان ماورای طبیعی جهان کیهانی میان!هرکس که ظرفیت روحی بالایی داشته باشه به مدارج عالی دست پیدامیکنه!به طوری که میتونه بیماریها رو شفا بده!اصلا یه جور خارق العاده میشه...!"
بیژن هی گفت و گفت...
من تا به حال راجب اینجور کلاسها چیزی نشنیده بودم اما برام جالب بود!
بیژن یک جوری حرف میزد که دوست داشتم زودتر برسیم!
خیلی دوست داشتم بتونم این مدارج راطی کنم.......!
و این اولین برخورد حضوری من با گروه به قول خودشون عرفان حلقه یا بهتره بگم حلقه ی شیطان بود....!
رسیدیم به محل مورد نظر..
داخل ساختمان شدیم...
کلاس شروع شده بود!
اوه اوه کلی جمعیت نشسته بود!
یه خانم محجبه هم داشت درس میداد!
به استادهاشون میگفتن (مستر)..!
ما که وارد شدیم خانمه اومد جلو مثل اینکه بیژن درجه اش از این خانمه بالاتر بود.!
مستر:
"سلام مستر سلمانی...خوبی استاد؟!به به میبینم شاگرد جدید آوردین!"
بیژن:
"سلام مستر..ایشون شاگرد نیست!هما جان عزیز منه!"
سرش را برد پایین تر و اهسته گفت:
"قبلا هم اسکن شده..!"
چیزی از حرف هاش دستگیرم نشد!
مستره گفت:
"انشاءالله خوشبخت بشید..با اون قبلیه که نشدید انشاءالله با هما جان خوشبختی رو بچشی...!"
این چی میگفت؟!
یعنی بیژن قبلا ازدواج کرده و جدا شده بود؟!
رفتم نشستم..
جو جلسه معنوی بود از کمال روح و رسیدن به خدا صحبت میکردند...!
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا