eitaa logo
نوڪࢪحســینیم ¹²⁸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
30 فایل
『بسم‌اللھ‌ِ الذی‌خَلقَ‌الحُسَیۡن؏ :)!』 مولـودِ ۱۵-۶-۱۴۰۱ - خوشبخت ماییم ز کل ِجهان ك نوکر حسینیم:)! +محلِ‌اجتماعِ‌عاشقای‌امام‌حسین❤️‍🩹! کپی؟ به‌شرط‌دعای‌فرج🌱! اگه حرفی بود:) @HHanaanehh
مشاهده در ایتا
دانلود
😱🔥 امروز صبح رفتم دانشگاه... اما همه ی ذهنم درگیر حرف های بابا بود! باید عصر از بیژن میپرسیدم..! اگه یک درصد همچین چیزی باشه... خلاف عقل هست که انسان پا توی این وادیا بگذاره...! بابا اومد دنبالم... مثل ساعت دقیق بود هااا..! رسیدیم خانه... نهارخوردیم.. بابا کارش وقت و زمان نمیشناخت! خداییش خیلی زحمت میکشید..! غذا که خورد راهی بیرون شد و گفت: "هما جان عصری کلاس داری؟!ساعت چند تا چند؟!میخوام بیام دنبالت..!" گفتم: "احتیاج نیست بابا...سمیرا میاد دنبالم!" بابا: "نه عزیزم من رو حرفی زدم هستم محاله یک لحظه کوتاه بیام..!" من: "ساعت یک ربع به ۵ تا ۶!" بابا: "خوبه خودم رو میرسونم!" یه مقدار استراحت کردم.. اما ذهنم درگیر اتفاقات اخیر این چند روز بود تا به بیژن و عشقش میرسید قفل میکرد..! اماده شدم.. بابا اومد و رسوندم جلو کلاس و گفت: "من ۶ اینجا منتظرتم..!" رفتم داخل... اکثر هنرجوها اومده بودند! سمیرا هم بود.. رفتم کنارش نشستم.. گفت: "چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟!" من: "با پدرم اومدم..ممنون عزیزم!" در همین حال بیژن اومد.. یک نگاه بهم انداخت.. انگار عشق خفته رو بیدار کرد! دوست داشتم در نزدیکترین جای ممکن بهش باشم! با کمال تعجب دیدم اولین صندلی کنار خودش رو نشون داد و گفت: "خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید...!" کلاس تموم شد.. سمیرا گفت: "نمیای بریم؟!" گفتم: "نه ممنون تو برو من یه سوال دارم..!" _مهرنیا