#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_پنجم
از جهان ماورای ماده حرف میزد!
من با اینکه هیچی از حرفاش نمی فهمیدم اما همه ی گفته هاش رو تایید میکردم!
بعد از ساعتی با صدای در که سمیرا بود حرفاش رو تموم کرد و اجازه داد راهی خانه شوم....
و این اول ماجرا بود!
سمیرا سوال پیچم کرد..
_استاد چکارت داشت؟!چرا اینقد طول کشید؟! چرا گردنبنده را دادی به من و....؟!
هر چی سمیرا پرسید جوابی نشنید چون من مثل آدمهای مسخ شده به دقایقی قبل فکر میکردم!
به اون گرمای لذت بخش!
احساس میکردم هنوز نرفته دلم برای سلمانی تنگ شده!
دوست داشتم به یک بهانه ای دوباره برگردم و ببینمش..!
رسیدیم خونه..
سمیرا با دق گفت:
"بفرمایید خانوووم...انگار شانس من لالمونی گرفتی!..
پیاده شدم..
بدون هیچ حرفی...
صدا زد:
"همااااابیا بگیر گردنبندت رو..."
برگشتم گردنبند را گرفتم و راهی خانه شدم
مامان برگشته بود خونه..
گفت:
"کجا بودی مادر؟!بابات صد بار بیشتر به گوشی من زنگ زد!مثل اینکه تو گوشیت رو جواب نمیدادی...!"
بی حوصله گفتم:
"کلاس گیتار بودم..گوشیمم یادم رفته بود!بابا خودش منو رسوند..."
مامان از طرز جواب دادنم متعجب شد!
اخه من هیچ وقت اینجور صحبت نمیکردم و بنا رو گذاشت بر خستگیم!
واقعا چرا من اینجورشده بودم؟!
مانتوی قرمزم رو خواستم در بیارم اما این بار دکمه هاش راحت باز شد!
یاد حرف سلمانی افتادم که میگفت:
"قرمز بهت میاد..همیشه قرمز بپوش...!"
لبخندی رو لبام نشست..!
تو خونه کلا بی قرار بودم!
با اینکه یک روز هم از کلاس گیتارم نگذشته بود ولی به شدت دلم برای سلمانی تنگ شده بود!
اصلا سر در نمی اوردم منی که به هیچ مردی رو نمی دادم و تمایلی نداشتم این حس عشق شدید ازکجا شکل گرفت...!
حتی تو دانشگاه هم اصلا حواسم به درس نبود.!
هنوز یک روز دیگه باید سپری میشد تا دوباره ببینمش...
دیگه طاقتم طاق شد..
شماره ی سلمانی رو که در اخرین لحظات بهم داده بود ازجیب مانتوم درآوردم و گرفتم..!
تا زنگ خورد یکهو به خودم اومدم و گفتم:
"وای خدا مرگم بده الان چه بهانه ای بیارم برای این تلفن.....!"
گوشی رابرداشت..
_الو بفرمایید؟!
+س س س سلام استاد!
_سلام همای عزیزم..!دیگه به من نگو استاد راحت باش بگو بیژن....!خوبی؟!چه خبرا؟!
+خوبم...فقط فقط...
_میدونم نمیخواد بگی!منم خیلی دلم برات تنگ شده!میخوای بیا یه جا ببینمت؟!
اخیش با این حرفش انگار دنیا رابهم داده بودند.!
+اگه بشه که خوب میشه!
_تانیم ساعت دیگه بیا جلو ساختمان کلاس باشه؟!
_چشم..اومدم!
مامان و بابا هر دوشون سرکار بودن!
یه زنگ زدم مامانم گفتم"بیرون کار دارم"
مامان هم کلی سفارش کرد که مراقب خودت باش و....
آژانس گرفتم سمت کلاس گیتار وحرکت کردم...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا