#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_یازدهم
بابا بیچاره فکر میکرد به خاطر برخوردش من اینجور شدم..
برای همین مهربون تر از قبل نازم رو میکشید....!
ولی غافل از این که عامل این حالتم اول بیژن و بعدش اعمال خودمه...!
خداییش خودم خیلی وحشت کرده بودم اما باز هم درس نگرفتم و زنگ زدم به عامل جنایت یا همون بیژن و بهش گفتم چی برام پیش اومده..!
بیژن گفت:
"اتفاقا این حالت نشونه ی خوبیه!یک نوع برون ریزیه!تو اتصالات بعدی بهتر از این میشی...اولشه! تو استعداد مستر شدن داری هما جان...!"
روزهای بعدی تلفنی با بیژن درتماس بودم..
جالبه که شوره ی سرم به کلی از بین رفته بود و این باعث شد من به کارهای بیژن اعتماد کنم..!
یک روز بیژن زنگ زد و گفت:
"هما یک جلسه تو خونه ی یکی از دوستان هست که بهت افتخار میدم بیایی!جلسه ای استثنایی هست و هرکسی رو راه نمیدن!آخه همه از مستر های سرشناس و موفق هستند.!"
گفتم:
"بابا کنترلم میکنه...نمیذاره بیام..!"
گفت:
"جلسه طرف صبحه..میام دانشگاه دنبالت و تا قبل از اینکه بابات بیاد دنبالت برت میگردونم.!"
با اینکه یه کم میترسیدم اما خیلی دوست داشتم تو همچین جلسه ای باشم و مسترهای مهم رو ببینم..!
به پیشنهاد بیژن مانتو قرمزم رو پوشیدم..
انگار رنگ قرمز یک تقدس خاصی براشون داشت!
بعد از ساعتی انتظار بالاخره بیژن رسید.!
نشستم تو ماشین..
بیژن دستم رو گرفت و گفت:
"قبل از حرکت باید یک چیزی بهت بدهم.!"
از تو داشبرد ماشین یک جعبه ی کوچک درآورد..
یه انگشتر ظریف با نگینی که شکل یک چشم روش چسبونده شده بود..!
به انگشتر نگاه میکردی انگار اون چشم داشت نگاهت میکرد..!
انگشتر رو کرد تو انگشتم و گفت:
"اینم حلقه ی ازدواج برای همسرگلم...!"
از انگشتره خوشم اومد..
بیژن میگفت:
"این تک چشم نیروهای اهریمنی رو ازت دور میکنه!"
و من نمیدونستم که این انگشتر باعث جذب شیاطین میشه..!
حرکت کردیم به سمت مقصد....
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا