eitaa logo
<مجنون الحیدر>
238 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
42 فایل
میشودنیمه‌شبےگوشه‌ی‌بین‌الحرمین من‌فقط‌اشک‌بریزم‌توتماشابکنی(:؟️ یِه‌حرم‌داره‌ارباب‌ُیِه‌جهان‌ِگرفتارش.💚 https://daigo.ir/secret/3366134401 ناشناس🌹 https://virasty.com/Zenab1337 نشانیِ ویراستی❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️دلنوشته دختر شهید رئیسی 🔸امروز داشتیم یک دسته از دارو ها را جابجا می کردیم. مامان گفتند ببین روی این کرم ها چی نوشته بلند خواندم کرم ترک پا ، کرم ....، ... دلم تکان خورد دیدم مامان زیر دست هایشان بی صدا گریه می کنند. مدت زیادی بود که به خاطر سفر های زیاد و پشت هم و سفر با ماشین تو جاده های سخت زانو های بابا درد های زیادی داشت . گاهی حتی نشستن در نماز براشون سخت میشد . به زحمت نماز می خواندند. این هفته های قبل از شهادت درد پا اذیت می‌کرد. یک دکتری آمده بود چسب درد زده بود . نمی دونم چسب درد رو بد زده بود، چسب بد بود یا پوست حاج آقا خیلی حساس بود که اطرافش پر از تاول شده بود. کار به اورژانس و پانسمان و...کشید. من با شنیدن این خبر خیلی بهم ریختم. از تصور دردی که می کشیدن خیلی اذیت بودیم. حساسیت فصلی پوستی هم اضافه شده بود . پاشنه پاشون ترک میزد. این همه کرم برای همان بود. وقتی می رفتند تبریز هنوز پاشون پانسمان داشت. پوست حساس لطیف و پانسمان و تاول ها همه در چند ثانیه سوخت . بعد تر ها فهمیدیم بخشی از پای ایشان در ورزقان جا مانده بود و دوستانمان همانجا به خاک سپرده اند. پیکر اربا اربا سهم روضه های شب هشتم محرم بود برای حاج آقا... ما را بخرد کاش
علی‌جان ؛ پیش‌بچهات ، توفقط‌گریه‌نکن (:
Hossein Taheri - Pedaresh Abotorab o Madarash Omebanin 128.mp3
3.76M
کفیل‌ابالفضل..بی‌بدیل‌ابالفضل - حسین‌طاهری .
ظهوراتفاق‌‌می‌افتد؛ولی‌مهم‌‌این‌ است‌؛که‌ماکجای‌‌ِاین‌‌ظهورباشیم ! -شهید‌احمدی‌روشن
‹ اللَّهُمَّ افْتَحْ لَنَا أبْوابَ رَحْمَتِكَ › خدایا باب‌ خیر را برای ما بگشا . .
دیدی بعضـے وقتا حوصلھ کار خوب ندارۍ؟!حال نداری نماز بخونـے، سختتھ قرآن بخونۍ ، سر روضھ بۍحالـے! لذت میبرۍ با گناه! مطمئن باش یِ کاری کردی کھ اینجوری شده . .💔
دقیقا همین جـٰا ، برو در خونھ خدا گریھ کن ضجه بزن! بگو چۍ شد ڪھ این نعمت و توفیق رو ازم گرفتـے؟!(:💔 چیشد این حال ِ خوب رو ازم گرفتی؟!قطعا من یِ غلطۍ کردم دیگھ . . آخُداغلط‌کردم‌جوونی‌کردم !
مشهدالرضا یعنی؛ خانه‌ی بی پناهان ِ دل شکسته:)🥺 💔
دوست‌داشتن‌تـو بہ‌دلتنگی‌اش‌مۍ‌ارزد‌ اما‌آقاۍ‌ابـٰاعبدالله‌بہ‌دلتنگی‌ و‌دورۍ‌ ِما‌راضی‌نشو💔:)!
این نفس بی تو بعید است که تکرار شود...✨
بزرگترین اشتباهمون اینه که فکر میکنیم بقیه مثل خودمون ساده و مهربونن❤️‍🩹
« وَ أَمِنَ مَنْ لَجَأَ إِلَيْكُم » هر که به شما پناه آورد امان یافت❤️‍🩹 . .
هـر جا در خفا بدی کردند ؛ بدان آن شخص تا قدرت را نداند ، از دنیا نمیرود . - حـَضرت‌مـُصطفی .
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ (بهارسال۶۲) بعد عامر همه چی عوض شد . زور و زورگویی از طرف خانواده شوهرم زیاد شد . میگفتن عمار بعد از اینکه بزرگ شد زینب باید بره ایران البته بدون پسرش . کنیز خونه روهم رد کرده بودن و منو کنیز کرده بودن . اگه یه کاری رو درست انجام نمیدادم یه سیلی و زندانی در اتاق نصیبم میشد . ولی برای رفتن به سرمزار علی آزاد بودم. لباسامو پوشیدم و رفتم قبرستان موصل . تارسیدم به مزارعلی گفتم: +در تن بی‌قرار من، یاد تو پرسه می‌زند...   خوبی عزیز دل خواهر؟ بعد بالبخند تلخی نشستم . +رفتی و ندیدی که چه ها بر سرخواهرزینبت نیامد . عامر رو صدام کشت . به ابوکمال مدال تیمساری دادن . عمار بزرگ شده و سه سالشه . گل پسرت هم ۷سالشه هااااا . فکرکنم فریده میفرستتش مدرسه . مگه قرار نبود اولین لوازم التحریرش رو تو براش بخری؟:)توکه میدونستی شهید میشی در این راه ، چرا ازدواج کردی؟اون دختر۲۷ساله چه گناهی کرده که اینطوری چشم انتظارت بمونه؟من بهش گفتم شهید شدی . اما نگفتم که تورو دوجا دفن کردیم . یا خودت میری بهش میگی ، یا..... اون از من خواسته که با تو برگردم به ایران . راستی اسم پسرمو چی بزارم؟عماد خوبه؟اگه بچه دختر شد اسمش رو بزارم صبرا؟؟(بابغض گفتم)عامر رو صدام کشت . دامن کشان رفتی ،دلم زیر و رو شد . چشم حرامی با خواهر روبه رو شد . بیا برگرد ای کس و کارم ، منو تنها نگذارر ای برادر . کاش بیای و من رو از دست این قوم مغول نجات بدی . پسرم عمار رو ازم گرفتن . کنیز خونه رو هم که رد کرد . اگه کاری نکنم براشون یه سیلی نصیبم میشه . بگو چیکار کنم. این بچه ای که تو راه هست رو چیکارکنم؟تو هوای خواهرت رو داری دیگه؟؟ مگه من عاشق تو نبودم؟مگه من بخاطرتو با اقاجون و خانم جون رودررو نشدم؟من بد خواهری برای تو بودم؟ اگه این همه بی توجهی تو بخاطر اون سوتیِ اون روز که بی مهابا از خوشحالی پریدم بالا وپایین و بغلت کردم که باعث شد فرمانده ات متوجه بشه . ببخشید ، معذرت میخوام!ای غم در سینه مانده ؛ رفتنت بیچاره ام کرد. راستشو به ابجی زینبت میگی؟برای ایرانت چطوری دلبری کردی که شهادت نصیبت شد؟ تو رفتی ولی این بی شرفا دست از سرم برنداشتن . بالاخره غیرتت به جوش میاد دیگه نه؟(روکردم طرف کربلا و گفتم) ابی عبدالله فدای کی شدی تو؟!(روکردم به مزارعلی و گفتم)که فدات میشن حالا یکی یکی . نفس میکشم هوای تو رو . شنیدم از دل مقتل صدا تورو . نگاه میکنم با حسرت ، شهدای تورو . خم شدم و به مزارش بوسه زدم . زیرلب گفتم: +تا انتقام تو و عامر و مهدی رو از صدام و امثالش نگیرم . اروم نمیشینم . دستمو اوردم بالا و گفتم: +فعلا خداحافظ عزیزدل خواهر .(با بغض گفتم) به این سوال خواهرانه ام جواب بده باشه؟ وقتی تورو کشان کشان میبردن ، وقتی دست راست قطع شد ، وقتی بهت گلوله زدن ، خیلی درد داشت؟برام سواله که چرا جمجمه ات بریده شد😭😭😭😭😭💔؟برم به فریده بگم که چطوری تورو شهید کردن؟ تو علمدار خانواده ی اقبالی دوگاهه بودی . خدا هیچ خانواده و قبیله رو بی علمدار نکنه💔😭😭💔🥺 یه نیرویی بهم میگفت که برم و به گریه بیشتر از این ادامه ندم . سریع ماشین رو روشن کردم و روندم طرف نجف .بعد از عرض ادب ، روبه ایوون طلا نشستم و گفتم : +امیرالمومنین تا الان گله ای نکردم . نه از شما ،نه از عامر ،نه از علی و نه از مهدیِ شهید .(باصدای بلند طوری که همه نگاهم کردن گفتم)مگه من بچه ات نیستم؟مگه تو پدر من نیستی؟توچطور پدری هستی که بچه تو توی کشور غریب رها کردی به حال خودش؟ من و با شهادت برادرم امتحان میکنی؟باشه اشکالی نداره . ولی یه سوالو میخوام ازت بپرسم . وقتی که لیلی تو جلوی چشمت زدن چیکارکردی؟انتقامشو گرفتی؟وقتی عمر(لعنتﷲ)میخواست مزار همسرت رو نبش قبر کنه با ذوالفقارت رفتی و گفتی با من طرفین اگه بخواین نبش قبر کنید . صدام حسین و امثالش هم با من طرف هستن .چهارتا اسماعیل میکنم تقدیم . من چطوری جواب همسرِسیدعلی رو بدم؟اگه گفت پیکرهمسرم کجاست چه جوابی بهش بدم؟بگم همسرت رو اینطوری شهید کردن. قد بلندش خمیده شد؟ نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___________ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ از علی خداحافظی کردم و رفتم طرف ماشین و یکراست روندم سمت نجف . فکرکنم ظهر یا عصر بود که رسیدم حرم امیرالمومنین، بعد از عرض ادب رو به روی ایوون طلا نشستم و با گریه و صدای بلند طوری که بقیه نگاهم میکردن گفتم: +مگه من بچه ات نیستم؟مگه تو بابای من نیستی؟تو چه طور پدری هستی که میزاری به راحتی به دخترت ظلم وارد کنند ؟ مگع تو همون علی شیرخدا نبودی که وقتی باخبر شدی عمر(لعنتﷲ)قصد نبش قبرِ مزارهمسرت رو داره تا نماز اقامه کنه با ذوالفقارت رفتی و با عصبانیت بهشوت گفتی با من طرفین اگه بخواین نبش قبر کنید . مگه تو همون علی شیرخدا نیستی که به یتیمان و فقیران نیمهٔ شب و مخفیانه غذا میدادی؟ بگو چیکارکنم با غم دوری عامر و سیدعلی؟ عمارم رو ، پسرم رو ازم گرفتن . بهم نمیدن .نگاه کن صورتم کبود شده . رفتم تکیه دادم به دیوار حیاط حرم و اروم خوابیدم . در عالم رویا خواب دیدم که یکی داره میاد سمتم ،روبه روم نشست و با بغض گفت: _اخه من خودمم تو این شهر غریبم😭💔علی مَرده ،نامرد نیست . نگران برادرت نباش(اشاره کرد به یه جایی و گفت)نگاه کن برادرت رو سالمه ، داره میخنده ، تورو صدا میزنه ، نمیخوای بغلش کنی؟!:) بی توجه به علی گفتم: +یعنی میشه بغلش کرد؟ اون اقا هم سرشو به نشانهٔ«آره»تکون داد. سریع بلند شدم و بی هوا پریدم بغل علی و با صدای بلند گریه کردم . منو از خودش جدا کرد و دست مهربونش رو گرفت زیر چونه ام و گفت: _خوبی؟! با لبخند و بغض گفتم: +تورو دیدم خوب شدم. لبخندی زد و گفتم: +حواست هست کلی بغل به خواهرت بدهکاری؟!دلم برای یه لحظه دیدنت،آغوشت،دست مهربانانه ات که موهام رو تو دوران مجردی نوازش و شونه میکردی،چشات،لبخندت،خنده ات،صدات ، تنگِ تنگِ تنگ شده! روح من فدای روح تو و جسم من سپربلای تو باد ای همهٔ آرزوی من:)! یهو با تردید دستش رو گذاشت روی گونه ام که کبود شده بود. _الهی بمیرم برات خواهر! بالبخند گفتم: +خدانکنه عزیزمـ. یه سوالی ازت بپرسم؟! _بپرس جانم +وقتی تورو کشان کشان میبردن ، وقتی دست راست قطع شد ، وقتی بهت گلوله زدن ، خیلی درد داشت؟ لبخندش عمیقتر شد و گفت: _نه به اندازه ای که امام حسین زجر کشید . زدم زیر گریه و گفتم: +پس درد داشت.... نگاهشو برد به یه سمتی و گفت: _وقتی دستم قطع شد و زنده زنده اون بلاهارو سرم اوردن(نگاهی به صورتم کرد و ادامه داد)چرا گریه میکنی؟ما که پیش همیم! بعد با انگشت شصتش اشکم رو پاک کرد!دستش رو گرفتم و بوسیدم . دستپاچه شد و گفت: _عـه عـه چیکارمیکنی؟ +من نوکر ســــاداتــــم با لبخندی که دوست داشتم قابش کنم گفت: _تو عزیزدلِ علی هستی:) لبخندی زدم و گفتم: +پس زن و بچه ات چی؟ _اونا جای خود دارند. یهو اون اقا گفت: _باید بریم..... بعد استین چادرم رو گرفت . گریه ام شدت پیدا کرده بود . اون اقاهه گفت: _آرام باش زن .. فهمیدم امیرالمومنین هست. ..... سریع از خواب پریدم . خواب نبود که!رویا بود رویا . زدم زیر گریه ،دیگه به هق هق افتاده بودم . یه زائرعراقی لیوان آبی دستم داد و گفتم: +شکرا جزیلا ماشین رو روشن کردم راه افتادم سمت موصل . نصف شب رسیدم خونه . اروم وارد خونه شدم و یکراست رفتم اتاقم. لباسام رو دراوردم و لباسای خونگی ام رو پوشیدم . روی تخت نشستم و به عکسایی که به دیوار زده بودم. یهو چشمم به عکس علی و افشین افتاد که علی ،افشین رو بغل کرده بود و لبخند میزد. عکس رو آروم و با لبخند برداشتم و نگاهش کردم . دستی کشیدم روی صورت علی و اروم بوسه ای زدم و قاب عکس رو گذاشتم سرجاش علی که شهید شد ، روز و شبم رو گم کردم و زمان و تاریخ برام معنا نداشت. هنوزم که هنوزه با دیدن زن و شوهرایی که تو خیابون راه میرن گریه میکنم . خاطرات علی باهم عزیزه ، میتونم قسم بخورم که علی بهترین استاد زندگیم بود و خیلی چیزا ازش یاد گرفته بودم . بعد از مدرسه ام ،رفتم دنبال افشین . رفتیم خونه و سریع لباسامونو عوض کردیم و رفتیم خونه ی مهدیه . بعد از کمی سلام و احوال پرسی روی زمین نشستم و تکیه به پشتی دادم. _خوبی فریده جان ؟(روکرد به افشین)سلام خاله جونم خوبی؟ افشین: _ممنون خاله +ممنونم خودت خوبی؟اقاحمید خوبن؟ مهدیه: _اره حمید هم خوبه دیروز رفت جبهه . تک ابرویی بالا انداختم و گفتم: +عه بسلامتی _سلامت باشی. میگم تو چطور دووم میاری وقتی همسرت کنارت نیست؟ بغضی کردم و گفتم: +عشقِ به علی، منو قوی میکنه:) تا عصر نشستیم و رفتیم خونه ی خودمون. وقتی علی شهید شد لباساش، وسایل شخصی شو اصلا جمع نکردم تا خونه بوی علی رو بده نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___________ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ تولد چهارسالگی عمار بود . تقریبا پنج ماه یا شش ماهم بود . ابوکمال و اکرم خانم برای عمار تدارک جشن دیده بودن . داشتم ظرفارو خشک میکردم که اکرم خانم اومد و گفت: _ای بابا شربت ها رو که درست نکردی زینب .(به یه جایی خیره شده بودم، چندتا بشکن زد وگفت)زینب؟حواست هست؟ +جانم؟ _شربت هارو درست کن سری تکون دادم . اکرم خانم عمار رو گذاشت روی میز غذاخوریُ رفت یه جای دیگه . عمار داشت میافتاد که سریع رفتم گرفتمش و گفتم: +یافاطمه زهرااااااا اکرم خانم سریع خودشو به من رسوند . عمار رو بغلم گرفته بودم. اکرم خانم: _زینب ،عمار رو بده به من! +ولم کن بچه ام داشت میافتاد . _میگمممممم بدههههه بهههههه مممن(باصدای بلند) یهو اقا محسن و همسرش هلاله اومدن . اقامحسن: _سلام؟ هلاله: _چیزی شده؟مثل اینکه بدموقع مزاحم شدیم .(روکرد به شوهرش)بریم محسن اکرم خانم یه نگاهی به دور برش کرد و یه با پشت دستش یه دونه زد تو دهنم که پرخون شد .عمار رو ازم گرفت و گفت: _میری تو اتاقت و تا شب نمیای بیرون..یالاااااااا یه دستمال کاغذی برداشتم و رفتم تو اتاقم . دلم خون بود. هی تو دلم نفرینشون میکردم . با تقه ای به در به خودم اومدم . هلاله اومد اتاق: +خوش اومدی، بشین اومد و روی تخت نشست . نگاهی به عکسای رو دیوار انداخت و گفت: _برام تعریف کن ،چیشده و چه اتفاقی افتاده ؟علی کیه ؟ یه اهی کشیدم و گفتم: +من در خانواده ای مذهبی و متدین بزرگ شدم . بچه ی رودبار استان گیلان هستم . سه برادر و یک خواهر دارم . برادر بزرگم رو اینجا شهیدش کردن ، جلو چشم خودم . من عاشق برادرشهیدم علی اقا بودم و هستم، رابطه ی ما دونفر مثل رابطه ی خواهر وبرادری امام حسین(ع) و خانم زینب کبری(س)هست . اگه روزی همدیگر رو نمیدیدیم میمردیم.من علی اقا رو چه دوران مجردیش و چه دوران متأهلی اش دوستش داشتم و باهاش همراه بودم بعنوان خواهر . چون از خواهرم کوچکترم بهم میگن«لوسِ خانواده» ،بخاطر شغل علی اقا رو درروی پدرومادرم وایستادم . _شغلشون چیه؟ +خلبان نیروهوایی ارتش. درجه ی تیمساری _چندسالگی به شهادت رسیدن؟ +۳۱سالگی . اگه عمرشون به دنیا بود الان ۳۴سالشون بود .(ادامه دادم)گهگاهی علی اقا مستقیم از محل کارشون میومد خونه ام ، گهگاهی هم میگفت که امروزدلم میخواد تورو ببینم و حتی علت و موضوع اومدنش رو هم گفت، مثلا میگفت«دلم برای خواهرکوچیکهٔ لوسم تنگ شده و.....» یه بار که رفتم خونه شون علی اقا مشغول قران خوندن بودن تا منو دیدن سریع قران رو بستن و بوسه بهش زدن و به احترام بلند شدن . یا وقتی میرفتم خونه شون یا خودش در رو باز میکرد یا هم افشین باز میکرد ولی تا منو میدید میومد و بغلم میکرد .احترامی بس زیاد برای برادرم علی اقا قائل میشدم . توی شهر غریب من هم مادرش بودم،هم برادرش،هم خواهرش و اونم همینطور نسبت به من:) _تا حالا ازشون بدی ای دیدین؟ با لبخند و بغض گفتم: +لا نعلم منه الا خیرا. جزخوبی چیزی ندیدم شب که شد مهمونا اومدن آروم در اتاقمو باز کردم و رفتم پایین . دیگه جونم به لبم رسیده بود ، عمار روی مبل نشسته بود . برداشتمش و جسارتی به خرج دادم و سه نفری یعنی من و بچه ای که تو شکمم بود و عمار که بغل کرده بودم رفتیم اتاق و لبه ی پنجره وایستادم . یکی از اقایون گفت: _برو عقب خانم ، بچه میافته داد زدم و گفتم: +جلو بیاین خودمو و عمار و جنینی که در رحم دارم رو میکشم . جلو نیاین تا صدمه ای به هرسه مون نرسه . اکرم خانم هی میزد به صورتش و میگفت: _عمارمممممم ابوکمال: _دختره ی پاپتی ، ابروی منو میبری؟هاااا؟ برو عقب تا یه تیر حرومت نکردم ، حروم لقمه . حروم زاده غیرتم به جوش اومد . رگ غیرتم ، رگ مادرانه ام ، رگ خواهرانه ام ورم کرده بود.با صدای بلند طوری که همه بشنون گفتم: +من حروم لقمه ام؟من حرومزاده ام؟ باشه ،قبول! من اگه حروم لقمه و حرومزاده باشم ، شما چی هستین؟حلال زاده؟ نه خیرم اینطوری نیست . روکردم به مردم و گفتم: +ایهاالناس ، این زن و شوهرش هم برادرم رو شهید کردن و هم همسرم رو ازم گرفتن . ننگ عروس ایرانی رو بر پیشانی ام چسبوندن. جدای اینکه پسرمو مال خودشون کردن ، آزار و اذیت شون هم زیاد شده . کجای شریعت دین محمدمصطفی(ص) اینطوریه؟شیعه نیستی، باشه قبول! انسان که هستی . حداقل انسانیت داشته باشین . (باصدای بلندتر و با بغض و بدون اینکه صدام بلرزه گفتم) اگه برادرشهیـــــــدم بود ، نمیزاشت به ناموسش چپ نگاه کنند . مخصوصا مردم عراق ! اگه علیِ زینب سادات بود نمیزاشت خواهرشو شکنجه بدن . ما رو هرکجا که یافتین بکشین . ما رو زنده زنده بسوزانید . ما در این راه جز به زیبایی شهادت چیزی نمیخوایم . ما رو در حسینیه ها ، موکب ها ، جبهه ها ، تظاهرات ، مراسمات مذهبی یافتین ؛ بکشین . من زینبِ زمانه ام هستم . من زبان گوی و صدای برادرم اقاسیدعلی اقبالی هستم .
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ +دیگه جانم به لبم رسیده . تمومش کنید . فکرکردین اینکه یه ایرانی رو خوار وخفیف میکنید .....من همانند زینب بنت علی، هستم . من مِهر علی بر سینه دارم . حیدر و سفیر ایران اکنون منم ، تا از کشورم دفاع کنم. به نیابت عباس بن علی علم میزنم. اگه رگ عدالت طلبی ام ورم کند ، غرّشی خواهم کرد تا عراق و موصل به خود نبیند . ای نامردان بعثی ، مرا بکشید . باشد که ایرانم سربلند بماند . شاید ایران الان ضعیف باشه اما به زودی قوی خواهد شد به حول قوه ی الهی . یه اقایی اومد نزدیک پنجره وبه عربی گفت: _سيدتي العزيزة، أحضرت لك رسالة حماية من القائد (صدام الحسين).(خانم محترم .از طرف قائد(صدام حسین)برای شما امان نامه ای اوردم .) با صدای رسا گفتم: +امان خدا بهتر از امان قائدتون هست . انتظار داری من امان نامه رو بپذیرم درحالی که رزمندگان اسلام بدون امان هستن؟ خدا تو و اون امان نامه ات رو لعنت کنه ای مستکبرِ جنایت کار. چند نفری اومدن تو خونه تا خواستن در رو باز کنن گفتم: +در رو بازکنید خودمو پرت میکنم پایین لبم بی رنگ و زیرچشام سیاهی بود. بالاخره در رو باز کردم . اکرم خانم سریع عمار رو گرفت و به فرمان ابوکمال اقامحسن منو به زور برد انباری ای که تنگ و تاریک بود . دم رفتن گفت: _ببخشین ! و رفت اروم روی زمین نشستم و چشامو بستم ! با گریه گفتم: +خداجان ، سپاس حمد تورو میگم . حکمتت رو شکر که منو خواهرشهید کردی .خداجونم به ولای علی(ع) قسم که جز زیبایی چیزی ندیدم . مهمون ها که رفتن هلاله منو از انباری بیرون اورد و رفتم اتاق . نواری که علی صداشو داخلش ظبط کرده بودم رو به DVDوصلش کردم . با شنیدن صداش اروم شدم و اروم گریه کردم. تو این مدت اصلا این نوار رو نشنیده بودم . _سلام خواهرم . خوبی عزیزدل؟ بالاخره فرصتی شد تا باهات صحبت کنم . میدونم که دیگه قرار نیست همدیگر رو ببینیم . اگه تو این مدت بخاطر من اذیت شدی یا بعضی موقع ها صدامو بردم بالا ، معذرت میخوام ، شرمنده ام . خودت میدونی که رابطه ی خواهر برادری ما ؛ همچون رابطهٔ امام حسین و خواهرش زینب کبری(س) اگه احساس میکنی تو خونهٔ شوهرت اقا عامر و از طرف خانواده اش اذیت میشی همش بخاطر نادانی و جهالت من هست . شرمنده ام خواهر . منو ببخش ، نشد اونطوری که میخواستی برات برادری کنم. بالاخره باید از کشورم ، تو ، خانواده ام ، مراقبت میکردم . باید از کشورم دفاع میکردم . پاک بودن تو این جامعه سخته خواهرجان ، خدا رحمت کنه دکترمصدق و دکترفاطمی رو که باعث شدن این ایران به دشمن متکی نباشه . مدارا کن ای عراق با خواهر من و فرزندانش . ان شاءﷲکه همچون عباس بن علی(ع)شهید بشم..بعد از من ستون خونه اقاجون تویی خواهرم ، تو به زودی همچون زینب کبری(س) امتحان خواهی شد . سربلند از این امتحان بیرون بیا و منو روسپید کن . سرباز ولایت– برادرت سیدعلی . اروم اشک میریختم . توی دلم آخرین بند هم پاره شد . وقتی دیدم دارم خفه میشم با صدای بلند گریه کردم . وقتی نوار تموم شد از اول میذاشتم . با گریه گفتم: +تاکی بشینم خیره بشم به عکست علی جان؟ تا کی ؟ پرواز اخرت بود . راهت رو ادامه میدن این ملت . باعث افتخار منی علی جان . پرچم روی زمین نمیمونه . ........ داشتم میرفتم نجف که یهو چند نفری سد راهم شدن و چشم بسته و دست بسته منو بردن زندان استخبارات بغداد . نه گلایه ای کردم نه چیزی . بین ۳۰۰ زندانی ایرانی که همشون مرد بودن فقط من زن بودم . من و بین اونا نگه میداشتن . یه روز که ازشون دفاع کردم ریختن سرم و بردنم بیرون و منو به بستن به درخت نخل و شکنجه های پی در پی . اقایون تا دیدن دارن شکنجه ام میکنند شروع کردن به اعتراض . اصن یادم نبود که باردارم .حضرت زهرا مراقب بچه ام هست و معجزه هارو جلوی چشام میبینم.... ....... دوسال بعد(پاییزسال۶۴) سرمزار عامر بودم که چند نفر دوره ام کردن . سریع برگشتم سمتشون . ایرانی بودن.. اروم و ترسیده بلند شدم . عمار شش سالش بود و عماد هم دوسالش بود . +چی از جونم میخواین شما؟ یکیشون کارت شناسایی شو نشون داد و گفت: _قاسم سلیمانی هستم . عضو کادر سپاه پاسداران کرمان . بغل دستش اش هم گفت: _محمدکشوری هستم برادرشهیدسرگردخلبان احمدکشوری که درسال ۱۳۵۹ شهید شدن . با لبخند گفتم: +خوشبختم اون سپاهیه گفت: _ما مطلع شدیم که شما در عراق زندگی میکنید . برادرگرامی شما اقاسجاد رو در جبهه دیدم . ما اومدیم تا شمارو نجات بدیم . برگردین ایران یه ذره فکرکردم و گفتم: +چطوری بهتون اعتماد کنم؟ مکثی کرد و چیزی نگفت. گفتم: +فردا با موهای کوتاه بیاین اینجا ، رأس ساعت ۱۰ صبح . و رفتم خونه . تا در رو باز کردم عماد و عمار پریدن بغلم