eitaa logo
<مجنون الحیدر>
237 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
42 فایل
میشودنیمه‌شبےگوشه‌ی‌بین‌الحرمین من‌فقط‌اشک‌بریزم‌توتماشابکنی(:؟️ یِه‌حرم‌داره‌ارباب‌ُیِه‌جهان‌ِگرفتارش.💚 https://daigo.ir/secret/3366134401 ناشناس🌹 https://virasty.com/Zenab1337 نشانیِ ویراستی❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
چقدر شبیه همن.... :)
انگار سیدهاشم جوونی سیدحسن هست🥹🥲
یه عزیزی میگفت: بچه‌ هیئتی‌ها زودتر پیر میشن پرسیدن‌ چرا؟ گفت‌: اونایی‌ که‌ دغدغه‌ هیئتُ‌ ندارن، شاید سالی‌ یه‌ بار گذرشون‌ بیوفته‌ ارباب‌ دعوت‌شون‌ کنه ؛ اما بچه‌ هیئتی‌ها.. بچه‌ هیئتی‌ها تو مجالس‌ روضه‌هاشون، هر دفعه‌ سرِ‌ روضه‌ قتلگاه‌ پیر و پیرتر میشن..
وقتی دانشجو های امام صادق دیر میرسن به کلاس استاد مطیعیشون:😂😂😂😂
-اینویادت‌باشه‌.. الگو‌وملاکِ‌تو،بایدحضرت‌زهراباشه‌ نه‌بلاگرایِ‌ توی‌اینستاگرام..
شھادت‌نھایت‌خلوصِ‌قلب‌هاست((: انتخاب‌آزادانہ‌وخلوت‌عاشق‌ومعشوق‌است♥️
ساعت به وقت امام رضا...💔
✍️ یک شهید؛ یک خاطره... 🌷 دانش آموزشهید ▫️ تولد: 30 مهر 1342 ▫️ نام پدر : حبیب الله ▫️ شهرستان : اهواز ▫️ تحصیلات : دانش آموز سال آخر دبیرستان- رشته ریاضی ▫️ شهادت: 16 دی 1359- کربلای هویزه ▫️ محل آرامگاه: زیارتگاه شهدای هویزه-ردیف سوم- قبر سیزدهم 🔹 روایت عاشقی: شب 15 دی، شب عجیبی بود. حال و هوای بچه هایی که همه نوربالا می زدند، آدم را یاد شب عاشورا می انداخت. حسین [علم الهدی] گفت:« کمی آب گرم می خوام برا غسل شهادت.» - خدا خیرت بده سید، توی این هیر و ویر، وقت گیر آوردی؟ - یک کتری هم باشه بسه. غفار داشت وصیت نامه می نوشت. تا صدای حسین را شنید، مثل من چون و چرا نکرد. پرید بیرون و با طشت و کتری آب برگشت. حسین، طشت را زیر سرش گرفت و به غفار اشاره کرد آب بریزد. غفار، حسین را غسل داد انگار... شاید به خیلی از ماها گفتند: نور بالا می زنی؛ اما در کمتر از یک هفته گناهی مرتکب شده ایم و تمام! گویا قدمان از برخی واژه ها بسیار کوچک تر است و ما هنوز برایش آماده نشده ایم... خیلی حواس مان باشد؛ به خدا حیف است بی شهادت بمیریم! 👤 راوی: سردار حاج یونس شریفی (همرزم شهید)
📔 (2) | خاطرات شهید سید محمد حسین علم الهدی ✍️ از شش سالگی با دو تا از برادرهایش می رفتند مکتب. با خودشان آبِ خوردن و زیرانداز می بردن. هر روز، سرِ اینکه کدام شان پارچ آب یا زیرانداز را بگیرد جروبحث داشتند. ملّای مکتب، پیرزن مهربان و باصفایی بود. پنجاه، شصت تایی شاگرد داشت؛ دختر و پسر. هرکدام از بچه ها را می فرستاد پیش کسی که بیشتر بلد بود تا قرائت قرآنش را بررسی کند. سیدحسین از آنهایی بود که با یک بار تکرار یاد می گرفت. حتی بزرگ ترها پیش او درس پس می دادند. 🌷شادی روح امام و شهدا، صلوات
📔 (3) | خاطرات شهید سید محمد حسین علم الهدی ✍️ هرکس به سورۀ بیّنه می رسید بچه ها برایش می خواندند:«لم یکن حلوا بکن، بهر ملّا جدا بکن» حسین که به این سوره رسید، از مادر خواست برایش حلوا درست کند. مادر مهمان داشت و حواله اش داد به بعد از رفتن شان. حسین این جور وقت ها معطل نمی ماند. دستور حلوا را پرسید و خودش دست به کار شد. روغن و آرد و شکر را ریخت روی هم و ایستاد پای گاز. خواهرها سماجتش را که دیدند آمدند کمکش. 🌷شادی روح امام و شهدا، صلوات
🌺❤️ اگر از کربلا دوریم، اما هوا سرشار از عطر هویزه است...
21.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گذرم تا به درِ... خانه‌ات افتاد حسین(ع):(
و تو تنها کسی هستی که میشود با دهان بسته صدایت کرد...:)
امیرالمومنین امام علی علیه‌السلام فرمودند: خداشناس ترین مردم، پر درخواست ترین آنان از خداست. ﴿نهج البلاغه خ⁹⁷﴾ 🌿
سه صلوات برای فرج مولا سهمتون(:🩵
<مجنون الحیدر>
خدا کند که این جمعه بیایی🥲🤏🏻
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ بیش از این نمیتونستیم تو رودبار بمونیم.. چون هم افشین درس داشت هم من و زینب باید میرفتیم سرکار... برای چهلم آقاجون هم برگشتیم رودبار و بعد سه روز رفتیم... "گریه را به مستی بهانه کردم… شکوه ها ز دست زمانه کردم! آستین چو از دیده بر گرفتم… سیل خون به دامان خدا روانه کردم… سیل خون به دامان خدا روانه کردم! ناله ی دروغین اثر ندارد… شام ما چو از پی سحر ندارد… مرده بهتر زان کو هنر ندارد! گریه تا سحرگه من عاشقانه کردم… گریه تا سحرگه من عاشقانه کردم دلا خموشی چرا چو خم نجوشی چرا! برون شد از پرده راز خدا پرده راز حبیب پرده راز! تو پرده پوشی چرا تو پرده پوشی چرا… راز دل همان به نهفته ماند! گفتنش چو نتوان نگفته ماند… فتنه به که یک چند خفته ماند… گنج غم بر دل خدا خزانه کردم… گنج غم بر دل خدا خزانه کردم باغبان چه گویم به ما چه ها کرد! کینه های دیرینه بر ملا کرد… دست ما ز دامان گل جدا کرد… تا به شاخ گل یک دم آشیانه کردم! تا به شاخ گل یک دم آشیانه کردم… دلا خموشی چرا چو خم نجوشی چرا… برون شد از پرده راز خدا پرده راز حبیب پرده راز تو پرده پوشی چرا تو پرده پوشی چرا!" آروم قاب عکس عروسیمون رو برداشتم و گفتم «علی جان، تو که میخواستی با یه نفر ازدواج کنی چرا منو پسند کردی؟ من از این خانواده ی عمو وسطی ات نمیگذرم بخصوص دختر بی حیایش.دلم برات یه ذره شده.... کاش میشد برمیگشتی.راستشو بگو عزیزدلِ فریده. دست تورو که بریدن... چوب به لبت میزدن؟ 😭😭 دندونات شکسته یانه؟! 🖤😭😭😭من تورو دوست دارم علی، میشه کمکم کنی؟ میشه منو مثل قبل دوست داشته باشی؟ میشه مثل قبل قربون صدقه ام بری؟ میشه مثل قبل عاشقم باشی؟دوستت دارم تا آن سوی ابدی ات:)یادته وقتایی که سربه سر همدیگه میذاشتیم؟ یادته وقتی برام شعر میخوندی.....روحت شاد مردِ خدا» يه سری به غذا زدم... شام آش دوغ گذاشته بودم... از آشپزخونه خارج شدم و گفتم: +افشین جان مادر... درساتو نوشتی پسرم؟ _بله یه سوال؟؟ +جانم بپرس... _هیچی هیچی.. سفره رو انداختم و افشین گفت: _مامان جان! میشه بیشتر از بابام بگی؟ همونطور که قاشق غذا رو میذاشتم تو دهنم گفتم : +موقع خواب بهت میگم شام رو خوردیم، ظرفا رو شستم و ورقای امتحانی بچهارو تحصیص کردم....صبح بعد نماز خوابم نبرد... صبحانه خوردم و برای افشین لقمه گرفتم...لباسامو پوشیدم و رفتم مدرسه.... +خب بچه ها ساکت بشینید میخوام درس جدیدی رو بهتون بگم... بچها ساکت شدن...زنگ تفریح شد و رفتم دفتر...
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ خیلی برای فریده تعریف نکردم که تو موصل چی گذشت... شب اومدن خونه مون... فریده هی میخواست بدونه که لحظات آخر علی چطوری گذشت... منم شروع کردم به روضه باز...+فریده جریان دستگیری من توسط رژیم بعثی اینطوری بود "یه روز شجاعت به خرج دادم و روبروی نیروهای عراقی میگفتم لعنت بهت صدام..اونا عصبانی شدن و من رو به اسیری بردن.. هی شکنجه و اینا که تو کی هستی؟چرا برادرت اعصاب مارو تخم مرغی میکنه؟آسی شدیم از دستش و اینا...وقتی علی منو دید من توی زندان بودن و به دار البته به صورت کله معلق اویزونم کردن..میدونستم اگه علی ببینه یک نامحرم من رو بدون چادر میبینه غیرتی میشه ولی با وجود همه ی سختی ها چادرم سرم بود.به دست علی دستبند زده بودن...باگریه رفتم دستممو روی دستبندش گذاشتم گفتم:علی جااانم...بمیرم برااات.یهو با بغض گفت:زینب..ابجی جونم بمیرم برات...بعد به یه عراقی گفت دستامو به مدت چند دقیقه بازکنید.اوناهم دستاشو باز کردن..باگریه گفتم:علی جان فدات بشم چرا اومدی؟اینا تشنه ی خونت هستن💔😭گفت:وقت سفر و منزل ابدی رسیده ابجی:)گریه ام شدت پیدا کرد دید دارم گریه میکنم اومد بغلم کرد😭💔همونطوری کع تو بغلش گریه میکردم گفت:ابجی‌جون،زینب‌من گریه نکن..منو عذاب نده 😭💔😭😭 گفتم:علیی دارم میمیرم..طاقت شکنجه تو؛عذاب کشیدنتو ندارم با من اینکار رو نکن جان جدت..😭😭😭گفت:میدونم قراره چه بلاایی سرم بیاد ..اروم باش.....فقط گریه میکردم؛منوازخودش جدا کرد و با شصت دستش گریه هامو پاک میکرد...گفت مرگ حقه زینبِ من. من همیشه خواستم با شهادت از این دنیا برم.اسمان زیبای ایران به من نیاز داره.هیچی نگفتم .فقط گریه میکردم اومد و برای بار اخر بغلم کرد💔گفت منو چقدر دوست داری؟ گفتم به همان اندازه ای که تو برای رفتنت بال بال میزنی:)وقتی خواستن ببرنش قبلش گفتم بزار حداقل چشاتو ببوسم ...گفت این چشما دیگه خواهرم زینب و همسر و پسر نازم رو نمیبینه:)وقتی خواستن ببرنش گفتم نبریدش اون بی گناهه.یهو نیروی عراقی یه سیلی محکم بهم زد،،تا زد علی با عصبانیت گفت:حرومزاده ها چیکار به ناموسم دارید؟ یع بار دیگه ناموسم رو بزنید من میدونم و شما..ــیعنی غیرتی شده بود..به دو جیپ بسته بودنش😭😭😭یکی از جیپها به سمت دیگری رفت که باعث شد دست راستش قطع بشه 😭😭😭😭😭تا دستش قطع شد افتادم روی زمین و علی هم گفت یا عباااااااس😭😭😭💔یهو همه ریختن سرش😭😭😭😭💔💔💔هرکدومشون اسلحع به دست😭😭😭😭😭وقت میبردنش هی با گریه و جیغ میگفتم:نبرینش..اون بی گناههه به پدری او رحم کنید😭😭😭😭😭💔مواظبش باشین اون تحمل درد و اینارو نداره😭😭😭💔با صدای گلوله ها فهمیدم تموم کرده..سریع رفتم همه شونو کنار زدم..تا پیکر به خون غلطانشو دیدم محکم خوردم زمین..سرشو بغل گرفتم و هی میبوسیدم...زار میزدممم😭😭😭😭😭💔💔یهو تانک نظامی اومد😭😭😭😭😭💔💔💔سدراهشون میشدم و میگفتم توروخدا این کار رو باهاش نکنید....😭😭💔تانک از روی پیکرعلی رد شد😭😭💔💔بلاهاایی که به سرش می اومد عذابم میداد😭😭💔💔💔یه طرف پیکر در نینواااا💔💔💔😭😭😭😭یه طرف پیکر در موصل دفن شد😭😭😭😭💔💔علی که رفت من موندم و یه مشت استخون و جسمی که دونیم شد و روحی که به پرواز 😭😭😭😭😭💔💔💔💔" وقتی روضه تموم شد فریده به گوشه ای خیره شده بود...آروم تو دلم گفتم"علی رفتی و مارو تنها گذاشتی...نمیبینی حال و روز مارو؟" فریده رو تکون دادم و گفتم : +خوبی؟ _خیلی شبیه علی هستی زینب... خنده ای کردم و دستشو گرفتم و گفتم: +تو باید قوی باشی عزیزم، تو به تنهایی یه زندگی رو به دوش میکشی...علی میخواد تو قوی باشی، نه اینکه گریه کنی.. من نمیگم گریه نکن، بکن خیلی هم عالی،تو خلوت خودت گریه کن، نزار کسی بفهمه و متوجه بشه... لبخندی زد... نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___________ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ سررسیدی که برای خاطرات علی آماده کرده بودم تموم شد... صبرا یک سالش شده بود.. صبرا رو می‌سپردم به همسایه و میرفتم بیمارستان... مجروح هایی که میاوردن بیشتر شبیه علی بودند... مجروح ها رو سریع و فِرز زخم هاشون رو می‌بستم که یه نفر گفت: _خانم اقبالی...! برگشتم سمتش: +بفرمایید _چندلحظه تشریف میارین؟ برگشتم سمت اون مجروح و گفتم: +ولی من کار دارم آقای دکتر... _چه کاری مهمتر از اینکه زندگیت تو خطره؟ سریع برگشتم سمتش.... مجروح رو سپردم به یکی از پرستاران و با دکترعواضه رفتیم اتاق شماره 5 وارد اتاق که شدم..یه مجروحی به بیرون نگاه می‌کرد... رفتم کنار تخت.. +آی رزمنده...کی هستی تو؟! برگشت سمتم... سجاد بود.. با تعجب گفتم: +سیدسجاد؟ چرا اینجایی؟ تو زخمی شدی و کسی زخمت رو نبست؟ با بی حالی گفت: _خودم گفتم نبندن..میخوام تو برام ببندی زخماشو بستم ... وقتی زخمشو بستم اروم یه دادی زد... +سجاد من به فاطمه عذرا چیزی نمیگم تا وقتی خوب نشی.. با لبخند گفت: _خوب میکنی +بهتره تحمل کنی...باکسی هم خوش و بش نکن...زیادم حرف نزن تشنه ات نشه خندید و گفت: _چقدر گیر میدی زینب....باشه چششم انگشت اشاره ام رو بالا اوردم و گفتم: +حرف نباشه...علی رو دیدی به من بگو لبخندش محو شد و گف: _توبازم تو فکر اونی؟! یه نگاه غمگینی کردم و وسایل رو برداشتم و اروم و همونطوری که میرفتم بیرون گفتم: +روحش شاد از اتاق سیدسجاد خارج شدم و رفتم به بقیه ی مجروح ها سر زدم...به یه مجروحی رسیدم... +شما چیزی لازم ندارید برادر؟ با بی جونی گفت: _نه ممنونم از لطفتون.. خدا رفتگان تون رو بیامرزه.. بعد کمی مکث گفتم: +ممنونم همچنین “هعی، داداشم بهار عمرش چه کوتاه بود خداجونم“ مجروح های زیادی آورده بودن و از طرفی منم هی چشام تار میدید و به سیاهی میرفت.. مرخصی گرفتم و رفتم خونه... ..... نهار رو بار گذاشتم و نشستم تا کمی قرآن بخونم یهو در زدن.. چادرم روسرم کردم و یهو با چند پسر جوونی که ته ریش گذاشته بودن روبه رو شدم.. +بفرمایید شما؟ یکیشون که لباسش مشکی بود گفت: _سلام خانم اقبالی؟ +خودم هستم با لبخند گفت: _ما همون اُسَرای سیزده نفریم...من محسنم... لبخندی زدم و گفتم: +بله بله بفرمایید داخل خواهش میکنم راهنمایی شون کردم تا جایی بشینند.. سریع رفتم لباسامو عوض کردم، کتری رو هم گذاشتم روی چراغ والور تا جوش بیاد...رفتم یه گوشه ای نشستم و سربه زیر.. +درخدمتم.. اولین نفر سمت راست که اسمش حسین بود گفت: _ما میدونیم که شما و علی آقا خواهر برادرین...میشه علی آقا رو صدا کنید؟ بغض به گلوم چنگ انداخت..«چطوری صداش کنم؟وقتی نیست! » با یه ببخشیدی بلند شدم و رفتم قاب عکسش و آوردم و عکس رو برگردوندم و نشستم... حسین اقا: _این چیه؟ +این علی آقاست دیگه... _ما میخوایم باهاشون حرف بزنیم.. سرمو به عکس اشاره کردم و گفتم : +حرفاتون رو به این عکس بگید... ایشون همون روزی که شما رو از ما جدا کردن شهید شدن... چندتا از دوستانتون هم منو با چشمای گریون دیده ان.. مهدی اقا: _ای وای ببخشید. الفاتحه مع الصلوات... يه فاتحه ای فرستادیم.. +خب بگین ببینم ازدواج کردین؟ مهدی آقا : _خیرمجردیم.. همه مون مجردیم..قصد ازدواج نداریم.. حداقل من ندارم، مهمون ها که رفتن، بچها از خواب بیدار شده بودن...صبحانه شون رو به نهار وصل کردم.. داشتم خیارشور رو خوردمیکردم که یهو با بویی که داشت بالا آوردم... هی بالا می‌آوردم، نمیدونم از چی بود... تو این چند ماه هم که بوی خیارشور به مشامم می‌رسید بالا می‌آوردم.. سریع وقت دکترسونوگرافی گرفتم.. بچهارو هم با خودم بردم دکتر.. فریده هم اومد تا مراقب صبرا باشه.. نوبتم که شد رفتم داخل، روی تخت دراز کشیدم اون خانم دکتر گفت: _چن سالتونه عزیزم؟ +سی و یک سالمه خواهری... _تبریک میگم... سریع برگشتم سمتش. +جانم؟ دستمال کاغذی رو بهم داد و گفت : _شما باردارین!.پنج ماهتونه خوشحال شدم و داشتم بال درمی‌آوردم.. لباسامو پوشیدم و چادرم رو سرم کردم.. یه تشکری کردم و رفتم پیش بقیه.. سوار ماشین که شدیم فریده گفت : _خب چه خبر؟ +یه خبر خوش... _خیره ان شاءالله با لبخند گفتم : وقتی برگشتم خونه فریده سریع به دادم رسید... آروم روی تخت دراز کشیدم.. حوصله نداشتم و خسته ام بودم... صبرا هنوز دوسالش نشده بود که پنج تا بچه دیگه هم بدنیا اومدن.. فریده نگاهی به پنج قلوها کرد و گفت: _اسماشون رو چی میزاری؟ +دخترا قل اول:رقیه، قل دوم:طاهره، قل سوم:مطهره، قل چهارم و پنجم هم که پسرن اسماشون رو میزارم حامد و محمد..... يه لبخندی زد و گفت: _جای همسرامون خالی لبخند تلخی زدم. _میگم زینب، الان این بچها، بچهای اقامهدی میشن یا بچهای آقا عامر؟ +نه دیگه بچهای عامر میشن.... _روحش شاد.. +عمار و افشین و عماد و صبرا کجان؟ _دارن کارتون نگاه میکنند...
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___________ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.
حاݪ دݪم بده ..! صبرم سر اومده..! تو هم منو نخواے بگو کجا برم ؟! دنیا پسم زده..!
دل‌گفـت‌اگرغنچـه‌پرپرگردم؛ درجاری‌خـون‌خود‌شنـاور‌گردم... والله‌که‌اسـم‌اعظم‌حـق‌باشد. نامـردم‌اگر‌جدا‌ز‌رهبــرگردم:))'🫀
در روز قیامت ..! در مورد زمان خود و امام زمانمون بازخواست خواهیم شد ⏰ ــــ ــ .