فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌این فیلم بر اساس داستان واقعی ساخته شده است 🧨 ⛔️❗️
✔️@nikmehr_company1
✔️https://eitaa.com/Sanaat_Bazargani_Nikmehr
❌ با ما همراه باشید❗️
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۵۲
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
با سکوتِ ارغوان نگاهش را به من داد
_شما چطورید ؟شنیدم نامزدتون رو همون جایی که گفتم پیداش کردید!.... براتون خوشحال شدم.
_الان نامزدش نیست. چند ماهه با هم ازدواج کردن
با حرف ارغوان چند ثانیه خیره نگاهم کرد و با پایین انداختن سرش، حفرهای با نوک کفش روی شنهای ساحل ایجاد کرد
_تبریک میگم .....میشه چند لحظه باهاتون تنها صحبت کنم؟
چشمهایم از خواسته اش گرد شد. خوشبختانه به جای من ارغوان جواب داد
_معلومه که نمیشه!شوهرش حسابی روش حساسه اون وقت بیاد با تو که سابقه خیانت به مملکت داری حرف بزنه؟ بیا بریم لیلا
با تمام شدن حرفش دستم را کشید و سمت دیگری کشیده شدم، اما لحظه آخر نگاه خشمگینش را روی ارغوان دیدم.
از فرهاد که دور شدیم نفس زنان دستم را از دست ارغوان بیرون کشیدم
_خیلی خوب یواش برو،دستم درد گرفت
ایستاد و تازه نگاهم به نگاه خیسش افتاد. ناراحت دوباره دستش را گرفتم
_عزیزم.....! چرا خودت رو اینقدر اذیت میکنی؟
بابغض جواب داد
_اون زنِ سرتاپا عملی رو دیدی؟ خداییش من از اون خوشگلتر نیستم رفته اونو گرفته؟
نفسم را سنگین بیرون دادم و دستش را رها کردم
_اولاً از کجا معلوم زنش بود؟ دوماً دیگه به ما ربطی نداره با کی ازدواج کرده.... یه چیزی میگم ناراحت نشو،تو که اینقدر فرهاد رو دوست داشتی چرا زمانی که محرمت بود باهاش انقدر سرد رفتار کردی که دوست داشتنت رو نفهمه؟قبول کن فرهاد مقصر نیست.منم بودم فکر میکردم با رفتنم به تو آسیبی نمیرسه و تازه بهت لطف کردم که ازدستم خلاص شدی
_ول کن لیلا حوصله نصیحت ندارم....می تونی خودت تنها برگردی هتل؟ میخوام یکم تنهایی قدم بزنم
دوست نداشتم با این حال تنهایش بگذارم، اما بهتر دیدم کمی با خودش خلوت کند.
_باشه ولی هوا تاریک شده زیاد بیرون نمون،ساحل داره خلوت میشه خوب نیست تنها باشی
باشه ای گفت و با قدمهای بلند از من دور شد. دلم برایش میسوخت. شاید غرورش مانع گفتن علاقهاش به فرهاد شده بود و بیخبری فرهاد باعث جدایی ایشان.
آسمان تاریک شده بود و حتماً اذان را گفته بودند.چراغ های هتل از دور پیدا بود و فاصله زیادی با آن نداشتم.
قدمهایم را تندتر برداشتم تا زودتر خودم را به هتل برسانم و نمازم را بخوانم
_لیلا خانم
با شنیدن نامم صورتم را برگرداندم و دوباره با فرهاد روبه رو شدم
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝دیرگاهی است که
در سراپردهی دنیای ما،
شب، فرمانروایی میکند و
سرما و ناامیدی و اندوه،
جولان میدهد...
دیرگاهی است که
آبی آسمان و شوق بی نظیر پرواز را
از یاد بردهایم...
آه ای محبوب قلبهای ما...
کدام لحظهی خوشبخت،
بشارت سبز ظهورتان را
در دل دارد؟...🏝
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۵۳
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
با تعجب نگاهش کردم و سرم را به اطراف چرخاندم.تقریبا کسی اطرافمان نبود.با اینکه فرهاد لطف بزرگی در حق من کرده بود اما نمی توانستم به او اعتماد کنم
_خواهش میکنم از من نترسید.
سرش را پایین انداخت و شرمنده ادامه داد
_هیچ وقت نشد ازتون عذر خواهی کنم.....
اگه یه روزی مزاحمتون شدم،پامو از گلیمم درازتر کردم و به هرچی اعتقاد داشتم پشت کردم.....به خاطر این بود که عشق شما کورم کرده بود و از همه مهم تر....فکر میکردم یه دختر آزاد هستین و محمد رضا دیگه نیست و می تونم باهاتون ازدواج کنم.
با تمام وجودم سعی کردم عشق شما رو از دل و ذهنم بیرون کنم،چون فهمیدم عشق شما به محمد رضا معمولی نیست.
حالام که متاهل هستین به خودم هرگز اجازه فکر کردن به شما رو نمیدم....
میدونم چقدر معذب هستین از اینکه با من صحبت کنیداما زیاد وقتتون رو نمی گیرم.
چند ثانیه سکوت کرد و با بالا آوردن سرش نگاهم را پایین انداختم
_نمیدونم چرا میخوام ذهنیتی که ارغوان به من داره و فکر میکنه من خائن هستم نداشته باشید.
_آقا فرهاد.....من بابت کاری که درحقم کردید یک عمر ازتون ممنونم. آخرین بار گفتین با این لطف می خواستین تا ابد در ذهن من موندگار باشید.
مطمئن باشید همین طوره...شما محمد رضای منو برام پیدا کردید پس فراموش تون نمیکنم چون بخشی از خاطرات زندگی من هستید.
اما خیالتون راحت.... من هیچ ذهنیتی به شما ندارم و نخواهم داشت.حالا میتونم برم؟
دستی به صورتش کشید و دست هایش را داخل جیب شلوارش برد
_گفتم که یک در هزار فکر نمیکردم شما رو دوباره ببینم.اما حالا که دیدم خواستم بگم، اگه یه روزی ازمن چیزای بدتر از قبل شنیدید باور نکنید.
آدما همیشه اونی که نشون می دن نیستن.شاید مجبورن ....شاید....
دست هایش را از جیبش بیرون آورد وادامه داد
_برای همه مزاحمت هام ازتون معذرت میخوام.شاید دیگه نبینمتون.امیدوارم اونطور که لایقش هستین خوشبخت بشین..... خداحافظ
به نشانه احترام دستی برایم تکان داد و با پشت کردن به من رفته رفته در سیاهی شب نا پدید شد.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
958_58135144490538.mp3
1.69M
امالبنینبهپیشهمهروضهخواندوگفت :
شرمندهامربابپسرمراحلالڪن ...💔
مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
امالبنینبهپیشهمهروضهخواندوگفت : شرمندهامربابپسرمراحلالڪن ...💔
روزیتمامکهکشانبویتومیگیرد..
ازبسحسینیکردهایعباسهایترا🖤...!
#السلامعلیکیاامالبنین(س) 🖐🏻
هدایت شده از تبلیغات گسترده پرگاس
امروز بله برونم بود اما خبری از بزمی شاد نبود. خبری از موسیقی، آواز، طبل و دُهُل نبود.
چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میانسال و مسن، کل کشیده و هلهله سر دادند...
سرم پایین افتاده و اشکهای درشتی از چشمهایم میچکید.
بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود
وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی!
من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث!
او مردی بود که شب خواستگاری هم نیامده بود! چند بزرگی از خانوادهاش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی!
وارث برای خاندانِ کاتوشیان!
در حالی عروسِ این خاندان میشدم که زبانی برای اعتراض نداشتم.
من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانوادهام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانهی بخت بفرستند... 💔💔💔💔😞
https://eitaa.com/joinchat/2809398055Cfb9e5406d7
این یه پیشنهاد فوقالعادهس برای شما👌
رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
برای اینکه بتونم برای بچهای که توی شکمم بود شناسنامه بگیرم مجبور شدم به عقد مردی که همه بهش میگفتن حاج حاتم دربیام ،
حاتمی که نزدیک به ۵۰ سال داشت و منی که فقط ۱۸ سالم بود ولی مهربونی و نجابت نگاهش من گستاخ و طلبکار از همه رو رام کرد و باعث شد که بهش اعتماد کنم ، فکر میکردم میشناسمش ولی وقتی از دست دادمش اون وقت بود که فهمیدم ......
https://eitaa.com/joinchat/3920298831C28a48df704
دختری که قربانی زیادهخواهی خانوادهاش و غرور و تکبر خانوادهی همسرش میشه ، دختر ضعیفی که با دردهاش و حمایت حاج حاتم بزرگ و قوی میشه و بعد از چند سال برای انتقام برمیگرده ولی ........
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۵۴
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_دایی محمد رضا کجاست؟از دیروز هرچی زنگ میزنم خونه کسی برنمیداره.مبایلشم خاموشه
دایی پشت گوشی پوفی کشید وجواب داد
_مگه قرار نبود بهش زنگ نزنی؟هرچند فهمیدم محمد رضا سر سخت تر ازاین حرفاس.فکر میکردم دور شدن تو باعث می شه به درمانش بیشتر اهمیت بده....اما از وقتی تو رفتی اصلا یه جا بند نشده و همه جا دنبالت گشته... یه جلسه هم مشاوره نرفته. یه روزه رفته بودم اصفهان اومدم دیدم نیست.
_ یعنی چی؟....من با اولین پرواز برمیگردم تهران.کاش تنهاش نمیذاشتم.اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی؟
نگران با دایی خداحافظی کردم و مبایل ارغوان را به سمتش گرفتم
_ممنون.معلوم نیست محمد رضا کجا رفته، دلم شور میزنه.من باید برگردم ولی تو اگه میخوای تا آخر تور بمون
مبایل را گرفت و مثل چند ساعت اخیر خنثی سمت چمدانش رفت
_نه منم میام.من حوصله ندارم برم بیرون. ببین میتونی از آژانس اولین پرواز به تهران رو گیر بیاری!
تا اون موقع من وسایلمون رو جمع میکنم.
اوضاع دلم آشوب بود و یکی باید به داد خودم می رسید.وگرنه بی خیال حال ارغوان نمی شدم.
_باشه.امیدوارم برای امروز پرواز داشته باشن....چه اشتباهی کردم به حرف دایی گوش دادم.نه حال خودم عوض شد نه محمد رضا
چادرم را بر سر انداختم و سمت کیف دستی ام رفتم که زنگ اتاقمان به صدا در آمد.ساعت دو بعد از ظهر بود. نه وقت ناهار بود و نه شام.
_مگه نگفتن ساعت سه میریم جزیره ؟از چشمی ببین کیه این موقع روز
به حرف ارغوان گوش دادم و از چشمی بیرون را نگاه کردم.با دیدن محمد رضا پشت در قلبم به دهانم آمد
_وای ارغوان... محمد رضاس ....از...از کجا فهمیده ما اینجاییم؟
ارغوان بی تفاوت شالش را بر سر انداخت و گفت
_من چه میدونم از کجا فهمیده.درو باز کن ازش بپرس
با دستهایی که از اضطراب به لرزش افتاده بود در را باز کردم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یار کربلایی من..🥲🫂🫀
🍀🍀🍀🍀
☘☘☘
پس از سه سال از طلاقم و تهمت به ناحق که به من زدند و از روستا بیرونم کردند ،با شوهرم وارد روستا شدم تا مرا از خانواده ام خواستگاری کند.
_ کدوم سمت برم عزیزم؟
به جاده خاکی نگاه می کند. روزگاری با خاری و خفّت از اینجا رفته بود و مردم لعن و نفرینش کرده بودند.
_ عزیزم!
به سمت مردی که بعد آن ماجرا دستش را گرفته بود و به او عزت و احترام بخشیده بود نگاه می کند. چشمانش به نم می نشیند و جاده روبرویش را نشان می دهد. از کنار نانوایی می گذرند. ساعت دو بود و مردم کنار نانوایی نشسته بودند و بادیدن ماشین نا آشنایی و گران قیمت علیرام بلند می شوند و نگاهشان می کنند.
_ مستقیم برم.؟
بله ی می گوید و به خیابانی که به خانه شوهر سابقش ختم می شد نگاه می کند. روزی با تنی کبود از آنجا به خانه رفته بود و در این جاده گریسته بود.
_ همین جا نگه دار.
کنار جاده نگه می دارد. زنان همسایه شان کنار خانه ها نشسته بودند و حواسشان به ماشین های بود که پشت سرهم داشتند کنار در خانه حسنعلی می ایستادند.
مرضیه خانم زودتر از همه پیاده می شود و عصایش را زمین می زند و از هوای پاک روستا دَمی می گیرد. زنها از سر کنجکاوی به تک تک اعضای خانواده علیرام نگاه می کنند که علیرام به سمت صندوق عقب می رود و دسته گلی پر از گلهای قرمز را بیرون می آورد و با جعبه شیرینی کنار هدا می ایستد. زنها با دست به پهلوی همدیگر می زنند و هدا صدای پچ پچ آشنایی می شنود که بند دلش را پاره می کند.
_ شوهر سابقشم اومد...مادرشم باهاشه!!
https://eitaa.com/joinchat/894173865C113f3ab15b
هدا ترسیده پشت شوهرش پنهان می شود.روزی این مادر و پسر به جانش افتاده بودند و تا جان داشتند او را زده بودند .
_ هدا!!. آروم باش.
اما او آرام نبود. دست علی بیل بود و مادرش هم بی چاک و دهن بود.می ترسید آبرویش را پیش خانواده علیرام ببرند و دوباره از روستا بیرونش کنند.
https://eitaa.com/joinchat/894173865C113f3ab15b
اما خبر نداره شوهرش تقاص تمام کتک های که بهش زدند رو قراره از این مادر و پسر بگیره..
_ هدیه بانو
دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم و هق میزدم. علی، برزخی دستش رو به شدت روی میز کشید و با یه حرکت همهی تکههای آینه رو روی زمین ریخت. باز صدای پر از حرصش رو شنیدم.
_ حرف بزن رویا!
تموم دستش پر از خون شده بود و اون اصلاً توجهی نداشت، فقط فریاد میزد.
_ توی عوضی کی رو دوست داری که بابتش اینجوری ما رو بیآبرو کردی!؟
تو همون اوج خشمش، دستش سمت گلدون شیشهای روی میز رفت و گلدون رو به سمت من نشونه رفت. دوباره از ترس دو دستم رو حائل صورتم کردم. به ثانیه نکشید که گلدون با دیوار نزدیک من برخورد کرد و باز صدای شکستنش، با صدای فریاد علی در هم پیچید.
_ کی رو دوست داری نمک به حروم؟
اینبار با ترس و عجز، بین هق هقم ناله زدم:
_ تو رو علی... تو رو...
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم و هق میزدم. علی، برزخی دستش رو به شدت روی میز کشید و با یه حرکت همهی
رویا دختر هفده ساله ای که به خاطر فوت پدر و مادرش از پنج سالگی خونهی عموش زندگی میکنه. وسط خاستگاریش جلوی کل فامیل میگه جواب من نه هست چون یکی دیگه رو دوست دارم😱
پسرعموش که یازده سال ازش بزرگتره، غیرتی میشه عصبی میگه کیو دوست داری دختره میگه تو رو😎😅
-پویا من بهت نگفتم آدم چیزایی که تو خونه پیش میادو نباید به کسی بگه!
لبهاش رو غنچه کرد و طلبکار گفت:
-آخه تو بهارو بغل کردی گفتی قهل نباش باهام. بهار مال منه.
-خیر سرم بعد عهدی رفتم زن گرفتم، حالا مال تو شد؟ ببرم پسش بدم؟
دست به کمر شد.
-خوبه منم مامان تو رو برم پس بدم!
-ننه منو دیگه پس نمیگیرن.
-میبرمش پیرزن خونه و میزارمش اونجا.
اخمهام رو بیشتر کردم بلکه حساب ببره.
-اصلا ببینم تو از کجا دیدی؟
-از اون سولاخه.
-کدوم سوراخ که برم گل بگیرمش.
-سولاخ کلید.
https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
پدر و پسر درگیر شدن سر بهار😉
_ از این به بعد هر جا خواستی بری، پویا رو هم با خودت میبری.
_ بهانه گرفت؟
_ گریه میکرد میگفت بابام رفته مامانم رو پس بده.
_ حالا کجاست؟
_خوابید، بعدم جلوی بچه کارهای سانسور شده نکنید، زشته.
چشمهام گرد شد. لبخند کجی زد و گفت: یا اینکه روی سفتی دهنش کار کنید...چرا با داداش من قهر میکنی که اونم...😉
https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689