الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
آید آن روز که در باز کُنی، پرده گشایی؟
تا به خاک قدمت، جان و سر خویش ببازیم
امامخمینی(ره)
🏝سلام یگانه عدلگستر موعود،
مهدی جان
تمام این عمر ناقابل،
چشم به راه قدمهایت هستم
و در حسرت دیدارت،
هر روز هزار آه جگرسوز میکشم
ساعتهای بودنم
لبریز از اشک و امید است
اشک از تمام اندوه فراقت
که بر قلبم سنگینی میکند
و امید به دیدارت
حتی برای لحظهای،
حتی در آخرین دم حیات....
شکر خدا از این اندوه و اشک و امید
شکر خدا که با تو زندهام 🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
صبحتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۷۷
تولیلای منی
قلم بانو نیلوفر
چادرم را جمع کردم و جلوتر از پلهها بالا رفتم.دقت نمیکردم حتما با این دست پاچگی کار دست خودم میدادم.باز هم محرمم شده بود.خطبه موقت را بابا حاجی برای دو هفته خواندو دوباره چشمهای محمدرضا آزاد شد.
چه جادویی در آن نگاه داشت که دوست داشتم چشم از او برندارم و به چشم هایش خیره شوم.اما شرم و حیا مانع بود.
صدای قدمهایش از پشت سرم را میشنیدم.
قلبم به تاب تاب افتاده بودو هیجانی وصف ناشدنی به جانم افتاده بود.چقدر سخت بود مهار این احساس سرکش و نافرمان.
در اتاق را باز کردم و منتظر ایستادم تا اول به او تعارف کنم.تمام ذهنم به هم ریخته بود و نمیدانستم اصلاً درباره چه موضوعی باید صحبت کنم و چه شرط و شروطی بگذارم.
روبرویم که قرار گرفت لبخند مهربانی زد و دست به شانه ام انداخت و به داخل هدایتم کرد
_ اول خانمها
نمیدانم از اینکه دستش به شانهام بود خجالت بکشم یا از این محبتش دلم قنج برود.بلاخره دست از شانهام برداشت و نگاهی به اتاق انداخت.
_باورت میشه من تا حالابه این اتاق نیومدم؟چه نقلی و با صفاس
کنار پنجره رفت و دستهایش را داخل جیبش کرد.
_مخصوصاً ویویی که داره خیلی عالیه
نمیدانست وقت هایی که نمیتوانستم به اتاقش بروم از همین ویو سعی میکردم لااقل در طوسی رنگ و آهنی اتاقش را ببینم.لب خشک شده ام را با زبان تَر کردم تا بتوانم صحبت کنم.چقدر تشنه ام بود!
_بفرمایین بشینین
با اشاره ام به صندلی روی آن نشست و من هم لبه تخت نشستم.خجالت تمام وجودم را گرفته بود و لرزش دستهایم کم کم شروع شده بود.
_تمام این مدت خودمو سرزنش میکردم که چرا فکرم، ذهنم،تمام حواسم پی توئه....نه به خاطر اینکه نخوام به تو فکر
کنم.اتفاقاً....
انگار از ادامه صحبتش بلاخره او هم خجالت کشید
_ از این پشیمون شدم که چرا بقیه محرمیت رو بخشیدم.اون موقع خیلی راحت وبدون ترس میتونستم بهت فکر کنم.
به این طرز صحبت و ابراز علاقه عادت نداشتم و گرمای شدیدی در صورتم احساس میکردم.نمیدانستم در جواب باید چه بگویم.
"چه راحت حرفتو میزنی محمد رضا...پس من چی بگم که اتاقت شده بودهمه دلخوشیه من"
_نمیخوای چیزی بگی؟
دست از فشار دادن به انگشتهایم برداشتم و تمام نیرویم را جمع کردم تا بتوانم سرم را بالا بیاورم و نگاهش کنم
_چی بگم؟
از جایش بلند شد و کنارم نشست.
با این کارش تپش قلبم انقدر بالا رفت که بعید نبود او هم صدای قلبم را بشنود.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۷۸
تولیلای منی
قلم بانو نیلوفر
_اگه موافقی من و تو چند روز جلوتراز بقیه بریم مشهد.
نمیدونم بابا حاجی رضایت میده یا نه ولی اگه تو موافق باشی من راضیش میکنم
نفسم از این نزدیکی حبس و عضلاتم منقبض شده بود.
_چرا اینقدر معذبی؟ بیمارستان که حسابی نطقت باز شده بود و برام ناز میکردی
نگاهم با تعجب به چشم هایش که با تفریح و لبخند به من خیره شده بود افتاد
_من ...!من ناز کردم؟
_بله....همین شخص شخیص شما...با اون پشت چشم نازک کردن و رو گرفتنا.میدونی دوست داشتم اونموقع محرم بودیم لپاتو محکم میکشیدم
" چرا تا محرم میشه از این رو به اون رو میشه"
خنده ای کرد و ادامه داد
_حالا چرا اینقدر سرخ و کبود میشی؟من که چیزی نگفتم چشماتو اونجوری گرد میکنی
ناغافل لپهایم را با دو انگشت نسبتا محکم کشید و گفت
_آخیش.... راحت شدم
با این حرکت همچنان ناباور نگاهش کردم .چرا او مثل من نبودوبا یک محرمیت طوری رفتار میکرد که انگار صد سال است مرا میشناسد.
با نگاه خیره و خندانش به خودم آمدم و دستی به روسری ام کشیدم.من هم باید صحبت میکردم
_ببخشید.... من هنوز نمیتونم مثل شما صحبت کنم یعنی....چیزه
_میدونم،غیر از این بود انتخاب من نبودی،حجب و حیا اولین نشانه نجابت یه دختره،ولی الان من و تو نزدیک ترین فرد به همدیگه هستیم و قراره چند روز دیگه یه زندگی رو با هم شریک بشیم.کمکت میکنم زودتر از این حالت خارج بشی
دستش را روی دستانم که روی زانویم مشت شده بود گذاشت.اولین بار نبود که این کار را میکرد اما باز احساس خجالت نمیگذاشت راحت باشم.خواستم صحبت کنم که چهره اش از حالت شوخ در آمد ودوباره پیش قدم شد.
_من ۲۹ سالمه،فاصله سنیمون یکم زیاده.....قبلا یکی از معیار های ازدواجم فاصله سنی کم بود. ولی تو دختر باهوشی هستی و ایمان دارم که میتونی از عهده زندگی مشترک بربیای....در مورد کار و شغلمم که خودت شاهد بودی شغل سختی دارم...اما بهت قول میدم تمام سعیمو برای خوشبختیت به کار بگیرم....فقط من یه خط قرمزایی دارم که حتم دارم خط قرمزه توام هست و لازم نیست زیاد توضیح بدم.حالا اگه شرطی یا نظری درباره مهریه و غیره داری من سراپا گوشم
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
دلِمـابہدورِ رویتزچـمنفـراغدارد
کهچوسَرو،پایبندستوچولالہداغدارد
سَرِمافرونیایدبهگمانِ اَبروےکَس
کهدرونِگوشهگیران،زجهانفراغدارد
"حافظشیرازے"
🏝انتظار میکشیم
آنچنان که
پرنده پرواز را
شب روز را
و سکوت فریاد را ...
انتظار میکشیم
آنچنان که خفتگانبیداری را
و بیداران ظهور را ...
پدر مهربانمان
تو را چون جان خسته به خواب
چون کام تشنه به آب
انتظار میکشیم
ای وعدهی تضمین شدهی خدا
السَّلامُ عَلَیک
َ یا وَعدَ اللهِ الَّذی ضَمِنَه🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۷۹
تولیلای منی
قلم بانو نیلوفر
باز هم محمد رضا رفت .با اینکه دوروز دیگر باز میگشت و عازم سفر بودیم باز هم ناراحت بودم .مثل اینکه باید به این رفتن هایش عادت میکردم.روبه روی پنجره اتاقم و همان ویویی که از آن تعریف میکرد نشستم و دفترم را باز کردم. کلمه به کلمه صحبت هایمان یادم بود.
_من شغل و کارم جوریه که ممکنه هردفه تو سفر یا ماموریت باشم .حتیبعد از ازدواجم مجبور باشیم شهر و محل زندگیمون رو دائم عوض کنیم.میدونم انتظار زیادیه که ازت بخام درکم کنی و همراهم باشی..... از وقتی تو قلبم راه پیدا کردی آرزوم دیدن خوشحالی و خوشبختی توئه، ولی شاید به خاطر من مجبور باشی خیلی وقتها از حقت بگذری و ازم دور باشی و تنها بمونی....میتونی؟
هنوز بعد از گذشت یک روز، التماسی که درنگاهش بود و نفسی که بعد از جواب من راحت آزاد شد از مقابل چشم هایم کنار نمیرفت.
_من خیلی ناگهانی و در شرایط بدی پدر و مادرم رو از دست دادم. حتی نتونستم بمونم و براشون عزاداری کنم.
مجبور بودم سرزمینی که اونجا چشم باز کردم و قد کشیدم با شتاب و اضطراب ترک کنم.اینجا پیش خانجون و بابا حاجی راحتم و خیلی دوسشون دارم اما باز احساس غربت و تنهایی میکنم.
چنین آدمی که از دست دادن بهترین آدمای زندگیشو در پایین ترین سن تجربه کرده....اگه دل ببنده و وابسته بشه هیچ سختی براش معنا نداره، اما همیشه ترس از دست دادن همراهشه وعذابش میده....من ازخودم چیزی ندارم که به عنوان جهیزیه یا هر چیزی که مرسومه داشته باشم.
از شما هم انتظار اینکه برای من مهریه یا خرج سنگینی انجام بدید ندارم.من اگه به شما جواب مثبت دادم با تمام وجودم به شما پایبند و متعهد باقی میمونم و در عوض تنها درخواستم از شما همینه....به من وفادار باشید و اگرروزی به خاطر بی تجربگی خطایی از من سرزد زود منو ببخشید و هرگز منو از خودتون جدا نکنید.
به من کمک کنید تا در کنار شما رشد کنم.چه از لحاظ اعتقادی و چه از لحاظ نشاط و امید به زندگی.
برق رضایتی که از صحبت هایم در نگاهش نشست وشکری که بر لب هایش جاری شد خاطره ای شد در برگ دفتر زندگی ام.بعد از کلی صحبت و شوخی که تا حدودی یخم را باز کرده بود هنگام پایین رفتن بوسه ا ی بر پیشانی ام نشاند که گرمایش برسلول های پوستم تا ابد ماندگارشد.
جالب بود که با ادب و زبان نرمش توانست از بابا حاجی اجازه بگیرد زودتر از آنها راهی مشهد مقدس شویم.هرچند اضطراب داشتم و دلم آشوب بود. اما خودم،آینده ام،خوشبختی ام، همه را به ضامن اهو سپردم.
"یا امام هشتم.... ضامن منو زندگی منم باش"
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۸۰
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_خیلی خسته شدی لیلا جان، از دیشب تاحالا همه زحمتا افتاده گردن تو، برو بشین من ظرفارو میشورم
به نرگس که مشغول خالی کردن باقی مانده غذا از ظرفهای ناهار بود نگاه کردم.
دایی هم صبح زود همراه محمد رضا رفت و نرگس برای شب بلیط برگشت داشت.چقدر آرامشی که در صدای نرگس بود شبیه محمد رضا بود. از دیشب که در اتاق من خوابیده بود کلی باهم حرف زده بودیم و تا حدودی با هم آشنا شده بودیم.دختری مهربان و خون گرم ، مادر دو فرزند که البته آنهارا همراه خود نیاورده بود. واز همه مهم تر خواهری دلسوز برای محمد رضا
_نه بابا من خسته نیستم.شما برید استراحت کنید شب تو ماشین نمیتونید بخوابید.
پیشبند را از دستم بیرون کشید و با لبخند مشغول پوشیدن آن شد.کارش که تمام شد دست به شانه ام انداخت و سمت بیرون از آشپزخانه هدایتم کرد
_جای مامانم خالیه اما باید بدونی رو حرف من نباید حرف بزنی، من حکم مامان محمد رضا رو دارم و الان مادر شوهرتم نه خواهر شوهرت
گفته بود با اینکه هفت سال از محمد رضا بزرگتر بوده به خاطر شرایط مادرش با همان سن کم بیشتر کارهای مراقبت از محمد رضا به عهده او بوده است.
من هم لبخندی زدم و با ته خنده گفتم
_لااقل بزارین چایی بزارم .باباحاجی عادت داره بعد ناهار چایی بخوره
_باشه کتری رو آب کن بزار رو گاز خودم چایی رو دم میکنم میارم
چشمی گفتم و با برداشتن کتری زیر آب گذاشتمش تا پر شود.
_میگم لیلا....حالا از عموت خبر داری؟ این قادری که گفتی بلایی سرش نیاره؟
با یاد اوری عمو مهدی که فقط دو سال از من بزرگ تر بودو دو ماه از او بی خبر مانده بودم بغضم گرفت. کتری اب شده را برداشتم وروی گاز گذاشتم و روی صندلی نشستم. نرگس با سکوتم نگاهم کرد و دست از شستن برداشت و با در آوردن دستکش ها، صندلی روبه رویم را عقب کشید و نشست.
_حالا چرا بغض کردی؟ببخشید....
مقاومتم شکست و اشک هایم جاری شد
_نه شما که تقصیری نداری...،از خودم عصبانی ام که چرا زود فراموشش کردم.اخرین باری که زنگ زد احساس کردم حالش خوب نیست.میدونم میخواست نگرانش نشم که گفت قادر کاری به کارش نداره اما....مطمئنم تو وضع خوبی نیست.بهش التماس کردم بیاد اینجا قبول نکرد. گفت من زادگاه و وطنم رو به خاطر یه زورگو که از منصبش سوء استفاده میکنه نمیتونم ترک کنم.ولی اون زورش نمیرسه،میدونم قادر تمام دق و دلی که از پدرم داره سر اون خالی میکنه....نرگس خانم اون تنهاس
_عزیزم
دستهایم را برای دلداری گرفت و با صدای مهربان و سخنان زیبایش چقدر آرامم کرد.
_این جور که تعریف کردی پدرت یه عارف به تمام معنا بوده ....پس باید بدونی هیچ بنده ای تنها نیست و خدا هر لحظه و هر ثانیه ناظر و حاضره، عموت و سلامتیش رو به خدا بسپار
"وکفی بالله حسیبا....خدایا خودت مواظبش باش"
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝به شما سلام میکنم
و جان میگیرم...
تازه میشوم...
به شما سلام میکنم
و امید در تکتک رگهایم
جاری میشود...
به شما سلام میکنم
و غمها و اضطرابها و دلواپسیها
رنگ میبازند...
به شما سلام میکنم
و یادم میآید که
تنها نیستم...
شکر خدا که شما را دارم...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۸۱
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_آقا کیهان تو رو خدا چرا این کارا رو میکنید
ارغوان باجیغ دور تا دور سالن میچرخید و کیهان به دنبالش بود وهیچ کاری نمیتوانستم انجام دهم.
بیچاره مثلاً پنهان از خاله آمده بود تا نامزدی من و محمد رضا را تبریک بگوید
که کیهان هم به دنبالش وارد خانه شد.
_با دستای خودم خفت میکنم،چطور تونستی با من این کارو کنی
_بخدا زنگ زدم.....بر...نداشتی
_نمرده بودم که...بلاخره برمیگشتم....ارغوان چه جوری تونستی با من این کارو کنی؟
با نشستن کیهان و بلند گریه کردنش ارغوان هم که پشت مبل سنگر گرفته بود با احتیاط از پشت آن بیرون آمد وبا فاصله روبه رویش نشست.
صورتش از گریه خیس شده بود و به هق هق افتاده بود.
_زنگ زدم....خیلی ام سراغتو گرفتم، حتی به محمد رضا رو انداختم ازت یه شماره بده که اونم گفت خیلی وقته ازت خبر نداره.... دیگه باید چه کار میکردم؟.....من هیچ اختیاری نداشتم ولی تو چرا زود جا زدی؟
رفتی وپشت سرتم نگاه نکردی وندیدی با من چکار کردی....لیلا شاهده یه چشمم اشک بود و یه چشمم خون....
نماندم تا راحت بتوانند سوء تفاهمی که حالا برطرف شدنش هیچ سودی برایشان نداشت را از بین ببرند. به آشپزخانه رفتم تا برای هر دویشان لیوان شربتی آماده کنم.
دلم برایشان میسوخت. هردو قربانی خواستههای پدرشان بودند.
به سالن که برگشتم کیهان روبروی بالکن دست به چانه ایستاده بود و ارغوان هم کمی آرام شده بود.
شربت را روی عسلی گذاشتم تعارفشان کردم
_ تا گرم نشده بفرمایید.
هردو چشم های کاسه ی خونشان بین من و سینی جابه جاشد.
_ممنون لیلا جون میلم نمیکشه
جلو رفتم و بی اعتنا به صحبت ارغوان سینی را برداشتم و سمتش گرفتم
_باید بخوری ، رنگت حسابی پریده و ممکنه حالت بد بشه....آقا کیهان شمام همین طور، میدونم تو چه شرایط سختی به سر میبرید اما کاریه که شده و متاسفانه کاری از دست کسی بر نمیاد.
ارغوان که بی میل لیوان شربت را گرفت به سمت کیهان رفتم و سینی را مقابلش گرفتم
_این رفتاراز شما که دکتر یه مملکت هستید بعیده، نمیگم تقصیر شماست اما ارغوان به عنوان یک دختر بیشتر از این نمیتونست جلوی پدرش مقاومت کنه....پس تقصیر هیچ کدومتون نیست و با اینکه بی رحمانه اس اما کم کم با این موضوع باید کنار بیاید که قسمت هم نبودید.
شربت را برنداشت و نگاهش را به ارغوان که همچنان باسر پایین اشک میریخت داد
_چند روز پشت درتون وایسادم تا بتونم ببینمت، میخواستم از زبون خودت بشنوم که مجبور به این کار شدی یا نه.... تا دلم یکم آروم بگیره که فقط من این وسط آتیش نگرفتم
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۸۲
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_لیلا خانم درست میگه....دیگه کاری نمیشه کرد.
دارم برای همیشه از اینجا میرم.
اول نمیخواستم ازت خداحافظی کنم
چون تو دیگه بیت المال شدی و منم حروم خور نیستم.
فقط میخواستم بگم هزار سالم بگذره، هرگز صورت اون دختر کوچولو با موهای خرگوشی، که هر دفعه منو میدید انتظار داشت براش بستنی عروسکی بخرم، فراموشم نمیشه....
امیدوارم خوشبخت بشی.
شاید یه زمانی، یه جایی دوباره همدیگرو دیدیم،ولی بدون من دیگه اون کیهان سابق نمیشم.
خداحافظ.....دختر عمه
با رفتن و بغض صدای کیهان که حتی لب به شربتش نزد دلم ریش شد. ارغوان انگار سر جایش میخکوب و چشمهایش به مسیر رفتن کیهان خشک شده بود.
_ارغوان عزیزم حالت خوبه؟
نگاه ماتش را به من داد و خنثی و آرام چادرش را از لبه مبل برداشت و آهسته سمت حیاط قدم برداشت.
حتی فراموش کرد کیفش را بردارد. کیف را برداشتم و دنبالش راه افتادم
_با این حالت کجا میخوای بری عزیزم؟ تو رو خدا بشین یکم آروم بشی بعد هرجا خواستی برو
انگار اصلاً حرفهایم را نمیشنید که همچنان بدون اینکه چادرش را بر سر بیاندازد قصد بیرون رفتن از خانه را داشت.
_ارغوان صدای منو میشنوی؟ دارم نگران میشم
وای خدا چه کار کنم کاش خان جون بود
قبل از اینکه به در حیاط برسد نگاهش به درخت توت بزرگ داخل حیاط افتاد. مسیرش را تغییر داد و زیر سایهاش ایستاد.
_ده سالم بود که فهمیدم کیهان رو دوست دارم.چهارده سالم که شد اونم بهم ابراز علاقه کرد،پای همین درخت توت..... از درخت بالا رفت و برام توت آوردو گفت منتظر باشم درسش تموم بشه.
دستش را سمت تنه پیر درخت برد و شکل کنده کاری شدهای را نشانم داد. حرف A وk
_اون روز اول اسممون رو اینجا روی تنه درخت هک کرد و گفت امکان نداره اسم دیگهای کنار اسم من بیاد.
دانههای اشک یکی پس از دیگری روی صورتش جاری میشد و شمرده شمرده برایم حرف میزد و من هر لحظه به عمق دردی که میکشید پی میبردم.
_لیلا من با این درد چه کار کنم ؟
چرا خدا کمکم نمیکنه فراموشش کنم؟ چرا اصلاً منو عاشق کرد که حالا بخوام فارغم کنه؟
از روز اولی که به دنیا اومدم با تنهایی و سرکوفت بزرگ شدم.چیزی از خدا جز کیهان نخواستم،حالا چرا باید همسر کسی باشم که ذرهای بهش علاقه ندارم؟
کیهانم بخواد خودشو گم و گور کنه ؟
تو بگو لیلا گناه من چی بود؟
سست شد و پای درخت زانو زد.آنقدر غصه داشت وناراحت بود که کاری نمی توانستم برایش انجام دهم.
_خوش به حالت لیلا ....با کسی که دوسش داری ازدواج میکنی و از این خراب شده میری.... منم میخواستم برم، اصلاً با هم قرار گذاشته بودیم از اینجا بریم.....حالااون داره تنها میره
روی زمین زانو به زانویش نشستم و
دستهای سردش را که محکم روی زانویش مشت کرده بود میان دستانم گرفتم.
حرفی برای تسلای دلش نداشتم و
فقط میتوانستم هم پایش اشک بریزم.
"آقا کیهان...مطمئنم ارغوانم دیگه اون ارغوان سابق نمیشه"
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝دیگر هیچ چیز دلهایمان را
خوش نمیکند...
دیگر هیچ چیز رنگ لبخند بر صورت هایمان نمینشاند...
دیگر هیچ چیز قرار دل بیقرارمان نیست...
تنها ظهور شماست که نجاتمان میدهد ، شادمانمان میکند،
امیدمان میبخشد...
خدا شما را برساند....🏝
⚘وَ لاَ أُنَازِعَكَ فِي تَدْبِيرِكَ وَ لاَ أَقُولَ لِمَ وَ كَيْفَ وَ مَا بَالُ وَلِيِّ الْأَمْرِ لاَ يَظْهَرُ
و در تدبير امور عالم با تو تنازع نكنم و هرگز چون و چرا نكنم و نگويم چه شده است كه ولى امر امام غايب ظاهر نمی شود.⚘
📚مفاتیح الجنان،دعای عصر غیبت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
روزتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۸۳
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
از پنجره اتاقم خیره به ماه بودم .ارغوان با حال خراب رفته بود و من کاری نتوانستم برایش انجام دهم.کاش آرزوهای ما در مسیر حکمت زندگیمان قرار میگرفت و دل هیچ دختری نمیشکست.
چمدانم را برای بار چندم وارسی کرده بودم.هرچند لباس زیادی نداشتم اما بین همان چند تکه لباس هم انتخاب برایم سخت بود. هنوز خجالت میکشیدم و در انتخاب لباس مناسب حسابی وسواس به خرج داده بودم.
.
نمیدانم چرا خاله حتی برای یک تبریک خشک و خالی نیامد.
شنیده بودم خاله نیمی از مادر است.
امیدداشتم می آید و دلسوزانه چیزهایی که یک دختر در چنین مواقعی باید بداند را در گوشم زمزمه می کند.هرچند رفتار سردش در این مدت این خیال را برایم محال کرده بود،
اما دل است دیگر.... به محبت نزدیکان امید دارد.
از جا بلند شدم و روی تخت دراز کشیدم.
فکر و خیال خواب را از چشمهایم دزدیده بود.با اینکه تصور مهربانی محمدرضا آرامم میکرد، اماباز ازاینکه قدم به قدم به زندگی متاهلی نزدیک میشدم و هیچ از آن نمیدانستم به وحشتم میانداخت.
با صدای زنگ ساعت کوکی از خواب بیدار شدم. نفهمیدم کی خوابم برده بود. هنوزموبایل نداشتم وچقدر دوست داشتم صبحها با صدای اذان بیدار شوم.
ازجا بلند شدم و آبی به صورتم زدم، وضو گرفتم و به نماز ایستادم که صدای قیژ در اتاق تمرکزم را به هم ریخت.
نماز را تمام کردم و سمت دراتاق نگاه کردم. در بسته بود. انگار خیالاتی شده بودم
_سلام صبح بخیر
با صدای محمدرضا که از قسمت تاریک اتاق بیرون آمد ترسیده نگاهش کردم.
_وای زهره ترک شدم..!
نزدیک آمد وبا لبخند پایین سجاده کنارم نشست
_ببخشید آروم اومدم که اگه خواب باشی بیدارت نکنم
دست دراز کرد و با هم دست دادیم
_قبول باشه
_ممنون، خوش اومدی
_خوش باشی گلم
خوب بود در تاریکی و نور کم هالوژن سرخی گونه ام را نمیدید.
وگرنه باز میخواست دستم بیاندازد وبگوید چیزی نگفتم وکاری نکردم که سرخ و سفید میشوی!
_میتونی تا من با این سجاده که بوی عطر تو رو میده نمازمیخونم یه صبحانه حاضر کنی بخوریم و زودتر راه بیفتیم؟
ازابراز محبتش نگاهم را دزدیدم
_بله حتماً،فقط نمیشه که بدون خداحافظی با خان جون و باباحاجی بریم
_اونام حتماً برای نماز یا بیدارشدن یا بیدارمیشن،نگران نباش، بدون خداحافظی نمیریم
لپهایم را با دو انگشت کشید و با اخم ساختگی گفت
_به شما یاد ندادن با همسرتون یکی به دو نکنی، اونم اگه یه نظامی باشه؟
پشت پلکی نازک کردم و از کنارش بلند شدم
_چشم قربان ،شما تا نیم ساعت دیگه منت بزارید تشریف بیارید پایین همه چیز آماده اس
چادرنماز را از سرم کندم و آویز جالباسی کردم. حواسم نبود یک تیشرت آستین کوتاه و شلوارک سِت آن را پوشیده ام و لامپ اتاق را روشن کردم.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-36
عزیزان رمان تو لیلای منی vip نداره و فعلا نویسنده به خاطر کسالتی که دارن قصد زدن vip ندارن لطفا پیوی در این باره سوال نکنید و به صورت آنلاین با ما همراه باشید
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۸۴
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
فلاکس چای را از سبد صندلی عقب بیرون کشیدم و با پر کردن لیوان از آب جوش، بسته نسکافه را داخلش خالی کردم و لیوان را سمت محمدرضا گرفتم
_دستت درد نکنه ،خودت نمیخوری؟
_نه تا حالا دو لیوان خوردم بسمه
هنوز گرمای آغوش خانجون و چهره نگران باباحاجی را احساس میکردم .با اینکه میدانستم چند روز دیگر به ما ملحق خواهند شد اما باز دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
نمی دانستم چرا وقتی میتوانستیم بدون خستگی و دردسر با هواپیما اولین سفر زندگی مان را برویم محمدرضا اصرار داشت با ماشین شخصی راهی شویم.
چند ساعت بود که در راه بودیم و گرسنهام شده بود.
از اضطراب صبحانه کم خورده بودم و ضعف دلم رفته رفته بیشتر میشد و از گفتن آن خجالت میکشیدم.
_ولی خوش به حالت
با حرف محمدرضا چشم از منظره بی آب و علف بیرون برداشتم و سوالی نگاهش کردم
_فکر کنم بابا حاجی از همه نوه هاش تو رو بیشتر دوست داره
میدانستم....من هم دوستش داشتم و عاشق آن اخمهای گاه و بیگاه و ابروهای به هم پیوستهاش بودم و لبخندی از یادآوری صورت مهربانش بر لبم نشست.
_بله بایدم بخندی،منو یه گوشه کنار زد و آنچنان تهدیدم کردکه اگه لیلا رو اِل کنی و بِل کنی من میدونم و تو....باید مثل چشمام مواظبت باشم. الانم ازت خواهش میکنم بهش نگی که چند ساعت از وقت ناهار گذشت و محمدرضا به من گشنگی داد.
از محبت بابا حاجی دلم قنج رفت و لبخندم عمیقتر شد.
_نه نمیگم خیالت راحت ،ولی واقعاً خیلی گرسنمه
_ببخشید چند جا میخواستم نگه دارم اما فکر کردم محیطش زیاد مناسب حاج خانم ما نیست.
از لفظ حاج خانمی که به کار برد خندهام بلند شد.
_حاج خانم؟!مگه من چند سالمه که میگی حاج خانم؟
نگاه با محبتی به من انداخت و کمی از محتویات لیوانش را نوشید و گفت
_شما برای من با این سن کم اندازه یه حاج خانم پر از احترام و عزتی، انشالله که حاجیه خانمم بشی نور علی نور .
ولی حاج خانم من باید قول بده فقط تنها که بودیم اینجور قشنگ و دلربا بخنده
برعکس همیشه این بار بدون خجالت پر از شوق و علاقه نگاهش کردم
_چشم..... هرچی حاج آقامون بگه
از جوابم ابرویی بالا انداخت و با لبخند گفت
_نه.... کم کم داشتم ناامید میشدم،پس شمام بلدی زبون بریزی و رو نمیکردی!
قبل از اینکه جوابش را دهم ماشینی با سرعت از کنارمان سبقت گرفت که باعث شد محمدرضا ماشین راسمت خاکی هدایت کند و توقف کند.
_دیوونه------
به خاطر ناسزایی که داد با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.دستی به صورتش کشید و بدون اینکه نگاهم کند گفت
_معذرت میخوام.بیشعور نزدیک بود باعث تصادفمون بشه
با سکوتم نگاهم کرد. لبهایم را به هم فشار دادم تا خندهام آزاد نشود. این یکی دیگر از کشفهای من در مورد محمدرضا بودکه موقع عصبانیت بیادب میشد.
_بخند لیلا خانم ،نوبت شمام میرسه سوتی بدی
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
بردارحجـابتاجمـالشبینے
تاطلـعتِذاتِبےمثالشبینے
خفاش!زجلدِخویشتنبیرونآے
تاجلوهءخورشیـدِجـلالشبینے
امامخمینےره
🏝سلام ای آفتاب صبح امید،
مهدی جان
هر سپیدهدم با یاد اهوراییتان
چشم میگشایم
و در آستان پر مهرتان
دم میزنم
و با تشعشع دلنواز نامتان
زندگی را آغاز میکنم
من با شما زندهام
با شما نفس میکشم
با شما لبخند میزنم
و با شما
صبح روشن ظهور را
انتظار میکشم🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۸۵
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
باورم نمیشد روبروی گنبد ایستاده بودم و همراه صدای دلنشین محمدرضا زیارتنامه میخواندم.
شوقی که در وجودم لبریز شده بود محمدرضا را وادار کرد با وجود خستگی از راه نرسیده سمت حرم برویم.
اشک چشمهایم لحظهای بند نمیآمد.
چقدر جای پدرو مادرم خالی بود.....جای ارغوان هم خالی بود که وقتی تلفنی خداحافظی کردم آنقدر گریه و التماس دعا داشت که حتی جلوتر از پدر و مادرم یادش کردم.
زیارت نامه که تمام شد محمدرضا با گذاشتن کتاب سر جایش دستم را گرفت
_خیلی التماس دعا دارم حاج خانم.....زیارت اولت بود؟
نگاه خیسم را از طلایی گنبد و کبوتران خوشبخت آن گرفتم و با پاک کردن اشک هایم نگاهش کردم
_نه.....یه بار با پدر و مادرم وقتی نه سالم بود اومده بودم....به خاطر حال خوشی که الان دارم خیلی ازت ممنونم
لبخند مهربانش که دائم برایم سخاوتمندانه صورتش را زینت میداد چهرهاش را خواستنیتر میکرد
_حال خوشتو خریدارم حاج خانوم،چند میفروشی؟
من هم میان اشکهای شوقی که قصد بند آمدن نداشت لبخند زدم و دستش را محکم فشردم
_میدونی که فروشی نیست حاج آقا،غیر از این هرچی بخوای در خدمتم
این بار بلند خندید واو هم محکم دستم را فشرد
_حاج خانم شما نمیدونی نباید این حرفو به یه آقا که از قضا همسرتونم تشریف دارن بزنی؟ برات بد میشه ها
با خجالت دستم را از میان دستش بیرون کشیدم با اخم گفتم
_به جای این حرفا بیا بریم زیارت،واقعا نمیدونم خدا رو چه حسابی شما مردا رو آفریده
_دیگه نمیتونی زیرش بزنی حاج خانوم
دوباره از آن خندههای دلبرانهاش کرد و ادامه داد
_گفتم نوبت توام میرسه سوتی بدی
_عه محمدرضا....
_جان محمدرضا....اگه میدونستی چقدر دوست دارم به اسم صدام بزنی دیگه بهم حاج آقا نمیگفتی
دلم از این صحبتهای پر از محبتش زیر و رو میشدو هر لحظه بیشتر از قبل عاشقش میشدم.
با محبت نگاهش کردم و دوباره دستهایش را گرفتم
_خیلی دوست دارم محمدرضا....
خجالت میکشیدم اینو بگم اما دوست دارم تو این مکان مقدس، روبروی گنبد طلایی آقا،برای گفتن این حرف پیش قدم بشم و بهت قول بدم تا هستم،چیزی نمیتونه این دوست داشتن رو از سینه من بیرون بکشه
از حرفم غافلگیر شد و چند ثانیه با تعجب نگاهم کرد. اما طولی نکشید که دوباره صورتش خندان شد.
_منم خیلی دوست دارم و رو به روی همین گنبد و مکان مقدس، بهت قول میدم هیچ چیز نتونه این عشقی که الان بهت دارمو خرابش کنه.
لیلا....تو بهترین هدیه خدا برای منی
به خودم قول دادم دیگر خجالت را کنار بگذارم و عاشقانه برای مرد روبرویم همسری کنم. همسری که حالا تکلیف زندگی من بود
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۸۶
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_پاشو تنبل خانم.... پاشو الان اذون میده
پلکهایم سنگین بود و دوست داشتم بخوابم، اما صدای محمدرضا که دائم صدایم میزد کلافهام کرد و به حالت نیم خیز بلند شدم.
_محمدرضا چرا اذیت میکنی؟
یه ساعت به اذون مونده، بزار یه نیم ساعت دیگه بخوابم،خب خوابم میاد
بی توجه به حرفم دست از خشک کردن موهایش برداشت و با گذاشتن حوله روی جالباسی به سمتم آمد و دستم را کشید تا از روی تخت بلند شوم
_تا تو آماده بشی و یه آبی به سر و صورتت بزنی ووضو بگیری کلی طول میکشه ،نمیرسیم به نماز.
دیروز تنها رفتم گفتی من مقصرم که بیدارت نکردم.یه دوش مختصر بگیر سرحال میای
به ناچار سمت سرویس رفتم و وضو گرفتم. بیرون آمدم و لباسم را عوض کردم و با هم سمت حرم راه افتادیم.
تمام چهار روزی که اینجا بودیم کارمان همین شده بود که موقع نماز خودمان را به حرم میرساندیم.
محمدرضا میگفت مشهد جاهای دیدنی زیادی دارد اما دلش میخواهد استثنااین سفر فقط زیارت برویم و من هم از پیشنهادش استقبال کردم. این چند روز از بهترین روزهای زندگیم شده بود.
آرامش حرم دلم را از هر دغدغه ای دور میکرد و دوست داشتم شبانه روز همراه محمدرضا آنجا باشم.
_موافقی صبحانه کله پاچه بزنیم؟
بوی کله پاچه و سیرابیِ مغازههای داخل مسیر دل مرا هم به ضعف انداخته بود.
_باشه، اتفاقاً دیروز صبح میخواستم پیشنهاد بدم ولی گفتم شاید دوست نداری
_من...! مگه میشه مرد باشی و کله پاچه دوست نداشته باشی؟
از شوخی اش لبخند به لبم آمد و نگاهش کردم .حواسش به مغازهها بود. در این مدت فهمیده بودم روی محیطی که با من قدم میگذارد بسیار حساس است. چقدر این مرد را دوست داشتم ....
دیگر دنیای قبل از محمدرضا را یادم نمیآمد و فکر میکردم از اول عمر همراهم بوده است.
هنوز به حرم نرسیده بودیم که صدای زنگ موبایلش بلند شد.دست به جیب شلوارش برد و با بیرون کشیدن گوشی با تعجب گفت
_از خونه بابا حاجیه!
_این موقع صبح؟ یعنی چی شده؟
آیگون سبز را کشید و گوشهای ایستاد
_الو....سلام عمه
با آمدن اسم عمه نگران شدم. خاله آن موقع شب آنجا چه میکرد ؟در حالی که ماهی یک بار به زور به خانجون و بابا حاجی سر میزد
صحبتهای آن سمت گوشی را نمیشنیدم اما درهم شدن چهره محمدرضا اضطراب را به جانم انداخت.
_چی شده محمدرضا؟
جوابم را نداد و به خاله گفت
_باشه ما همین الان راه میفتیم ..... خداحافظ
با قطع کردن گوشی منتظر نگاهش کردم. محکم دستی به صورتش کشید وبا بستن چشم هایش سرش را بالا گرفت
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐