#صبحتبخیرمولایمن
🏝به شما سلام میکنم
و جان میگیرم...
تازه میشوم...
به شما سلام میکنم
و امید در تکتک رگهایم
جاری میشود...
به شما سلام میکنم
و غمها و اضطرابها و دلواپسیها
رنگ میبازند...
به شما سلام میکنم
و یادم میآید که
تنها نیستم...
شکر خدا که شما را دارم...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۸۱
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_آقا کیهان تو رو خدا چرا این کارا رو میکنید
ارغوان باجیغ دور تا دور سالن میچرخید و کیهان به دنبالش بود وهیچ کاری نمیتوانستم انجام دهم.
بیچاره مثلاً پنهان از خاله آمده بود تا نامزدی من و محمد رضا را تبریک بگوید
که کیهان هم به دنبالش وارد خانه شد.
_با دستای خودم خفت میکنم،چطور تونستی با من این کارو کنی
_بخدا زنگ زدم.....بر...نداشتی
_نمرده بودم که...بلاخره برمیگشتم....ارغوان چه جوری تونستی با من این کارو کنی؟
با نشستن کیهان و بلند گریه کردنش ارغوان هم که پشت مبل سنگر گرفته بود با احتیاط از پشت آن بیرون آمد وبا فاصله روبه رویش نشست.
صورتش از گریه خیس شده بود و به هق هق افتاده بود.
_زنگ زدم....خیلی ام سراغتو گرفتم، حتی به محمد رضا رو انداختم ازت یه شماره بده که اونم گفت خیلی وقته ازت خبر نداره.... دیگه باید چه کار میکردم؟.....من هیچ اختیاری نداشتم ولی تو چرا زود جا زدی؟
رفتی وپشت سرتم نگاه نکردی وندیدی با من چکار کردی....لیلا شاهده یه چشمم اشک بود و یه چشمم خون....
نماندم تا راحت بتوانند سوء تفاهمی که حالا برطرف شدنش هیچ سودی برایشان نداشت را از بین ببرند. به آشپزخانه رفتم تا برای هر دویشان لیوان شربتی آماده کنم.
دلم برایشان میسوخت. هردو قربانی خواستههای پدرشان بودند.
به سالن که برگشتم کیهان روبروی بالکن دست به چانه ایستاده بود و ارغوان هم کمی آرام شده بود.
شربت را روی عسلی گذاشتم تعارفشان کردم
_ تا گرم نشده بفرمایید.
هردو چشم های کاسه ی خونشان بین من و سینی جابه جاشد.
_ممنون لیلا جون میلم نمیکشه
جلو رفتم و بی اعتنا به صحبت ارغوان سینی را برداشتم و سمتش گرفتم
_باید بخوری ، رنگت حسابی پریده و ممکنه حالت بد بشه....آقا کیهان شمام همین طور، میدونم تو چه شرایط سختی به سر میبرید اما کاریه که شده و متاسفانه کاری از دست کسی بر نمیاد.
ارغوان که بی میل لیوان شربت را گرفت به سمت کیهان رفتم و سینی را مقابلش گرفتم
_این رفتاراز شما که دکتر یه مملکت هستید بعیده، نمیگم تقصیر شماست اما ارغوان به عنوان یک دختر بیشتر از این نمیتونست جلوی پدرش مقاومت کنه....پس تقصیر هیچ کدومتون نیست و با اینکه بی رحمانه اس اما کم کم با این موضوع باید کنار بیاید که قسمت هم نبودید.
شربت را برنداشت و نگاهش را به ارغوان که همچنان باسر پایین اشک میریخت داد
_چند روز پشت درتون وایسادم تا بتونم ببینمت، میخواستم از زبون خودت بشنوم که مجبور به این کار شدی یا نه.... تا دلم یکم آروم بگیره که فقط من این وسط آتیش نگرفتم
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۸۲
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_لیلا خانم درست میگه....دیگه کاری نمیشه کرد.
دارم برای همیشه از اینجا میرم.
اول نمیخواستم ازت خداحافظی کنم
چون تو دیگه بیت المال شدی و منم حروم خور نیستم.
فقط میخواستم بگم هزار سالم بگذره، هرگز صورت اون دختر کوچولو با موهای خرگوشی، که هر دفعه منو میدید انتظار داشت براش بستنی عروسکی بخرم، فراموشم نمیشه....
امیدوارم خوشبخت بشی.
شاید یه زمانی، یه جایی دوباره همدیگرو دیدیم،ولی بدون من دیگه اون کیهان سابق نمیشم.
خداحافظ.....دختر عمه
با رفتن و بغض صدای کیهان که حتی لب به شربتش نزد دلم ریش شد. ارغوان انگار سر جایش میخکوب و چشمهایش به مسیر رفتن کیهان خشک شده بود.
_ارغوان عزیزم حالت خوبه؟
نگاه ماتش را به من داد و خنثی و آرام چادرش را از لبه مبل برداشت و آهسته سمت حیاط قدم برداشت.
حتی فراموش کرد کیفش را بردارد. کیف را برداشتم و دنبالش راه افتادم
_با این حالت کجا میخوای بری عزیزم؟ تو رو خدا بشین یکم آروم بشی بعد هرجا خواستی برو
انگار اصلاً حرفهایم را نمیشنید که همچنان بدون اینکه چادرش را بر سر بیاندازد قصد بیرون رفتن از خانه را داشت.
_ارغوان صدای منو میشنوی؟ دارم نگران میشم
وای خدا چه کار کنم کاش خان جون بود
قبل از اینکه به در حیاط برسد نگاهش به درخت توت بزرگ داخل حیاط افتاد. مسیرش را تغییر داد و زیر سایهاش ایستاد.
_ده سالم بود که فهمیدم کیهان رو دوست دارم.چهارده سالم که شد اونم بهم ابراز علاقه کرد،پای همین درخت توت..... از درخت بالا رفت و برام توت آوردو گفت منتظر باشم درسش تموم بشه.
دستش را سمت تنه پیر درخت برد و شکل کنده کاری شدهای را نشانم داد. حرف A وk
_اون روز اول اسممون رو اینجا روی تنه درخت هک کرد و گفت امکان نداره اسم دیگهای کنار اسم من بیاد.
دانههای اشک یکی پس از دیگری روی صورتش جاری میشد و شمرده شمرده برایم حرف میزد و من هر لحظه به عمق دردی که میکشید پی میبردم.
_لیلا من با این درد چه کار کنم ؟
چرا خدا کمکم نمیکنه فراموشش کنم؟ چرا اصلاً منو عاشق کرد که حالا بخوام فارغم کنه؟
از روز اولی که به دنیا اومدم با تنهایی و سرکوفت بزرگ شدم.چیزی از خدا جز کیهان نخواستم،حالا چرا باید همسر کسی باشم که ذرهای بهش علاقه ندارم؟
کیهانم بخواد خودشو گم و گور کنه ؟
تو بگو لیلا گناه من چی بود؟
سست شد و پای درخت زانو زد.آنقدر غصه داشت وناراحت بود که کاری نمی توانستم برایش انجام دهم.
_خوش به حالت لیلا ....با کسی که دوسش داری ازدواج میکنی و از این خراب شده میری.... منم میخواستم برم، اصلاً با هم قرار گذاشته بودیم از اینجا بریم.....حالااون داره تنها میره
روی زمین زانو به زانویش نشستم و
دستهای سردش را که محکم روی زانویش مشت کرده بود میان دستانم گرفتم.
حرفی برای تسلای دلش نداشتم و
فقط میتوانستم هم پایش اشک بریزم.
"آقا کیهان...مطمئنم ارغوانم دیگه اون ارغوان سابق نمیشه"
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝دیگر هیچ چیز دلهایمان را
خوش نمیکند...
دیگر هیچ چیز رنگ لبخند بر صورت هایمان نمینشاند...
دیگر هیچ چیز قرار دل بیقرارمان نیست...
تنها ظهور شماست که نجاتمان میدهد ، شادمانمان میکند،
امیدمان میبخشد...
خدا شما را برساند....🏝
⚘وَ لاَ أُنَازِعَكَ فِي تَدْبِيرِكَ وَ لاَ أَقُولَ لِمَ وَ كَيْفَ وَ مَا بَالُ وَلِيِّ الْأَمْرِ لاَ يَظْهَرُ
و در تدبير امور عالم با تو تنازع نكنم و هرگز چون و چرا نكنم و نگويم چه شده است كه ولى امر امام غايب ظاهر نمی شود.⚘
📚مفاتیح الجنان،دعای عصر غیبت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
روزتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۸۳
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
از پنجره اتاقم خیره به ماه بودم .ارغوان با حال خراب رفته بود و من کاری نتوانستم برایش انجام دهم.کاش آرزوهای ما در مسیر حکمت زندگیمان قرار میگرفت و دل هیچ دختری نمیشکست.
چمدانم را برای بار چندم وارسی کرده بودم.هرچند لباس زیادی نداشتم اما بین همان چند تکه لباس هم انتخاب برایم سخت بود. هنوز خجالت میکشیدم و در انتخاب لباس مناسب حسابی وسواس به خرج داده بودم.
.
نمیدانم چرا خاله حتی برای یک تبریک خشک و خالی نیامد.
شنیده بودم خاله نیمی از مادر است.
امیدداشتم می آید و دلسوزانه چیزهایی که یک دختر در چنین مواقعی باید بداند را در گوشم زمزمه می کند.هرچند رفتار سردش در این مدت این خیال را برایم محال کرده بود،
اما دل است دیگر.... به محبت نزدیکان امید دارد.
از جا بلند شدم و روی تخت دراز کشیدم.
فکر و خیال خواب را از چشمهایم دزدیده بود.با اینکه تصور مهربانی محمدرضا آرامم میکرد، اماباز ازاینکه قدم به قدم به زندگی متاهلی نزدیک میشدم و هیچ از آن نمیدانستم به وحشتم میانداخت.
با صدای زنگ ساعت کوکی از خواب بیدار شدم. نفهمیدم کی خوابم برده بود. هنوزموبایل نداشتم وچقدر دوست داشتم صبحها با صدای اذان بیدار شوم.
ازجا بلند شدم و آبی به صورتم زدم، وضو گرفتم و به نماز ایستادم که صدای قیژ در اتاق تمرکزم را به هم ریخت.
نماز را تمام کردم و سمت دراتاق نگاه کردم. در بسته بود. انگار خیالاتی شده بودم
_سلام صبح بخیر
با صدای محمدرضا که از قسمت تاریک اتاق بیرون آمد ترسیده نگاهش کردم.
_وای زهره ترک شدم..!
نزدیک آمد وبا لبخند پایین سجاده کنارم نشست
_ببخشید آروم اومدم که اگه خواب باشی بیدارت نکنم
دست دراز کرد و با هم دست دادیم
_قبول باشه
_ممنون، خوش اومدی
_خوش باشی گلم
خوب بود در تاریکی و نور کم هالوژن سرخی گونه ام را نمیدید.
وگرنه باز میخواست دستم بیاندازد وبگوید چیزی نگفتم وکاری نکردم که سرخ و سفید میشوی!
_میتونی تا من با این سجاده که بوی عطر تو رو میده نمازمیخونم یه صبحانه حاضر کنی بخوریم و زودتر راه بیفتیم؟
ازابراز محبتش نگاهم را دزدیدم
_بله حتماً،فقط نمیشه که بدون خداحافظی با خان جون و باباحاجی بریم
_اونام حتماً برای نماز یا بیدارشدن یا بیدارمیشن،نگران نباش، بدون خداحافظی نمیریم
لپهایم را با دو انگشت کشید و با اخم ساختگی گفت
_به شما یاد ندادن با همسرتون یکی به دو نکنی، اونم اگه یه نظامی باشه؟
پشت پلکی نازک کردم و از کنارش بلند شدم
_چشم قربان ،شما تا نیم ساعت دیگه منت بزارید تشریف بیارید پایین همه چیز آماده اس
چادرنماز را از سرم کندم و آویز جالباسی کردم. حواسم نبود یک تیشرت آستین کوتاه و شلوارک سِت آن را پوشیده ام و لامپ اتاق را روشن کردم.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-36
عزیزان رمان تو لیلای منی vip نداره و فعلا نویسنده به خاطر کسالتی که دارن قصد زدن vip ندارن لطفا پیوی در این باره سوال نکنید و به صورت آنلاین با ما همراه باشید
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۸۴
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
فلاکس چای را از سبد صندلی عقب بیرون کشیدم و با پر کردن لیوان از آب جوش، بسته نسکافه را داخلش خالی کردم و لیوان را سمت محمدرضا گرفتم
_دستت درد نکنه ،خودت نمیخوری؟
_نه تا حالا دو لیوان خوردم بسمه
هنوز گرمای آغوش خانجون و چهره نگران باباحاجی را احساس میکردم .با اینکه میدانستم چند روز دیگر به ما ملحق خواهند شد اما باز دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
نمی دانستم چرا وقتی میتوانستیم بدون خستگی و دردسر با هواپیما اولین سفر زندگی مان را برویم محمدرضا اصرار داشت با ماشین شخصی راهی شویم.
چند ساعت بود که در راه بودیم و گرسنهام شده بود.
از اضطراب صبحانه کم خورده بودم و ضعف دلم رفته رفته بیشتر میشد و از گفتن آن خجالت میکشیدم.
_ولی خوش به حالت
با حرف محمدرضا چشم از منظره بی آب و علف بیرون برداشتم و سوالی نگاهش کردم
_فکر کنم بابا حاجی از همه نوه هاش تو رو بیشتر دوست داره
میدانستم....من هم دوستش داشتم و عاشق آن اخمهای گاه و بیگاه و ابروهای به هم پیوستهاش بودم و لبخندی از یادآوری صورت مهربانش بر لبم نشست.
_بله بایدم بخندی،منو یه گوشه کنار زد و آنچنان تهدیدم کردکه اگه لیلا رو اِل کنی و بِل کنی من میدونم و تو....باید مثل چشمام مواظبت باشم. الانم ازت خواهش میکنم بهش نگی که چند ساعت از وقت ناهار گذشت و محمدرضا به من گشنگی داد.
از محبت بابا حاجی دلم قنج رفت و لبخندم عمیقتر شد.
_نه نمیگم خیالت راحت ،ولی واقعاً خیلی گرسنمه
_ببخشید چند جا میخواستم نگه دارم اما فکر کردم محیطش زیاد مناسب حاج خانم ما نیست.
از لفظ حاج خانمی که به کار برد خندهام بلند شد.
_حاج خانم؟!مگه من چند سالمه که میگی حاج خانم؟
نگاه با محبتی به من انداخت و کمی از محتویات لیوانش را نوشید و گفت
_شما برای من با این سن کم اندازه یه حاج خانم پر از احترام و عزتی، انشالله که حاجیه خانمم بشی نور علی نور .
ولی حاج خانم من باید قول بده فقط تنها که بودیم اینجور قشنگ و دلربا بخنده
برعکس همیشه این بار بدون خجالت پر از شوق و علاقه نگاهش کردم
_چشم..... هرچی حاج آقامون بگه
از جوابم ابرویی بالا انداخت و با لبخند گفت
_نه.... کم کم داشتم ناامید میشدم،پس شمام بلدی زبون بریزی و رو نمیکردی!
قبل از اینکه جوابش را دهم ماشینی با سرعت از کنارمان سبقت گرفت که باعث شد محمدرضا ماشین راسمت خاکی هدایت کند و توقف کند.
_دیوونه------
به خاطر ناسزایی که داد با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.دستی به صورتش کشید و بدون اینکه نگاهم کند گفت
_معذرت میخوام.بیشعور نزدیک بود باعث تصادفمون بشه
با سکوتم نگاهم کرد. لبهایم را به هم فشار دادم تا خندهام آزاد نشود. این یکی دیگر از کشفهای من در مورد محمدرضا بودکه موقع عصبانیت بیادب میشد.
_بخند لیلا خانم ،نوبت شمام میرسه سوتی بدی
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
بردارحجـابتاجمـالشبینے
تاطلـعتِذاتِبےمثالشبینے
خفاش!زجلدِخویشتنبیرونآے
تاجلوهءخورشیـدِجـلالشبینے
امامخمینےره
🏝سلام ای آفتاب صبح امید،
مهدی جان
هر سپیدهدم با یاد اهوراییتان
چشم میگشایم
و در آستان پر مهرتان
دم میزنم
و با تشعشع دلنواز نامتان
زندگی را آغاز میکنم
من با شما زندهام
با شما نفس میکشم
با شما لبخند میزنم
و با شما
صبح روشن ظهور را
انتظار میکشم🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۸۵
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
باورم نمیشد روبروی گنبد ایستاده بودم و همراه صدای دلنشین محمدرضا زیارتنامه میخواندم.
شوقی که در وجودم لبریز شده بود محمدرضا را وادار کرد با وجود خستگی از راه نرسیده سمت حرم برویم.
اشک چشمهایم لحظهای بند نمیآمد.
چقدر جای پدرو مادرم خالی بود.....جای ارغوان هم خالی بود که وقتی تلفنی خداحافظی کردم آنقدر گریه و التماس دعا داشت که حتی جلوتر از پدر و مادرم یادش کردم.
زیارت نامه که تمام شد محمدرضا با گذاشتن کتاب سر جایش دستم را گرفت
_خیلی التماس دعا دارم حاج خانم.....زیارت اولت بود؟
نگاه خیسم را از طلایی گنبد و کبوتران خوشبخت آن گرفتم و با پاک کردن اشک هایم نگاهش کردم
_نه.....یه بار با پدر و مادرم وقتی نه سالم بود اومده بودم....به خاطر حال خوشی که الان دارم خیلی ازت ممنونم
لبخند مهربانش که دائم برایم سخاوتمندانه صورتش را زینت میداد چهرهاش را خواستنیتر میکرد
_حال خوشتو خریدارم حاج خانوم،چند میفروشی؟
من هم میان اشکهای شوقی که قصد بند آمدن نداشت لبخند زدم و دستش را محکم فشردم
_میدونی که فروشی نیست حاج آقا،غیر از این هرچی بخوای در خدمتم
این بار بلند خندید واو هم محکم دستم را فشرد
_حاج خانم شما نمیدونی نباید این حرفو به یه آقا که از قضا همسرتونم تشریف دارن بزنی؟ برات بد میشه ها
با خجالت دستم را از میان دستش بیرون کشیدم با اخم گفتم
_به جای این حرفا بیا بریم زیارت،واقعا نمیدونم خدا رو چه حسابی شما مردا رو آفریده
_دیگه نمیتونی زیرش بزنی حاج خانوم
دوباره از آن خندههای دلبرانهاش کرد و ادامه داد
_گفتم نوبت توام میرسه سوتی بدی
_عه محمدرضا....
_جان محمدرضا....اگه میدونستی چقدر دوست دارم به اسم صدام بزنی دیگه بهم حاج آقا نمیگفتی
دلم از این صحبتهای پر از محبتش زیر و رو میشدو هر لحظه بیشتر از قبل عاشقش میشدم.
با محبت نگاهش کردم و دوباره دستهایش را گرفتم
_خیلی دوست دارم محمدرضا....
خجالت میکشیدم اینو بگم اما دوست دارم تو این مکان مقدس، روبروی گنبد طلایی آقا،برای گفتن این حرف پیش قدم بشم و بهت قول بدم تا هستم،چیزی نمیتونه این دوست داشتن رو از سینه من بیرون بکشه
از حرفم غافلگیر شد و چند ثانیه با تعجب نگاهم کرد. اما طولی نکشید که دوباره صورتش خندان شد.
_منم خیلی دوست دارم و رو به روی همین گنبد و مکان مقدس، بهت قول میدم هیچ چیز نتونه این عشقی که الان بهت دارمو خرابش کنه.
لیلا....تو بهترین هدیه خدا برای منی
به خودم قول دادم دیگر خجالت را کنار بگذارم و عاشقانه برای مرد روبرویم همسری کنم. همسری که حالا تکلیف زندگی من بود
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۸۶
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_پاشو تنبل خانم.... پاشو الان اذون میده
پلکهایم سنگین بود و دوست داشتم بخوابم، اما صدای محمدرضا که دائم صدایم میزد کلافهام کرد و به حالت نیم خیز بلند شدم.
_محمدرضا چرا اذیت میکنی؟
یه ساعت به اذون مونده، بزار یه نیم ساعت دیگه بخوابم،خب خوابم میاد
بی توجه به حرفم دست از خشک کردن موهایش برداشت و با گذاشتن حوله روی جالباسی به سمتم آمد و دستم را کشید تا از روی تخت بلند شوم
_تا تو آماده بشی و یه آبی به سر و صورتت بزنی ووضو بگیری کلی طول میکشه ،نمیرسیم به نماز.
دیروز تنها رفتم گفتی من مقصرم که بیدارت نکردم.یه دوش مختصر بگیر سرحال میای
به ناچار سمت سرویس رفتم و وضو گرفتم. بیرون آمدم و لباسم را عوض کردم و با هم سمت حرم راه افتادیم.
تمام چهار روزی که اینجا بودیم کارمان همین شده بود که موقع نماز خودمان را به حرم میرساندیم.
محمدرضا میگفت مشهد جاهای دیدنی زیادی دارد اما دلش میخواهد استثنااین سفر فقط زیارت برویم و من هم از پیشنهادش استقبال کردم. این چند روز از بهترین روزهای زندگیم شده بود.
آرامش حرم دلم را از هر دغدغه ای دور میکرد و دوست داشتم شبانه روز همراه محمدرضا آنجا باشم.
_موافقی صبحانه کله پاچه بزنیم؟
بوی کله پاچه و سیرابیِ مغازههای داخل مسیر دل مرا هم به ضعف انداخته بود.
_باشه، اتفاقاً دیروز صبح میخواستم پیشنهاد بدم ولی گفتم شاید دوست نداری
_من...! مگه میشه مرد باشی و کله پاچه دوست نداشته باشی؟
از شوخی اش لبخند به لبم آمد و نگاهش کردم .حواسش به مغازهها بود. در این مدت فهمیده بودم روی محیطی که با من قدم میگذارد بسیار حساس است. چقدر این مرد را دوست داشتم ....
دیگر دنیای قبل از محمدرضا را یادم نمیآمد و فکر میکردم از اول عمر همراهم بوده است.
هنوز به حرم نرسیده بودیم که صدای زنگ موبایلش بلند شد.دست به جیب شلوارش برد و با بیرون کشیدن گوشی با تعجب گفت
_از خونه بابا حاجیه!
_این موقع صبح؟ یعنی چی شده؟
آیگون سبز را کشید و گوشهای ایستاد
_الو....سلام عمه
با آمدن اسم عمه نگران شدم. خاله آن موقع شب آنجا چه میکرد ؟در حالی که ماهی یک بار به زور به خانجون و بابا حاجی سر میزد
صحبتهای آن سمت گوشی را نمیشنیدم اما درهم شدن چهره محمدرضا اضطراب را به جانم انداخت.
_چی شده محمدرضا؟
جوابم را نداد و به خاله گفت
_باشه ما همین الان راه میفتیم ..... خداحافظ
با قطع کردن گوشی منتظر نگاهش کردم. محکم دستی به صورتش کشید وبا بستن چشم هایش سرش را بالا گرفت
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۸۷
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
پرچم بالای در بزرگ و قدیمی خانه بابا حاجی قلبم را از درد مچاله میکرد.
از خود مشهد تا تهران لحظهای آرام نگرفته بودم و در مسیر حالم خراب شده بود اما از آنجایی که بادمجان بم آفت ندارد باز سر پا شدم و حالا پشت در رسیده بودیم
چرا قلب مهربان بابا حاجی از تپش افتاد و این گونه تنهایم گذاشت؟
از ماشین پیاده شدم و با قدمهای سست خودم را به عکس حامی این روزهایم رساندم که روی سردر خانه با پرچمهای بزرگ خودنمایی میکرد.
خانه شلوغ و پر رفت و آمد بود.مگرکم کسی از دنیا رفته بود ؟
حاج مرتضی کشوری که با همه اموال و دارایی و سابقه جانبازی که داشت همیشه ساده زندگی کرده بود و این را میشد از فرشهای نخ نما و وسایل کهنه خانهاش فهمید.
همچنان محو ومدهوش روبروی عکس بزرگ بابا حاجی ایستاده بودم که دستی روی شانهام نشست .سرم را برگرداندم و نگاهم را به چشمهای غمگین محمدرضا دادم
_لیلا....با خودت اینجوری نکن ،بابا حاجی تو رو خیلی دوست داشت.دم آخری انگار به من وصیت کرد که از تو با تمام توانم مراقبت کنم. نمیدونم چرا انقدر میترسید به تو آسیبی برسه.مطمئن باش راضی نیست تو اینقدر خودتو اذیت کنی.
الان خان جون خیلی تنها شده و از همه ما حالش بدتره، تو باید قوی باشی تا بتونی کمکش کنی زیر باراین مصیبت از بین نره.
دوباره کاسه چشمهایم پر از اشک شد و سرم را به سینه پر از امنیت محمدرضا سپردم و آرام گریستم.محمد رضاچه میدانست من احساس یتیمی را داشتم که برای دومین بار یتیم شده بودوفقدان حضور بابا حاجی چقدر قلبم را به درد آورده بود.
آرام که شدم قبل از اینکه وارد خانه شویم بطری آبی را از ماشین بیرون آورد و صورتم را شست. روسری و چادرم را مرتب کرد و در حصار غیرت مردانهاش از میان مردهایی که در حیاط حضور داشتند تا ورودی سالن مشایعتم کرد.
همان جا دلم برای بابا حاجی از عمق دل آرزوی مغفرت کرد که قبل از اینکه ترکم کند مرا به دستان پر از امنیت و تکیهگاه محکمی همچون محمدرضا سپرد وبا خیال راحت تنهایم گذاشت.
با چشمی که حالا به واسطه اشکهایی که امانم نمیداد تار شده بود به دنبال خانجون گشتم
اول از همه زن دایی مهران را دیدم . زنی کنارش نشسته بود و صورتش را با چادر پوشانده بودو گریه میکرد.
حتماً آن زن خاله بود. اما هرچه نگاهم را چرخاندم خان جون عزیزم را پیدا نکردم. با دیدن ارغوان که با دیس خرما از سمت آشپزخانه بیرون آمد با اضطراب سمتش رفتم و با صدای گرفته ام پرسیدم
_ارغوان خان جون کجاست؟
ارغوان با دیدنم لحظهای شوکه نگاهم کرد و کم کم چشمهایش نم شد
_لیلا ...کجا بودی؟
دیس خرما را روی عسلی گذاشت و محکم در آغوشم کشید
_نمیدونی بابا حاجی چقدر منتظر بود تا تو بیای،چرا زودتر برنگشتی؟
عقب کشیدم وبا تعجب پرسیدم
_چی میگی ارغوان ؟!...خاله که دیروزبه مازنگ زد گفت بابا حاجی از دنیا رفته
ارغوان حیران نگاهم کرد و انگار که بخواهد چیزی بگوید دهانش را باز و بسته کرد اما چیزی نگفت
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
🌱دهم ربیع سالروز ازدواج پیامبر صلی الله علیه وآله وام المومنین حضرت خدیجه سلام الله علیها تبریک و تهنیت باد.
🌸از بهر قیامتت براتی بفرست
🌸یک توشه برای روز آتی بفرست
🌸در شام عروسی نبی، جانانه
🌸از عمق وجودت صلواتی بفرست
🍃آسمان می خندد این اتفاق زیبا را و زمین کِل می کشد این پیوند آسمانی را.
چه طرب انگیز است مهتاب امشب! چه روح فزاست هلهله ممتد نخلستان های عرب!
چشم های ملائک، با لهجه ای بارانی شادباش می گویند این وصلت خوشایند را.
🌹مقدسترین پیوند هستی بر #امام_زمان ارواحنا فداه و منتظران حضرتش مبارکباد🌹
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
روزتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۸۸
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
ساعت ده شب خانه خلوت شده بودو فقط خودیها مانده بودند.چقدر خانه بدون بابا حاجی و خان جون بی روح و ساکت بود. خانجون هم حالش زیاد خوب نبود و بیمارستان بستری شده بود.باید فردا حتما ملاقاتش میرفتم.
ازگفتههای ارغوان فهمیدم همان روزی که ما رفتیم حال باباحاجی خراب میشود و بیمارستان بستریش میکنند.حالا چرا خاله و دایی ما را زودتر خبر نکرده بودند برایم در هاله ای از ابهام مانده بود و کسی جواب درستی برایم نمیداد.
دایی عطا هم آمده بود اما مجبور شد تا هفتم بابا حاجی به خانهاش بازگردد .دو روز دیگر محمدرضا هم مرخصیش تمام میشد و تنهایم میگذاشت.
_لیلاچرا اینجا نشستی؟ بیا تو
روی صندلی بالکن نشسته بودم و دلم نمیخواست تا آمدن محمدرضا که با فرهاد بیرون رفته بود داخل بروم. کاش میتوانستم به ارغوان بگویم از مادرت دلخورم که به من زودتر اطلاع نداد تا در آخرین لحظات کنار بابا حاجی باشم.
_همین جا خوبه، منتظر محمدرضام، با آقا فرهاد رفتن وسایل مراسم رو تحویل بدن
صندلی کنارم را عقب کشید و روبرویم نشست
_میدونم از مامانم دلخوری،بهت حق میدم،ولی شاید مامان به خاطر اینکه سفرتون خراب نشه بهتون نگفته
آهی کشیدم و دستهایم را در هم قلاب کردم و خیره به آنها جواب دادم
_دیگه هرچی بود تموم شد
_من واقعاً متاسفم، میدونم تو از همه ما بیشتر به باباحاجی وابسته بودی و الانم بیشتر از همه ما نگران خانجونی، انشاا... خانجونم خوب میشه میاد.ولی حال مامان منم خوب نیست.به هر حال پدرشو از دست داده.
در حیاط باز شد و اول فرهاد و بعد از آن محمدرضا وارد شد .جای کیهان خالی بود که دوشادوش محمدرضا مراسم بابا حاجی را بگرداند ونیازی به امثال فرهاد نباشد.
از جا بلند شدم و با مرتب کردن چادر رنگیم به استقبال محمد رضا رفتم. فرهاد جلوتر بود و با سلامی که داد من هم آرام جوابش را دادم
_سلام
_تسلیت میگم امیدوارم غم آخرتون باشه
_خیلی ممنون
نگذاشتم به صحبتش ادامه دهد و خودم را به محمدرضا که هنوز مرا ندیده بود و مشغول جا به جا کردن کیسه های زباله بود رساندم
_سلام خسته نباشی
از صدایم سرش بالا آمد و با دیدنم لبخندی بر لبهایش نشست
_سلام حاج خانم ،شمام خسته نباشی، تو حیاط چکار میکنی؟
_منتظر تو بودم،بدون تو حوصله جمع رو ندارم
ابرویی بالا انداخت و با گذاشتن آخرین کیسه زباله پشت در ، در را بست و روبه رویم قرار گرفت
_خوب حالاحاج خانم ما که انقدر منتظر بوده ،یه چایی آماده داره به حاج آقاش بده .... دارم ازخستگی میمیرم.
_خدا نکنه، آره الان برات میارم،میای داخل یا بیارم بالکن؟
_بیار همین جا،بعدش بریم بخوابیم که صبح کلی کار داریم.
_چشم
با حرفم نگاهی به اطراف انداخت وبا نبودن فرهاد و ارغوان دستم را گرفت
_چشمت بی بلا،ولی ببین چه بلایی سر چشای قشنگ حاج خانوم ما آوردی؟ حواست باشه این خوشگلا امانته، باید جواب پس بدیا!
لبخند تلخی زدم و با هم قدم زنان سمت صندلیهای بالکن رفتیم
_یادش بخیر...غروبا بابا حاجی صدام میزد و میگفت
لیلا برو از اون چاییهای خوش رنگت بیار که الان میچسبه.اون وقت باخانجون دوتایی روی همین صندلیها مینشستن و با هم کلی صحبت میکردند و میخندیدن، منم برای اینکه راحت باشن و مزاحمشون نباشم تنهاشون میذاشتم ولی باز صدام میزدن و کلی سر به سرم میذاشتن.
محمدرضا هیچی نشده دلم براش تنگ شده،برای اون نگاه مهربونش،دستای پر از چروک و زمختش که موهامو نوازش میکرد.من که انقدر برام سخته وای به حال خان جون طفلی
"خدایا باباحاجی منو بیامرز وهرچه زودتر خان جونمو برگردون"
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۸۹
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_از روزاولی که پاتو گذاشتی تو این خونه میدونستم مثل مامانت نحسی و بیچارمون میکنی ،همش تقصیر توئه بابای من الان زیر خاکِ ومامانم آی سی یو.... چرا گم نمیشی بری دست از سرمون برداری؟
برو مثل مامانت گم و گور شو تا آرامش به خونواده ما برگرده
با چشمهای ترسیده وشوکه به خاله که اول صبح تا چشمش به من افتاد و مورد آماج حرفهای بیرحمانهای که از آن سر در نمیآوردم قرارم داد نگاه کردم.سبد نان که برای صبحانه آماده کرده بودم در دستم روی هوا خشک شده ماند و نمیدانستم باید چه عکس العملی نشان دهم .
جلو آمد وبا چشمهای کاسه خونش ضربهای به سینهام زد که سبد از دستم افتاد.
_نشنیدی چی گفتم ؟میگم گمشو از این خونه بیروووون
با فریادش چند قدم عقب رفتم.هنوز حرفهای خاله باورم نمیشدو اشکهایم بیاختیار روی گونه ام جاری شد.
محمدرضا هنوز خواب بود و میترسیدم حرفهای خاله را بشنود و باور کند که من نحس هستم. به زور دهانم باز شد و آوای خاله از آن خارج شد
_خاله....!
انگار با این کلمه عصبانیتر شد که محکمتر به سینهام کوبید که حس کردم انگشتانش تا یک بند داخل گوشتم فرو رفت
_به من نگو خاله.... نه من خاله توام نه اون پریسا خواهر من بود. مامان بابای ساده من دلشون به حالش سوخت و به فرزندی قبولش کردن.حتی به اون بیشتر از من که دخترشون بودم اهمیت دادن.
من که دخترشون بودم حق نداشتم درس بخونم ولی اون راحت ادامه تحصیل داد.
من حق نداشتم عاشق بشم و خودم شوهر آینده ام رو انتخاب کنم و شدم زن یه آدم عوضی و به ظاهر موجه،
اما اون راحت عاشق شد و گورشو گم کرد چون یه دختر یتیم و قابل ترحم بود.فقط اومده بود به زندگی من گند بزنه و پدر و مادرمو ازم بگیره
تو هم اومدی به زندگی دخترم گند زدی که سرنوشتش شبیه من شد .... مجبور شد با کسی که نمیخواد ازدواج کنه،من از کیهان خوشم نمیاومد ولی همیشه آرزو داشتم محمدرضا دامادم بشه.
میتونستم کاری کنم محمدرضا و ارغوان کم کم به هم علاقمند بشن،اما تو با اومدنت همه چیزو خراب کردی
حالا بابام نیست که دلش برات بسوزه و مامانم معلوم نیست کی سرپا بشه، دیگه نمیخوام تو خانوادم ببینمت.
_چه خبر شده عمه..!؟
با صدای محمدرضا که لباسش را با عجله و نامرتب پوشیده بود دلم گرم شد.با قدمهای لرزانم به آغوش امنش پناه بردم.
_دارم میگم این باید از اینجا بره، چون متعلق به خانواده ما نیست
فکر میکردم خاله از روی نفرتی که از من دارد درباره مادرم آن گونه صحبت کرده بود، اما با حرف محمدرضا دلم پایین ریخت
_عمه جان، اینی که میگید اسم داره و اسمشم لیلاس، درضمن .... شما حق ندارین با لیلا این طورصحبت کنین، تا هر وقت که بخوایم منو لیلا اینجا میمونیم چون به فرضم حرف شما درست باشه اینجا خونه پدر بزرگ منم هست و لیلام همسرمه.
با تمام احترامی که براتون قائلم یه بار دیگه دست روی زن من بلند کنید مجبورم برخورد دیگهای داشته باشم....بریم لیلا
"یعنی چی؟یعنی مامانِ من....! دختر این خانواده نبوده؟"
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
در غم هجر رُخ ماه تو، در سوز و گُدازیم
تا به کی زین غم جانکاه، بسوزیم و بسازیم؟
🖊امامخمینی(ره)
🏝به امید سپیدهی سبزی که
در پرتو ظهورتان
چشم بگشاییم
و زمین را
آیینه بارانِ لبخند ببینیم
و صدای خندهی کودکان
و آواز مرغان شادی
و هلهلهی فرشتگان،
زمین را پر کرده باشد
و ما اندوه را برای همیشه
فراموش کنیم
به همین زودی ...
به همین نزدیکی ...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
روزتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۹۰
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
دستم را از میان دستان محمد رضا که از پله ها قصد بالا رفتن داشت کشیدم که باعث شد دو پله بالا رفته را باز گردد.
_چی شد؟ چرا نمیای؟
هنوز حرفهای خاله در سرم چرخ میخورد و سوال بزرگ ذهنم در حال ترکیدن بود.روی اولین پله نشستم و خیره به گلدان کاکتوس روبه رویم با خود زمزمه کردم
_مامانِ من دختر بابا حاجی و خانجون نیست؟اگه اینطوره چرا مامان به من چیزی نگفته بود؟ چرا باباحاجی و خانجون چیزی بهم نگفتن؟پس من اینجا چکار میکنم؟
_لیلا....لیلا
گوشم صدای محمد رضا را میشنید اما زبانم توانایی پاسخ نداشت.مبهوت و مستاصل نگاهش کردم
_به حرفای عمه مهین اهمیت نده.....تو دختر این خانواده هستی و باقی میمونی.رنگت پریده، احتمالا فشارت پایین اومده.پاشو بریم اتاق صبحانه رو میارم همون بالا بخوریم.
دست دراز شده اش مرا وادار کرد بلند شوم و همراهش به اتاقم بروم.تصور اینکه خانواده ای نداشته باشی بسیار درد ناک و وحشتناک است.آنهم خانواده ای همچون بابا حاجی و خانجون که بی ریا و بی منت محبتم میکردند و از چشم های مهربانشان عشق و دوست داشتنم فریاد میزد.
با همراهی محمد رضا مثل رباط وارد اتاق شدم و لبه تخت نشستم.تشخیص صدای عصبی محمد رضا حتی باآن حال بدم کار سختی نبود
_لیلا جان....به حرفای عمه توجه نکن،تو که میدونی بابا حاجی چقدر دوست داشت!لیلا به من نگاه کن
با نگاه نکردنم دست زیر چانه ام برد وصورتم را سمت خودش برگرداند.
_تا من هستم هیچ حرف مزخرفی برات مهم نباشه، مهم عشق و علاقه غیر قابل انکاربابا حاجی و خانجونه....مهم دوست داشتن بی حد و حساب من به توئه که با برداشتن نسبت ها از بین نمیره
چشم هایم دوباره نم شد وبه آنی اشکهایم روی دستش را بارانی کرد.نوچی کرد و در آغو.شم کشید
_عزیزم....گریه نکن.اگه میدونستی با هر اشکت چه آتیشی به دلم میزنی گریه نمیکردی. فعلا منم اندازه تو میدونم.ولی بهت قول میدم تا من هستم هیچ کس نمیتونه تورواز این خانوداه جدا بدونه....تو نوه حاج مرتصی کشوری هستی و باقی میمونی
سرم را از سینه مردانه اش فاصله دادم و دستم را به ته ریش کوتاهش رساندم
_محمد رضا ....قول بده تنهام نذاری، از تنهایی میترسم
دستهایش محکم دورم پیچید و بوسه ای بر پیشانی ام زد
_تنهات نمیذارم عزیزم....تواز من جدا نیستی که تنهات بذارم.الانم اگه دختر خوبی باشی و دیگه گریه نکنی ،بعد صبحانه میبرمت ملاقات خانجون،مگه از دیشب سرمو نخوردی که منو ببر پیش خانجون؟
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐