💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۸۹
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_از روزاولی که پاتو گذاشتی تو این خونه میدونستم مثل مامانت نحسی و بیچارمون میکنی ،همش تقصیر توئه بابای من الان زیر خاکِ ومامانم آی سی یو.... چرا گم نمیشی بری دست از سرمون برداری؟
برو مثل مامانت گم و گور شو تا آرامش به خونواده ما برگرده
با چشمهای ترسیده وشوکه به خاله که اول صبح تا چشمش به من افتاد و مورد آماج حرفهای بیرحمانهای که از آن سر در نمیآوردم قرارم داد نگاه کردم.سبد نان که برای صبحانه آماده کرده بودم در دستم روی هوا خشک شده ماند و نمیدانستم باید چه عکس العملی نشان دهم .
جلو آمد وبا چشمهای کاسه خونش ضربهای به سینهام زد که سبد از دستم افتاد.
_نشنیدی چی گفتم ؟میگم گمشو از این خونه بیروووون
با فریادش چند قدم عقب رفتم.هنوز حرفهای خاله باورم نمیشدو اشکهایم بیاختیار روی گونه ام جاری شد.
محمدرضا هنوز خواب بود و میترسیدم حرفهای خاله را بشنود و باور کند که من نحس هستم. به زور دهانم باز شد و آوای خاله از آن خارج شد
_خاله....!
انگار با این کلمه عصبانیتر شد که محکمتر به سینهام کوبید که حس کردم انگشتانش تا یک بند داخل گوشتم فرو رفت
_به من نگو خاله.... نه من خاله توام نه اون پریسا خواهر من بود. مامان بابای ساده من دلشون به حالش سوخت و به فرزندی قبولش کردن.حتی به اون بیشتر از من که دخترشون بودم اهمیت دادن.
من که دخترشون بودم حق نداشتم درس بخونم ولی اون راحت ادامه تحصیل داد.
من حق نداشتم عاشق بشم و خودم شوهر آینده ام رو انتخاب کنم و شدم زن یه آدم عوضی و به ظاهر موجه،
اما اون راحت عاشق شد و گورشو گم کرد چون یه دختر یتیم و قابل ترحم بود.فقط اومده بود به زندگی من گند بزنه و پدر و مادرمو ازم بگیره
تو هم اومدی به زندگی دخترم گند زدی که سرنوشتش شبیه من شد .... مجبور شد با کسی که نمیخواد ازدواج کنه،من از کیهان خوشم نمیاومد ولی همیشه آرزو داشتم محمدرضا دامادم بشه.
میتونستم کاری کنم محمدرضا و ارغوان کم کم به هم علاقمند بشن،اما تو با اومدنت همه چیزو خراب کردی
حالا بابام نیست که دلش برات بسوزه و مامانم معلوم نیست کی سرپا بشه، دیگه نمیخوام تو خانوادم ببینمت.
_چه خبر شده عمه..!؟
با صدای محمدرضا که لباسش را با عجله و نامرتب پوشیده بود دلم گرم شد.با قدمهای لرزانم به آغوش امنش پناه بردم.
_دارم میگم این باید از اینجا بره، چون متعلق به خانواده ما نیست
فکر میکردم خاله از روی نفرتی که از من دارد درباره مادرم آن گونه صحبت کرده بود، اما با حرف محمدرضا دلم پایین ریخت
_عمه جان، اینی که میگید اسم داره و اسمشم لیلاس، درضمن .... شما حق ندارین با لیلا این طورصحبت کنین، تا هر وقت که بخوایم منو لیلا اینجا میمونیم چون به فرضم حرف شما درست باشه اینجا خونه پدر بزرگ منم هست و لیلام همسرمه.
با تمام احترامی که براتون قائلم یه بار دیگه دست روی زن من بلند کنید مجبورم برخورد دیگهای داشته باشم....بریم لیلا
"یعنی چی؟یعنی مامانِ من....! دختر این خانواده نبوده؟"
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
در غم هجر رُخ ماه تو، در سوز و گُدازیم
تا به کی زین غم جانکاه، بسوزیم و بسازیم؟
🖊امامخمینی(ره)
🏝به امید سپیدهی سبزی که
در پرتو ظهورتان
چشم بگشاییم
و زمین را
آیینه بارانِ لبخند ببینیم
و صدای خندهی کودکان
و آواز مرغان شادی
و هلهلهی فرشتگان،
زمین را پر کرده باشد
و ما اندوه را برای همیشه
فراموش کنیم
به همین زودی ...
به همین نزدیکی ...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
روزتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۹۰
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
دستم را از میان دستان محمد رضا که از پله ها قصد بالا رفتن داشت کشیدم که باعث شد دو پله بالا رفته را باز گردد.
_چی شد؟ چرا نمیای؟
هنوز حرفهای خاله در سرم چرخ میخورد و سوال بزرگ ذهنم در حال ترکیدن بود.روی اولین پله نشستم و خیره به گلدان کاکتوس روبه رویم با خود زمزمه کردم
_مامانِ من دختر بابا حاجی و خانجون نیست؟اگه اینطوره چرا مامان به من چیزی نگفته بود؟ چرا باباحاجی و خانجون چیزی بهم نگفتن؟پس من اینجا چکار میکنم؟
_لیلا....لیلا
گوشم صدای محمد رضا را میشنید اما زبانم توانایی پاسخ نداشت.مبهوت و مستاصل نگاهش کردم
_به حرفای عمه مهین اهمیت نده.....تو دختر این خانواده هستی و باقی میمونی.رنگت پریده، احتمالا فشارت پایین اومده.پاشو بریم اتاق صبحانه رو میارم همون بالا بخوریم.
دست دراز شده اش مرا وادار کرد بلند شوم و همراهش به اتاقم بروم.تصور اینکه خانواده ای نداشته باشی بسیار درد ناک و وحشتناک است.آنهم خانواده ای همچون بابا حاجی و خانجون که بی ریا و بی منت محبتم میکردند و از چشم های مهربانشان عشق و دوست داشتنم فریاد میزد.
با همراهی محمد رضا مثل رباط وارد اتاق شدم و لبه تخت نشستم.تشخیص صدای عصبی محمد رضا حتی باآن حال بدم کار سختی نبود
_لیلا جان....به حرفای عمه توجه نکن،تو که میدونی بابا حاجی چقدر دوست داشت!لیلا به من نگاه کن
با نگاه نکردنم دست زیر چانه ام برد وصورتم را سمت خودش برگرداند.
_تا من هستم هیچ حرف مزخرفی برات مهم نباشه، مهم عشق و علاقه غیر قابل انکاربابا حاجی و خانجونه....مهم دوست داشتن بی حد و حساب من به توئه که با برداشتن نسبت ها از بین نمیره
چشم هایم دوباره نم شد وبه آنی اشکهایم روی دستش را بارانی کرد.نوچی کرد و در آغو.شم کشید
_عزیزم....گریه نکن.اگه میدونستی با هر اشکت چه آتیشی به دلم میزنی گریه نمیکردی. فعلا منم اندازه تو میدونم.ولی بهت قول میدم تا من هستم هیچ کس نمیتونه تورواز این خانوداه جدا بدونه....تو نوه حاج مرتصی کشوری هستی و باقی میمونی
سرم را از سینه مردانه اش فاصله دادم و دستم را به ته ریش کوتاهش رساندم
_محمد رضا ....قول بده تنهام نذاری، از تنهایی میترسم
دستهایش محکم دورم پیچید و بوسه ای بر پیشانی ام زد
_تنهات نمیذارم عزیزم....تواز من جدا نیستی که تنهات بذارم.الانم اگه دختر خوبی باشی و دیگه گریه نکنی ،بعد صبحانه میبرمت ملاقات خانجون،مگه از دیشب سرمو نخوردی که منو ببر پیش خانجون؟
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۹۱
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
تمام مسیر تجسم یک اتاق از بیمارستان ، چشم های منتظر خانجون، که با آمدنم گوشه های پرازجین و چروک آن کنار میرفت و آغوش گرمش برایم باز میشد،ذوق دیدنش را برایم دو چندان کرده بود.
اما بادیدن چهره زرد و بیمار خانجون زیر دستگاه های اطرافش زانوهایم سست شد.
_محمد رضا ....!تو که گفتی حالش خوبه
چشم های نگرانش را از پشت شیشه اتاقی که خانجون در آن بودگرفت
_منم اطلاعی ندارم،دایی مهران گفته بود حالش خوبه،شاید بعدا حالش بد شده
این چند روز از بس گریه کرده بودم پشت پلکهایم زخم شده بود.اما باز فرمان اشک صادر شد و گونه ام را خیس کرد.تصور اینکه خانجون هم مرا تنها بگذارد حالم را بد میکرد.
_بیا برو روی صندلی بشین من برم سوال کنم مشکلش چی بوده ، اینقدرهم گریه نکن، داری خودتو از بین میبری.خانجون بفهمه با همه پسر دوستیس دمار از روزگارم در میاره
میدانستم با این شوخی میخواهد ذهنم را منحرف کند.اما در این شرایط حتی حوصله مراقبت محمدرضا که مدام مواظب بود گریه نکنم راهم نداشتم.برای اینکه دوباره نصیحتم نکنداشکهایم را پاک کردم و روی صندلی نشستم.محمد رضا هم سمت کیوکس پرستاری به راه افتاد.
ذهنم ناخواسته خاطرات چند ماه زندگی کنار بابا حاجی و خانجون را مرور میکرد.چه روزهای شیرین اما کوتاهی باهم داشتیم.
قبل از اینکه مشهد برویم بابا حاجی چند برگه، که به هم منگنه شده بود را دستم داد و خواست امضایش کنم
_اینارو یکی یکی بدون اینکه بخونی چیه پایینشو امضا کن
_اینا چیه بابا حاجی؟
_لازم نیست بدونی ، فقط بدون من نمیذارم کسی حق تورو بخوره ،نمیذارم بعد من آواره کوچه و خیابون بشی در حالی که.....تو به اونش کار نداشته باش....پایین همشو انگشت و امضا بزن.همین امروز باید برسونمش به دست جهان،حتی یه ساعت تاخیر شاید دیر باشه
"بابا حاجی کجایی که ببینی خاله مهین کفنت خشک نشده میخواست بیرونم کنه، چه خوب بچه هات رو شناخته بودی "
با آمدن محمد رضا از افکارم بیرون آمدم و کنجکاو نگاهش کردم.
_پرستار میگفت از فشار بالا سکته مغزی کرده ، از روز اولم حالش به همین صورت بوده.نمیدونم تو کله عمو مهران و عمه مهین چی میگذره که میخوان هر طور شده تو رو از این خانوداه دور کنند.ولی من تهش رو در میارم.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
چونافهبردلِمسڪینِمن،گِرهمَفِکَن
ڪہعهد،باسرِزُلفِگرهگُشایتوبست
توخودحیاتِدگربودی،اینسیمِوصال
خطانگرڪہدلامّیـد،دربقاےتوبست
"حافظشیرازے"
🏝انتظار میکشیم
آنچنان که
پرنده پرواز را
شب روز را
و سکوت فریاد را ...
انتظار میکشیم
آنچنان که خفتگانبیداری را
و بیداران ظهور را ...
پدر مهربانمان
تو را چون جان خسته به خواب
چون کام تشنه به آب
انتظار میکشیم
ای وعدهی تضمین شدهی خدا
السَّلامُ عَلَیک
َ یا وَعدَ اللهِ الَّذی ضَمِنَه🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۹۲
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
نسیمی که نوید نزدیک شدن پاییز را میداد حواسم را از انگشتهای گره زده ام، به شاخ و برگهایی که دیگر شاداب و تازه نبودند داد.اولین بار بودکه با محمد رضا به پارک آمده بودم.دلش میخواست مرا از جو متشنج خانه دور کند.
اما آخرش چه؟....
تا کی میتوانستم از این واقعیت فرار کنم که من گوشت و پوستم از این خاندان نمیباشد و کسی هم به غیر از محمد رضا از حضورم خوشحال نیست.
"یعنی مامان پریسای منم با همین نفرتی که خاله داشت تو این خانواده زندگی کرده بود؟شایدم اصلا این موضوع رو نمیدونست و از بس خانجون و بابا حاجی بهش محبت میکردن محال بود حتی شک کنه.همونطور که تا سایه شون بالای سرم بود کسی حق نداشت بهم نگاه چپ کنه ، چه برسه که بخوان منو بیرون کنن"
_بازم که رفتی تو فکر
محمد رضا با بستنی های قیفی که دستش بود کنارم نشست و یکی از آنهارا سمتم گرفت
_بگیر تا آب نشده
میلم به هیچ خوردنی نمیکشید. اما برای اینکه ناراحتی و سرگردانی ام بیشتر ازاین آزارش ندهد لبخندی زدم و یکی از آنهارا برداشتم
_خیلی ممنون
_شما فقط بخند ،حاضرم روزی یه دونه برات از این بستنی ها بخرم
مشهد که بودیم گفته بودم عاشق بستنی قیفی ام....هرچه بزرگتر بهتر.با وجود سرخوردگی و تنهایی که مدام در خلوتم سراغم می آمد، وجود محمدرضا مانند پاد زهر عمل میکرد و دلم آرام میگرفت.
"خدا تورو برام حفظ کنه....دیگه هیچ غمی برام مهم نیست"
_قبل از اینکه بیایم بیمارستان به بابا زنگ زدم و کار عمه و حرفاشو بهش گفتم.
خیلی ناراحت شد.گفت مراسم هفت باباحاجی که تموم شد و حال خانجون بهترشد باهم بریم اصفهان پیش اونا زندگی کنیم.بیچاره بابا حاجی چه آرزویی برای مراسم عروسیمون داشت.
غم صدایش دوباره بغض گلویم را فعال کرد.اما قبل از پر و بال دادن به آن با حرفی که زد، بغضم فرو کش کرد.
_بابا گفت لیلا هرچی ام که دیگران بگن خواهر زاده منه، چون خانجون به مامانت شیر داده.عمه پریسا چند ماه از عمه مهین که شیرخواره بوده کوچکتر بوده.... که پدر و مادرش توسط ساواک به شهادت میرسن.
مثل اینکه زندانی سیاسی بودن.مامانِ عمه پریسا ، یعنی مادر بزرگ تو میشده خواهر خانجون،پدر بزرگتم از دوستای قدیمی و رفیق صمیمی و از همه مهم تر هم رزم بابا حاجی بوده، در اصل تو جزء این خانواده هستی و اونطور که بابا میگفت سر همه ما حق داری، چون پدر بزرگ تو با به خطر انداختن جون خودش و همسرش، هم جون بابا حاجی، بلکه عده زیادی و از دست ساواک نجات میده.تو نه تنها به سر خانواده کشوری، بلکه روسر کل مردم ایران حق داری.
لبخند جادویی اش را که با هربار تکرارش دلم را از هرچه غم میزدود بر لبانش نشاندوبا گرفتن دست آزادم ادامه داد
_خیلی دوسِت داشتم اما....باشنیدن این حرفا،خیلی خیلی بیشتر از قبل بهت ارادت پیدا کردم حاج خانم
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۹۳
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
ناملایم و عصبی موهایم را از گیره آزاد کردم و با پوشیدن لباس راحتی زیر پتوی نازک مسافرتی، پشت به در اتاق دراز کشیدم.فکرم از ده دقیقه پیش بهم ریخته بود و قصد آشتی نداشتم.
خانه خالی شده بود و همه سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند.خاله بعد از اتمام حجت محمد رضا دیگر یک کلام با من هم صحبت نشد و انگار کرد که اصلا من وجود خارجی ندارم.البته من اینگونه راحت تر بودم. اما باز احساس مهمان ناخوانده ای را داشتم که صاحبخانه از حضور او ناراضی بود.
با صدای ناهنجار دَر که از روز اولی که اینجاآمده بودم روغن کاری نیاز داشت،چشم هایم را بستم تا فکر کند خوابیده ام. ناراحت و دلگیر بودم واینبار قصد کوتاه آمدن نداشتم.با فرو رفتن تخت فهمیدم کنارم نشسته است
_حاج خانم.....لیلای من!
گرمی دستش که به بازویم نشست بغضم رها شد و به گریه افتادم.پتو را کنار زد و با کشیدن دستم مجبورم کرد سمت او برگردم.با بردن دستش زیر گردنم از جا بلندم کرد وسرم را به سینه اش چسباند.
_ببخش عزیزم....حق با توئه، از وقتی ازدواج کردیم به جز چند روزی که مشهد بودیم نتونستم کنارت باشم،ولی این کار و شغل منه و منم وظایفی دارم که باید انجامش بدم.ولی بهت قول میدم سر یه هفته برگردم. تا اون موقع محرمیت بینمونم تموم میشه و اینبار میریم برای ابد باهم عقد میکنیم.
صورتم را کمی از خودش فاصله داد و اشکهایی که قصد بند آمدن نداشتند را با محبت پاک کرد.
_خواهش میکنم اینجوری گریه نکن که از خودم متنفر میشم.اگه توحرف آخرت اینه که نرم نمیرم ولی....اگه قبول کنی سرم منت گذاشتی، قول میدم جبران کنم
با صدایی که سعی بر کنار زدن بغضم داشت، فاصله گرفتم و تکیه ام را به تاج تخت دادم
_ به امید کی میخوای بری و منو تک و تنها بذاری تو این خونه درندشت؟محمدرضا من از نبودنت میترسم.من الان فقط تورو دارم.....اگه خدای نکرده اتفاقی برات بیفته من میمیرم
طبق عادتش با دو انگشت لپهایم را کشید و با خنده جواب داد
_قربون اون نگاه مظلومت برم که منو خلع صلاح میکنه.خانومم....اولاً که تو تنها نیستی و خدا رو داری، دوماً.....قرا نیست که اینجا تنها بمونی، من با زن دایی صحبت کردم این یه هفته بیاد پیشت بمونه، دایی مهران مسافرته اونم تنهاس.سوماً قرار نیست اتفاقی برام بیفته،بابا که نتونست به خاطر بد شدن حال مامانم به مراسم هفت باباحاجی خودشو برسونه، وگرنه میگفتم تورو باخودش ببره اصفهان
دلم راضی به جدا شدن نبود، اما این درماندگی محمد رضا را هم نمیتوانستم تاب بیاورم
_باشه.... ولی نمیبخشمت اگه بیشتر از یه هفته تنهام بذاری
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
درڪعبهءروےتوهرآنڪسڪہبیاید
ازقبلـهءاَبروےتـودرعینِنمـازست
اےمجلسیانسوزِدلِحافظِمسڪین
ازشمعبپرسیـدڪہدرسوزوگُدازست
"حافظشیرازے"
🏝صبحم بخیر میشود
با سلام بر آستان سبز
و پدرانهی شما...
صبحم بخیر میشود
با پرگشودن و اوج گرفتن
در آسمان یاد شما...
صبحم بخیر میشود
با پناه گرفتن
در حریم اهورایی مهر شما...
با شما همه چیز خیر است ...
شکر خدا که شما را دارم ...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۹۴
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_وای دختر از زندگی تو میشه یه فیلم سینمایی ساخت.از زندگی خاله پریسام یه سناریوی پر هیجان و در آخر غم انگیز.
کاش من جای تو بودم.
کلافه از پرحرفی ارغوان در این موقعیت که اصلا حوصله کسی را نداشتم، پرده اتاق را کنار زدم وچشم هایم را به درخت زیتون، که همیشه نگاهم را وصل به اتاق محمد رضا میکرد دادم.
"هنوز چند ساعت از رفتنت نگذشته دارم دیوونه میشم از دلتنگی و نگرانی...بی انصاف مگه نگفتم هر دو ساعت باید بهم زنگ بزنی؟"
_لیلا...!حواست کجاس؟
با صدای تقریبا بلند ارغوان نگاهم را از پنجره گرفتم و سوالی نگاهش کردم
_میگم از مامان اجازه بگیرم امشب اینجا بمونم؟
شانه ای بالا انداختم و با برداشتن روسری ام روبه روی آینه ایستادم
_هر جور راحتی عزیزم، اگه خاله اجازه بده خوشحال میشم
_بله ...از رفتار سردت معلومه ، لیلا احساس میکنم دیگه مثل سابق با من دوست نیستی.گناه من چیه مامانم از تو خوشش نمیاد؟ من که کاری نکردم
در دلم خودم را سرزنش کردم که چرا رفتار خاله ،در برخوردم با ارغوان تاثیر گذاشته و ناراحتش کردم.نزدیک رفتم ودر آغوش کشیدمش
_من هیچ وقت رفتارم با تو سرد نمیشه و دوستیمو با تو فراموش نمیکنم
عقب کشیدم و سعی کردم بغضی که از سر صبح قصد طغیان داشت را کنار بزنم
_فقط نگران محمد رضام.....هر باراسم ماموریت میاد یاد اتفاق وحشتناکی که برای جفتمون افتاد میفتم.یاد زخمی شدن چند وقت پیشش،اگه خدای ناکرده محمد رضا چیزیش بشه.....ارغوان چکار کنم یه ذره آروم بشم؟
بهش گفته بودم هر دوساعت یه بار باید بهم زنگ بزنه،الان نزدیک چهارساعته زنگ نزده
نگاه ارغوان روی صورتم ثابت ماند و بعد از چند ثانیه لبخند تلخی روی لبهایش نشست
_پس عشق این شکلیه....
قطره اشکی بی مهابا روی گونه اش چکید و ادامه داد
_خیلی قشنگه....درد داره اما میفهمم حس خاصی داره که فقط تو دل آدما شکل میگیره، خودت نمیفهمی اما....اینکه کسی رو دوست داشته باشی و اونم دوست داشته باشه خیلی قشنگه لیلا....بهت حسودیم میشه ولی برات خوشحالم،نگران نباش حتما زنگ میزنه، صبح که داشت میرفت کلی سفارشتو کرد که تنهات نذارم.تو خوشبخت میشی لیلا، اما من....
_ارغوان تورو خدا اینجوری نگو....تو دختر با نشاط و پر از انرژی هستی که اگه آقا فرهاد قدرتو ندونه خیلی احمقه،من ایمان دارم تو با این دل صاف و پاکی که داری خوشبخت میشی
_نه لیلا....نمیخوام مثل هر دفه که غم دلت سنگینه و میخوای با یکی حرف بزنی من بیام از دردای خودم بگم،فقط اینو بدون فرهاد هیچ وقت عاشق من نمیشه.چون خودش گفت من هیچ علاقه ای بهت ندارم وفقط از روی اصرار خانواده ها دارم ادامه.....
_لیلا بیا محمد رضا پشت تلفنه....خوب یه موبایل میخرید برات....
ادامه صحبت زندایی را نشنیدم وخوشحال از کنار ارغوان بلند شدم
_میام بعداً باهم صحبت میکنیم
شاید آن زمان از خوشحالی ،غم نگاه ارغوان را ندیدم و رفتم.اما بعدها همیشه خودم را از این بی توجهی سرزنش کردم.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
Alihaa - Nafasami (320).mp3
8.92M
لیلا💞 محمد رضا
ارسالی سهیلای عزیز ❤️
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۹۵
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
سبزیهای شسته شده را داخل دستمالی که زن دایی روی میز ناهارخوری انداخته بود پهن کردم و با شستن باقیمانده ظرفها به سالن بازگشتم.
زندایی در حال صحبت با گوشی بود و از گوشه چشم نگاهی به من انداخت و با کشیدن دستی به موهای کوتاهش، روی کاناپه جلوی تلویزیون نشست
_باشه.... خیالت راحت حواسم هست.... کاری نداری؟.... خداحافظ
با تمام شدن مکالمهاش پرسیدم
_زندایی سبزیا رو گذاشتم آبش کشیده بشه بعد خوردش کنم، اگه کار دیگهای ندارید برم اتاقم
_چیه همش میری اتاقت؟خوب همین جا بشین دیگه
_ممنون،کم کم دارم برای کنکور سال بعد آماده میشم ،محمدرضا کتاباشم برام خریده
پشت چشمی نازک کرد و پا روی پایش انداخت و بی تفاوت گفت
_حالا بشین با چند دقیقه تاخیر دیر نمیشه.... میخوام باهات صحبت کنم
به ناچار روی صندلی تکی که همیشه بابا حاجی روی آن مینشست نشستم تا زودتر حرفهایش را بزندو بتوانم به اتاقم بروم.اصلا حوصله صحبت با کسی را نداشتم
چه برسدبه خورده فرمایشهای زن دایی که تمامی هم نداشت و کلافه ام کرده بود.
_من فردا شب مهمون دارم و اصلا از غذای بیرون خوشم نمیاد.برای همین سبزی خورشتی سفارش دادم تا خورشت قورمه سبزی بار بزارم ،چند مدل دیگه هم میخوام غذا درست کنم و به کمکت احتیاج دارم.
در دل پفی کشیدم و جواب دادم
_هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم
"انگار نه انگارکه از پسرش خبری نداره که دائم مهمونی میده.دیروزم که مهمون داشتی و مجبورم کردی کیک بپزم"
_یه چیز دیگه....دیروز که ارغوان اینجا بود اعصابم به هم ریخت.میخوام تا من اینجا هستم این دخترِ اینجا نیاد، اصلاً ازش خوشم نمیاد
از صحبتش درباره ارغوان خوشم نیامد و دیگر نتوانستم سکوت کنم
_ببخشیدزندایی....اینجا خونه پدربزرگ و مادربزرگشه، من نمیتونم بگم نیاد
_به هر حال دیگه باید عادت کنه،امروز و فرداست که این خونه بیفته دست وُراث،دیگه خونهای نمیمونه که ارغوان جونت بیاد فضولی
چطور میتوانست با وقاحت تمام درباره خانجون من این گونه صحبت کندو حرف از ارث و میراث بزند.
_زندایی وُراث چی؟ خانجون هنوز زنده اس و حالشم حتما خوب میشه میاد خونش،ارغوانم نه فضوله نه کسی ازش خواسته فضولی شمارو کنه
دیگر نماندم تا حرفهای صد من یه غازش را بشنوم.
خان جون من حالش خوب میشد و دوباره زندگی به این خانه باز میگشت.
احمد رضاهم از ماموریت می آمد.دست من و خانجون را میگرفت و باهم اصفهان میرفتیم و به دور از این فکر های پلید خوشبخت زندگی میکردیم.
کاش تمام آرزوهای خوبی که در افکارمان زندگی میکرد، در دنیای واقعی نیز در انتظارمان بود.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
🏝السّلام علیک یا صاحبالزمان
❇️ با هر بار خواندن و متذکّر شدن این حدیث دلنشین از حضرت امام رضا سلاماللهعلیه سراپا شوق میشویم و ظهور شما را آرزو میکنیم!
مولا جان! ای کاش هر چه زودتر چشمانمان روشن شود به دیدار شما!
✨امام ابريست بارنده، بارانیست فروریزنده، خورشيديست فروزنده، سقفیست سايهدهنده، زمينیست گسترده، چشمهايست جوشنده و بركه و گلستان است.
✅ امام رفيقیست همراه و همدم، پدریست مهربان، برادریست تنی، مادریست دلسوز به نوزادِ شیرخوارش و پناهِ بندگانِ خداوند در گرفتارىِ سخت است، امام، امينِ خداوندست در ميان خلقش و حجّتِ او بر بندگانش و خليفهی او در بلادش و دعوت كننده به سوىِ او و دفاع كننده از حقوق اوست.
📚 کافی/جلد ۱
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
روزتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۹۶
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_محمدرضا صدات خیلی بد میاد هی قطع و وصل میشه
یک هفته از رفتن محمدرضا گذشته بود و طبق قولی که داده بود هر چند ساعت یک بار با من تماس میگرفت. البته گاهی با تاخیر که با ناراحتی و اعتراض من روبرو میشد.
_لیلا صدای منو میشنوی؟اینجا آنتن ضعیفه
_محمدرضا من صداتو دارم
_لیلا جان من صدای تو رو ندارم، ولی فکر کنم تو صدای منومیشنوی.
شرمندت شدم عزیزم، نتونستم سر یه هفتهای که قولشو دادم بیام.به زن دایی بگو چند روز دیگه پیشت بمونه،یا خودم میام یا بابا میاد دنبالت.
_محمدرضاچی میگی من....
_شاید نتونم تا چند روز باهات تماس بگیرم،مواظب خودت باش.
با کمی مکث ادامه داد
_فکر کنم برگشتم باید از کارم استعفا بدم. دیگه به درد این کار نمیخورم
ظالمانه خندهای کرد که دلم برایش ضعف رفت
_آخه یه جفت چشم سبز آبی و خوشگل نمیذاره تمرکز داشته باشم.میدونم الان محرمیتمون تموم شده ولی تو همیشه لیلای منی و لیلای من میمونی.عزیزم باید قطع کنم.به خاطر اذیتی که شدی حلالم کن ،خیلی دوست دارم حاج....
با صدای بوق ممتد گوشی،نمیدانم به یکباره چه شد که تپش قلبم بالا رفت و نفسم تنگ شد.حتی نتوانستم گوشی را سر جایش بگذارم و تکیه به دیوار دادم و سُر خوردم روی زمین
"محمدرضا تو قول داده بودی زود میای....حرفاتو زدی و دلت خنک شد. پس من چی؟منم میخواستم بگم که چقدر دوست دارم"
_چت شده دختر؟
زندایی که تازه از حیاط آمده بود با این سوال نزدیک آمد و گوشی را از دستم گرفت وبا شنیدن بوق آزاد سر جایش گذاشت. بی توجه به حالم چادرش را برداشت وگفت
_من دارم میرم. بیشتر از این نمیتونم اینجا بمونم.زنگ بزن عطا بیاد دنبالت.خداحافظ
بی انصاف حتی صبر نکرد تا حالم جا بیاید و بگویم من شمارهای از دایی ندارم و هرچه دنبال دفترچه تلفن گشتم پیدایش نکردم.
دستم را چنگ زمین کردم تا شاید بتوانم بلند شوم اما هیچ حرکتی نتوانستم انجام دهم.چشمهایم در حال تار شدن بود و با گذشت زمان تسلیم شدم و سینه دیوار روی زمین خوابیدم.
هوا تاریک شده بود و خانه در ظلمت فرو رفته بود. این یعنی نزدیک چهار یا شش ساعت خوابیده بودم. دستم را که زیر سرم مانده بود بیرون کشیدم و صورتم از دردش جمع شد.با زحمت توانستم بنشینم و با مالش بازویم نگاهی به اطراف انداختم.
تنها منبع روشنایی نور ماه بودکه از پنجره بالکن سر کشیده بودو انگار منتظر بود تعارفش کنی تا داخل بیاید.
گریهام گرفته بودو دلم از بیکسی در حال انفجار بود. از طرفی ترس تنهایی در این خانه بزرگ به وحشتم انداخته بود.
"خدایا الان من تک و تنها اینجا چیکار کنم ..."
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۹۷
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
هرطور بود شب را با ترس و لرز به صبح رساندم.دلم آنقدر شکسته بود که حتی از محمد رضا هم دلخور شده بودم. اما باز دلم نمی آمد و با خودم توجیح میکردم ،او که علم غیب نداشت زندایی مرا تنها رها میکند.
صبح بعد صبحانه مختصری که به زور از گلو پایین بردم تا ضعف نکنم، سمت خانه خاله مهین به راه افتادم. باید شماره دایی عطا را از خاله میگرفتم تا به دنبالم بیاید.
کاش لااقل در این شرایط ارتباطم با محمد رضا قطع نمیشد. از طرفی نگرانش بودم و همه اینها دست به دست داده بود تا حال خوشی نداشته باشم و تا صبح گریه کنم.
به در خاله که رسیدم با فشار زنگ متوجه شدم بلاخره زنگ درشان درست شده است.اما نزدیک نیم ساعت گذشت و کسی دررا باز نکرد.ناامید مدتی پشت در ایستادم و با نگاه کنجکاو رهگذران مجبور شدم به خانه باز گردم.
برایم عجیب بود تا دوروز پیش دفترچه تلفن زیر صندلی تلفن خانه بود و حالا هرچه میگشتم پیدایش نمیکردم.هیچ شماره ای را از حفظ نبودم و بلاتکلیفی و تنهایی ترس به جانم انداخته بود.
تا غروب چیز دیگری از گلویم پایین نرفت. دوباره سمت خانه خاله راه افتادم تا شاید اینبارخانه پیدایشان کنم. اما باز هرچه به در کوبیدم و زنگ زدم هیچ خبری از آنها نبود.به شدت دلهره به سراغم آمده بود و دستهایم بی دلیل به لرزش افتاده بود.
به ناچار دوباره به خانه باز گشتم و یک شب ترسناک دیگر را با اضطراب و دلواپسی به صبح رساندم.صبح زود بدون اینکه صبحانه بخورم آماده شدم تا دوباره خانه خاله بروم که به درسالن نرسیده صدای باز شدن در حیاط و صحبت چند مرد متوقفم کرد.
_قدیمیه ولی جاش عالیه، بکوبیش میشه ازش یه برج توب در آورد.
_نمیدونم، میترسم اوقافی یا وراثی از آب در بیاد.
_نه داداش خیالت راحت.مال یه پیرمرد و پیرزن بوده که پیرمرده به رحمت خدا رفته و پیرزنه هم الان خانه سالمندانه.وارث پسرشون بوده که فروخته به من
از حرفهایشان به اوج ترس و نگرانی رسیدم.خانجون من بیمارستان بود و دایی میگفت ملاقات ممنوع شده است. حتما از کس دیگری صحبت میکردن.دایی هیچ وقت دلش راضی نمیشد مادرش را به خانه سالمندان ببرد.یا خاله مهین...چه طور میتوانست شاهد این بی رحمی باشد و دم نزند.
با نزدیک شدن قدم هایشان سمت در ورودی سالن، پشت کاناپه نزدیک در قایم شدم.
"خدایا تو پناه بی پناهانی، تو به من رحم کن"
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝دیگر هیچ چیز دلهایمان را
خوش نمیکند...
دیگر هیچ چیز رنگ لبخند بر صورت هایمان نمینشاند...
دیگر هیچ چیز قرار دل بیقرارمان نیست...
تنها ظهور شماست که نجاتمان میدهد ، شادمانمان میکند،
امیدمان میبخشد...
خدا شما را برساند....🏝
⚘وَ لاَ أُنَازِعَكَ فِي تَدْبِيرِكَ وَ لاَ أَقُولَ لِمَ وَ كَيْفَ وَ مَا بَالُ وَلِيِّ الْأَمْرِ لاَ يَظْهَرُ
و در تدبير امور عالم با تو تنازع نكنم و هرگز چون و چرا نكنم و نگويم چه شده است كه ولى امر امام غايب ظاهر نمی شود.⚘
📚مفاتیح الجنان،دعای عصر غیبت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
روزتون مهدوی