سلام گلا اینجا ناشناس میتونید با ما در ارتباط باشید
https://gkite.ir/es/9649183
سوال های پر تکرار و مهم روتو این کانال میذارم دوست داشتین عضو بشین
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3944874989C77bc601ee4
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۹
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_خدایا شکرت...عمه قربونت بره، برام رویا شده بود یه دفه دیگه عمه صدام کنی
_مــ...منون، خدا....نکـ....نـه
نگاهم را از سینی چایی که برای پذیرایی از عمه و ارغوان آورده بودم گرفتم و با عشق به محمد رضا دادم.یک ماه بود به لطف خدا محمد رضا بهوش آمده بود.
هنوز نمیتوانست درست و حسابی صحبت کند وحرکت دست و پایش با کلی فیزیو ترابی باز مشکل داشت.وقتی چشم هایش باز شد فکر کردم دیگر همه چیز تمام شده است،اما تازه سختی های من شروع شده بود.
با نگاه اول مرا نشناخت.... گیج و منگ بود ومدام بالا میآورد.زمانی هم که مرا شناخت بر عکس تصورم خیلی معمولی و بدون احساس بود.
جانم به لب رسید تا به این مرحله برسد. اخلاقش زمین تا آسمان فرق کرده بود.احساس میکردم حسِ عاشقانه ای که در قلب من جریان دارد، نصف آن هم در قلب محمد رضا نیست.
دکتر میگفت این حالت ها طبیعی ست و باید به او زمان دهیم و با روانشناس هم در ارتباط باشد. اما دست خودم نبود که گاهی دلم از سردی محمد رضا می گرفت.
_خدا خیرت بده لیلا.....تو این مدت یه لحظه ام محمد رضا رو تنها نذاشتی.
خاله نگاهش را از من گرفت و رو به محمد رضا ادامه داد
_هر چقدر بگم لیلا برات چقدر زحمت کشیده کم گفتم.همه ما تقریبا ازت ناامید شده بودیم.چه موقعی که مفقود شده بودی، چه وقتی تو اون وضعیت پیدات کردیم.لیلا یه تنه منتظرت بود و پیدات کرد و از جون و دل ازت پرستاری کرد.
_بله....شـ.... نیدم...و...ازش، ممــ ...نونم
_خاله...!من وظیفمو انجام دادم.میشه دیگه از این حرفا نزنین؟....من هر کاری کردم به خاطر خودم بوده....چون بدون محمد رضا نمیتونستم.
ارغوان دست دراز کرد و از شیرینی هایی که برای پذیرایی آورده بودم یکی برداشت و به شوخی گفت
_خوب بابا.....نمیدونم این پسر دایی ما چی داره که اینقدر طرفدارشی....خدا شانس بده
نگاهم را نامحسوس به محمد رضا دادم که سرش پایین بود وبه دستهایش خیره شده بود.
شایدحق داشت.... روزهای سختی را پشت سر گذاشته بود و معلوم نبود چه بلایی سرش آورده بودند و چه چیزهای تلخی را تجربه کرده بود.حالا هم مدت ها طول میکشید تا بتواند راه برود و اراده آهنین میخواست.
_دکتر نگفت کی میتونه راه بره؟
به جای من که از حالت محمد رضا ناراحت شده بودم دایی جواب خاله را داد
_اگه مرتب فیزیوترابی بشه و تمرین کنه تا چند وقت دیگه میتونه راه بره...مگه نه پسرم؟
محمد رضا که انگار فکرش جای دیگری بود با پرسش دایی سوالی نگاهش کرد.
«چرا اینجوری شدی محمد رضا؟بعد از این همه جدایی،بیماری تو و پرستاری من،باز باید صبر کنم تا همون محمد رضای قبل بشی؟....خدایا تو کمکم کن.من طاقت بی مهری محمد رضا رو ندارم»
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
خداچوصورتِاَبروےدلگشاےتوبست
گُشادِکارِمن،اندرڪرشمہهاےتوبست
زِڪارِمـاودلِغنچہ،صـدگِرهبگُشود
نسیمِگُل،چودلاندرپیِهواےتوبست
"حافظشیرازے"
🏝وقتی که درون سینهام
آهی نیست
وقتی که به جز عشق تو
آگاهی نیست
آنگاه که چون کبوتری دلتنگم ....
از سینه من
به جمکران راهی نیست🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۲۰
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
صدا ناواضح بود و مجبور شدم بر خلاف میلم نزدیکتر بروم و گوشم را به در بچسبانم.
_پس اونا کی بودن؟
_نمیدونم، با این چیزایی که شما گفتین....انگار کلاً منو با یکی دیگه اشتباه گرفتین
_چه طور نمیدونی؟تو آموزش دیدی که شناسایی کنی؟طبق اطلاعاتی که از سلطانی و بقیه به دستمون اومده بود شک نداشتیم تو اسیر کومله شدی
_نه....منم اول فکر کردم کموله یا گروهک منافقین مارو گرفته اما....
_دخترم!گوش وایسادی؟
ترسیده به پشت سرم نگاه کردم و با دیدن دایی با خجالت از در فاصله گرفتم
_آخه هردفه حاج آقا احمدی میاد با محمد رضا حرف بزنه بعدش حالش بد میشه.میخوام بدونم محمد رضا از چی رنج میبره؟چرا اینقدر عوض شده؟با من که حرف نمیزنه، گفتم شاید به حاج آقا بگه من بفهمم
_بابا جان،این درست نیست.باید خودش بخواد در موردش حرف بزنه.من و تو اگه مسئله رو بفهمیم شاید بدتر اوضاعش رو خراب کنیم .اما مشاور میتونه کمکش کنه.خدارو شکر که الان راحت میتونه حرف بزنه و مشکل دست و پاشم داره بهبود پیدا میکنه
ناراحت از سرزنش دایی و اینکه حال مرا کسی درک نمیکرد وارد پذیرایی شدم و روی یکی از مبل ها نشستم.
_میدونم رفتار محمد رضا با اون چیزی که قبلاً بود فرق کرده
دایی با نزدیک شدن به من کنارم نشست و ادامه داد
_محمد رضا دوست داره، اما در حال حاضر دچار یه چالش ذهنیه که به خاطر تجربه ای که داشته و ضربه ای که به سرش خورده نمیتونه با تو یا هرکس دیگه ای ارتباط بگیره.
_اما دایی...نزدیک دوماه شده محمد رضا بهوش اومده و حتی یه بارم درست و حسابی به صورتم نگاه نکرده.انگار ازم فراریه..... یه جورایی همش کلافه اس، شبا کابوس میبینه و تا صبح هذیون میگه....چرا هیج سوالی ازم نمیپرسه؟حتی در مورد جایی که هستیم کنجکاوی نمیکنه.بهش محبت میکنم با یه درخواست مثل آب خواستن و چیزای دیگه بحث رو عوض میکنه
_درست میشه....تو که این همه صبر کردی، چند وقت دیگه ام صبر کن.
شاید ذهنش هنوز شرایط رو نپذیرفته.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۲۱
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
به صورت غرق خوابش نگاه کردم.ناهارش را داده بودم و تازه خوابیده بود.آهی کشیدم و با گرفتن نگاهم از محمد رضا، موهایم را از گیره رها کردم و مشغول شانه زدن شدم.دلم گرفته بود.حق من این زندگی نبود.بعد از پدرو مادرم حضور بابا حاجی و خانجون باعث خوشحالیم بود اما باز تنها بودم.محمد رضا که وارد زندگی ام شد، دیگر احساس تنهایی نمیکردم و تمام قلبم لبریز از عشق شد. خانجون و بابا حاجی رفتند.محمد رضا از من جدا افتاد و انگار قلبم از سینه ام کنده شد. حالا که برگشته بود دیگر مثل سابق دوستم نداشت. دوباره تنها شده بودم.اما فرقش با گذشته این بود که جایی در عمق سینه ام، از یک خلا و کمبود میسوخت.
قطره اشکی بدون اجازه روی گونه ام نشست و فرمان هجوم باقیشان صادر شد.با هر شانه میان امواج طلایی موهایم،دلم بیشتر گریه میخواست.
_میشه بیای من برات ببافمشون؟
دست هایم از حرکت ایستاد و با تعجب به محمد رضا که بیدار شده بود نگاه کردم
_دلم برای عطر موهات تنگ شده....منو می بخشی لیلا؟
مات مانده بودم و نمیدانستم چه بگویم.بعد از هوشیاری اش اولین بار بود اینگونه با من صحبت میکرد.
_میدونم شبا بعد از اینکه من میخوابم آروم گریه میکنی.لیلا من خیلی دوست دارم.بیشتر از اونی که تصور کنی.
ولی دست خودم نیست، هر وقت به من نزدیک میشی، نه تنها تو، هرزنی بهم نزدیک بشه..... صدای جیغ و فریاد اون خانم جلو چشمام میاد....از اینکه با التماس و خجالت نگام میکرد و من نمیتونستم براش کاری کنم، عذاب میکشم.هیج وقت ازم نپرس چی دیدم.سعی میکنم خوب بشم.
از بغض صدایش تازه متوجه خیسی صورتش شدم.از جا بلند شدم و لبه تخت کنارش نشستم.دست هایش را گرفتم و با بالا آمدن نگاه غمگینش،خودم را در آغوشش انداختم.
_محمد رضام.....منم دلم برای این نقطه تنگ شده بود.تنگ همینجایی که الان هستم.نمیدونم چی دیدی و نمیخوامم بدونم تا به موقش....ولی منم خیلی اذیت شدم.من بهت احتیاج دارم محمد رضا، خودت رو ازم نگیر
دستهایش که میلرزید با تردید دورم حلقه شد.
سرش را میان موهایم برد وعمیق بویید وگریست.انگار تازه به هم رسیده بودیم که دیگر هیچ کدام میل جدا شدن از هم را نداشتیم و دوست داشتیم در هم حل شویم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝بعضی طعمها
فراموش شدنی نیستند،
مثل طعم همین صبحهایی که
به شما سلام میکنم.
سلام شیرینی روزگارمان
سلام صاحبالزمان 🏝
⚘الْمُؤَمَّلِ لِلنَّجَاةِ، الْمُرْتَجَى لِلشَّفَاعَةِ، الْمُفَوَّضِ إِلَيْهِ دِينُ اللَّهِ
همان كه از او آرزوي نجات برند، و اميد شفاعت از او دارند، آن كه دين خدا به او واگذار گشته⚘
📚مفاتیح الجنان،صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۲۲
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_مواظب باش،قدمات رو خیلی بلند بر ندار
_باشه....میخوام خودم تنها برم
نگران کنار رفتم تا اولین قدم هایش را خارج از تخت به تنهایی بردارد. خوشبختانه روند بهبودی محمد رضا سریع پیش میرفت و پیشرفت خوبی داشت. هرچند گاهی بدون دلیل عصبی و کلافه میشد اماتقریبا همان محمد رضای قبل شده بود.
قرار بود بعد از بهبود کامل و حرکت بدون عصایش، یک مراسم کوچک بگیریم و زندگی مشترکمان را آغاز کنیم.
چند روز سر اینکه محمد رضا نمیخواست اینجا و درخانه من زندگی کنیم باهم بحث داشتیم و آخر سرهم او برنده شد.میخواست خودش با کمک دایی و پسندازی که داشت یک واحد آپارتمان نقلی بخرد و آنجا زندگی کنیم.
با روشن شدن موبایلم و نمایش اسم علیرضا روی صفحه، نگاهی به محمد رضا انداختم که آرام و با موفقیت در حال قدم زدن با عصابود. با اضطراب سمت میز ناهار خوری رفتم و گوشی را از روی آن برداشتم.
هنوز درباره علیرضا با محمد رضا صحبت نکرده بودم.چند بار میخواست به ملاقات محمد رضا بیاید و من با بهانه های مختلف نپذیرفته بودم. نمیدانستم محمد رضا با حساسیتی که داشت از دیدن علیرضا چه واکنشی نشان میداد.
_اگه کمک نمیخوای من برم یه سر به غذام بزنم
_نه برو...خسته شدم رو مبل میشینم.
گوشی مبایل همچنان در دستم می لرزید که وارد آشپز خانه شدم و تماس را وصل کردم.
_الو
_چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ده بار تا حالا زنگ زدم.
_سلام، ببخشید به خاطر سردرد محمد رضا بی صدا گذاشته بودم.کاری داشتین؟
_سلام....میتونی بیای شرکت؟
_شرکت برای چی؟نمیتونم بیام
_خیر سرت مدیری....چند ماهه اصلا به کارمندای رده بالا رخ نشون ندادی. بگذریم.....شازده چه طوره؟
_محمد رضا!
_بله، هنوز اجازه ملاقات ندارم؟اگه رخصت بدی بیام چند تا برگه مهم رو هم میارم امضا کنی. شما که افتخار نمیدی بیای.
چاره ای جز دعوتش نداشتم.دیر یا زود علیرضا و محمد رضا باید باهم روبه رو می شدند.شاید هم من بیش از حد نگران حساسیت محمد رضا بودم.
«یه فکری ام باید درباره مفرد و خودمونی صحبت کردن علیرضا کنم.مطمئنم محمد رضا خوشش نمیاد»
_باشه...پس برای ناهار تشریف بیارید تا با محمد رضا آشناتون کنم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۲۳
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
آنقدر غرق کار خانه و آماده کردن غذا شدم که به کلی فراموش کردم به محمد رضا از آمدن علیرضا بگویم.وقتی زنگ آیفون به صدا در آمد تازه یادم آمد باید به محمد رضا خبر میدادم.از تاخیرم برای باز کردن دَرصدای محمد رضا که روی مبل سالن دراز کشیده بود بلندشد
_لیلا....زنگ درِ، ببین شاید بابا اومده
لب گزیدم و به خاطر فراموشی ام ضربه ای آرام به کله ام کوبیدم و از آشپزخانه وارد سالن شدم.
_ببخشید..... درگیر کارای خونه شدم یادم رفت بهت بگم، شاید وکیلم اومده باشه...زنگ زده بود هم میخواست بیاد ملاقات تو ، هم چندتا برگه میاره من امضا کنم.
محمد رضا اخمی کرد و با چشم های ریز شده پرسید
_یعنی چی؟دعوت میکنی بعد به من تا لحظه آخر نمیگی؟
جلو رفتم و با گرفتن دستش مظلوم گفتم
_ببخشید دیگه....باور کن یادم رفت
چشم غره ای برایم رفت و عصایش را که کنارش بود برداشت.
_فعلا کمک کن بلند شم....بعداً با هم صحبت میکنیم.
دستی که هنوز میان دستانم بود را محکم گرفتم و کمی سمت خودم کشیدم تا بلند شود.به حالت نشسته که در آمد دستش را رها کردم.
_بروزودتر درو باز کن،انگار خیلی عجله داره
چشمی گفتم و با پوشیدن چادر رنگی پشت آیفون تصویری ایستادم و با دیدن علیرضا شاسی آیفون را زدم.
_سلام ، بفرمایید
دوباره کنار محمد رضا برگشتم و پرسیدم
_اشکال داره برم تا در سالن راهنماییش کنم؟
_نه من خودم اینجا هستم دیگه
_باشه
قدم هایم را سمت درِ سالن برداشتم و به این فکر میکردم چگونه به علیرضا بگویم مراقب صحبتش با من در مقابل همسرم باشد.محمد رضا که علیرضا و شخصیت برادر گونه اش را نمیشناخت،ممکن بود از او ناراحت شود.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
نازمآندلبرِپُرشورڪہباصَهبایش
پردهبردارِرُخِعابدومعبـودنمـود
قدرتِدوستنگرکَزنِگهےازسرِلطف
ساجدِخاکِدرِمیڪدهمسجودنمود
"امامخمینےره"
🏝در این روزها،
کوچه به کوچه دنبال تو مىگردم
تا شاید نشانى از روى ماهت بجویم
غافل از آن که همه جا،
عطر تو را دارد؛
اما تو نیستى
نه این که نباشى، نه....
تو مانند آن شیشهى عطرى هستى که
دَرَش باز است
و وقتى این طرف و آن طرف
مىکِشانىاش،
رایحهاش،
همه جا را بَر مىدارد
و به مشام هر رهگذرى مىخورد.
جانم به قربانت مولا جان🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۲۴
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_خوشوقتم جناب. علیرضا کامرانی هستم وکیل خانم حسینی
همزمان با این حرف علیرضا دستش را سمت محمد رضا دراز کرد و باهم دست دادند
_ممنون..... خیلی خوش اومدین
از نگاه متعجب محمد رضا میشد فهمید که انتظار وکیل جوانی مثل علیرضا را نداشت.
با تعارف محمد رضا روبه روی هم نشستند و علیرضا با نیم نگاهی به من ادامه داد
_ البته نمیدونم بهتون گفتن یانه،بنده به جز وکیل خانم حسینی فامیل مادرشونم هستم.
محمد رضا نگاه معنی داری به من انداخت که فهمیدم حسابی از من دلخور شده و باید بعداً جواب پس بدهم
_از آشناییتون خوشحال شدم.
شانس آورده بودم که حداقل جلوی محمد رضا رعایت میکرد و خانم حسینی صدایم میزد.به قصد چیدن میز ناهار و دور شدن از نگاه سنگین محمد رضا از جایم بلند شدم.
_بفرمایید میوه، من الان برمیگردم
_ممنون ، زیاد مزاحم نمیشم.
_خواهش میکنم این چه حرفیه؟
محمد رضا بین مکالمه من و علیرضا گلویی صاف کرد و رو به من گفت
_شما برو میز ناهار رو آماده کن، من خودم ازشون پذیرایی میکنم
مضطرب باشه ای گفتم و سمت آشپزخانه حرکت کردم.کتری را پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم تا قبل از ناهار چایی هم ببرم.تا آب کتری به جوش بیاید مشغول آماده کردن میز ناهار شدم.در حین بردن بشقاب ها و وسایل سر میز، نگاهم کنجکاو به آنها می افتاد وبه خاطر بزرگی سالن چیزی از صحبتشان نمیفهمیدم.
کارم که تمام شد با سینی چای نزدیکشان شدم
_بفرمایید
سینی را مقابل علیرضا گرفتم که با تشکر یکی از فنجان ها را برداشت. سمت محمد رضا رفتم که با اخم،به جای گرفتن فنجان چای سینی را از دستم گرفت و روی میز مقابلش گذاشت.
نمیدانستم چرا محمد رضا تا این حد از دستم عصبانی شده بود و می ترسیدم حرفی بزند و آبرویم جلوی علیرضا برود.
از این فکر بغضی ناخوانده بر گلویم نشست که به سختی توانستم آن را فرو برم.ناراحت با فاصله کنار محمد رضا نشستم و سرم را پایین انداختم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۲۵
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
اشکهایم را پاک کردم و بی میل شروع به شستن ظرفها کردم.چندین بار درذهنم مهمانی امروز و مکالمه بینمان را مرور کردم و علت عصبانیت محمد رضا را نفهمیدم.بیچاره علیرضا با اخم و تخم محمد رضا به زور یک لقمه از گلویش پایین رفت و به بهانه کار، بدون اینکه برگه ای بدهد تا امضا کنم خداحافظی کرد و رفت.با روحیه رک و بدون رو دروایسی که علیرضا داشت، ممنونش شدم که احترام محمد رضا را حفظ کرده بود.
_شما باعث افتخار این مملکت هستین و اَمسال من مدیون شما هستیم.امیدوارم هر چه زودتر سلامتی کاملتون رو به دست بیارین.
محمد رضا نگاهش را از بشقاب میوه اش گرفت و مختصر پاسخ داد
_ شما لطف دارید.وظیفمو انجام دادم.
_من حدود ده ساله به خواسته حاجی وکالت اموال خانم حسینی رو به عهده دارم.حالا که شما هستین اگه بخواین میتونید مسئولیت همه چیز رو به عهده بگیرید.راستش میخوام یکم استراحت کنم.
محمد رضا بعد از چند دقیقه سکوت جواب داد
_ آقای کامرانی.من یه نظامی ام و کارمو خیلی دوست دارم.به محض بهبودی بر میگردم سر کارم
از اینکه میخواست به کار پر از خطرش باز گردد با نگرانی میان صحبتش پریدم
_محمد رضا! یعنی چی که میخوای بر گردی سر کار قبلیت!حاج آقا گفت بهت کار اداری میدن
_لطفا بذار حرفموبزنم
با فرمان قاطع محمد رضا ساکت شدم.با مکثی روی صورتم رو به علیرضا ادامه داد
_من از کارهای شرکتی و تجاری سر در نمیارم.اگه بابا حاجی همه مسئولیت رو به شما سپرده حتما به شما اطمینان داشته ،ازتون میخوام به کارتون ادامه بدین فقط.....از این به بعد هر کاری مربوط به رضایت و امضای همسرم بود با من هماهنگ کنید.
علیرضا که انتظار این پیشنهاد را نداشت، با نگاهی به من دستی به صورتش کشید و با تامل گفت
_بسیار خوب، اگه خانم حسینی ام قبول دارن باید یه وکالت تام به شما بدن تا در غیابشون به کارها رسیدگی بشه.فقط شما باید همیشه در دسترس باشید.با این مشکلی ندارید؟
_فعلا که در دسترسم.برای بعدشم یه فکری میکنیم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۲۶
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
علیرضا پیشنهاد محمد رضا را پذیرفت و هنگام رفتن وعده داد دریک فرصت مناسب، متن وکالت نامه را آماده میکند و با ثبت آن دیگر مزاحم من نمیشود.در آخر با تشکر از پذیرایی وناهار امروز خداحافظی کرد و رفت.
با نگاه و اشاره محمد رضا حتی نتوانستم تا خروجی سالن بدرقه اش کنم.
_دیگه چیو ازم پنهون کردی؟این پسرِ چند بار اینجا اومده و ازش اینجوری پذیرایی کرده بودی؟
با تعجب به محمد رضا که به محض خروج علیرضا، با تکیه به عصایش طلبکار مقابلم ایستاده بود نگاه کردم.
_من نمیفهمم،منظورت چیه ؟
صدایش کمی بالا رفت که یکه ای خوردم و ترسیده عقب رفتم.
_خودتو به اون راه نزن...من کارم اینه لیلا، فهمیدم چقدر سعی میکرد با تو رسمی حرف بزنه، اما واقعیت یه چیز دیگه اس....من احمق نیستم..... اینو بفهم.خیلی راحت ازش پذیرایی کردی ودولا راست شدی.یعنی باهاش راحت بودی.انگار فراموش کردی یارو نامحرمه
دهانم از صحبت های محمد رضا باز مانده بود و نمیتوانستم زبان بگشایم و از خودم دفاع کنم.این محمد رضای من بود!؟
_خوب گوشاتو باز کن لیلا....فقط یک بار دیگه بدون هماهنگی من، این جوجه وکیل رو بخوای دعوت کنی و ببینی من میدونم و تو....فهمیدی؟
با فریادی که زد اشکهایم روان شد و با سر گفته اش را تایید کردم.
_بگو بشنوم.....
_بله
نگاه دنباله دار و خشمگینش را از من گرفت وعصا زنان به سمت اتاقش حرکت کرد.
باورم نمیشد.....این محمد رضا بود که با من این گونه صحبت می کرد؟ محمد رضایی که طاقت یک قطره اشک مرا نداشت؟منی که عاشقانه دوستش داشتم و هرکسی نزدیکمان بود به راحتی این را میفهمید!حالا مرا متهم به چه میکرد؟
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝سلام حضرت پدر،
مهدی جان
شما آن خوبترین پدرید
و من آن یتیم چشم به راه
شما آن سبزترین بهارید
و من آن شاخهی خشکیده
شما آن زلالترین چشمهاید
و من آن تشنهترین عابر
شما آن موعود نجات بخشید
و من آن شبگرد کوچههای انتظار
باز میآیید
و من در آیینهباران نگاهتان ،
سبز میشوم ،
سیراب میشوم ،
لبخند میزنم
و زندگی میکنم ...
به همین زودی ،
به همین نزدیکی🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۲۷
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
نمازم را خوانده بودم و ناراحت مشغول آماده کردن شام شدم.محمد رضا از اتاقش بیرون نیامده بود و من هم سراغش نرفته بودم.دلگیر و دلخور بودم و کمی باید تنها میماندم.
_ببین دخترم....متاسفانه محمد رضا همکاری نمیکنه و همچنان مقاومت میکنه.....نمیخواد درباره چیزی که اذیتش میکنه صحبت کنه، این باعث میشه رفته رفته منزوی و عصبی بشه.
با توجه به چیزی که شما گفتی....احتمالا شاهد صحنه دلخراشی بوده که نه میتونه فراموشش کنه، ونه با کسی در موردش حرف بزنه.
البته ضربه ای ام که به سرش وارد شده باعث پرخاش گری و عصبانیت زود رس در رفتارش شده. گاهی این بیهوشی های طولانی خیلی از حساسیت ها و حس هایی که قبلاً داشتی رو قوی و دو برابر میکنه.
تنها توصیه ای که فعلا میتونم کنم اینه که باهاش مدارا کنی .تا اونجایی که میتونی عصبیش نکن و محیط خونه رو براش آروم نگه دار،به مرور باید راضی بشه حرف بزنه.
من همه تلاشم و میکنم اما نمیتونم بهش فشار بیارم.چون شاید نتیجه عکس بده.
صحبت های دکتر روانشناسِ محمد رضا در مغزم چرخ میخورد و علت تند خویی چند ساعت پیشش را برایم توجیه میکرد.
هرچند گاهی چیزی در سینه ام سنگینی میکرد و آزارم میداد، اما باز هم کاری جز صبوری از دستم بر نمیآمد.
_لیلا.....این کنترل تلویزیون رو کجا گذاشتی؟
صدای محمد رضا که از سالن بلند شد تازه متوجه خیسی صورتم شدم.کاش میتوانستم با کسی صحبت کنم و کمی از غمی که روی دلم سنگینی میکرد کم کنم.اما نباید می گذاشتم این غم بر من و قلبم چیره شود.من روزهای سخت تر ازاین را دیده بودم..... چه روزها و شبهایی که در آرزوی همین صدا زدن اشک ریخته بودم
اشک هایم را پاک کردم و آبی به صورتم زدم تا ردی که از آنها باقی مانده بود را پنهان کنم. با کم کردن زیر گاز لبخندی ریاکار بر لبهایم نشاندم واز آشپزخانه بیرون آمدم.
_جانم....دنبال چی میگردی؟
محمد رضا که روی کاناپه مقابل تلویزیون خاموش نشسته بود،با سوالم نگاهی دقیق به صورتم انداخت و لحظه ای چشم هایش را بست.دوباره نگاهم کرد ونفسش راکلافه بیرون داد و اشاره کرد کنارش بنشینم
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۲۸
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
با قدم های آهسته جلو رفتم و با فاصله کنارش نشستم.
_چرا گریه کردی؟از من ناراحتی؟
چیزی نگفتم و سرم را پایین انداختم و به انگشتهای دستم خیره شدم.
_وقتی چشمامو باز کردم و تو رو دیدم فکر کردم مُردم.عین این فیلما که مردِ بهوش میاد و یه پرستار خوشگل بالا سرش میبینه فکر میکنه بهشته.
اما کم کم که شناختمت....فهمیدم این حوری خیلی وقته برای منه و من قدرشو ندونستم.
سرم را بالا آوردم و به چشم های کشیده و عسلی اش خیره شدم.
_اگه اون دنیا هوس یه حوری دیگه کنی چی؟
باخنده صدا داری فاصله میانمان را پر کرد و از پهلو در آغوشم کشید
_اگه بهت قول بدم....ازخدا بخام هم این دنیا ، هم اون دنیا فقط تو حوریه ام باشی ، اخماتو باز میکنی؟
با ناز نگاهم را از چشم هایش گرفتم که گونه ام به آنی گرم شد.
_با دل من اینجوری نکن حاج خانم....به نفعت نیست.
با تعجب نگاهش کردم که دوباره با گل بوسه غافلگیرم کرد
کنار کشید و لبخندش از بین رفت
_وقتی اینجوری مظلوم میشی و خیلی زود کوتاه میای میخوام سرمو بکوبم به دیوار....میدونم چقدر ناراحتت کردم. لیلا من با تمام وجودم به تو اعتماد دارم.به پاکی و حیایی که داری قسم میخورم ولی.... دست خودم نیست،خیلی وقتا یه چیزی تو مغزم مانع دیدن خوبیای تو میشه و زود عصبانی میشم.چند برابر قبل روت حساس شدم.میشه به من فرصت بدی و دلت از من نشکنه.
_محمد رضا
_جان محمد رضا
_تو تا هروقت بخای من بهت فرصت میدم .اما هیج وقت به عشق و دوست داشتن من، به وفاداری من شک نکن.تو الان تو این دنیا با ارزش ترین دارایی منی.
نگاهش خاص و عاشقانه شد. چه میشد اگر این نگاه تا همیشه برایم می ماند؟
_منم خیلی دوست دارم.تو تنها ملکه قلب منی.تنها کسی هستی که جلوش کم میارم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
هدایت شده از مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝هر کجای زندگی را
که نگاه میکنم،
هر صفحهی عمرم را
که ورق میزن ،
هر گوشهی دلم را
که سرک میکشم ...
جای معطر شما خالیست.
انگار همیشه،
میان تمام دلخوشیها،
بغضی مدام
گلوی شادیهایم را
میفشرده است ...
انگار،
نبودنتان هرگز نمی گذارد که
این دم ، نوش شود
بیایید و مثل عطر بهارنارنج،
کام جانها را مصفا کنید🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۲۹
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
روزها از پی هم گذشتند و محمد رضا حالا میتوانست بدون عصا راه برود.تنها نگرانی من بازگشت به شغل پر خطرش بود که فکرش، ذهن و دلم را بهم میریخت.
چند روز پیش با دایی درباره گرفتن عروسی مختصر صحبت کرده بود.باورم نمیشد قرار بود تا یک ماه دیگر رسماً زندگی مشترکمان را شروع کنیم.
_دخترم آماده شدی؟
_بله دایی، چادرمو سرم بندازم آمادم
_پس عجله کن،محمد رضا الاف بشه باز شاکی میشه،زورش به من نمیرسه سر تو غر میزنه.دم املاکی منتظرمونه تا زودتر خونه رو ببینی
چادر کِش دارم را بر سرم انداختم و با برداشتن کیف دستی ام، مقابل دایی ایستادم
_بریم دایی...فقط، کاش یه بار دیگه با محمد رضا صحبت میکردین شاید راضی می شد.بخدا خونه به این بزرگی اسرافه خالی بمونه
_فایده نداره بابا جان.... دیدی که چند بار گفتم عصبی شد نتونست جلو من وایسه، سر تو خالی کرد
دایی راست میگفت. در این مواقع دیواری کوتاه تر از منِ بیچاره پیدا نمیکرد.هرچند هر کاری می کردبعداً از دلم بیرون بیاورد، اما تا اشکم را در نمی آورد آرام نمیگرفت. قرار بود دو واحد از یک ساختمان را،یکی برای خودمان و یکی هم برای دایی خریداری کنیم.دایی خانه اصفهان را فروخته بود تا در هزینه خرید کمک محمد رضا باشد.نمیدانستم من از این همه پول، پس کی باید استفاده می کردم!
_باشه...چاره ای نیست.باید بعداً به علیرضا پیام بدم یه فکری برای اینجا کنه...اون بیچاره هم از ترس محمد رضا این طرفا آفتابی نمیشه و به اجبار الهه رو میفرسته.الهه بنده خدام که از همه چیز خبر نداره مدام باید تلفنی با علیرضا هماهنگ کنه چیو من باید امضا کنم وکدوم برگه رو مطالعه کنم.
_انشاالله به مرور درست میشه...بریم که دیر شد.
یک ماه بود گواهی رانندگی ام را گرفته بودم. اما محمد رضا اجازه نمیداد ماشین بخرم.اعتقاد داشت هنوز برای رانندگی سنم پایین است.
با ماشین دایی به سمت آدرسی که محمد رضا داده بود حرکت کردیم.خدا را شکر دایی از کارش راضی بود و میگفت تمام فکر و ذهنش مشغول کار شده و دیگر کمتر به زن دایی فکر میکند.از این بابت خوشحال بودم و امیدوار بودم روزی بتواند به زندگی اش سر و سامان بدهد و جفتی برای خودش پیدا کند.به قول پیر مراد کدخدای روستای پدرم، تنهایی فقط زیبنده خداست و بس....
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐