💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۰۶
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
روسری بزرگم را برسر انداختم و با پوشیدن بافت گشاد و بلندم از اتاق بیرون آمدم.
_رسمش این نبود حاج آقا....شما و عطا در حق لیلا بد کردین. جلو خودش نمیگم، این دختر تمام این مدت تنهایی غصه خورد و بازم حواسش به همه بود و هیچکس حواسش به اون نبود.نه پدری، نه مادری...نه خواهر و برادری،تازه به محمد رضا دلبسته بود که اینجوری شد.
از پیج اتاق گذشتم تا در معرض دیدشان قرار بگیرم.
_سلام
با سلام آرامم نگاهشان به من افتاد.نگاه شرمنده حاج آقا از همان فاصله هم مشخص بود.
_سلام دخترم
نزدیک رفتم و کنار خاله نشستم.سرم پایین بود و با ناخن هایم مشغول بازی شدم.
_ گاهی اوقات مجبوری کاری رو انجام بدی که برخلاف میلته....خیلی وقت ها پیش اومده از اینکه این شغل و این مسئولیت رو دارم پشیمون بشم.
اما وقتی میبینم سختی و دردی که من میکشم باعث میشه جون خیلی ها نجات پیدا کنه خیلی زود ناراحتیم رو فراموش میکنم.
هر دفعه که میومدی سراغ محمد رضا رو از من میگرفتی انگار یه خنجر به قلبم میزدی و میرفتی.دخترم...من درک میکنم چقدر ناراحتی،ولی من نمیتونستم احساساتی عمل کنم.
محمد رضا آخرین کسی بوده که با نفوذی شهید ما حرف زده.باید زنده بمونه وگرنه خون این همه شهید پامال میشه.به جز فرهادی که تحت نظر ما بود یه شخصی هم به اسم کاک اسماعیل دنبال محمد رضاس.چون میخواد تنها نفوذی باقی مونده رو پیدا کنه.به دستور کاک اسماعیل که دیر فهمیده محمد رضا نفوذی رو میشناخته برگشتن به محل انداختن محمد رضا از دره و اونجا پیداش نکردن.نمیدونم میخواستن به فرض با یه جنازه چه حربه ای بزنن تا نفوذی لو بره.ناراحت نشو اما دلتنگی تو در برابر امنیت کشور قطره ای توی دریاس.چه زنهایی بی سرپرست نشدن وچه بچه هایی یتیم تا این امنیت برقرار بمونه.حلالم کن بابا جان، نمیتونستم ریسک کنم.ولی محمد رضا باید دیگه از اینجا بره، وقتی فرهاد تونسته جاشو پیدا کنه بقیه هم حتما میتونن.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۰۷
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
همه در سکوت نشسته بودیم. نگاه و ذهنم بیقرار سمت اتاقی که محمد رضا در آن خوابیده بود چرخ می خورد.
_میخوام با لیلا تنها صحبت کنم.
با حرف کژال همه به هم نگاه کردند و در آخر نگاهشان روی من ثابت ماند.
دست به زانو گذاشت وبلند شد.
با کمی درنگ ایستادم و به دنبالش راه افتادم.تازه متوجه لباس محلی زیبایی که پوشیده بود شدم و ناخودآگاه از پشت سر براندازش کردم.
چه خوب که محمد رضا هرگز اورا ندیده و نمی دید.
داخل اتاقی که انگار آشپزخانه بود شد و من هم پشت سرش وارد شدم.
پشت به من چند استکان روی سینی گذاشت و زیر کتری روی اجاق نفتی اش را روشن کرد.برگشت وخواست روی گلیم بنشینم و خودش هم نشست.
_دوازده سالم بود که ازدواج کردم. مێردەکەم (شوهرم )مرد خوبی بود اما....ناتوانی داشت. دو سال که گذشت صدای خەسووم (مادر شوهرم) در اومد که چرا بچه دار نمیشی؟من اونموقع نمیدونستم که مشکل از من نیست.روزگارم مثل شەو(شب)سیاه شد.همیشه موهام به بهانه های مختلف زیر پنجه های خەسووم( مادر شوهرم) بود.(مێردەکەم)با اینکه مهربان بود به مادرش چیزی نمیگفت و به من میگفت بهانه دستش ندم.بااینکه میدونست خودش مشکل داره...پانزده سال آب خوش از گلوم پایین نرفت و یه روز فهمیدم این همه سال به ناحق عذابم دادن.با این حال موندم اما باز عذابم دادن و گردن نمی گرفتن. نمیخوام قصه پر درد زندگیمو بگم تا دلت برام بسوزه اما... خواهش میکنم محمد رضا رو به من بده، تو جوونی ، خوشگلی، شنیدم پولداری و برای خودت کسی هستی.معلوم نیست از محمد رضا برای تو مرد دربیاد. من که یک عمر با یک مرد ناتوانِ....
_بس کن!معلوم هست چی میگی؟از من چی میخوای؟
از شدت عصبانیت صدایم میلرزید
_من به خاطر این مدت که از محمد رضا پرستاری کردی ازت ممنونم.ولی اجازه نمیدم یه کلمه دیگه در مورد موندنش حرف بزنی. اول اینکه دیگه اینجا براش امن نیست.دوم....
دستم را بالا آوردم و انگشتر محمد رضا را نشانش دادم
_از روزی که این انگشتر رو دستم کرد، من مال اون شدم و اون مال من...بین ما فقط مرگ جدایی میندازه...کژال خانم
چشم هایش پر از اشک شد و صورتش را از من برگرداند.
_میدونم نمیتونم جلو بردنش رو بگیرم ولی.... قول بده اگه محمد رضا بهوش اومد.... یکبار، فقط یکبار بیاریش من ببینمش.میخوام یکبارم شده....با چشم های باز ببینمش. نگاهش رو ببینم، صداش رو بشنوم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۰۸
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
دستهایش در دستم بود.گرم اما بی حرکت.انگشتهایم را میان انگشت های بزرگ و مردانه اش جادادم و به صورتش خیره شدم.آمبولانس تکان نسبتا شدیدی خورد که نگاهم را از صورت زیبایش گرفت.یک دوربا نگاهم وسایلی که وصلِ تن عزیزم بود را چک کردم و با آرامشِ پرستار خیالم راحت شد و باز با لذت و دلتنگی نگاهش کردم.
موها و ته ریش کمی بلندش، کاملا مرتب و شانه زده بود.ناخن هایش تمیز و کوتاه و لباس خوشبویی برتن داشت.
کژال راست میگفت که با دل و جان به او رسیدگی میکرده و دلخوشی اش دیدن صورت محمد رضا بوده است.چشم های بارانی اش که از پشت پنجره بدرقه مان کرده بود برای همیشه در حافظه ذهنم بایگانی شد.
با فسخ محرمیت کژال، همان جا با خواندن خطبه حاج آقا احمدی.... برای همیشه محرم محمد رضا شدم.
با اینکه بردن محمد رضا تا ماشین سخت بود اما بدون مشکل سوار آمبولانس شدیم.با وجود اصرار دایی و خاله دیگر نمیخواستم لحظه ای محمد رضا را تنها بگذارم و همراه پرستار سوار آمبولانس شدم.
«دیگه نمیتونی از دستم فرار کنی....باید خیلی زود چشماتو باز کنی و جواب این همه دلتنگی و اشکی که برات ریختمو بدی»
موهایش روی پیشانی اش افتاده بود و از حالتی که همیشه به موهایش میداد خبری نبود.با انگشت موهایش را کنار زدم و پیشانی بلندش را عمیق بوسیدم.
_چند وقته ازدواج کردین؟
با سوال پرستار که دختر جوانی بود سرم را بالا آوردم
_چند ماهی میشه....نامزد بودیم اما الان زن و شوهریم....ببخشید،شما میدونین معمولا چقدر طول میکشه یه بیمار که تو کماست بهوش بیاد؟
_مشخص نیست...بعضیا چند روز بعد به هوش میان و بعضیام ممکنه چندین سال تو کما باشن.صداتو میشنوه.باهاش حرف بزن و ذهنش رو به سمت بیداری تشویق کن.
«پس یعنی شش ماه صدای کژال رو هم شنیده و حتما یادش میمونه»
دوباره با لبخند دستش را گرفتم و سمت چپ سینه ام چسباندم.
«ببین قلبم از هیجان دیدنت چه تند میزنه، حسود نبودم که به خاطر تو حسودم شدم.حق نداری صدای کژال رو به خاطر بیاری، اینقدر دم گوشت حرف میزنم که بهوش بیای و بگی....بابا بسه دیگه سرمو خوردی»
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۰۹
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_اینا چی میگن مهین خانم؟
_کیا پسرم؟
_از مدرسه لیلا خانم با من تماس گرفتن گفتن که دیگه نمیخواد بیاد مدرسه؟
_آهان.... آره میخواد خودش از محمدرضا پرستاری کنه
_یعنی چی؟ پس این پرستارا برای چی حقوق میگیرن؟
_نمیدونم....میگه اینجوری خیالم راحتتره که همه چیز درست انجام میشه. صبح تا شب تو اتاق محمدرضاست. درسشم همون جا میخونه میگه آخر سال امتحان میدم
صدای خاله و علیرضا را از اتاق محمدرضا میشنیدم. تازه لباسش را عوض کرده بودم و طبق گفته پرستار فیزیوتراپ، پاهایش را نرمش و عضلاتش را حرکت می دادم. کار سختی بود و بازوهایم درد میگرفت اما برایم مهم نبود.
کار خاله هم سخت شده بود و باید تمام وقت به خانجون میرسیدکه فراموشی اش اوت کرده بود. داشتن دو مریض در خانه کار آسانی نبود. اما پای عشق که در میان باشد هر سختی آسان میشود.
_حالا میتونم برم این آقا محمدرضا رو ملاقات کنم؟ما که مشتاق دیدار این آقاییم
_نمیدونم، صبر کن برم از لیلا بپرسم آمادگی داره یا نه
با ضربه ای که به در اتاق خورد سریع دستهای چربم را با دستمال کاغذی پاک کردم. پاچه شلوار محمد رضا را که برای چرب کردن و نرمش بالا زده بودم پایین آوردم و دکمه های پیراهنش را تند بستم.از خاله خواسته بودم حتما قبل از ورود به اتاق در بزند.
درست بود که خاله محرم محمد رضا بود،اما با شناختی که از محمد رضا و حیای پاکش داشتم میدانستم راضی نیست کسی بدنش را ببیند.
_بفرمایید
_با تعارفم خاله وارد اتاق شد و با دیدن وضعیتم گفت
_علیرضا اومده...یه لباس مناسب بپوش میخواد محمد رضا رو ببینه.
_شنیدم.ده دقیقه دیگه بیارش داخل.من میرم اتاق پشتی لباسمو عوض کنم.
به دایی پیشنهاد داده بودم دو اتاق را به هم وصل کنند تا در چنین شرایطی راحت بتوانم آماده شوم.کارگرها خیلی زود خواسته ام را انجام داده بودند و از این بابت راحت شده بودم.خدا را شکر دستم باز بود و مخارج سنگین محمد رضا را خودم برعهده گرفته بودم.بوسه ای از گونه رنگ پریده محمد رضا گرفتم وبا سرعت سمت اتاق حرکت کردم.
با تعویض لباسم به اتاق بازگشتم و علیرضا را کنار تخت محمد رضا دیدم.
دسته گل بزرگ و زیبایی هم روی میز توالت گذاشته شده بود که حتما او آورده بود.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
_سلام
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۰
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
با سلامم نگاهش از صورت محمدرضا سمت من چرخید.
_سلام،چشمت روشن
چادرم را با یک دست کیب گرفتم و سمت دیگر تخت ایستادم.
_ممنون زحمت کشیدید
اشارهام به دسته گل بود و جعبه شیرینی که کنارش بود.
_قابل نداره....خوشحالم از اینکه بالاخره همسرت پیدا شد. کنجکاو بودم بدونم این مرد خوشبخت کیه ولی.... به نظرت این رویهای که پیش گرفتی درسته؟چه جوری میتونی درساتو با بقیه هماهنگ کنی و آخر سال نمره خوب بگیری؟
_من درسام خوبه و به جز زبان مشکلی ندارم. معلم زبانم از این به بعد میتونه بیاد همین جا با ساعت بیشتری به من درس بده
_خودت میدونی،امیدوارم موفق باشی، اما به فکر آیندهتم باش. مطمئن باش همسرت هم راضی نیست تمام وقت خودتو تو این اتاق حبس کنی و بیرون نری. اینجوری زود از پا می افتی و اون موقع باید یکی باشه به خودت رسیدگی کنه.
کیف چرمی ا ش را روی میز گذاشت و کلاسوری از آن بیرون آورد.
_چون سرت شلوغه از این به بعد زیاد مزاحم نمیشم.نمیخواد فعلا جلسات مهم رو هم شرکت کنی.فقط حالا که خونه هستی مطالعه ات رو ببر بالا...دیر یا زود خودت باید همه چیزو اداره کنی.اینام میذارم اینجا باشه با دقت مطالعه و امضاشون کن.هیچ کدوم از پروژه ها نباید فراموشت بشه....شاید همیشه من نباشم و اگه در جریان نباشی به مشکل بر میخوری.
_حتما به حرفتون عمل میکنم.شما تو این مدت مثل یه برادر بزرگتر هوای منو داشتید.امید وارم بتونم شادیهاتون جبران کنم.
_ وظیفمو انجام دادم.شمام مثل خواهر نداشتم.شاید گاهی زیاده روی کردم و باعث بی احترامی شدم اما.... خوب یا بد صلاح تون رو میخواستم
بارانی بلندش را از دسته صندلی برداشت و با گرفتن کیفش نگاهی به محمد رضا انداخت و سمت در راه افتاد
_زحمت نکشید راهو بلدم.
در آستانه در به سمتم چرخید و ادامه داد
_آرزو میکنم هرچه زودتر محمد رضا که همه ما مدیونش هستیم به هوش بیاد.اگه کمکی لازم داشتید کافیه فقط زنگ بزنی، فوری خودمو میرسونم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۱
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
چشم هایش را با دستمال تمیز نم دادم و خیره به نیم رخ بی احساسش کنارش دراز کشیدم .تابستان شده بود و هنوز این چشم ها بسته بود.گاهی اوقات قلبم از این غم آنقدر میگرفت که با ریختن اشک هم التیام پیدا نمیکرد.سرم را جلو بردم و تکیه به سینه اش دادم تا تپش های منظم قلبش را بشنوم.
_میبینی!.... قلبت داره فریاد میزنه من زندم.... پس چرا بیدار نمیشی؟
این روزا خیلی احساس تنهایی میکنم. فکر میکنم همه من و تو رو فراموش کردن و داریم اینجا میپوسیم.
دایی که گرفتار خودشه و فقط دو سه بار اومده به دیدنت،خالهام که داره ازدواج میکنه. خانجونم که حالش هر روز داره بدتر میشه.... چی میشه بیدار بشی؟بگی لیلا غصه نخور من هستم.
قطره اشکی از گوشه چشمم سُر خورد و روی لباس محمد رضا را به صورت دایره ای که هر لحظه بزرگتر میشد خیس و لک کرد.دست دراز کردم و ته ریش سیاهش را نوازش کردم.
_ ولی وقتی فکرش رو میکنم تنها نیستم. چه خوبه که تو هستی...میدونم صدامو می شنوی و توام دلت برام تنگ شده.
_لیلا....ارغوان اومده !نمیای بیرون؟
خاله هم خیلی وقت بود داخل اتاق نیامده بود.انگار فقط من از دیدن محمد رضا سیر نمیشدم.
ارغوان هم زیاد اینجا نمی آمد و میگفت از دیدن محمد رضا در این وضعیت حالش خراب میشود.
دلم نمیآمد لحظه ای محمدرضا را تنها بگذارم.من پا داشتم و میتوانستم از اتاق خارج شوم و با خاله و خانجون و گاهی ارغوان صحبت کنم اما محمدرضا، مظلوم و تنها در اتاق میماند.
دم عمیقی از زیر گلویش گرفتم و با بوسیدن و صاف کردن یقه لباسش، از کنارش بلند شدم.
از اتاق که خارج شدم هم زمان ارغوان هم وارد سالن شد.
_سلام ...خوش اومدی
جلو رفتم و با یکدیگر روبوسی کردیم
_ممنون...خوبی؟محمد رضا چطوره؟
_خوبم.... محمدرضام همون جوریه که بود.... بیا بشین
سمت مبلها رفتم و ارغوان هم پشت سرم آمد و نشستیم. پیش دستی و چاقو را مقابلش گذاشتم و ظرف میوه را جلوتر کشیدم
_فرصت نشده برم میوه تازه بخرم، امروز باید سفارش بدم برام بیارن. فعلا ظاهر و باطن همینه
_دستت درد نکنه صرف شده.
صدای بلند خاله از آشپزخانه سکوت بینمان را شکست
_ارغوان چی میخوری برات بیارم؟ میوه روی میز هست ولی چیز دیگهای هم میخوای بگو برات بیارم
_چیزی نمیخورم مامان
اوج صدایش را پایین آورد و روبه من ادامه داد
_میدونستی کیهان برگشته؟
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۲
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
با کنجکاوی نگاهش کردم.
_نه....کلاً از دایی مهران و خانوادش خبر ندارم.
آه کوتاهی کشید و دوباره تکیه اش را به مبل داد
_دیروز اومده بود خونمون.....خدا خدا کردم بابام پیداش نشه.
_عه....خوب چی میگفت؟
_مثل اینکه فهمیده بود نامزدی من با فرهاد بهم خورده....از من خواست دوباره یه فرصت دیگه بهش بدم
_اینکه خوبه...البته اگه بابات مخالفت نکنه
_ولی من جواب رد بهش دادم.
با تعجب نگاهش کردم و بعد از کمی مکث پرسیدم
_تو که یه زمانی کیهان رو خیلی دوست داشتی....یادم میاد حالت خیلی بد بود.
_لیلا نمیخوام فعلا مامانم بفهمه، دارم برای همیشه میرم اصفهان پیش بابا...برای منو بچه ها یه خونه جدا گرفته که باهم زندگی کنیم و کاری به اونو زنش نداشته باشیم.
مامانمم که داره ازدواج میکنه وخیالم ازش راحته.
_ولی...پس خودت چی؟
لبخند تلخی زد و نگاهش را گرفت.
_فکر میکردم واقعا عاشق کیهانم .... وقتی که رفت و جازد یه مدت گریه و زاری کردم و کم کم فراموشم شد....اما فرهاد،هنوز فکر و خیالش آزارم میده.باید زمان بگذره تا فراموشش کنم.فعلا میخوام به درسم ادامه بدم.از خدا میخوام کسی رو سر راهم قرار بده که مثل تو و محمد رضا عاشق هم بشیم و تو شرایط سختم همدیگه رو ول نکنیم.
خودم را جلو کشیدم و با لبخند دستهایش را گرفتم
_منم برات دعا میکنم خوشبخت بشی.دلم برات تنگ میشه.
ارغوان هم با فشردن دستهایم لبخند زد و در آغوشم کشید.بعد از چند ثانیه با چشم هایی که حالا بارانی بود کنار کشید.
_خوشحالم که خدا دوست خوبی مثل تو سر راهم قرار داد.الان میفهمم همدردی و صحبت های تو ، وقتی همه حتی مامانم تنهام گذاشته بود چقدر کمکم کرد.تو خیلی خوبی لیلا....گاهی اوقات میگم مگه میشه آدم اینقدر فداکار و خوب باشه.نمیدونم مامان چه جوری دلش میاد با این وضعیت محمد رضا ازدواج کنه و خانجونم بندازه گردن تو!
_خودم ازش خواستم.خاله هنوز جوونه و حق زندگی داره.... حالا که موقعیت خوبی گیرش اومده نباید از دستش بده.
_لیلا....این از خودگذشتگی برای همه یه روز آخر از پا درت میاره.تو نمیتونی از دوتا مریض پرستاری کنی. ازدایی مهران که خیلی وقته قطع امید کردم ،ولی حتی دایی عطا با اینکه محمد رضا پسرشه و خانجون مادرش، فکر میکنه وظیفه توئه که به اونا برسی
یک سیب برداشتم و داخل پیش دستی اش گذاشتم.
_چیزی نمیشه.....برای خانجون کمک پرستار میگیرم.دایی مردِ نمیتونه به خانجون برسه...محمد رضام خودم دست کسی نمیدمش
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۳
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
خانه سوت و کور بود.خانجون این روزها خیلی کم حرف میزد و می ترسیدم صحبت کردن یادش برود.شاید دلش تنگ خاله بود که چند روزی بود که ازدواج کرده و از این خانه رفته بود.
ارغوان هم رفت.فقط من و خانجونِ ساکت و محمد رضا که همچنان آرام خفته بود در این خانه درندشت تنها مانده بودیم.گاهی کبری خانم که خانه ای نقلی آنسوی باغ بلوط داشتند می آمد و موقع حمام خانجون کمکم میکرد. اما باز تنها بودم و دلم به حضور خانجون و محمد رضا خوش بود.
_خانجون....پاشو عزیزم وقت خوابه.
نگاه سرگردانش را از تلویزیون به من داد وخیره نگاهم کرد.انگار باز فراموش کرده بود من کیستم.دستش را گرفتم و با یاعلی بلندش کردم
_قربون خانجون حرف گوش کنم برم.یه روز تورونبینم دغ میکنم خوشگل خانم
در اتاقش را باز کردم و به سمت تخت هدایتش کردم.ملافه را کنار زدم و آرام خواباندمش. پتوی کوچکش را روی پاهایش انداختم تا به خاطر سرما زانوهایش درد نگیرد.تابستان در حال پایان بود و چند روز بیشتر به پاییز نمانده بود و هوا سرد شده بود.قرآن را از کنار میزش برداشتم و به عادت همیشگی شروع به خواندن کردم تا خوابش ببرد.
چند دقیقه ای گذشت و خوابش برد.قرآن را بوسیدم و بی سرو صدا از اتاق بیرون آمدم.خانجون با پرستار غریبگی میکرد و اذیت می شد، به خاطر همین بیشتر کارهایش را خودم انجام میدادم .
به سمت اتاق محمد رضا رفتم که یک ساعتی بود صورت غرق خوابش را ندیده بودم.شبها روی تخت یکنفره نزدیک تختش میخوابیدم، تا شاید یک روز صبح که بیدار شدم،چشم های بازش را خیره به صورتم ببینم.
چه روز قشنگی میشد آن روز.....
_سلام عزیزم....شرمنده دیر شد.سردت که نشده؟
پتویش را بالاتر کشیدم و با بوس شب بخیر،روی تخت خودم دراز کشیدم و از خستگی خیلی زود خوابم برد.
صبح که بیدار شدم بعد از نماز، طبق معمول از طریق گاواژ صبحانه محمد رضا را دادم و دستگاه تراک را چک کردم.
با اینکه آموزش های لازم را دیده بودم، هرروز پرستار چند ساعت می آمد و وضعیت محمد رضا را چک میکرد و فشار خانجون را هم میگرفت.
بعد از رسیدگی به محمد رضا به اتاق خانجون رفتم تا برای صبحانه بیدارش کنم.
_خانجون....خوشگل خانم بیداری؟
به تختش نزدیک شدم و دوباره صدایش زدم.
_خانجونم ...امروز خیلی خوابیدیا ....هر روز صبح خودت بیدار میشدی...برای نمازم تنبلی کردی هرچی صدات زدم بیدار نشدی
دست دراز کردم و تکانش دادم
_خانجون ....خانجون
دستهایش را گرفتم که از سردی اش دست هایم یخ شد.وحشت زده رهایشان کردم و عقب ایستادم
_خانجون...!توروخدا پاشو ،دارم میترسم
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۴
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
قلب بیقرارم مدام بهانه میگرفت.بهانه مادر مهربانی که در این مدت دلخوشی ام شده بود.سرم را میان دستانم گرفته بودم و هنوز چشمه اشکم خشک نشده بود.
_از شما بعیده،چرا تنهاش گذاشتین؟میدونین وقتی رسیدم چقدر حالش بد بود؟
صدای بغض دار دایی در جواب علیرضا آهسته و با تاخیر بود.
_خودش میگفت میخوام خانجون پیش من باشه...منم که نمیتونستم زندگیمو ول کنم بیام اینجا زندگی کنم.
_آقای کشوری، من ارادت خاصی نسبت به حاجی داشتم. برای همین بچه هاشم برام قابل احترامن....ولی شما چه جوری به حرف یه بچه گوش دادین؟واقعا با وضعیت حاج خانم همچین روزی رو پیش بینی نمیکردید؟فکر نکردید یه دختر بی تجربه ممکنه چقدر بترسه؟
از جایم بلند شدم و به اتاق محمد رضا رفتم.حوصله شنیدن جرو بحث بین دایی و علیرضا را نداشتم.نگاهی به صورت محمد رضا انداختم.
کاش بیدار بود و مثل همیشه آغوشش برایم باز میشد.نزدیک رفتم و روی صندلی کنارتختش نشستم.دست های گرمش را گرفتم و روی صورت خیسم گذاشتم.
_اشکامو می بینی؟به اینا میگفتی الماس....خبر داری خانجون برای همیشه رفت؟دیگه این الماسا چه ارزشی داره وقتی نه تو صدامو می شنوی و بلند میشی ،نه دیگه خانجونی هست؟
محمد رضا دارم کم میارم،از فکر اینکه خانجون الان تو یخچال سردِ دارم دق میکنم.آخه زانوهاش درد می گیره....اگه مثل قبلناش بود غر میزد لیلا اون بی صاحب کولرو خاموش کن...ولی این آخریا دردم داشت حرف نمیزد
صدایم به هق هق تبدیل شده بود و سینه ام هر لحظه سنگین تر میشد.
با صدای ضربه ای به در اتاق، صورتم را که میان دست محمد رضا پنهان کرده بودم سمت در چرخاندم.دایی وارد اتاق شد و با شانه های فرو افتاده و چشم های خیس، نگاهش را بین من و محمد رضا چرخاند.
_بازم شرمندت شدم.علیرضا راست میگه،نباید تنهات میذاشتم.بعد از مرگ زینت از همه چیز فراری ام.از خانواده، ازمسئولیت، از درست زندگی کردن...حتی از خودم.... نمیخوام آخرش مثل من بشی، تو باید از این وضعیت بیرون بیای.بسه هرچی جور مارو کشیدی....میخوام بعد از دفن مادرم محمد رضا رو ببرم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۴
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_به دایی من چی گفتین؟ ....اگه داییم محمد رضا رو از پیشم ببره از چشم شما می بینم.....چرا اینقدر تو کارای من دخالت میکنید؟
_دخترم...!این بنده خدا که حرفی به من نزده
با حرف دایی نگاهم بین دایی و قیافه بهت زده علیرضا که انگار نمیدانست چه خبر شده است جا به جا شد و ناتوان روی مبل نشستم.به محض اینکه دایی پیشنهاد بردن محمد رضا را داده بود عصبانی از اتاق بیرون آمدم و سر علیرضای بیچاره آوار شدم.حالم بد بود و قطره های اشک بی اختیار روی صورتم میریخت و کنترل آن برایم میسر نبود.
دایی کنارم نشست و دستهایم را که از هیجان وارد شده میلرزیدگرفت
_با خودت چکار کردی باباجان!....اینجوری پیش بره که چیزی ازت باقی نمی مونه، برای این گفتم محمد رضا رو می برم که یه مدت استراحت کنی
_دایی من اگه یه روز محمد رضا رو نبینم سکته میکنم.خانجون رو که مرگ ازم گرفت و حقه....ولی محمد رضا وصل نفسمه، اگه دوست دارین نفسم قطع بشه ببرینش
حواسم کاملا از علیرضا که ناراحت روی مبل تک نفره نشسته بود پرت شده بود که با اخم های درهم میان بحثمان آمد.
_آقای کشوری،با اینکه از لیلا خانم به خاطر قضاوتی که درباره من داشتن ناراحتم، اما این راهش نیست.
_پس راهش چیه؟امروز مهینم از شیراز میاد و مهرانم حتما تا حالا با خبر شده....فردا جنازه رو تحویل میگیریم و دفنش میکنیم.بعد مراسم هفتم همه میرن سر خونه زندگی خودشون،باز لیلا تنها میمونه. نه من میتونم بیام تهران نه لیلا میتونه بیاد اصفهان....با این وضعیتم دیگه صلاح نیست تنها باشه.
_شما اصفهان چه شغلی دارین؟
_یه کارگاه کوچیک نجاری دارم
علیرضا دست به چانه گذاشت و با کمی مکث نگاه دلخوری به من انداخت و گفت
_چرا نمیاین برای لیلا خانم کار کنین؟کی از شما مطمئن تر؟از بار مسئولیت منم کم میشه. اینجوری میتونین هم کار کنید، هم پیش پسر و عروستون باشین.
از پیشنهاد علیرضا غافلگیر شدم. چرا تا به حال به ذهن خودم نرسیده بود؟
_راست میگه دایی....چرا باید وقتی میتونین اینجا باشین تک و تنها تو یه خونه بمونید؟ نرگسم گرفتار زندگیشه.نمیتونه مدام به شما سربزنه. آخرین بار تلفنی گفت بیشتر شبا گرسنه میخوابید.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۵
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
باورم نمیشد خانجون را هم کنار بابا حاجی به خاک سپردیم. انگار همین دیروز بود داغدار و خسته به خانه شان آمده بودم.چشمهای مهربان خانجون و آغوش گرمی که همیشه برایم باز بود هرگز فراموشم نمیشد.
_لیلا جان تو خیلی خسته شدی. برو یکم استراحت کن. منو ارغوان بقیه وسایلا رو جمع میکنیم.
به خاله که مشغول جمع کردن دیس های خرما و حلوا بود نگاه کردم.امروز مراسم هفت خانجون تمام شد.این چند روز خانه به شدت شلوغ شده بود.انگار اکثر فامیل برای کنجکاوی و دیدن من آمده بودند.دختری که یک شبه صاحب ثروتی که همه خیال میکردند برای بابا حاجی بوده شده بود.بعضی با کنجکاوی، بعضی با حسرت و افرادی هم با حسادت نگاهم میکردند.
خیلی ها هم سراغ محمد رضا را گرفتند و تقاضای ملاقات داشتند که اجازه ندادم.نمیخواستم کسی همسر قهرمانم را در آن وضعیت ببیند.
_نه خاله خسته نیستم.یه سر به محمدرضا میزنم برمیگردم کمکتون میکنم.
_راستی....دایی مهرانتو دیدی؟
با تعجب به خاله نگاه کردم
_مگه دایی مهرانم اومده بود؟
_مراسم مادرش بود چرا نیاد؟هرچند اصلاً روی اومدن و نگاه کردن به صورت تو رو نداشت.
خدا رو شکر کسی از ماجرای سالمندان مامان خبر دار نشده بود و فکر میکردند بعد بابا حاجی پیش تو بوده.ولی خدا که میدونه.مهرانم پشیمونه و وضعیت الانشو که خیلی خرابه مجازات همون کارش میدونه.
_من که خیلی وقته بخشیدمش...فکر میکنم خانجونم با دل مهربونی که داشت حتما دایی رو بخشیده، ولی ای کاش یه بار می اومد دیدنش.گاهی که حالش خوب بود اسمشو صدا میزد.
خاله سری به تاسف تکان داد و با برداشتن دیس ها به آشپزخانه رفت.کاش ما آدم ها میدانستیم چقدر زود دیر میشود.
دایی عطا قرار بود فردا به اصفهان بازگردد و با اجاره دادن خانه و مغازه اش پیش من و محمد رضا باز میگشت.علیرضا معاونت یکی از کارخانه های تهران را به دایی سپرده بود .
هنوز به دایی مهران اعتماد نداشتم و یقین داشتم علیرضا هم هرگز قبول نمیکرد ،وگرنه این پیشنهاد را به دایی مهران هم میدادم تا از مشکلات اقتصادی خلاص شود.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۶
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_نمیخوای با خالت بری مسافرت؟گفت بگم ارغوانم میاد.چند ماهه از کنار محمد رضا جم نخوردی.من مراقبش هستم با خیال راحت برو کیش، آب و هوات عوض میشه
لباس های خشک شده را که از ایوان جمع کرده بودم روی مبل گذاشتم و میز اتو را باز کردم
_نه دایی....من حالم خوبه، تازه باید تست کنکور بزنم
اتو را به برق زدم و شروع کردم به اتوی لباس ها
_نمی تونم مجبورت کنم.چون فکر میکنم مسافرتم بری فکرت اینجا میمونه.من فردا نزدیک ظهر از دبی میام.به کبری خانم گفتم شب بیاد پیشت بخوابه.
_برین به سلامت، مواظب خودتون باشید.
دایی رفت و یکی یکی لباس ها را اتو زدم و فقط یک پیراهن مانده بود که برق ها قطع شد.
برای چنین شرایطی برق اضطراری وصل کرده بودیم تا برای محمد رضا مشکلی پیش نیاید .اما باز نگران به سمت اتاق محمد رضا دویدم. با دیدن تاریکی اتاق محمد رضا وحشت تمام وجودم را گرفت.برق اضطراری کار نکرده بود و ونتیلاتور خاموش بود
خودم را با عجله برای پیدا کردن چراغ قوه و آمبوبگ(دستگاه حاوی کیسه تنفس مصنوعی دستی) ،به کشوی گوشه اتاق رساندم و هراسان مشغول گشتن شدم
_لعنتی کجا گذاشتمت؟.....عزیزم دَووم بیار
دستهایم میلرزید و با نیافتن دستگاه گریه ام گرفته بود.کشوی آخر راهم زیر و رو کردم تا بلاخره پیدایش کردم.سریع خودم را به محمد رضا رساندم و طبق آموزشی که دیده بودم با احتیاط لوله دستگاه ونتیلاتور را از دهانش خارج کردم.
ماسک آمبوبگ را جلوی دهانش گرفتم وشروع کردم به دادن تنفس مصنوعی به صورت دستی....نمیدانستم کی برق وصل خواهد شد اما تا آمدن برق باید به کارم ادامه میدادم.
نگاهم روی نفس های منظم محمد رضا بود و از فکر اینکه اگر نبودم و دیر میرسیدم، ممکن بود اتفاق بدی برایش رخ دهد قلبم به دهانم می آمد.بارها این اتفاق افتاده بود و چون هر دفعه پیش محمد رضا بودم برایش مشکلی پیش نیامده بود.
«هی میگن برو مسافرت استراحت کن.....بیا ، اگه من نبودم کی اینجا بود به داد محمد رضا برسه؟»
در حال سرزنش دیگران بودم که لحظه ای در تاریکی احساس کردم انگشت اشاره محمد رضا تکان خورد.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۷
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_آقای دکتر، یعنی الان محمد رضا از کما در اومده؟
_الان هیچی مشخص نیست ، شاید به خاطر حرکات ماهیچه ای یا واکنش غیر ارادی بدنش باشه.شما گفتین چند بار انگشت اشاره اش رو تکون داد؟
_اول فکر کردم اشتباه دیدم ولی وقتی برقا وصل شد،چند بار دیگه با فاصله زمانی انگشتش رو تکون داد.مطمئنم یه پلکشم تکون خورد.
به محض تکان خوردن انگشت محمد رضا سریع با پزشک مخصوصش تماس گرفتم و خواستم به دیدنش بیاید.با هیجانی که به قلبم وارد شده بود احساس میکردم باید خودم هم تحت معاینه قرار بگیرم.
_بسیار خوب.خونسردیتون روحفظ کنید.همین طور مراقبش باشین و دارو هاش رو مرتب مثل هر روز بهش بدین.
در حالی که وسایلش را جمع میکرد با شیطنت ادامه داد
_البته با پرستاری که این آقا دارن ، بعید میدونم زیاد تو این حالت بمونن
اهمیتی به نطق آخر دکتر ندادم و با ذوق و خوشحالی به صورت محمد رضا چشم دوختم.
_حالا نمیخواد بس بشینید بالا سرش ، مثل گذشته عادی باشین.هیجان شما و اضطرابی که دارین روی بیمار هم تاثیر میذاره، به خصوص اگه رابطه قوی بینتون بوده باشه
کیفش را برداشت و آماده رفتن شد
_من به این مسئله خوشبینم.انسان موجود عجیبیه اما...همه انسان ها در هر حالتی میتونن محبت و دوست داشتن رو احساس کنند.این تو رفتار شما موج میزنه و درصد بهبودی مریض رو بالا میبره....با اجازه
نفهمیدم چگونه دکتر را بدرقه کردم و دوباره به اتاق محمد رضا برگشتم.
دستهایش را گرفتم و به قلبم نزدیک کردم
_قلبم از هیجان میخواد بزنه بیرون،نمیدونی چقدر خوشحالم.محمد رضا!....اگه صدامو میشنوی دوباره انگشتت رو تکون بده تا آروم بشم.نمیدونی چقدر منتظر این لحظه بودم.مطمئنم انگشتت تکون خورد.میشه به خاطر من یه بار دیگه....
با باز شدن ناگهانی چشم های محمد رضا شوکه ساکت شدم .بعد از چند ثانیه ناخواسته بلند شدم و صورتم را نزدیک صورتش بردم.درست میدیدم! چشم هایش باز شده بود وخیره نگاهم میکرد. رنگ چشم هایش رابعد از مدتها میدیدم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۸
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_محمد رضا!....عزیزم منو میبینی؟
انگار که نور چشم هایش را بزند فوری آنها را بست.از خوشحالی میخواستم فریاد بزنم و همه شهر را با خبر کنم.
با عجله سمت پریز برق رفتم و خاموشش کردم. فضای اتاق تنهابا نور کم هالوژن روشن بود.دوباره کنار تختش ایستادم و دستهایش را گرفتم.
هنوز چشم هایش بسته بود. بغض خوشحالی به گلویم نشسته بود و صحبت را برایم سخت کرده بود.
_محمد رضا!.....صدای منو میشنوی؟منم لیلا
دستهایش در دستم هیچ واکنشی نداشت اما من همچنان از ذوق اشک می ریختم.
_نمیدونی چقدر منتظر این روز بودم.....نذر کرده بودم اگه بهوش بیای....دوباره باهم بریم پا بوس امام رضا وایندفه بیشتر بمونیم. چند نفرهم که تا حالا نرفتن هزینه زیارتشون رو بدم تا برن زیارت....از اونجام تذکره کربلامون رو بگیریم و زیارت امام حسینم بریم.
این آرزو و رویامه محمد رضا.....حالا که بهوش اومدی، میدونم بقیشم حل میشه
انگشت هایش میان دستانم تکان خورد وباعث شد هیجانم بیشتر شود.
_باید دوباره به دکتر زنگ بزنم.بگم به هوش اومدی.شاید دیگه لازم نباشه با دستگاه نفس بکشی....به دایی و خاله هم باید زنگ بزنم.
دوست دارم همه خبر دار بشن تو دیگه خواب نیستی....به من نگاه کردی.خودم دیدم.
چشم هایش دوباره باز شد.سرش ثابت بود و تکانش نمیداد اما چشم هایش به اطراف میچرخید.
بی اختیار بوسه ای از گونه اش گرفتم و مشغول نوازش صورتش شدم.
_قربون اون چشمات برم.دلم برای نگاهت تنگ شده بود.کاش بتونی حرف بزنی تا صداتم بشنوم.کاش دوباره اسمم رو صدا بزنی ....یا اصلا بهم بگی حاج خانم...باور کن دیگه غر نمیزنم....منم از لجم بهت نمیگم حاج آقا فقط به اسم صدات میزنم.بهت قول میدم عزیزم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۱۹
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_خدایا شکرت...عمه قربونت بره، برام رویا شده بود یه دفه دیگه عمه صدام کنی
_مــ...منون، خدا....نکـ....نـه
نگاهم را از سینی چایی که برای پذیرایی از عمه و ارغوان آورده بودم گرفتم و با عشق به محمد رضا دادم.یک ماه بود به لطف خدا محمد رضا بهوش آمده بود.
هنوز نمیتوانست درست و حسابی صحبت کند وحرکت دست و پایش با کلی فیزیو ترابی باز مشکل داشت.وقتی چشم هایش باز شد فکر کردم دیگر همه چیز تمام شده است،اما تازه سختی های من شروع شده بود.
با نگاه اول مرا نشناخت.... گیج و منگ بود ومدام بالا میآورد.زمانی هم که مرا شناخت بر عکس تصورم خیلی معمولی و بدون احساس بود.
جانم به لب رسید تا به این مرحله برسد. اخلاقش زمین تا آسمان فرق کرده بود.احساس میکردم حسِ عاشقانه ای که در قلب من جریان دارد، نصف آن هم در قلب محمد رضا نیست.
دکتر میگفت این حالت ها طبیعی ست و باید به او زمان دهیم و با روانشناس هم در ارتباط باشد. اما دست خودم نبود که گاهی دلم از سردی محمد رضا می گرفت.
_خدا خیرت بده لیلا.....تو این مدت یه لحظه ام محمد رضا رو تنها نذاشتی.
خاله نگاهش را از من گرفت و رو به محمد رضا ادامه داد
_هر چقدر بگم لیلا برات چقدر زحمت کشیده کم گفتم.همه ما تقریبا ازت ناامید شده بودیم.چه موقعی که مفقود شده بودی، چه وقتی تو اون وضعیت پیدات کردیم.لیلا یه تنه منتظرت بود و پیدات کرد و از جون و دل ازت پرستاری کرد.
_بله....شـ.... نیدم...و...ازش، ممــ ...نونم
_خاله...!من وظیفمو انجام دادم.میشه دیگه از این حرفا نزنین؟....من هر کاری کردم به خاطر خودم بوده....چون بدون محمد رضا نمیتونستم.
ارغوان دست دراز کرد و از شیرینی هایی که برای پذیرایی آورده بودم یکی برداشت و به شوخی گفت
_خوب بابا.....نمیدونم این پسر دایی ما چی داره که اینقدر طرفدارشی....خدا شانس بده
نگاهم را نامحسوس به محمد رضا دادم که سرش پایین بود وبه دستهایش خیره شده بود.
شایدحق داشت.... روزهای سختی را پشت سر گذاشته بود و معلوم نبود چه بلایی سرش آورده بودند و چه چیزهای تلخی را تجربه کرده بود.حالا هم مدت ها طول میکشید تا بتواند راه برود و اراده آهنین میخواست.
_دکتر نگفت کی میتونه راه بره؟
به جای من که از حالت محمد رضا ناراحت شده بودم دایی جواب خاله را داد
_اگه مرتب فیزیوترابی بشه و تمرین کنه تا چند وقت دیگه میتونه راه بره...مگه نه پسرم؟
محمد رضا که انگار فکرش جای دیگری بود با پرسش دایی سوالی نگاهش کرد.
«چرا اینجوری شدی محمد رضا؟بعد از این همه جدایی،بیماری تو و پرستاری من،باز باید صبر کنم تا همون محمد رضای قبل بشی؟....خدایا تو کمکم کن.من طاقت بی مهری محمد رضا رو ندارم»
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۲۰
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
صدا ناواضح بود و مجبور شدم بر خلاف میلم نزدیکتر بروم و گوشم را به در بچسبانم.
_پس اونا کی بودن؟
_نمیدونم، با این چیزایی که شما گفتین....انگار کلاً منو با یکی دیگه اشتباه گرفتین
_چه طور نمیدونی؟تو آموزش دیدی که شناسایی کنی؟طبق اطلاعاتی که از سلطانی و بقیه به دستمون اومده بود شک نداشتیم تو اسیر کومله شدی
_نه....منم اول فکر کردم کموله یا گروهک منافقین مارو گرفته اما....
_دخترم!گوش وایسادی؟
ترسیده به پشت سرم نگاه کردم و با دیدن دایی با خجالت از در فاصله گرفتم
_آخه هردفه حاج آقا احمدی میاد با محمد رضا حرف بزنه بعدش حالش بد میشه.میخوام بدونم محمد رضا از چی رنج میبره؟چرا اینقدر عوض شده؟با من که حرف نمیزنه، گفتم شاید به حاج آقا بگه من بفهمم
_بابا جان،این درست نیست.باید خودش بخواد در موردش حرف بزنه.من و تو اگه مسئله رو بفهمیم شاید بدتر اوضاعش رو خراب کنیم .اما مشاور میتونه کمکش کنه.خدارو شکر که الان راحت میتونه حرف بزنه و مشکل دست و پاشم داره بهبود پیدا میکنه
ناراحت از سرزنش دایی و اینکه حال مرا کسی درک نمیکرد وارد پذیرایی شدم و روی یکی از مبل ها نشستم.
_میدونم رفتار محمد رضا با اون چیزی که قبلاً بود فرق کرده
دایی با نزدیک شدن به من کنارم نشست و ادامه داد
_محمد رضا دوست داره، اما در حال حاضر دچار یه چالش ذهنیه که به خاطر تجربه ای که داشته و ضربه ای که به سرش خورده نمیتونه با تو یا هرکس دیگه ای ارتباط بگیره.
_اما دایی...نزدیک دوماه شده محمد رضا بهوش اومده و حتی یه بارم درست و حسابی به صورتم نگاه نکرده.انگار ازم فراریه..... یه جورایی همش کلافه اس، شبا کابوس میبینه و تا صبح هذیون میگه....چرا هیج سوالی ازم نمیپرسه؟حتی در مورد جایی که هستیم کنجکاوی نمیکنه.بهش محبت میکنم با یه درخواست مثل آب خواستن و چیزای دیگه بحث رو عوض میکنه
_درست میشه....تو که این همه صبر کردی، چند وقت دیگه ام صبر کن.
شاید ذهنش هنوز شرایط رو نپذیرفته.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۲۱
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
به صورت غرق خوابش نگاه کردم.ناهارش را داده بودم و تازه خوابیده بود.آهی کشیدم و با گرفتن نگاهم از محمد رضا، موهایم را از گیره رها کردم و مشغول شانه زدن شدم.دلم گرفته بود.حق من این زندگی نبود.بعد از پدرو مادرم حضور بابا حاجی و خانجون باعث خوشحالیم بود اما باز تنها بودم.محمد رضا که وارد زندگی ام شد، دیگر احساس تنهایی نمیکردم و تمام قلبم لبریز از عشق شد. خانجون و بابا حاجی رفتند.محمد رضا از من جدا افتاد و انگار قلبم از سینه ام کنده شد. حالا که برگشته بود دیگر مثل سابق دوستم نداشت. دوباره تنها شده بودم.اما فرقش با گذشته این بود که جایی در عمق سینه ام، از یک خلا و کمبود میسوخت.
قطره اشکی بدون اجازه روی گونه ام نشست و فرمان هجوم باقیشان صادر شد.با هر شانه میان امواج طلایی موهایم،دلم بیشتر گریه میخواست.
_میشه بیای من برات ببافمشون؟
دست هایم از حرکت ایستاد و با تعجب به محمد رضا که بیدار شده بود نگاه کردم
_دلم برای عطر موهات تنگ شده....منو می بخشی لیلا؟
مات مانده بودم و نمیدانستم چه بگویم.بعد از هوشیاری اش اولین بار بود اینگونه با من صحبت میکرد.
_میدونم شبا بعد از اینکه من میخوابم آروم گریه میکنی.لیلا من خیلی دوست دارم.بیشتر از اونی که تصور کنی.
ولی دست خودم نیست، هر وقت به من نزدیک میشی، نه تنها تو، هرزنی بهم نزدیک بشه..... صدای جیغ و فریاد اون خانم جلو چشمام میاد....از اینکه با التماس و خجالت نگام میکرد و من نمیتونستم براش کاری کنم، عذاب میکشم.هیج وقت ازم نپرس چی دیدم.سعی میکنم خوب بشم.
از بغض صدایش تازه متوجه خیسی صورتش شدم.از جا بلند شدم و لبه تخت کنارش نشستم.دست هایش را گرفتم و با بالا آمدن نگاه غمگینش،خودم را در آغوشش انداختم.
_محمد رضام.....منم دلم برای این نقطه تنگ شده بود.تنگ همینجایی که الان هستم.نمیدونم چی دیدی و نمیخوامم بدونم تا به موقش....ولی منم خیلی اذیت شدم.من بهت احتیاج دارم محمد رضا، خودت رو ازم نگیر
دستهایش که میلرزید با تردید دورم حلقه شد.
سرش را میان موهایم برد وعمیق بویید وگریست.انگار تازه به هم رسیده بودیم که دیگر هیچ کدام میل جدا شدن از هم را نداشتیم و دوست داشتیم در هم حل شویم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۲۲
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_مواظب باش،قدمات رو خیلی بلند بر ندار
_باشه....میخوام خودم تنها برم
نگران کنار رفتم تا اولین قدم هایش را خارج از تخت به تنهایی بردارد. خوشبختانه روند بهبودی محمد رضا سریع پیش میرفت و پیشرفت خوبی داشت. هرچند گاهی بدون دلیل عصبی و کلافه میشد اماتقریبا همان محمد رضای قبل شده بود.
قرار بود بعد از بهبود کامل و حرکت بدون عصایش، یک مراسم کوچک بگیریم و زندگی مشترکمان را آغاز کنیم.
چند روز سر اینکه محمد رضا نمیخواست اینجا و درخانه من زندگی کنیم باهم بحث داشتیم و آخر سرهم او برنده شد.میخواست خودش با کمک دایی و پسندازی که داشت یک واحد آپارتمان نقلی بخرد و آنجا زندگی کنیم.
با روشن شدن موبایلم و نمایش اسم علیرضا روی صفحه، نگاهی به محمد رضا انداختم که آرام و با موفقیت در حال قدم زدن با عصابود. با اضطراب سمت میز ناهار خوری رفتم و گوشی را از روی آن برداشتم.
هنوز درباره علیرضا با محمد رضا صحبت نکرده بودم.چند بار میخواست به ملاقات محمد رضا بیاید و من با بهانه های مختلف نپذیرفته بودم. نمیدانستم محمد رضا با حساسیتی که داشت از دیدن علیرضا چه واکنشی نشان میداد.
_اگه کمک نمیخوای من برم یه سر به غذام بزنم
_نه برو...خسته شدم رو مبل میشینم.
گوشی مبایل همچنان در دستم می لرزید که وارد آشپز خانه شدم و تماس را وصل کردم.
_الو
_چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ده بار تا حالا زنگ زدم.
_سلام، ببخشید به خاطر سردرد محمد رضا بی صدا گذاشته بودم.کاری داشتین؟
_سلام....میتونی بیای شرکت؟
_شرکت برای چی؟نمیتونم بیام
_خیر سرت مدیری....چند ماهه اصلا به کارمندای رده بالا رخ نشون ندادی. بگذریم.....شازده چه طوره؟
_محمد رضا!
_بله، هنوز اجازه ملاقات ندارم؟اگه رخصت بدی بیام چند تا برگه مهم رو هم میارم امضا کنی. شما که افتخار نمیدی بیای.
چاره ای جز دعوتش نداشتم.دیر یا زود علیرضا و محمد رضا باید باهم روبه رو می شدند.شاید هم من بیش از حد نگران حساسیت محمد رضا بودم.
«یه فکری ام باید درباره مفرد و خودمونی صحبت کردن علیرضا کنم.مطمئنم محمد رضا خوشش نمیاد»
_باشه...پس برای ناهار تشریف بیارید تا با محمد رضا آشناتون کنم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۲۳
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
آنقدر غرق کار خانه و آماده کردن غذا شدم که به کلی فراموش کردم به محمد رضا از آمدن علیرضا بگویم.وقتی زنگ آیفون به صدا در آمد تازه یادم آمد باید به محمد رضا خبر میدادم.از تاخیرم برای باز کردن دَرصدای محمد رضا که روی مبل سالن دراز کشیده بود بلندشد
_لیلا....زنگ درِ، ببین شاید بابا اومده
لب گزیدم و به خاطر فراموشی ام ضربه ای آرام به کله ام کوبیدم و از آشپزخانه وارد سالن شدم.
_ببخشید..... درگیر کارای خونه شدم یادم رفت بهت بگم، شاید وکیلم اومده باشه...زنگ زده بود هم میخواست بیاد ملاقات تو ، هم چندتا برگه میاره من امضا کنم.
محمد رضا اخمی کرد و با چشم های ریز شده پرسید
_یعنی چی؟دعوت میکنی بعد به من تا لحظه آخر نمیگی؟
جلو رفتم و با گرفتن دستش مظلوم گفتم
_ببخشید دیگه....باور کن یادم رفت
چشم غره ای برایم رفت و عصایش را که کنارش بود برداشت.
_فعلا کمک کن بلند شم....بعداً با هم صحبت میکنیم.
دستی که هنوز میان دستانم بود را محکم گرفتم و کمی سمت خودم کشیدم تا بلند شود.به حالت نشسته که در آمد دستش را رها کردم.
_بروزودتر درو باز کن،انگار خیلی عجله داره
چشمی گفتم و با پوشیدن چادر رنگی پشت آیفون تصویری ایستادم و با دیدن علیرضا شاسی آیفون را زدم.
_سلام ، بفرمایید
دوباره کنار محمد رضا برگشتم و پرسیدم
_اشکال داره برم تا در سالن راهنماییش کنم؟
_نه من خودم اینجا هستم دیگه
_باشه
قدم هایم را سمت درِ سالن برداشتم و به این فکر میکردم چگونه به علیرضا بگویم مراقب صحبتش با من در مقابل همسرم باشد.محمد رضا که علیرضا و شخصیت برادر گونه اش را نمیشناخت،ممکن بود از او ناراحت شود.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۲۴
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_خوشوقتم جناب. علیرضا کامرانی هستم وکیل خانم حسینی
همزمان با این حرف علیرضا دستش را سمت محمد رضا دراز کرد و باهم دست دادند
_ممنون..... خیلی خوش اومدین
از نگاه متعجب محمد رضا میشد فهمید که انتظار وکیل جوانی مثل علیرضا را نداشت.
با تعارف محمد رضا روبه روی هم نشستند و علیرضا با نیم نگاهی به من ادامه داد
_ البته نمیدونم بهتون گفتن یانه،بنده به جز وکیل خانم حسینی فامیل مادرشونم هستم.
محمد رضا نگاه معنی داری به من انداخت که فهمیدم حسابی از من دلخور شده و باید بعداً جواب پس بدهم
_از آشناییتون خوشحال شدم.
شانس آورده بودم که حداقل جلوی محمد رضا رعایت میکرد و خانم حسینی صدایم میزد.به قصد چیدن میز ناهار و دور شدن از نگاه سنگین محمد رضا از جایم بلند شدم.
_بفرمایید میوه، من الان برمیگردم
_ممنون ، زیاد مزاحم نمیشم.
_خواهش میکنم این چه حرفیه؟
محمد رضا بین مکالمه من و علیرضا گلویی صاف کرد و رو به من گفت
_شما برو میز ناهار رو آماده کن، من خودم ازشون پذیرایی میکنم
مضطرب باشه ای گفتم و سمت آشپزخانه حرکت کردم.کتری را پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم تا قبل از ناهار چایی هم ببرم.تا آب کتری به جوش بیاید مشغول آماده کردن میز ناهار شدم.در حین بردن بشقاب ها و وسایل سر میز، نگاهم کنجکاو به آنها می افتاد وبه خاطر بزرگی سالن چیزی از صحبتشان نمیفهمیدم.
کارم که تمام شد با سینی چای نزدیکشان شدم
_بفرمایید
سینی را مقابل علیرضا گرفتم که با تشکر یکی از فنجان ها را برداشت. سمت محمد رضا رفتم که با اخم،به جای گرفتن فنجان چای سینی را از دستم گرفت و روی میز مقابلش گذاشت.
نمیدانستم چرا محمد رضا تا این حد از دستم عصبانی شده بود و می ترسیدم حرفی بزند و آبرویم جلوی علیرضا برود.
از این فکر بغضی ناخوانده بر گلویم نشست که به سختی توانستم آن را فرو برم.ناراحت با فاصله کنار محمد رضا نشستم و سرم را پایین انداختم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۲۵
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
اشکهایم را پاک کردم و بی میل شروع به شستن ظرفها کردم.چندین بار درذهنم مهمانی امروز و مکالمه بینمان را مرور کردم و علت عصبانیت محمد رضا را نفهمیدم.بیچاره علیرضا با اخم و تخم محمد رضا به زور یک لقمه از گلویش پایین رفت و به بهانه کار، بدون اینکه برگه ای بدهد تا امضا کنم خداحافظی کرد و رفت.با روحیه رک و بدون رو دروایسی که علیرضا داشت، ممنونش شدم که احترام محمد رضا را حفظ کرده بود.
_شما باعث افتخار این مملکت هستین و اَمسال من مدیون شما هستیم.امیدوارم هر چه زودتر سلامتی کاملتون رو به دست بیارین.
محمد رضا نگاهش را از بشقاب میوه اش گرفت و مختصر پاسخ داد
_ شما لطف دارید.وظیفمو انجام دادم.
_من حدود ده ساله به خواسته حاجی وکالت اموال خانم حسینی رو به عهده دارم.حالا که شما هستین اگه بخواین میتونید مسئولیت همه چیز رو به عهده بگیرید.راستش میخوام یکم استراحت کنم.
محمد رضا بعد از چند دقیقه سکوت جواب داد
_ آقای کامرانی.من یه نظامی ام و کارمو خیلی دوست دارم.به محض بهبودی بر میگردم سر کارم
از اینکه میخواست به کار پر از خطرش باز گردد با نگرانی میان صحبتش پریدم
_محمد رضا! یعنی چی که میخوای بر گردی سر کار قبلیت!حاج آقا گفت بهت کار اداری میدن
_لطفا بذار حرفموبزنم
با فرمان قاطع محمد رضا ساکت شدم.با مکثی روی صورتم رو به علیرضا ادامه داد
_من از کارهای شرکتی و تجاری سر در نمیارم.اگه بابا حاجی همه مسئولیت رو به شما سپرده حتما به شما اطمینان داشته ،ازتون میخوام به کارتون ادامه بدین فقط.....از این به بعد هر کاری مربوط به رضایت و امضای همسرم بود با من هماهنگ کنید.
علیرضا که انتظار این پیشنهاد را نداشت، با نگاهی به من دستی به صورتش کشید و با تامل گفت
_بسیار خوب، اگه خانم حسینی ام قبول دارن باید یه وکالت تام به شما بدن تا در غیابشون به کارها رسیدگی بشه.فقط شما باید همیشه در دسترس باشید.با این مشکلی ندارید؟
_فعلا که در دسترسم.برای بعدشم یه فکری میکنیم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۲۶
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
علیرضا پیشنهاد محمد رضا را پذیرفت و هنگام رفتن وعده داد دریک فرصت مناسب، متن وکالت نامه را آماده میکند و با ثبت آن دیگر مزاحم من نمیشود.در آخر با تشکر از پذیرایی وناهار امروز خداحافظی کرد و رفت.
با نگاه و اشاره محمد رضا حتی نتوانستم تا خروجی سالن بدرقه اش کنم.
_دیگه چیو ازم پنهون کردی؟این پسرِ چند بار اینجا اومده و ازش اینجوری پذیرایی کرده بودی؟
با تعجب به محمد رضا که به محض خروج علیرضا، با تکیه به عصایش طلبکار مقابلم ایستاده بود نگاه کردم.
_من نمیفهمم،منظورت چیه ؟
صدایش کمی بالا رفت که یکه ای خوردم و ترسیده عقب رفتم.
_خودتو به اون راه نزن...من کارم اینه لیلا، فهمیدم چقدر سعی میکرد با تو رسمی حرف بزنه، اما واقعیت یه چیز دیگه اس....من احمق نیستم..... اینو بفهم.خیلی راحت ازش پذیرایی کردی ودولا راست شدی.یعنی باهاش راحت بودی.انگار فراموش کردی یارو نامحرمه
دهانم از صحبت های محمد رضا باز مانده بود و نمیتوانستم زبان بگشایم و از خودم دفاع کنم.این محمد رضای من بود!؟
_خوب گوشاتو باز کن لیلا....فقط یک بار دیگه بدون هماهنگی من، این جوجه وکیل رو بخوای دعوت کنی و ببینی من میدونم و تو....فهمیدی؟
با فریادی که زد اشکهایم روان شد و با سر گفته اش را تایید کردم.
_بگو بشنوم.....
_بله
نگاه دنباله دار و خشمگینش را از من گرفت وعصا زنان به سمت اتاقش حرکت کرد.
باورم نمیشد.....این محمد رضا بود که با من این گونه صحبت می کرد؟ محمد رضایی که طاقت یک قطره اشک مرا نداشت؟منی که عاشقانه دوستش داشتم و هرکسی نزدیکمان بود به راحتی این را میفهمید!حالا مرا متهم به چه میکرد؟
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۲۷
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
نمازم را خوانده بودم و ناراحت مشغول آماده کردن شام شدم.محمد رضا از اتاقش بیرون نیامده بود و من هم سراغش نرفته بودم.دلگیر و دلخور بودم و کمی باید تنها میماندم.
_ببین دخترم....متاسفانه محمد رضا همکاری نمیکنه و همچنان مقاومت میکنه.....نمیخواد درباره چیزی که اذیتش میکنه صحبت کنه، این باعث میشه رفته رفته منزوی و عصبی بشه.
با توجه به چیزی که شما گفتی....احتمالا شاهد صحنه دلخراشی بوده که نه میتونه فراموشش کنه، ونه با کسی در موردش حرف بزنه.
البته ضربه ای ام که به سرش وارد شده باعث پرخاش گری و عصبانیت زود رس در رفتارش شده. گاهی این بیهوشی های طولانی خیلی از حساسیت ها و حس هایی که قبلاً داشتی رو قوی و دو برابر میکنه.
تنها توصیه ای که فعلا میتونم کنم اینه که باهاش مدارا کنی .تا اونجایی که میتونی عصبیش نکن و محیط خونه رو براش آروم نگه دار،به مرور باید راضی بشه حرف بزنه.
من همه تلاشم و میکنم اما نمیتونم بهش فشار بیارم.چون شاید نتیجه عکس بده.
صحبت های دکتر روانشناسِ محمد رضا در مغزم چرخ میخورد و علت تند خویی چند ساعت پیشش را برایم توجیه میکرد.
هرچند گاهی چیزی در سینه ام سنگینی میکرد و آزارم میداد، اما باز هم کاری جز صبوری از دستم بر نمیآمد.
_لیلا.....این کنترل تلویزیون رو کجا گذاشتی؟
صدای محمد رضا که از سالن بلند شد تازه متوجه خیسی صورتم شدم.کاش میتوانستم با کسی صحبت کنم و کمی از غمی که روی دلم سنگینی میکرد کم کنم.اما نباید می گذاشتم این غم بر من و قلبم چیره شود.من روزهای سخت تر ازاین را دیده بودم..... چه روزها و شبهایی که در آرزوی همین صدا زدن اشک ریخته بودم
اشک هایم را پاک کردم و آبی به صورتم زدم تا ردی که از آنها باقی مانده بود را پنهان کنم. با کم کردن زیر گاز لبخندی ریاکار بر لبهایم نشاندم واز آشپزخانه بیرون آمدم.
_جانم....دنبال چی میگردی؟
محمد رضا که روی کاناپه مقابل تلویزیون خاموش نشسته بود،با سوالم نگاهی دقیق به صورتم انداخت و لحظه ای چشم هایش را بست.دوباره نگاهم کرد ونفسش راکلافه بیرون داد و اشاره کرد کنارش بنشینم
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۲۸
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
با قدم های آهسته جلو رفتم و با فاصله کنارش نشستم.
_چرا گریه کردی؟از من ناراحتی؟
چیزی نگفتم و سرم را پایین انداختم و به انگشتهای دستم خیره شدم.
_وقتی چشمامو باز کردم و تو رو دیدم فکر کردم مُردم.عین این فیلما که مردِ بهوش میاد و یه پرستار خوشگل بالا سرش میبینه فکر میکنه بهشته.
اما کم کم که شناختمت....فهمیدم این حوری خیلی وقته برای منه و من قدرشو ندونستم.
سرم را بالا آوردم و به چشم های کشیده و عسلی اش خیره شدم.
_اگه اون دنیا هوس یه حوری دیگه کنی چی؟
باخنده صدا داری فاصله میانمان را پر کرد و از پهلو در آغوشم کشید
_اگه بهت قول بدم....ازخدا بخام هم این دنیا ، هم اون دنیا فقط تو حوریه ام باشی ، اخماتو باز میکنی؟
با ناز نگاهم را از چشم هایش گرفتم که گونه ام به آنی گرم شد.
_با دل من اینجوری نکن حاج خانم....به نفعت نیست.
با تعجب نگاهش کردم که دوباره با گل بوسه غافلگیرم کرد
کنار کشید و لبخندش از بین رفت
_وقتی اینجوری مظلوم میشی و خیلی زود کوتاه میای میخوام سرمو بکوبم به دیوار....میدونم چقدر ناراحتت کردم. لیلا من با تمام وجودم به تو اعتماد دارم.به پاکی و حیایی که داری قسم میخورم ولی.... دست خودم نیست،خیلی وقتا یه چیزی تو مغزم مانع دیدن خوبیای تو میشه و زود عصبانی میشم.چند برابر قبل روت حساس شدم.میشه به من فرصت بدی و دلت از من نشکنه.
_محمد رضا
_جان محمد رضا
_تو تا هروقت بخای من بهت فرصت میدم .اما هیج وقت به عشق و دوست داشتن من، به وفاداری من شک نکن.تو الان تو این دنیا با ارزش ترین دارایی منی.
نگاهش خاص و عاشقانه شد. چه میشد اگر این نگاه تا همیشه برایم می ماند؟
_منم خیلی دوست دارم.تو تنها ملکه قلب منی.تنها کسی هستی که جلوش کم میارم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۲۹
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
روزها از پی هم گذشتند و محمد رضا حالا میتوانست بدون عصا راه برود.تنها نگرانی من بازگشت به شغل پر خطرش بود که فکرش، ذهن و دلم را بهم میریخت.
چند روز پیش با دایی درباره گرفتن عروسی مختصر صحبت کرده بود.باورم نمیشد قرار بود تا یک ماه دیگر رسماً زندگی مشترکمان را شروع کنیم.
_دخترم آماده شدی؟
_بله دایی، چادرمو سرم بندازم آمادم
_پس عجله کن،محمد رضا الاف بشه باز شاکی میشه،زورش به من نمیرسه سر تو غر میزنه.دم املاکی منتظرمونه تا زودتر خونه رو ببینی
چادر کِش دارم را بر سرم انداختم و با برداشتن کیف دستی ام، مقابل دایی ایستادم
_بریم دایی...فقط، کاش یه بار دیگه با محمد رضا صحبت میکردین شاید راضی می شد.بخدا خونه به این بزرگی اسرافه خالی بمونه
_فایده نداره بابا جان.... دیدی که چند بار گفتم عصبی شد نتونست جلو من وایسه، سر تو خالی کرد
دایی راست میگفت. در این مواقع دیواری کوتاه تر از منِ بیچاره پیدا نمیکرد.هرچند هر کاری می کردبعداً از دلم بیرون بیاورد، اما تا اشکم را در نمی آورد آرام نمیگرفت. قرار بود دو واحد از یک ساختمان را،یکی برای خودمان و یکی هم برای دایی خریداری کنیم.دایی خانه اصفهان را فروخته بود تا در هزینه خرید کمک محمد رضا باشد.نمیدانستم من از این همه پول، پس کی باید استفاده می کردم!
_باشه...چاره ای نیست.باید بعداً به علیرضا پیام بدم یه فکری برای اینجا کنه...اون بیچاره هم از ترس محمد رضا این طرفا آفتابی نمیشه و به اجبار الهه رو میفرسته.الهه بنده خدام که از همه چیز خبر نداره مدام باید تلفنی با علیرضا هماهنگ کنه چیو من باید امضا کنم وکدوم برگه رو مطالعه کنم.
_انشاالله به مرور درست میشه...بریم که دیر شد.
یک ماه بود گواهی رانندگی ام را گرفته بودم. اما محمد رضا اجازه نمیداد ماشین بخرم.اعتقاد داشت هنوز برای رانندگی سنم پایین است.
با ماشین دایی به سمت آدرسی که محمد رضا داده بود حرکت کردیم.خدا را شکر دایی از کارش راضی بود و میگفت تمام فکر و ذهنش مشغول کار شده و دیگر کمتر به زن دایی فکر میکند.از این بابت خوشحال بودم و امیدوار بودم روزی بتواند به زندگی اش سر و سامان بدهد و جفتی برای خودش پیدا کند.به قول پیر مراد کدخدای روستای پدرم، تنهایی فقط زیبنده خداست و بس....
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐