💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۸۱
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_ول کن ارغوان، حوصله داری؟همینجوری عادت کردم
_ موهای توئه ولی اعصاب من خورد میشه اینجور شلخته جمعش کردی
کلافه پفی کشیدم و پشت به ارغوان نشستم تا موهایم را ببافد. شانه را برداشت ومثل همیشه آرام میان موهایم کشید.با اینکه آمدن ارغوان جوشش دلم را آرام نکرده بود،اما خوشحال بودم امشب پیش ما می ماند.
_تو که اینقدر عاشق موهای بلندی چرا نمیذاری موهای خودت بلند بشه؟
با سکوت ارغوان کمی سمتش متمایل شدم. انگار در فکر و خیال غرق شده بود و با حسرت به موهای من نگاه میکرد.
_ارغوااان!با توام
_چی...!
_حواست کجاس؟میگم تو که اینقدر عاشق موهای بلندی چرا نمیذاری موهای خودت بلند بشه؟
آه کوتاهی از سینه اش بیرون داد و با جمع کردن موهایم به یک طرف شانه ام از روی تخت بلند شد و کنار پنجره ایستاد.
_پس چی شد!پشیمون شدی موهامو ببافی؟
_به فرهاد حق میدم نتونه فراموشت کنه،وقتی این موهای بلند و طلایی منو به وجد میاره، فکر کن با یه مرد چکار میکنه؟
با تعجب به ارغوان نگاه کردم و از روی تخت بلند شدم و کنارش ایستادم
_نمیفهمم...درباره چی حرف میزنی؟
نگاهش را از فضای سرد بیرون گرفت و به چشم هایم خیره شد.
_میگفت آرزومه یه بار دیگه عطر موهاش ،آبشار طلایی و بلندش رو ببینم.داشت تلفنی به خواهرش میگفت.من همه چیزو میدونم لیلا...حتما توام تا الان فهمیدی. فرهاد بهم اعتراف کرده بود که خلافکاره، مثل اینکه از اونور اسلحه و مهمات می یاره و این طرف به هرکسی که خریدارش باشه میفروشه.گفت اتفاقی تو رو تو چه وضعیتی دیده و کاری کرده راحت بتونی با محمد رضا فرار کنی.چون فکر میکرد من دوسش ندارم اعتراف کرد چقدر دوست داره.
مکثی کرد و ادامه داد
_اون ناشناسم که از محمد رضا بهت خبر داد....فرهاد بود مگه نه؟
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۸۲
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
زمستان هم تمام شد. بهار از راه میرسید اما زندگی من هنوز پاییزی بود.همه حتی دایی عطا اززنده بودن محمد رضا ناامیدشده بودند. حاج آقا احمدی ماموریت رفته بود و از دست مزاحمت های من خلاص شده بود.
خاله میگفت به شدت وزن کم کرده ولاغر شده ام.علیرضا و الهه سرزنشم میکردند تا به زندگی معمولی باز گردم. اما من تا با چشم های خودم جسم بی جان محمد رضا را نمیدیدم نمیتوانستم نبودش را باور کنم و دل بکنم.
صدای زنگ تلفن خانه باعث شد از تماشای تلویزیون دست بردارم.روزهای جمعه تنها تفریحم تماشای تلویزیون بود. با اینکه میتوانستم هر جا که بخواهم بروم اما هیچ شوق و ذوقی برای این کار نداشتم. ارغوان هم خیلی کم به ما سر میزد و انگار خواستگار داشت.آنروز وقتی فهمید فرهاد با من تماس گرفته باز شکسته شدنش را دیدم
اما به خاطر اینکه بیشتر از این ناراحت نشوم گفت
_احساس بدی نداشته باش لیلا،از اینکه فرهاد هنوز تو رو دوست داره بهت حسودیم میشه اما دلم نمیاد دوست نداشته باشم. تو خودت مثل من داری مثل شمع آب میشی.فکر کردی از دلت خبر ندارم؟عشق تو و محمد رضا فرق داره.شما واقعا عاشق هم هستین.دعا میکنم محمد رضات برگرده و به آرامش برسی.
کاش اوهم به زندگی دلخواهش میرسید.
گوشی را بدون دیدن شماره کنار گوشم گذاشتم و بی حوصله گفتم
_الو
_الو سلام
_سلام، بفرمایید
_ببخشید منزل حسینی؟با لیلا حسینی کار داشتم
سوال زن ناشناس متعجب و کنجکاوم کرد
_بله...خودمم
بعد از چند ثانیه سکوت صدایش بغض آلود شد
_لیلا جان....عزیزم، من عمه مادرتم.شمارتو از لاله گرفتم. بعد از چهل سال اومدم ایران.میخوام نوه برادر یکی دونمو ببینم...میشه بیام دیدنت؟
از حرفهایش شوکه شده بودم و نمیدانستم باید چه بگویم.پدر بزرگم چند خواهر داشت؟
با دنباله دار شدن سکوتم ادامه داد
_خواهش میکنم....خیلی دلم تنگه اعضای خانوادمه و فقط لاله وتو رو دارم.
حواسم سرجایش آمد و با شرمندگی جواب دادم
_خواهش میکنم این چه حرفیه؟خوشحال میشم ببینمتون
انگار که از حرفم ذوق کرده باشد پاسخ داد
_قربونت برم عزیزم.همون خونه خیابون اقدسیه هستین؟
_بله
_خوب اونجا رو بلدم، ولی همراه لاله میایم گم نشیم
مگر چند نفر بودند؟
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۸۳
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_خیلی خوش اومدین،از دیدنتون خوشحال شدم. لیلا جان به کبری خانم زنگ بزن بگو امشب مهمون داریم.
_نه مهین جان زحمت نکشید باید بریم. آراد باید یه سرم به فامیلای مادرش بزنه. فقط اومدم لیلا رو ببینم که چقدر خوشحالم که دیدمش... آتنه جان که منو یادش نیومد.حیف زود رفت خوابید. چشماش منو یاد زنداششم میندازه.ولی خوب دست اون نیست که، پیریه و هزار تا مشکل
_بله ،متاسفانه مامان چند وقتیه دچار فراموشی شده
نگاهم برای چندمین بارروی اخم های درهم علیرضا نشست. یکساعت بعد از آمدن عمه سهیلا خودش را رسانده بود و چند بار مرا به بهانه فاکتورهایی که از آن سردر نمی آوردم از جمع دور کرده بود.
عمه سهیلا پیرزن تقریبا شصت ساله ای بود که چهره دلنشینی داشت. موهای کوتاه و رنگ کرده اش نصفه نیمه از روسری اش بیرون زده بود. همراهش پسری بود که میگفت اسمش آراد و نوه پسری اش است و از بچگی به خاطر طلاق پدر و مادرش با او زندگی کرده است .از نگاهش خوشم نمی آمد اما باید احترام مهمان را نگه میداشتم.
_خیلی خوشحالم،بعد سالها اومدم خونه پدریم.وقتی پدرم به رحمت خدا رفت داداش صادق برای اینکه سهم منو سمیرا مادر لاله رو بده، این خونه رو فروخت.بعدا شنیدم وضعش خوب شده و دوباره خونه پدریمون رو خریده.من همون اوایل ازدواج همراه همسرم رفتم استرالیا....خبر شهادت صادق و ملکه ام بعد از یکسال شنیدم.راستش اومدنم به ایران به خاطر آراد بود. هم دوست داشتم با کشور اصلیش آشنا بشه،هم از همین جا براش یه زن خوب بگیرم.زن پسرمم ایرانی بود ولی ملبورن به دنیا اومده بود و فرهنگ اونجا رو گرفته بود.دوست دارم یه دختر نجیب و سر بزیر از همین جا برای آراد بگیرم.
عمه نگاه خریدارانه ای به من کرد وادامه داد
_ شنیدم دورگه ای ولی ماشاا... خیلی صورت نازی داری عزیزم. خانمی از سرو صورتت می باره
_لیلا خانم... الان یادم اومد یه برگه رو نشونتون ندادم. حتما باید با دقت بخونین و امضا کنید.
علیرضا با این حرف ایستاد و به گوشه سالن اشاره کرد تا همراهش شوم.
«اینم امروز یه چیزیش میشه ها»
_ببخش لیلا جان, امروز این پسر حواس پرتی گرفته خیلی اذیتت کرد
_خواهش میکنم لاله خانم ، مشغله ایشونم زیاده ، بهشون حق میدم
با معذرت خواهی از جمع،سمت علیرضا که کنار مبل های آنطرف سالن ایستاده و کلافه دست به صورتش میکشید راه افتادم.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۸۴
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_پسریِ هیزِ هوَل ....لااله....
زمزمه اش را نرسیده به میز شنیدم. روی صندلی ناهارخوری نشستم و نگاهم را بین علیرضا و برگه هایی که از پوشه بیرون زده بود چرخاندم.
_چیزی شده؟از وقتی اومدین کلافه به نظر میاین.
این برگه ها م من که ازشون سر در نمیارم، همشو بدین یه دفه ای امضا کنم که وقت شمام گرفته نشه.میدونم بار سنگینی روی دوش شما گذاشتم و خسته شدین.نمیدونم از شما و الهه خانم چه جوری باید تشکر کنم.اگه فکر میکنید بازم به دستیار....
_چی برای خودت همین جور میبافی؟من دارم کارمو انجام میدم و دست مزدمو میگیرم.الهه خانمم مجانی برای کسی کار نمیکنه
_پس مشکل کجاس؟
_مشکل من اینه که هر آدمی نباید پاش اینجا باز بشه. نمیدونم عمه خانم باخودش چی فکر کرده که این پسرِبه درد دختر نجیب میخوره
نیم نگاهی به آراد انداختم که به سمت ما خیره شده بود.
« راست میگه ها،انگار آدمو میخواد با چشماش قورت بده»
نگاهم را بی تفاوت،دوباره به علیرضا دادم و گفتم
_خوب به ما چه؟اینام نهایت یه ساعت دیگه هستن بعدش میرن
_وای که چقدر تو خنگی
باز زمزمه اش راشنیدم اما حوصله بحث با او را نداشتم.
_خوب الان باید کدوم برگه رو امضا کنم؟
نفسش را سنگین بیرون داد و برگه هارا از داخل پوشه کامل بیرون آورد و به سمتم گرفت.
_تک تکشون رو دوباره چک کن ،ببین بدون امضا نباشن
من هم کلافه پوفی کشیدم و برای اینکه هدف تیر عصبانیت و بی حوصلگی علیرضا قرار نگیرم،شروع کردم یکی یکی کاغذ هارا جا به جا کردن
_با دقت نگاه کن، چه عجله ای داری؟
مثل اینکه فایده ای نداشت.انگار امروز از دنده چپ بلند شده بود.
_ببخشید ولی زشته، ممکنه مهمونا ناراحت بشن من اومدم این طرف
_به درک!مهین خانم هست دیگه
با تعجب به علیرضا نگاه کردم و معنی این رفتارش را نمی فهمیدم.
__هان!خوشتیب ندیدی؟
« چه اعتماد به سقفی ام داره بد اخلاق»
جوابش را ندادم و به ناچار دوباره مشغول وارسی بیهوده برگه ها شدم.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۸۵
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
حالا میفهمیدم منظور علیرضا از اینکه خنگم چه بود!
عمه سهیلا با دایی عطا تماس گرفته بود و از او خواسته بود به تهران بیاید تا مرا برای آراد از او به عنوان بزرگترم خواستگاری کند. در عجب بودم با اینکه لاله خانم از وجود محمد رضا در زندگی من گفته بود، باز عمه اصرار داشت جلسه ای در این مورد تشکیل شود.
_لیلا یه زنگ به داییت بزن چرا دیر کرد؟
اعصابم خراب بود و از کوتاه آمدن دایی دلخور بودم.به آشپزخانه رفتم و کنار خاله که در حال جا به جا کردن مواد غذایی در یخچال بود ایستادم
_من نمیفهمم....حالا عمه سهیلا زیاد در جریان نیست دایی چرا اجازه داده اینا بیان خواستگاری نامزد پسرش؟
خاله با گذاشتن سبد میوه در یخچال را بست و دست به کمر نگاهم کرد.
_کدوم نامزد؟عطا بدِ تورو نمیخواد لیلا، اتفاقا خیلی ام براش سخته که به جای محمد رضا کس دیگه ای رو کنارت ببینه. تو که میدونی من محمد رضا رو از کیهان بیشتر دوست داشتم.اما وقتشه یکم عاقلانه فکر کنی.
دستم را گرفت و با خودش، سمت میز وصندلی نقلی که صبح ها روی آن صبحانه میخوردیم کشاند.
_بشین
بی میل مقابلش نشستم و سرم را غمگین پایین انداختم
_تو و محمد رضا یه مدت خیلی کم با هم نامزد بودین. میدونم که چقدر همدیگه رو دوست داشتین. هنوز یادم نرفته به خاطر تو برای اولین بار چه جوری تو روی من وایساد.میدونم حاضری سالها منتظرش بمونی حتی اگه تنهایی اذیتت کنه.
ولی دخترم زندگی جریان داره ، باید قبول کنی دیگه محمد رضایی نیست و فرصت های زندگیت رو از دست ندی، وگرنه بعداً حسرتشو میخوری که چرا تنهایی رو انتخاب کردی
_خاله!
_من و داییت صلاح تو رو میخوایم عزیز....
_خواهش میکنم ادامه ندین...اگه یه روزی یه جسمی رو نشون من دادن، گفتن این محمد رضای منه....اونموقه هم سینه ام رو از هم میشکافم تا دیگه برای کسی نتپه...چه برسه به الان که با تمام قلبم میدونم دیر یا زود بر میگرده.اگه هم تنهایی رو انتخاب کنم هرگز پشیمون نمیشم.چون نمیخوام به کسی بله بگم، وقتی که تمام من از محمد رضا اشباع شده.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۸۶
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_عه علیرضا چته تو!
_مامان لیلا هنوز بچس،اونوقت برای این پسرِ که معلوم نیست چکارس میخوان بیان خواستگاری؟
سینی چای به دستم بود و علیرضا و مادرش پشت به من در حال جر و بحث بودند.هنوز عمه سهیلا و آراد نیامده بودند و دایی هم که خسته از راه رسیده بود اتاق مهمان در حال استراحت بود.
_به تو چه؟ به من چه؟علیرضا فکر نمیکنی زیادی تو کارای لیلا دخالت میکنی؟
_خوب معلومه دخالت میکنم.چون همه دور و بریاش فکر میکنن با شوهر دادنش از این افسردگی نجاتش میدن، بابا دارن از حول حلیم دختررو بدبخت میکنن
بیشتر از این گوش ایستادن کار درستی نبود. گلویی صاف کردم تا متوجه حضورم شوند.همزمان سینی چای را مقابلشان روی میز گذاشتم و با جمع کردن چادر رنگی ام،من هم نشستم.
_بفرمایید.خاله هم خانجون رو حموم برده بود الان میاد
_دستت درد نکنه دخترم
نگاهم را به علیرضا دادم که با اخم در حال بازی کردن با سوییچ ماشینش بود.
_حالا نظرت درباره آراد چیه؟
با سوال لاله خانم،علیرضا هم که انگار کنجکاو جوابم بود سرش را بالا آورد و خیره نگاهم کرد.
از این وضعیت دچار خجالت شدم و لبه های چادرم را به هم نزدیک کردم.
_من...
لبهایم را به هم فشار دادم تا کمی وقت بخرم و خجالتم بریزد
_خجالت نکش عزیزم. ما قبل اومدن عمه میریم چون جلسه خصوصیه، ولی دوست داشتم نظرتو بدونم.فکر کن من به جای مادرتم.باور کن خیلی برام مهمی.میدونم تو عاقل هستی و تصمیم درستی میگیری
_ممنون، اما من به دایی ام گفتم.این فقط یه مهمونی خداحافظی با عمه اس.چون جوابم منفیه
_باریکلا....تو الان فقط باید به فکر دَرست باشی، از اولم عمه خانم نباید این پیشنهادو میداد.
نگاه کوتاهی به علیرضا که با لبخندی نامحسوس اظهار نظر کرده بود انداختم.
_شما لطف دارین که نگران آینده من هستین،به دایی ام گفتم.دختری که نامزد داره زشته براش خواستگار بیارید.فردا چه جوابی میخوان به محمد رضا بدن؟
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۸۷
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
شالم را از سرم کشیدم و روی دسته مبل گذاشتم.نگاهی به ظرفهای میوه که دست نخورده باقی مانده بود انداختم و شروع کردم به جمع کردن میز.
علیرضا که انگار به یکباره حالش خراب شد زودتر ازمادرش با رنگ پریده از خانه بیرون رفت.لاله خانم ماند و شاهد جواب منفی من و ناراحتی عمه سهیلا بود.
_خسته نباشی دخترم
سرم را بالا گرفتم و به دایی که با لبخند نگاهم میکرد نگاه کردم
_ممنون، شمام میوه نخوردید، میخواید الان میل کنید؟
_نه عزیزم، باید برگردم اصفهان، شب نمیتونم بمونم
چاقوی دستم را زمین گذاشتم و با لبهای برچیده ناراحت گفتم
_چرا!.... خوب یه امشب اینجا بمونید دیگه
مبل را دور زدو مقابلم ایستاد
_بعد چند وقت تازه دارم به کارام سر و سامون میدم نمیتونم زیاد بمونم.میخواستم یه چیزی بهت بگم
دستهایم را گرفت و با محبت میان دستهای بزرگش فشرد
_بااینکه فکر میکردم به عنوان داییت باید خیر و صلاح آیندت رو در نظر بگیرم....توی دلم خدا خدا میکردم جوابت مثبت نباشه....ته دلم میخوام هنوز برای محمد رضا صبر کنی.خیلی برای محمد رضا خوشحالم که شریک زندگی وفاداری مثل تو داره
دستم را رها کرد و با نفس سنگینی چند ثانیه کف دستهایش را روی صورتش گذاشت و با برداشتن آنها ادامه داد
_راستش به خاطر اینکه دیدن تو منو یادمحمد رضا میندازه نمیتونم زیاد پیشت دوام بیارم.پسرم خیلی دوست داشت.شاید خودخواهیه ولی از فکر اینکه زن کسی غیر از محمد رضا بشی قلبم میسوزه...
_دایی!مطمئن باشید من زن هیچ کسی غیر محمد رضا نمیشم.من عروس شما هستم وعروستونم باقی میمونم.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۸۸
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
باورم نمی شد.امروز خاله رسماً از شوهرش جدا شد.با اینکه به ظاهر عشق و علاقه ای بینشان نبود حالش اصلا خوب نبود.از صبح خودش را در اتاقش حبس کرده بود و من هم به خاطر حال خرابش مدرسه نرفته بودم.
به اتاق خانجون رفتم که دوباره چادر سرش کرده بود و مشغول نماز شده بود.وضع فراموشی اش با وجود مصرف دارو ها پیشرفت کرده بود.
_خانجون....عزیزم نمازتو یک ساعت پیش دوبار خوندی
جلو رفتم و چادر را به آرامی از سرش کشیدم.
_تو کی هستی؟
_منم خانجون لیلا....بیا بریم ناهار بخوریم
تسلیم دست دراز شده ام را گرفت و همراهم از اتاق خارج شد. دیروز تنهایی تا حیاط رفته بود و اگر زودتر متوجه غیبتش نمیشدم از خانه هم بیرون میرفت و حتماً گم میشد.
با نشاندن خانجون روی مبل پذیرایی، سراغ خاله رفتم تا لااقل به جای صبحانه ای که نخورد، کمی از زرشک پلویی که دوست داشت و به خاطرش درست کرده بودم با اصرار به خوردش دهم.
پشت در اتاقش رسیدم و ضربه ای آرام به در کوبیدم
_خاله....!
_بله
صدای گرفته اش نشان میداد گریه کرده است.هر چه که بود زندگی بیست ساله اش از هم پاشیده بود و کنار آمدن با این موضوع زمان میبرد. اما نباید می گذاشتم زیاد در این مسئله غرق شود.
_خاله جان ناهار آمادس
_میل ندارم شما بخورید....چرا نرفتی مدرسه؟
_خاله میشه درو باز کنی؟
لحظه ای بعد در باز شد و خاله بدون اینکه به من نگاه کند سمت تختش بازگشت و روی آن نیم خیز دراز کشید.
نزدیک رفتم و لبه تخت نشستم. دوست داشتم صحبت کند تا کمی از بار دلش کم شود.
_خاله.... من سنم خیلی کمه واصلا تو این مسائل حتی تجربه شنودی ام ندارم.چه برسه از نزدیک شاهد از هم پاشیدن یه زندگی تو خانواده خودم باشم.ولی شما گفتی مامانم همیشه سنگ صبور شما بوده و هر وقت بهش احتیاج داشتید اولین نفر خودشو می رسوند.حالا مامانم نیست اما من هستم.هر کاری که بتونه حالتون رو خوب کنه انجام میدم.
چشم های خاله دوباره پر از آب شد و خودش را در آغوشم انداخت.
_لیلا تو یه فرشته ای، باورم نمیشه اینقدر خوب باشی.تو خود پریسایی، آبجی عزیزم
گریه اش شدت گرفت و هر لحظه محکم تر مرا به سینه اش میچسباند و میان هق هقش اسم مادرم را صدا میزد.انگار بعد از گذشت چند ماه، تازه فقدان مادرم را احساس کرده بود.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد❌
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۸۹
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
کیف مدرسه ام را از شانه به دست گرفتم و با عجله به سمت سالن پا تند کردم. ازصبح زود قبل از نماز که ارغوان تماس گرفته و گفته بود کار مهمی دارد و به دیدنم می آید،کنجکاو و منتظر بودم هرچه زودتر مدرسه تمام شود و به خانه باز گردم.
از پشت گوشی هیجان صدایش را میتوانستم تشخیص دهم.
هر چه پرسیده بودم چکار مهمی دارد از جواب طفره رفته بود و اصرار داشت حضوری صحبت کند.
دستم را روی دستگیره گذاشتم و به محض باز کردن درِ بزرگ و چوبی سالن،صدای ارغوان را شنیدم.
_مگه حالا رفتن و دیدنش ضرر داره ، مامان اگه راست باشه چی؟
_اگه نباشه چی؟میدونی اگه دروغ باشه لیلا چقدر آسیب میبینه؟ من میگم اول به داییت میگفتی مطمئن که شدیم به لیلا میگفتیم.
چادرم را از سرم کندم و روی جالباسی نزدیک در آویزان کردم.
_این دختر کم عذاب نکشیده.نمی خوام افسردگی و غمی که هر روز داره آزارش میده و از پا درش میاره بیشتر بشه.
_اما حق لیلاس که اول...
با نزدیک شدنم و نگاه ارغوان به من جمله اش ناتمام ماند
_سلام ....چی شده؟
_سلام دخترم ، هیچی....مدرسه خوب بود؟
با حرفهایی که شنیدم و مطلبی که من نباید میفهمیدم جواب خاله را ندادم. نگران کیفم را زمین گذاشتم و با نشستن کنارخاله رو به ارغوان گفتم
_چی میخواستی به من بگی؟نمیخوام بعداً بفهمم، چون الان کنجکاو و نگران شدم.
ارغوان انگار که بخواهد از مادرش تایید بگیرد، نگاهش را به خاله داد و جرعه ای آب از لیوان مقابلش نوشید و با تردید گفت
_ دیشب ساعت یک شب....فرهاد با من تماس گرفت.
گوش هایم با شنیدن نام فرهاد تیز شد و چشم هایم را به لبهای ارغوان دوختم تا مابقی جمله اش را بشنوم.
سرش را پایین انداخت و با قلاب کردن دستهایش ادامه داد
_منم تعجب کردم به من زنگ زده. گفتم این موقع شب چکار داری؟تو که منو به یه ورتم نگرفتی و بی خبر گذاشتی رفتی.گفت ازت معذرت میخوام ولی حالا وقت این حرفا نیست.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۹۰
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
دوباره نگاهش را به من داد و سعی کرد بغض صدایش را پنهان کند
_فرهاد گفت....به لیلا بگو به قولم عمل کردم....ولی دیگه نمیخوام صدات رو هم بشنوم.چون تا مدت ها آزارم میده.
گفت بگم برای همین به خودت زنگ نزده....فرهاد محمد رضا رو پیدا کرده لیلا
نفس حبس شده ام در حال خفه کردنم بود.به سختی آزادش کردم و با گلویی خشک شده پرسیدم
_کجاس؟محمد رضای ...من ...کجاس؟
_آروم باش لیلا خاله....داری میلرزی!
با وجود صدای نگران خاله همچنان نگاهم را از ارغوان بر نداشتم، که مات لرزشی بود که حالا خودم هم آن را احساس میکردم
_گفت.... بگو همون جاست که قلبت تا ابد برای محمد رضا شد و محرمش شدی. دو تا اسمم آورد....
انگار که اسم ها یادش رفته باشد چند لحظه سکوت کرد.تپش و لرزش جانم هر ثانیه در حال صعود بود و ارغوان قطره چکان صحبت میکرد و باعث تشدید آن میشد
_آهان یادم اومد ...گفت بری پیش اوینار ویارسان،اونا جاشو میدونن
با آمدن اسم اوینار و یارسان،ناخواسته یادم از خوابی که دیده بودم افتاد.
_وای محمدرضا… چقدر اینجا قشنگه! کاش میتونستیم برای همیشه اینجا زندگی کنیم.
_اگه خوشت اومده کاری نداره که، به یارسان و اوینار میسپارم یه اتاقشون رو برای ما آماده کنه یه مدت اینجا بمونیم.از تو به یک اشاره ،از من به سر دویدن حاج خانوم
وبعد درخواست محمد رضا و
وضعیت درد ناکی که در خوابم داشت .....
احساس کردم عضلات صورتم شل شد و کنترل دستهایم از دستم خارج شد.
_یا ابوالفضل، ارغوان زود باش زنگ بزن اورژانس
صدای خاله را دورگه و به صورت کشیده میشنیدم،اما توانایی باز کردن چشم ها و بستن دهانم که باز مانده بود را نداشتم....من سکته کرده بودم!
چشم هایم را که باز کردم، به خاطر تابش نور خورشید و روشنی که چشمم را میزد ،سریع دوباره آنها را بستم و کم کم از هم فاصله دادم.
با دیدن فضای اطراف فهمیدم بیمارستانم.کسی در اتاق نبود و تازه متوجه ماسکی که روی دهانم بود شدم و با در آوردن آن سعی کردم بلند شوم.سرم گیج میرفت اما با گرفتن حفاظ تخت توانستم لبه تخت بنشینم.دستم بی اراده روی صورتم نشست و لبهایم را وارسی کردم.خدا را شکر عادی بود.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۹۱
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
پاهایم را سمت زمین سُر دادم تا دمپایی پلاستیکی و صورتی رنگ پایین تخت را بپوشم و آماده رفتن شوم.
محمد رضای من زنده بود.... اما چرا در این شش ماه مرا بی خبر گذاشته بود؟
باید هر چه زودتر به کردستان میرفتم.حتما دلیل خوبی برای غیبتش داشت.
قدم اول را که برداشتم در باز شد و خاله با برگه ای که دستش بود وارد اتاق شد و با دیدن من هراسان به سمتم پاتند کرد
_خاک تو سرم چرا بلند شدی؟
از بازویم گرفت و سمت تخت هدایتم کرد.
_نگفتی خدای نکرده سرت گیج بره بیفتی جاییت بشکنه
_خوبم خاله...لباسام کجاس؟
_لباسو میخوای چکار؟ بیا برو بخواب ببینم.نزدیک بود بدبختم کنی
بیتوجه به مقاومت من که حرف زدن برایم مشکل بود مرا روی تخت خواباند و با اخم نگاهم کرد.
_تو عقل تو سرت نیست؟ دختر با این سن کم سکته کردی میفهمی اینو؟ خدارو شکر خفیف بوده وگرنه معلوم نیست چه بلایی سرت می اومد.
عزیزم....دختر گلم، به فکر خودت نیستی به فکر ما باش.میدونی با ارغوان چه حالی شدیم اون شکلی دیدیمت؟
_خاله....به دایی زنگ زدید؟باید بریم کردستان
_اونجا چه غلطی کنیم آخه؟
_فرهاد.... آدرسی که داد، برای کردستان بود.
_فرهاد به ریش نه نه نداشتش خندیده،آخه....
با تقه ای که به در خورد، صحبتش را ادامه نداد وبلند شد.همزمان که روسری ام را مرتب میکرد آهسته گفت
_حتما علیرضاس....دستش درد نکنه، همینکه خبرش کردیم اومد و اتاق خصوصی برات گرفت، چند تا دکتر بالا سرت آورده که چرا اینجوری شدی....
بفرمایید
با تعارف خاله علیرضا داخل شد و با دیدن من لبخندی زد و وسایلی که خریده بود را روی میز گذاشت
_بَه لیلا خانم....
با لحنی که ته خنده داشت ادامه داد
_البته از این به بعد باید حاج خانم صدات بزنیم،آخه مثل پیرزنا سکته کردی
«حاج خانم....!فقط محمد رضا حق داره حاج خانم صدام بزنه .کجایی ببینی حاج خانمت به چه روزی افتاده؟»
_تازه به هوش اومده و هنوز حالش جا نیومده، اونوقت میگه بریم کردستان.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۹۲
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_کردستان!
سوال همراه با تعجب علیرضا باعث شد خاله ادامه دهد
_فرهاد زنگ زده به ارغوان، که به لیلا بگو محمد رضا کردستانه و زندس
_چی؟پس به خاطر این....
با سکوت علیرضا خاله دوباره مجال صحبت پیدا کرد
_آخه اگه از محمد رضا خبری میشد، اول حاج آقا احمدی باید به ما خبر میداد.
علیرضا که انگارچهره و لحن شوخش از بین رفته بودلحظه ای به فکر فرو رفت و بعد از چند ثانیه روبه خاله گفت
_این فرهادی که میگین اصلا قابل اعتماد نیست.به خاطر مزاحمت هایی که برای لیلا خانم داشتن دربارش تحقیق کردم.به جرم قاچاق اسلحه پیگرد قانونی بهش خورده و اگه ایران بیاد دستگیر میشه.
_مزاحمت برای لیلا...!قاچاق اسلحه...!اینا چیه دیگه؟
کلافه از دهن لقی علیرضا و وقت کشی که هر لحظه بیشتر عصبی ام میکرد رو به خاله گفتم.
_خاله..اگه به دایی زنگ نمیزنی گوشیم رو بده خودم زنگ میزنم. من یه ثانیه دیگم اینجا نمی مونم.
_کجا میخوای بری با این حالت؟... داییتم بخواد بیاد فردا میاد نه الان که داره شب میشه
_خاله من حالم بدِ، اینجا دارم خفه میشم.میخوام برم خونه منتظر دایی بمونم تا بیاد.
_لیلا خانم....من....حال شمارو درک میکنم، اما فکر میکنم صلاح نیست شما به خاطر حرف یه آدم که معلوم نیست چه قصد و غرضی داره با این حالتون برید سفر.اگه خیالتون راحت نیست و میخواید مطمئن بشین این مردک راست گفته.من همراه دایی شما میرم به آدرسی که داده. مطمئن که شدیم به شما خبر میدیم.
اهمیتی به حرف علیرضا ندادم و از تخت پایین آمدم.
_نه ...خودم باید برم. در این مورد به حرف هیچ کس گوش نمیدم. چون مطمئنم ایندفه فرهاد راست گفته.محمد رضا زندس....میشه لطفا برید بیرون؟ میخوام لباس عوض کنم.
_ اگه راست گفته پس این همه مدت کجا بوده؟چرا یه خبر از خودش بهتون نداده؟مگه میشه چند ماه خانوادتو...کسی که بهش متعهدی بی خبر بذاری؟
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۹۳
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
با مسئولیت خودم از بیمارستان مرخص شدم.هنوز از حرفهای علیرضا حرص داشتم.محمد رضا همیشه متعهد و با مسئولیت بود و کسی حق نداشت خلاف این پشت سرش صحبت کند.
_شما به چه حقی درباره نامزد من اینجوری صحبت میکنید درحالی که اصلاً نمی شناسیش؟.... مطمئنم دلیل محکمی برای اینکارش داشته.ممنون میشم تو این مسئله دخالت نکنید.
علیرضا که از لحن تندم جاخورده بود دستی به چانه اش کشید و بعد از چند لحظه بدون اینکه جوابم را دهد رو به خاله گفت
_کارهای ترخیصش رو انجام میدم.زنگزدم بیاید پایین فرم رضایت رو پر کنید.خودشم امضا کنه هر جا خواستین برین
خداحافظی آرامی کرد و از اتاق خارج شد.
_ولی اصلا با این پسرِ خوب صحبت نکردی.بیچاره خیلی زحمت کشید.
با زمزمه خاله دم گوشم، از فکر بیرون آمدم و نگاهم را از پنجره ماشین و خیابان های شلوغ گرفتم.
_حقشه، آخه به اون چه مربوطه که تو هر کاری دخالت میکنه؟ وکیلمه....فامیل مادرمه درست!ولی نباید که پاشو از گلیمش درازتر کنه
با رسیدن به خانه، با کمک خاله که هنوز فکر میکرد ممکن است سرم گیج برود،از ماشین پیاده شدم و مجبورم کرد هرقدمم را با چند ثانیه تاخیر بردارم.
_خاله بذار خودم میرم.اینجوری که شما منو میبری تا فردا صبح باید تو حیاط باشیم
_دختر تو هنوز داغی نمیفهمی.هنوز گیج و منگی ولت کنم میافتی
حریف خاله نشدم و با کندی بلاخره وارد سالن شدم. باید هرچه زودتر به اتاقم میرفتم و آماده سفر میشدم.
سفر به شهری که به قول فرهاد، مولود عشق میان من و محمد رضا بود.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۹۴
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_حواسم بهت بود،صبحانه هم کم خوردی بابا جان، اینجوری بخوای پیش بری بر میگردیم.
نگاهم را از بشقاب چلو کبابم گرفتم و به دایی دادم.
_میخورم دایی
_داییت راست میگه، با این رویه دوباره باید برگردی بیمارستان
اینبار خاله شماتت وار مخاطب قرارم داد و مجبور شدم بر خلاف میلم تا ته غذایم را میل کنم.
بعد از چند ساعت رانندگی تازه به ساوه رسیده بودیم. زمانی که با محمد رضا از سنندج به تهران آمدیم با اتوبوس، حدود هفت ساعت در راه بودیم.نمیدانم با رانندگی کُند دایی چند ساعته به سنندج و بعد از آن به روستای هانی گرمله می رسیدیم.
خاله هم همراه ما آمده بود و از ارغوان خواسته بود با کمک کبری خانم و پرستار مخصوص مواظب خانجون باشد.به قول خودش نمیتوانست مرا با این حال نیمه خراب تنها بگذارد و از طرفی دوست داشت زودتر از حال محمد رضا با خبر شود.
مسیر را فراموش کرده بودم، اما تک تک حرکات و صحبت های محمد رضا که در راه بازگشت باهم بودیم دوباره در ذهنم جان گرفته بود.
_گریه کن دختر عمه....میدونم الان چقدر دوست داشتی پدر و مادرت زنده بودند تا در این شرایط مثل کوه ازت حمایت میکردند.
دست دراز کرد واشک هایم را از گونه ام پاک کرد
_اما بهت قول میدم نذارم هیچ کسی درموردت فکر بد کنه ...به من اعتماد میکنی ؟
محرمم بود اما مات مانده و گریه ام بند آمده بود. نمیدانم چه شد که من هم بی توجه به وضعیتی که در آن بودیم نگاهم را از سیبک گلویش وآن ته ریش جذاب بالا آوردم و خیره درچشم هایش پرسیدم
_شما چی؟ به من اعتماد دارین.
آنروز چقدر حرفهایش، اطمینان خاطری که برایم داد آرامم کرد.
«یعنی جدایی تموم شد؟ قراره ببینمت محمد رضا!حاج آقا احمدی که موبایلش رو جواب نداد تا تاییدیه ازش بگیرم.ولی دلم گواهی میده قراره ببینمت.اما چرا...!چرا یه خبر از خودت بهم ندادی؟نکنه مریض شدی؟»
_لیلا یه زنگ بزن به ارغوان حال خانجون رو بپرس.با اینکه این پرستارو چند بار کارش رو دیدم ولی باز نگرانم. به کبری خانمم زنگ بزن هردوساعت یه بار به خانجون سر بزنه.
_چشم....ولی ای کاش خودتون پیش خانجون می موندین.میترسم غریبگی کنه.
_مگه میخوایم چقدر بمونیم؟فوقش یکی دوروزه برمیگردیم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۹۵
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
زمانی که از این روستا میرفتم. آرزو کردم دوباره با حال خوش و دلی آرام به این سرزمین زیبا بازگردم.فکرش را نمیکردم روزی به دنبال محمد رضا که همین جا پیدایش کردم و بدون اینکه بدانم به او دلبستم، دوباره به اینجا باز گردم.
از ماشین پیاده شدیم و دم عمیقی از هوا گرفتم.
_از اینجا به بعد باید پیاده بریم؟
چشم هایم را باز کردم و با نگاه به دشت زیبایی که روبه رویمان بود جواب دایی را دادم
_آره،البته اگه براتون سخته میتونین قاطر یا الاغ کرایه کنید که تا خونه یارسان و اوینار ببرتمون
_نه من نمیتونم سوار الاغ بشم همین جور پیاده میریم
با اعتراض خاله لبخندی به لبهایم نشاندم و سمت پیرمردهایی که گوشهای از کوچه باغ نشسته بودندو با کنجکاوی به ما نگاه میکردند حرکت کردم. باید یک راه بلد با ما میآمد تا گم نشویم. دایی و خالم همراهم شدند و با نزدیک شدن به پیرمردها با خوشرویی پرسیدم
_سلام ببخشید... ما میخوایم بریم خونه کاک یارسان. میشه یه نفرو با ما بفرستید همراهمون بیاد تا گم نشیم.
یکی از پیر مردها نگاهی به جمعمان انداخت و با لحجه گفت
_کدام یارسان؟ یارسان زیاد داریم.
_نمیدونم اسم پدرشون چیه ولی اسم همسرش اوینارِ...بچه هم نداشتند.
_ها...پیاوی سانان!(پسر سانان)...ئەرگەش... وەرە.(آرگش بیا..)
پیرمرد چند بار آرگش نامی را صدا زد که پسر نوجوانی تقریبا هم سن خودم از خانه ای که چند قدمی ما بود بیرون آمد
_چی بووه باپیر( چی شده بابا بزرگ)
_ئەمان میوانانی یارسانی پیاوانی مامی دایکت... ببرین دەم خونیان(اینها مهمانان یارسان پسر دایی مادرتن ببرشون دم خونشون)
پسر نگاهی به ما انداخت و روبه پیرمرد چیزی گفت، رفت و ثانیه ای بعد بازگشت و به فارسی روبه دایی گفت
_خوش آمدید... دنبالم بیاید
همراه دایی و خاله پشت سر آرگش به راه افتادیم و با هر قدمی که بر می داشتم، نگرانی و اضطرابم بیشتر میشد.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۹۶
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
نیم ساعت بود در پستی و بلندیها مشغول راه رفتن بودیم.با اینکه لباس گرم داشتیم سوز هوا باعث آبریزش بینی ام شده بود.گاهی خاله به خاطر کفش نامناسبی که داشت از پا درد مینالید و مجبور به توقف کوتاه میشدیم.
_پسرم خیلی راه مونده؟
آرگش قدم های بلند و تندی داشت. با اینکه سعی میکرد با ما هم قدم شود باز از ما جلو افتاده بود.برگشت و سوال دایی را که باصدای بلند پرسیده بود از همان فاصله جواب داد
_نه....نزدیک دوراهی امامزاده رسیدیم دیگه راهی نمونده.مواظب باشید سنگا از این به بعد خیلی لغزنده میشه
بی توجه به هشدارش باذوق پرسیدم
_کدوم امامزاده!.....امامزاده محمد غیبه؟
_بله....ولی مسیرش از جایی که میخواین برین جداست.
نا امید از اینکه سر راهمان نیست به مسیرم ادامه دادم. حتما دوباره با محمد رضا به زیارت میرفتم و عرض ادب میکردم. چقدر در آن زمان که دلم از غصه پر شده بود زیارت این بزرگوار آرامم کرد.
چند دقیقه دیگر که به راهمان ادامه دادیم منزل یارسان و اوینار را از دور شناختم.
_دایی خاله رسیدیم....نگاه کنید، اون خونه که حصار داره
_وای.... من که از کت و کول افتادم.خیلی ام سرده ...ببین کوهای اونطرف برف داره،چه جوری اینجا زندگی میکنن؟اگه مریض بشن این همه راه سختو چه طوری تا یه درمانگاه میرن؟
_خاله مردم اینجا همشون سوارکاری بلدن. یا بااسب رفت و آمد میکنن یا الاغ
با دیدن خانه نیروی عجیبی به پاهایم تزریق شده بود که خودم را به آرگش رساندم و پا به پای او نزدیک خانه شدم.ضربان قلبم بالا رفته بود و نمیدانستم با چه چیزی روبه رو خواهم شد.قبل از اینکه به درگاه خانه برسیم زنی از خانه بیرون آمد و تشتی که در دستش بود روی ایوان گذاشت و خواست به خانه باز گردد که مارا دید
_اوینار!
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۹۷
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
نگاه کنجکاوش را بین ما چرخاند و با رسیدنِ من به حصار، ابروهایش از تعجب بالا رفت
_لیلا....!
خودم را بادست های باز به او رساندم ودر آغوش کشیدمش.
در حالی که بازوهایش را رها نکرده بودم کمی عقب کشیدم و به صورت بهت زده اش که انگار هنوز در شک بود نگاه کردم.
_اوینار خوبی؟
قبل از اینکه جوابم را دهد آرگش نزدیک شد وبالای سکو ایستاد
_وتیان ئەوان میوانی ئێوەن ئەگەر دەیانناسی، دەڕۆم(اینا گفتن مهمون شما هستن اگه میشناسیشون من برم!)
اوینار با نگاهی به من جواب داد
_بەڵێ، دەیانناسم بڕۆ سڵاو لە دایکت بکە(آره میشناسمشون برو به مادرتم سلام برسون)
با رفتن آرگش اوینار دوباره نگاهم کرد و اینبار او در آغوشم کشید
_خۆشکم(خواهرکم)کجا بودی لیلا؟زودتر از اینها منتظر بودم بیای
صدایم بغض گرفت و پلکهایم نم شد
_ نمیدونی با چه حالی اومدم اینجا!.... خواهش میکنم اوینار، بگو تو میدونی محمد رضام کجاست؟
خیره نگاهم کرد و احساس کردم اشک در چشم هایش جمع شد.
_ئێستا دەتوانم چیت پێ بڵێم؟(حالا به تو چی بگم؟)
_فارسی حرف بزن اوینار دل تو دلم نیست
دهانش باز شد چیزی بگوید اما انگار که میخواست فرار کند روبه خاله و دایی گفت
_بفرمایید داخل ...لیلا تو که میدونی ما مهمان دم در نگه نمیداریم .هوا سرده بیاین داخل.
با این حرف خودش داخل رفت و منتظر کنار در ایستاد
به ناچار روبه خاله و دایی کردم و از آنها خواستم داخل شویم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۹۸
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
بیقرار پا به پا میکردم تا اوینار مراسمات مهمان نوازی اش تمام شود.
اما صبرم لبریز شده بود و نمی توانستم منتظر پذیرایی اش بمانم.از جا بلند شدم و به آشپزخانه نقلی گوشه سالن کوچکش، که نیم ساعت بود خودش را در آنجا پنهان کرده بود قدم گذاشتم.
کنار اجاق هیزمی اش ایستاده بود و منتظر به جوش آمدن کتری ،خیره به آتش در فکر فرو رفته بود.
_اوینار
از حضور ناگهانی ام یکه ای خورد و ترسیده دست به سینه اش گذاشت
_وای خدا خیرت بده ترساندیم
_ببخشید....اوینار جان، به خدا ما چیزی نمیخوایم
جلو رفتم و دستها ی گرمش را که شاید به خاطر نزدیکی به آتش بود، میان دستانم فشردم
_فقط یه کلمه بگو، محمد رضا کجاست؟
سرش را پایین انداخت و به چین های دامنش چشم دوخت
_شش ماه پیش،یارسان رفته بود دره برای جمع کردن گیاه دارویی.... یکدفعه چند نفر، کسی رو از بالا داخل دره می اندازن ،درست جلوی پای یارسان....خیلی میترسه اما صداش رو در نمیاره و منتظر میشه اونا برن.جلو که میره یک مرد با تنی تقریبا نیمه برهنه میبینه، که تمام صورت و بدنش پر از خون بوده و سرش هم شکسته بوده.کنارش که میشینه و دقت میکنه اونو میشناسه.... اون جوانک بیچاره محمد رضا بود.
پاهایم سست شد و با رخوت روی زمین نشستم ...نه امکان نداشت.
با دیدن حال خرابم اوینارهم مقابلم زانو زد
_صبر کن....چرا با خودت بد میکنی؟
یارسان نبضش را میگیره میفهمه زندس. اونو باخودش آورد خانه ...من با دیدن یک مرد با سرو وضع خونی سردوش یارسان وحشت کردم. وقتی فهمیدم محمد رضاس دلم براش کباب شد.
با این حرف اوینار امیدوار و دستپاچه پرسیدم
_خوب.... الان محمد رضا کجاست؟
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۹۸
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
خاله دستم را گرفته بود اما باز تعادل کافی نداشتم.دست اوینار مشت شد و به در روبه رویمان کوفته شد.
سینه ام از هیجان با سنگینی بالا و پایین میشد و تمامم چشم شده و به در دوخته شده بود.
باورم نمیشد....انتظار به پایان رسیده بود و حالا که قرار بود محمد رضا را ببینم شرمی عجیب و دخترانه آویزانم شده بود.
به اندازه چند سال گله و دلتنگی در قلبم باد کرده بود.
ای کاش حالا که میدیدمش محرمم بود.
بعد از دقایقی در آهنی و رنگ و رو رفته باز شد و در آستانه اش زن جوانی نمایان شد.
_سڵاو.... بنەماڵەی محەمەد ڕێزان ...ئەوان هاتن بۆ بینینی(سلام....خانواده محمد رضان...اومدن ببیننش)
از حرف اویناراخم های زن که چشم و ابروی زیبایی داشت،با خیره شدن به صورت من درهم شد.
_بۆچی هاتوون، بۆ کوێ بوون؟(برای چی اومدن؟ تا حالا کجا بودن؟)
_دخترم این خانم چی میگه؟مگه قرار نبود مارو پیش محمد رضا ببری؟
دایی کلافه از اوینار سوال کرده بود و زن همچنان با اخم نگاهم میکرد
_چیزی نیست.همین جاست
اویناریک پله بالا رفت و روبه زن آهسته ادامه داد
_بڕۆ بۆ کەژاڵ ناتوانیت بوەستیت.... دەزانی بۆچی هێشتا نەهاتوون (برو کنار کژال نمیتونی مانع بشی....خوب میدونی چرا تا حالا نیومدن)
زن با نگاهی کشدار و عصبانی به ما از دم در کنار رفت و با قدم های بلند وارد اتاقی شد.
با تعارف اوینار وارد حیاط شدیم و بلا تکلیف ایستادیم
_بفرمایید....فقط،من نتونستم همه چیز رو بگم،باید خودتون می دیدین
معنی حرف اوینار را نمیفهمیدم ،اما اضطراب تمام وجودم را گرفته بود و فکر میکردم یک جای کار درست نیست.بدون اینکه بخواهم خودم را به اتاق رساندم و با بالا زدن پرده اتاق ، از چیزی که دیدم میخکوب سرجایم ایستادم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۰۰
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
مردی روی تخت خوابیده بود و زن با وسواس، در حال روغن زدن به کف پایش بود.
چشم هایم تار میدید اما....خود محمد رضا بود.
گیج و سردرگم تا آنجا که پاهایم یاری ام کرد جلو رفتم.دستگاهی به بدنش وصل بودو با اکسیژن نفس می کشید.
_ئایا تۆ کچی ئامۆزایت؟
دستهایم به لرزه افتاده بود وانگار خواب میدیدم.نزدیکتر رفتم و کنار سرش ایستادم و ناباور نگاهش کردم.
صورت پر و جذابش به شدت لاغر شده بود.چرا چشم هایش بسته بود؟!
«محمد رضا!....چرا خوابیدی؟....رسم عاشقی این نیست که من باسر بیام به دیدنت و تو بی خیال خواب باشی»
_پرسیدم تو دختر عمه شی؟
با سوال زن نگاهم به دستهایش افتاد. پای محمد رضای من را ماساژ میداد؟
ملافه را کمی بالاتر زد و از کارش دست کشید
_برو بیرون منتظر باش،میخوام بدن شوهرم رو چرب کنم.روزی سه بار باید این کارو انجام بدم تا خون تو رگاش جریان داشته باشه
شوهر!....نگاهم باز روی صورت محمد رضا که معصوم و آرام خوابیده بود افتاد.دست دراز کردم تا آن ته ریشی که از دلخواه من بلند تر شده بود نوازش کنم.اما مگر من محرمش بودم!
دوباره نگاهم به دستهای زن که در مقابل چشم های من عزیزم را لمس میکرد افتاد.
به یکباره خون مقابل چشم هایم را گرفت و با نفس های منقطع غریدم
_دستت رو.... از رو پای نامزد من.... بردار.
انگار انتظار این حرف را نداشت که تخت را دور زد وبا قد بلندش روبه رویم ایستاد
_ دختر ، هرچی بین تو و محمد رضا بوده تموم شده....من شش ماهه همسرشم.مثل یک بچه ترو خشکش کردم، اونوقت تو کی هستی؟نامزدی که حتی محرمش نیستی
_محرم میشن.
با صدای عصبانی دایی چشم هایم را از زنی که ادعا میکرد همسر محمد رضاست گرفتم.
دایی جلو آمد و مثل کوه کنارم ایستاد
_من پدر محمد رضام ...به چه حقی بدون اجازه خانوادش زنش شدی؟
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۰۱
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_به چه حقی بدون اطلاع شما زنش شدم؟ به حقی که این بیچاره کسی رو نداشت.همه مانده بودند با این آدم نیمه جان چه کنند.جانش در خطر بود.من هم تازه رانده شده بودم....به تهمت نازایی....من....وقتی صورت محمد رضا را دیدم.از همان لحظه دلم لرزید. با وجود اینکه خواب بود.بیمار بود و مثل یک منداڵی بێ بەرگری(بچه بی دفاع)نیاز به پرستاری داشت.من کەوتمە خۆشەویستییەوە.(عاشقش شدم)ششماهه با نگاه به صورتش بیدار میشم.به امید رسیدگی و حرف زدن باهاش بیدار میشم.حالا شما آمدید از من جداش کنید.
_چی برای خودت می بافی؟...ادعا داری عاشقش شدی؟
خاله هم پیدایش شده بود و با لحن طلبکار مرا کنار زد و تمام قد روبه روی کژال ایستاد.
_باید بدونی.این مردی که میگی عاشقش شدی و اینجا الان آروم خوابیده ، با تمام وجودش این دختر رو می خواست.اگه شش ماه به امید وجود محمد رضا بیدار شدی، این دختر شش ماهه آب خوش از گلوش پایین نرفته.نمیدونم برادر زاده رشیدم چرا بی خبر روی تخت افتاده ،امافکر میکنی اگه چشماش رو باز کنه و به جای لیلا تو رو بالای سرش ببینه چه احساسی پیدا میکنه؟فکر کردی پیش تو میمونه و لیلا رو که عشق و همسرش بوده رها میکنه؟
_ میمونه....اگه بدونه من براش چکار کردم میمونه...
_من طلاقت میدم.به عنوان پدر محمد رضا شرعا و قانونی میتونم این کارو کنم....بریم لیلا
_دایی ....تو رو خدا محمد رضا رو با این زن اینجا تنها نذار....خواهش میکنم.دایی داره قلبم از دهنم بیرون میاد. این زن حق نداره پیش محمد رضا بمونه و بهش دست بزنه
فریادی که از عمق وجودم بیرون آمده بود دست خودم نبود.چقدر سخت بود.تمام تنم میلرزید و از فکر اینکه به جای من این زن از محمد رضا آرامش بگیرد، منِ آرام را دیوانه میکرد.
_از خونه من برید بیرون....
من به شاهدی خێزانی بەتەمەن(بزرگان فامیل )زنش شدم. هیچ کس نمیتونه مێردەکەم لێم جیا بکەرەوە(شوهرم رو از من جدا کنه)
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۰۲
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
سرم را روی میز تکیه دادم و چشم هایم را بستم.هوای خانه اوینار گرم بود اما چرا من هنوز زیر کرسی میلرزیدم!
_تو که میدونستی لیلا نامزد محمد رضاس چرا گذاشتی خواهر شوهرت عقدش بشه؟
سوال خاله از اوینار سوال من هم بود،اما ترجیح میدادم کمی تنها باشم که انگارامکانش نبود.
_گفتم که... به محض اینکه بیمارستان بردیمش و توسط پلیس شناسایی شد، چند ساعت بعدش حاج آقا احمدی اینجا بود.گفت صلاح نیست از اینجا ببریمش.گفت اگه خانوادش بفهمن اونایی ام که نامزدشو تحت نظر دارن می فهمن.محمد رضام مثل اینکه اطلاعات مهمی داره که نباید کسی بفهمه زندس.با شرایطی که این بیچاره داشت یک نفر باید مدام بهش رسیدگی میکرد.خود کژال داوطلب شد.همه مخالفت کردن اما حاج آقا احمدی گفت فعلا چاره ای نیست.راستش یارسان همین یه خواهر رو داره ، ولی از وقتی طلاقش دادن مجبور شد تمام هوش و حواسشو بده به خواهرش تا حرف و حدیثی پشت سرش در نیاد....برای همین یه جورایی خوشحال شد که کژال به عقد کسی در اومد و خێزاندار( متاهل )شد البته فقط برای پرستاری عقد موقت خوانده شد.اما به مرور فهمیدیم کژال....
_یعنی چی؟آخه وقتی از خدا بی خبرا این بلا رو سرش آوردن چرا باید دنبال خانوادش باشن تا محمد رضا رو پیدا کنن؟
_من نمی دانم...مثل اینکه یکی از اونایی که با این آدم ها ارتباط داره تو خانواده شماست
حتما منظورش فرهاد بود.کاش حاج آقا احمدی با من صحبت میکرد.کاش میدانست همان فرهاد مرا از جای محمد رضا با خبر کرده بود.چرا نمیتوانستم کارش را درک کنم و به خاطر عذابی که در این مدت کشیدم او را ببخشم. اگر فرهاد جای محمد رضا را نگفته بود،تا کی میخواستند از من پنهانش کنند؟ باید به من توضیح میداد....باید خودش می آمد و شر کژال را از زندگی من و محمد رضا کم میکرد.
«بمیرم ....چقدر شکنجه ات دادن و اذیتت کردن که هنوز دست و پات بعد چند ماه زخماش خوب نشده »
هنوز صدای کژال در سرم چرخ میخورد که مرا بیگانه و نامحرم میدانست و خودش را همسر و محرم محمد رضایی که شش ماه از دنیا بی خبر و در کما بود.کاش میتوانستم مثل کژال صورتش را لمس کنم.
_چه حرفا....!من اگه اون حاج آقا احمدی رو ببینم حسابی از خجالتش در میام.یعنی یه ذره فکر نکرد ما چقدر نگرانیم؟داداش بدبختم چقدر عذاب کشید....لیلا رو که دیگه نگم ،شب و روز نداشت.
_بسه مهین جان
دایی با این حرف و اشاره نامحسوسی که به سمتم داشت، نزدیک آمد و با کنار زدن لاحاف کرسی مقابلم نشست.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۰۳
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_شرمندتم دخترم....فکر نمیکردم اینجوری بشه
صدای محزون دایی سر فرو افتاده ام را بالا آورد
_شما چرا دایی؟...شما که مقصر حال و روز محمد رضا نیستی.درباره کژال هم کس دیگه ای باید پاسخ گو باشه
دایی نفسش را سنگین بیرون داد و رو به خاله گفت از کنار چراغ زیر کرسی بیاید.
_بیا مهین میخوام یه چیزی بگم.
_داداش زیر کرسی پاهام گز گز میکنه نمیتونم تحمل کنم.شما بگو من اینجا راحتم
_من برم شام بزارم یارسانم الان پیداش میشه.
اوینار با گفتن این حرف تنهایمان گذاشت تا راحت تر صحبت کنیم.
_من....میدونستم محمد رضا اینجاست.
با بهت و شوکه به دایی نگاه کردم که نگاهم نمیکرد.
_حاج آقا احمدی اول اومد پیش من، شرایط رو توضیح داد.آخرشم اجازه منو برای ازدواج مصلحتی گرفت.گفت بدون رضایت من نمیتونه....روی دیدن صورت ماهتو ندارم دخترم.... اما با چیزایی که حاج آقا احمدی گفت دست و دلم سست شد. میدونستم اگه به تو بگم طاقت نمیاری و حتما میخواستی بیای دیدن محمد رضا ...تا الان با خودم کلنجار رفتم چه جوری این موضوع رو بهت بگم
_دایی!...ولی شما به کژال گفتی بدون اجازه....
_آره گفتم....به خاطر اینکه من فکر نمیکردم بخواد به محمد رضا وابسته بشه.اینو گفتم تا خیال برش نداره .هزینه پرستاری و خرج و خوراک و تمام امکانات پرستاری توسط حاج آقا تامین میشه.شایدم به خاطر اینه که نمیخواد از محمد رضا جدا بشه
به خودم نمیتوانستم دروغ بگویم.... دلخور بودم.
از دایی، از حاج آقا احمدی، حتی از محمد رضا که شاید بی گناه ترین فرد این ماجرا بود.بدون کلامی از زیر کرسی داغ که حرارت درونم را بیشتر کرده بود بیرون آمدم و به سمت ایوان خانه رفتم.شایدکمی هوای سرد، ذهن آشفته ام را آرام میکرد.
«حالا هم که پیدات کردم نمیتونم ببینمت.... روی چشم های عسلی قشنگت یه پنبه گذاشتن، تا مژه های بلندت رو نبینم.»
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۰۴
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
صبحانه محلی که اوینار زحمتش را کشیده بود خورده بودیم و منتظر بودم همه جمع شوند.
خاله، دایی ، یارسان شرمنده و اوینار
_میخوام برم دیدن محمد رضا ولی قبلش...دوست دارم محرمش بشم.
با تعجب نگاهم کردند
_دخترم...صبر کن تکلیف کژال رو معلوم کنیم بعد. حاج آقا احمدی گفته فردا میاد.فامیلش رو جمع میکنم و با همکاری و اجازه کاک یارسان یه حاج آقا میارمو طلاقش رو میدم.
هنوز از دایی دلخور بودم اما الان وقت گله گذاری نبود.باید هرچه زودتر از دیوار کژال عبور میکردم تا به محبوبم برسم.من این همه انتظار نکشیده بودم که آخرش با ادعای یک زن عقب نشینی کنم.
نگاهی به یارسان انداختم که در سکوت به گل های فرش دستبافت چشم دوخته بود
_باشه....یه روز دیگم صبر میکنم.فراموش میکنم با من چکار کردید ولی به محض جاری شدن طلاق کژال، باید من محرمش بشم. دیگه نمیخوام موقت باشه.میخوام عقد دائم بشم.باخودم میبرمش و مثل چشمام ازش مراقبت میکنم تا خوب بشه.
_لیلا جان، از داییت دلخور نباش، حتما حاج آقا یه جوری قانعش کرده
_ خاله خواهش میکنم چیزی نگید چون خراب تر میشه.
با بغض روبه دایی ادامه دادم
_ دایی .... من هنوز نتونستم هضم کنم با وجود اینکه می دونستید محمد رضا زندس اجازه دادین عمه سهیلا برای نوش بیاد خواستگاریم. به من گفتین باید زندگی کنی و مورد خوب پیدا شد ازدواج کن....
بعضی اوقات چیزایی که فکر میکنیم درسته درست نیست دایی، هیچ منطقی در برابر چشم های منتظر یه زن منطقی نیست.من باید میدونستم.
مطمئن باشید اگه توجیه میشدم بازم صبر میکردم ولی....
دایی نگاه شرمنده اش را پایین انداخت و به تسبیح دستش خیره شد
_حق با توئه عزیزم هیج حرفی نمیتونه کار منو توجیح کنه....ولی دخترم...من خودم بالای بیست سال مریض رو بستر داشتم.میتونستم ببرمش بهترین بیمارستان بستریش کنم. اما شاهد بودم هرچقدر هم بیمارستان خوب باشه مثل خانواده آدم نمیتونه از مریض پرستاری کنه .... تمام شب و روزم رو گذاشتم برای زینت اما باز کم می آوردم و گاهی زخم بستر میشد. چون باید سرکارم میرفتم.مریض داری خیلی سخته لیلا جان...توام هنوز بچه ای، شاید محمد رضا هیچ وقت به هوش نیاد. فکر کردم کژال زن پخته و با بنیه قویِ که میتونست بیست و چهارساعته مراقب محمد رضا باشه.... نمیدونم، شایدم اشتباه کردم و خود خواه بودم ولی هرکاری بگی میکنم تا جبران بشه
«جبران نمیشه دایی، کسی جز خدا شاهد نبود چه شب هایی که با دیدن ماه گریه میکردم و دنبال ماه خودم بودم.از درون میسوختم و متلاشی میشدم و باز به امید دیدن محمد رضا خودمو از اول میساختم و آروم میکردم»
_محمد رضا رو از اینجا ببر دایی، بدون کژال...مطمئن باشید کم نمیارم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۲۰۵
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
شب به سختی روز شد. آفتاب دزدانه و به سختی از لای درز پنجرها وارد پذیرایی شده بود.همه خواب بودند و من خوابم نبرده بود.محمد رضا چند خانه آن ورتر بود و من نمیتوانستم ببینمش.
از فکر اینکه با زنی که محرمش بود این همه مدت تنها بوده قلبم میسوخت وتا صبح زیر لاحاف گریه کردم.برای خودم....برای وضعیت محمد رضا....حتی برای کژال!
کژال هم اسیر جاذبه خدادادی محمد رضا شده بود و تقصیری نداشت.اما نمیتوانستم از سهمم بگذرم. محمد رضا برای من بود و من برای محمد رضا، پیمان و عهدی که بارها در گوشم زمزمه کرده بود.
در را باز کردم و چشم هایم را به برفی که دیشب باریده بود دوختم.
چه میشد اگر بی خبر به دیدار محمد رضا میرفتم؟
کژال حتما تا الان فهمیده بود دایی قرار است صیغه اش را با حضور خانواده اش فسخ کند.یعنی چه حالی داشت؟
تا به خودم آمدم دم خانه کژال بودم.خانه اش فاصله زیادی نداشت.
همان درِ رنگ رو رفته و خانه محقر، که با وجود محمد رضا از کاخ من زیبا تر جلوه میکرد.
دستم مشت شد تا به در بکوبم اما....من به دیدن کسی آمده بودم که نامحرم بود.به یاد نجابت چشم هایش افتادم. زمانی که محرم نبودیم مستقیم به صورتم نگاه نمیکرد،لبخند زیبایش را از من دریغ و کمتر صحبت میکرد.
چشم هایم بیقرار دیدن بود اما قلبم ساز و مرام معشوق را مینواخت.قطره داغ اشک صورتم را گرم کرد و با قدم های سست و نگاه دنباله دارم به عقب، سمت خانه بازگشتم.
خاله نگران لب ایوان ایستاده بود و با دیدنم یک پله پایین آمد
_کجا رفتی خاله؟بیدار شدم نیستی نگرانت شدم. دیگه میخواستم بیام سمت خونه اون زنه
_رفتم یکم قدم زدم.بقیه هنوز خوابن؟
_نه... یارسان که خیلی وقته بیدار شده رفته تو این آب و هوا دنبال حاج آقا احمدی، داییتم الان بیدارشد.اوینارم داره صبحونه آماده میکنه.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐